🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت224
_الهه! دیگه کوتاه نمیام! جهیزیه ارزونی خودش، ولی هر چی با پول خودم خریدم، از اون خونه میارم!»
حالا نوبت من بود که با ظرافت زنانهام، مقاومت مردانهاش را محکوم کنم: 😌
«یعنی چند میلیون پول و چند تا تیکه تیر و تخته انقدر ارزش داره که هر چی التماست میکنم، برات مهم نیس؟»
و دستانش را رها کردم که خدا میداند فقط بخاطر خودش میخواستم از میدان غیظ و غضب پدر دورش کنم که خودش دستانش را پیش آورد و با لحنی مهربان❤️ پاسخ داد:
«الهه جان! بحث پول نیس!
بحث اینه که اینا دارن به اسم اسلام حق ما رو میگیرن! چون من شیعهام و اونا شیعه رو کافر میدونن؟!!!
الهه! اینا همونایی هستن که تو سوریه زن و بچه رو زنده زنده آتیش میزنن! 🔥
اینا حتی به سُنیها هم رحم نمیکنن! به خدا اگه اینجا ایران نبود و جرأت داشتن و میتونستن، من و تو رو هم میکشتن!
اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک میکنن تا خون مسلمونا رو تو شیشه کنن! 🇺🇸
حالا یه جا مثل سوریه و جدیداً عراق، زورشون میرسه و کوچیک و بزرگ رو قتل عام میکنن! یه جا هم مثل ایران که نمیتونن اسلحه دست بگیرن، اینجوری تو خونوادهها نفوذ میکنن تا زهر خودشون رو بپاشن!
اونوقت چرا ما باید ساکت بمونیم ؟ »😡
- مجید! منم حرفهای تو رو قبول دارم! منم از اینا متنفرم!
ولی نمیخوام برات اتفاقی بیفته!
مجید! به خدا میترسم بابا یه بلایی سرت بیاره!»
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت224 _الهه! دیگه کوتاه نمیام! جهیزیه ارزونی خودش، ولی هر چی با
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت225
_الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمیتونن بکنن!
_ناقابله الهه جان! میخواستم گل هم برات بگیرم، ولی گلفروشیها بخاطر چهارشنبه سوری بسته بودن. شرمنده!😊
الهه جان! تو رو خدا گریه نکن! حیف صورت به این قشنگی نیس؟👩
و من همانطور که بغضم را فرو میدادم، نگاهی به جعبه کوچک در دستش کردم و نمیدانستم به چه بهانهای برایم هدیه خریده که خودش با شوخطبعی به زبان آمد:
_همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم یادش میره که چه خبره! ای داد بیداد!😪
به خاطر آوردم امشب سالگرد عقدمان است.💑
بلاخره صورتم به خندهای بیرنگ و رو باز شد و برای توجیه فراموشیام بهانه آوردم:
_از صبح یادم بود، الان یه دفعه یادم رفت! 😌
از لحن کودکانهام هر دو به خنده افتادیم. جعبه را باز کردم و دیدم برایم انگشتر طلای ظریف و زیبایی خریده است که بدنه نازکش از نقش و نگار پُر شده و با یک ردیف از نگینهای پُر زرق و برق، مثل ستاره میدرخشید.💍
_ممنونم مجید جان! خیلی نازه!😍
و او از جایش بلند شد و با گفتن «قابل تو رو نداره عزیزم!» به سمت آشپزخانه رفت و با مهربانی ادامه داد:
_بلند شو بیا که هم من خیلی گشنمه، هم حوریه!😋
سرِ میز نشستم و خودش غذا را کشید و هنوز چند قاشق نخورده بودیم که صدای زنگ درِ خانه در انفجار ترقهای پیچید و دلم را خالی کرد.🎆
مجید بلند شد و آیفن را جواب داد که صورتش به
خنده باز شد و همچنانکه در را باز میکرد، مژده داد:
_عبداللهِ! 👨
از سرِ میز غذا بلند شدم و با قدمهای کوتاهم به استقبالش رفتم.
هر چه تعارفش کردیم، سیری را بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت226
_چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟🏠
_یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با الهه بریم ببینیم.🚶
_برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از بابا بگیری؟💵
گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم:
_چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی بابا اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟😓
و مجید با لحنی قاطعانه جواب عبدالله را داد:
_آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش صحبت میکنم.🌴
_یعنی چی مجید؟!!! تو نمیفهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا منتظر یه بهانهاس تا عقدهاش رو سرت خالی کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!😓
میخوای من رو عذاب بدی؟!!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این خونه رو نمیخوام! من میرم کنار خیابون میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا راضی نیستم!😔
خودم را از روی مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی شاهد هق هق گریههایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریههای غریبانهام را تحمل کند که بلافاصله به دنبالم آمد🏃
_مجید! تو رو خدا از این پول بگذر! از این حق بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!😞
مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز عطوفت دلداریام داد:
_برای چی اینهمه نگرانی الهه جان؟ من با بابا یه معاملهای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این معامله به هم خورده. بابات خونهاش رو پس گرفت، منم میخوام برم پولم رو پس بگیرم. برای چی انقدر میترسی؟
_مجید! میشه یه لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟😕
عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن «به خدا توکل کن عزیزم!» از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت227
خودم را کمی به سمت در کشیدم تا حرفهایشان را بهتر بشنوم: 👂
_مجید! من میدونم اون پول حق تو و الهه اس! ولی بابا هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای منم یخورده نگرانم!😕
دیروز رفته بودم یه سر خونه ببینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا میگفت همه وسایل شما رو فروخته به یه سمساری.👴
یعنی واقعاً میخواد ارتباطش رو با تو و الهه قطع کنه! یعنی دیگه فراموش کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر!😡
در برابر سکوت مجید با حالتی منطقی پیشبینی کرد:
_من بعید میدونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری شکایت کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط!👮
مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با خونسردی پاسخ داد:
_من فردا میرم باهاش صحبت میکنم. خیلی هم آروم و محترمانه باهاش حرف میزنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر قانونی کار رو پیگیری میکنم. میدونم سخته، طول میکشه، دردِ سر داره، ولی بلاخره مجبور میشه کوتاه بیاد.😊
_منم میدونم از مسیر قانونی به نتیجه میرسی، ولی اگه تو این مدت یه بلایی سرِ خودت یا الهه بیاد، چی؟!!! مجید! باور کن بابا خیلی عوض شده! بابا همیشه اخلاقش تند و عصبی بود، ولی الان خیلی عوض شده! حاضره به خاطر این دختره وهابی و فک و فامیلاش هر کاری بکنه! برادرهای نوریه هر روز میان نخلستون. همین فردا که تو میخوای بری نخلستون با بابا صحبت کنی، اونا هم اونجا هستن🌴🙎♂
_خُب باشن! مگه من ازشون میترسم؟ مثلاً میخوان چی کار کنن؟😏
_مجید! همون روز آخر که الهه از خونه اومد بیرون، اگه من دیرتر رسیده بودم، نمیدونم چه بلایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای بابا کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم، الهه رو کشته بود!😡🔪
_عبدالله! به خدا فکر نمیکردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از جون خودم برام عزیزتره، فکر میکردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط میکردم زن حاملهام رو تنها بذارم!😔
_حالا اگه اونروز یه بلایی سرِ الهه یا بچهاش اومده بود، میخواستی چی کار کنی؟ خُب تو میرفتی شکایت میکردی و پلیس هم بابا رو بازداشت میکرد، ولی مثلاً بچهات زنده میشد؟ یا زبونم لال، الهه برمیگشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره، دادگاه داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادرهای نوریه یه آسیبی به خودت یا الهه زدن، میخوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمهای که به زندگیات خورده، جبران میشه؟😔❓
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت228
_من فردا با بابا یه جوری حرف میزنم که کوتاه بیاد. با زبون خوش راضیاش میکنم. یه کاری میکنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه!😊
این حرف آخرش بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئلهای با پدر به مسالمت حل نمیشود با احساس ترس و وحشتی که از عاقبت کار زندگیام به جانم افتاده بود، به خواب رفتم.
نمیدانم چقدر از خوابم گذشته بود که صدای وحشتناکی، همه وجودم را در هم شکست.😨
وحشتزده روی تشک نیمخیز شدم و با چشمان پُر از هول و هراسم اطرافم را نگاه میکردم و نمیدانستم چه خبر شده که دیدم مجید کنارم روی تشک نیست.🛏
چند بار صدایش کردم ولی به جای جواب مجید، نعرههای مردان غریبهای را میشنیدم و نمیفهمیدم چه میگویند.🗣
قلبم از وحشت، سخت به تپش افتاده و فقط مجید را صدا میزدم و هیچ جوابی نمیشنیدم.
بدن لرزان از ترسم را از روی تشک کَندم و با قدمهایی که جرأت پیش رفتن نداشتند، از اتاق خارج شدم.🚶♀
در این خانه غریبه و در تاریکی شب، نمیتوانستم قدم از قدم بردارم و میان اتاق هال خشکم زده بود که صدای فریاد مجید، قلبم را از جا کَند.💔
بیاختیار به سمت صدای مجیدم دویدم که به یکباره همه جا روشن شد و خودم را میان عدهای مرد غریبه دیدم.🙎♂
همه با پیراهنهای عربی و شمشیر بلندی که در دستشان میرقصید، دورم حلقه زده و به حال زارم قهقهه میزدند.😈
از هیبت هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده و تمام تن و بدنم میلرزید که دیدم پدر دستهای مجید را از پشت گرفته و برادر نوریه با شمشیر بلندی به جان عزیز دلم افتاده است.👱🗡
دیگر در سراپای مجید یک جای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به خون بود که از اعماق جانم صدایش کردم و به سمتش دویدم🏃♀
ولی هنوز دستم به پیراهن خونیاش نرسیده بود که کسی آنچنان با لگد به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم.
وحشتزده روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر نوریه با شمشیر غرق به خون مجید، بالای سرم ایستاده و همچنان قهقهه میزند.😈
_مجید! به دادم برس! مجید... بچهام...👼😔
پیش از آنکه فریاد دادخواهیام به گوش کسی برسد، برادر نوریه به قصد قتل دخترم، شمشیرش را به رویم بلند کرد و آنچنان زخمی به جانم زد که همه وجودم از درد آتش گرفت و ضجهای زدم که گویی روح از کالبدم جدا شد...🗡😞
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت228 _من فردا با بابا یه جوری حرف میزنم که کوتاه بیاد. با زبون
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت229
دیگر به حال خودم نبودم😓 و میان برزخ هراسناکی از مرگ و زندگی فریادهای مضطرّ مجید، پرده گوشم را پاره کرد: «الهه! الهه!»
و من به امید زنده بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم.
در تاریکی اتاق چیزی نمیدیدم، دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، تا بالاخره جوابم را با صدای مضطرّش داد: «نترس الهه جان! من اینجام، نترس عزیزم! »
و دستش را روی دیوار کشید و چراغ💡 را روشن کرد تا ببینم که روی تشک نشستم و همه بدنم در میان دستانش میلرزد.
همین که صورت مجیدم را دیدم، با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، ناله زدم: «مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، میخوان ما رو بکشن!🔪» چشمانش از غصه حال خرابم به خون نشست و جواب داد:
«خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیست.»
تکرار کردم: «نه، همینجان! دروغ نمیگم، میخوان ما رو بکشن!»
و دیگر نمیدانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و همچنان برایش میگفتم: «مجید همه شون شمشیر🗡 داشتن، تو رو کشتن! میخواستن بچهام رو بکشن🔪👼!»
دستانم به قدری میلرزید که نمیتوانستم لیوان آب را نگه دارم.
و شاید طاقت نداشت بیش از این اشکهایم را ببیند و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: «باشه الهه جان! من هیچ جا نمیرم! نترس عزیزم!»❤️
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از ✨ دختران زهرایی شیراز ✨
💠 همراه با #نسل_پنجمی_ها
✅ کانون فرهنگی رهپویان وصال
گردان نسل پنجم
(واحد #دانش_آموزی)
🔰جهت عضویت مشخصات فردی خود را به شماره ٠٩١٧٢١١٩٨٩٣ ارسال نمایید.
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت229 دیگر به حال خودم نبودم😓 و میان برزخ هراسناکی از مرگ و زند
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت230
هر چه دور اتاق چشم میچرخاندم، دلم راضی نمیشد که در این خانه زندگی کنم.😕
طبقه اول یک خانه دو طبقه قدیمی🏚 که کل مساحت اتاق هال و پذیراییاش به بیست متر هم نمیرسید، با یک اتاق خواب کوچک و دلگیر که هیچ پنجرهای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به خیابان تنگ و شلوغی باز میشد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجرههای قدیاش، همه رو به دریا و نخلستان بود.🌴🌊
ولی در هر حال باید میپذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمیشد جایی بهتر از اینجا اجاره کنیم.😞
مجید بخشی از پس انداز دوران مجردیاش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر پرداخت کرده بود که آن هم بخاطر گریههای وحشتزده😭 آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر چیزی که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا آرامش همسر باردارش را تأمین کند.😔
بخش زیادی از آن سرمایه را هم برای هزینه جشن عقد و ازدواجمان، استفاده کرده و اگر هم چیزی باقی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانهاش برای هزینه به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه اسباب گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود.👶🛋
میدانستم که دیگر نمیتوانم مثل گذشته خاصه خرجی کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه میکردم تا حقوق نه چندان بالای مجید، کفاف زندگیمان را بدهد.
حالا در روز اول فروردین سال 1393 و روز نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در غربت این خانه تنها بودم و مجید رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان قیمتی برای خانهمان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم.😔
کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک پنجره کوچک را روزنامه چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم.
خیلی دلم میخواست برای خرید اسباب خانه با مجید به بازار بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.
مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید میدانستم به این زودیها بتوانیم بار دیگر تخت و سرویس خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک سر میکردیم.🛏
با این وضعیت دیگر از خرید مجدد سیسمونی دخترم هم به کلی قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری زندگی هم به حساب و کتاب افتاده بودیم.📝
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت231
چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بلافاصله صدای مجید را شنیدم که به کسی فرمان میداد.🚛
از گوشه پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه توقف کرده و در بارَش چند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب بسته شده و مجید با کمک راننده میخواست بازشان کند.
چادرم را سر کردم و به انتظار آمدن مجید، در پاشنه در خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید.👣
در یک دستش چند پاکت میوه و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای آماده و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانهاش لبه لگن را کنترل میکرد تا سقوط نکند.
مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد: «مبارک باشه الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم.» و فرصت نداد تشکر کنم که کیسهها را پشت در گذاشت
_به این کیسهها دست نزن! سنگینه، خودم میام.
در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از کابینتها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود.🍴
هر چند دلم میخواست سرویس آشپزخانهام را سرِ فرصت با سلیقه خودم بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دمِ دستی هم غنیمت بود.
مجید همانطور که کارتُنهای خالی را گوشه آشپزخانه دسته میکرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعتهاش برایم میگفت که من هم با شوقی که با خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم: «فکر نمیکردم امروز مغازهها باز باشن.گفتم حتماً دست خالی برمیگردی!»😀
_اتفاقاً خودم هم از همین میترسیدم. ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازهها باز بودن.🚙👥
_اینا اینجا خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول میدادیم!💰
با نگرانی پرسیدم: «حالا چقدر شد؟»😕
_تو چی کار به این کارها داری؟😒
که با نگاه دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی مظلومانه سؤال کردم: «یعنی میتونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟»😔
که جواب لبریز از ایمان و یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید: «توکل به خدا! ان شاءالله که خدا خودش همه چی رو جور میکنه!»😉
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت232
_مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم.😶
_خُب میخریم الهه جان! یکی دو ساعت دیگه من میرم بازار، هر چی میخوای بگو میخرم!😊
_مگه هنوز تو حسابت پول داری؟💵
با اخمی پُر شیطنت پاسخ نگرانیام را داد: «تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی میخوای، نهایتش میرم قرض میکنم.»
و من نمیخواستم دستش را پیش همکارانش دراز کند که گردنبندم را باز کردم، گوشوارههایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگوهایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاه حیرت زدهاش، مردانه حرف زدم:
_من نمردم که بری از غریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دوستش دارم، بقیهاش رو بفروش.💍😌
_یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیهاس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!😳
همانطور که طلاها را از روی موکت جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: «قربون محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور میکنم.» 😔
دست بلند کرد تا دوباره گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم: «مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!
مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج زندگیه! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم و خرج میکنیم. هر وقت وضعمون خوب شد، دوباره میخریم. 💰
_الهه! این طلاها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر عزیزن...
_برای من هیچی عزیزتر از زندگیام نیس!
به حلقه ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم: «من فقط اینو دوست دارم!» 😍
بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با شیطنتی زنانه، شوخی کردم: «حالا حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه بفروشیم کلی پولش میشه!😄
ولی اینم خیلی دوست دارم! نمیخواد بفروشی! به جز حلقههای ازدواجمون، بقیه رو بفروش! 😉
_الهه! اگه یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم از همکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمهام مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه اثاث میخریم.😕
_یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول نداریم! یه نگاه به اینجاها بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پردهای، نه مبلی!😓
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت233
_مگه من گفتم نمیخرم؟ من همین امروز عصر میرم پتو و بالشت و هر چی لازم داری، میخرم...🛏
_با کدوم پول؟!!!😒
_هنوز ته حسابم یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به کارت کنه.😔
من نمیخواستم وضعیت سخت زندگیام به گوش کسی به خصوص اقوام مجید برسد که با عصبانیت خروشیدم:😡
_میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوای بگی اینهمه راه اومدم بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج تو شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونهمون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه پنجاه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست لباس هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زن سُنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟!!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!😤
_الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی؟ چرا همهاش خودت رو مقصر میدونی عزیزم؟ تو زن منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم.😊
دریای متلاطم نگاهش به ساحل عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد:
_شیعه یا سُنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی انتخاب میکنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟☺️
_معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگیات رو میکردی! نه کتک میخوردی، نه آواره میشدی، نه همه سرمایهات رو از دست میدادی!😞
_به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!😕
پشیمونی از اینکه به یه مرد شیعه بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر من اینهمه سختی میکشی، خسته شدی؟ خیال میکنی اگه با یه مرد سُنی ازدواج کرده بودی، الان زندگیات بهتر بود؟😔
دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم دفاع کنم که از روی تأسف سری تکان داد و گفت:
_میدونم خیلی اذیتت کردم! میدونم بخاطر من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب میکشی!
ولی یه چیز دیگه رو هم میدونم. اونم اینه که برای اینا شیعه و سُنی خیلی فرق نمیکنه! حالا من شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار نمیاومدن! همونطور که بابا رو وهابی کردن، تو هم تا وهابی نمیشدی، راحتت نمیذاشتن! اول برات کتاب و سی دی میاُوردن تا فکرت رو شستشو بدن، اگه بازم مقاومت میکردی، برای تو هم شمشیر رو از رو میبستن.👿🗡
مگه تو همین سوریه غیر از اینه؟ اول شیعهها رو میکشتن، حالا امام جماعت مسجد اهل سنت رو هم ترور میکنن، چون با عقاید تکفیریها مخالفت میکرد! پس اگه تو با یه سُنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی نوریه کوتاه نمیاومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان اینهمه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی میکنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه زندگیشون آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو میکردیم.
اگه سر و کله این دختره وهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم.😣
سپس دست سرِ زانویش گذاشت و همانطور که از جایش بلند میشد، زیر لب زمزمه کرد: «یا علی!» و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت آشپزخانه رفت.
در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ لباس چرکهای کنار اتاق رفت.🚶
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت234
گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، سرِ پا نشسته و با بغضی😢 که به جانش افتاده بود، لباسها را چنگ میزد که آهسته صدایش کردم: «مجید...»
نگاهم کرد و با مهربانی بینظیری پاسخ داد: «جانم؟»🙂
_مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی میبینم بدون هیچ گناهی، داری انقدر عذاب میکشی!😔
_میدونم الهه جان...
غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!😊
من منتظر همین پشتوانه بودم که بیمعطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم.🚶
با بدن سنگینم به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم.
_مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی خوشگل درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگیام لذت ببرم!😃
با هیجانی که در صدایم موج میزد، آغاز کردم: «میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن زرشکی بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینهاش زرشکی باشه که با پردهها هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خیلی خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی.
یه فرش نه متری کِرِم رنگ هم میخریم میاندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه قالیچه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب.🛏 تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!😉
_برای آشپزخونه هم کلی چیز میخوام! این گوشه باید یه ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با یخچال سِت شه! یه سرویس تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!
آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم.😕
وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و...😩
مجید با صدای بلند خندید😁 و میخواست سر به سرم بگذارد که گلولهای کف به سمتم پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد:
_بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!😜
و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از ترنم خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه سختی هایش چقدر شیرین است!☺️
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت234 گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، سرِ پا نشسته و
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت235
بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرینترین خاطره زندگیام بود که دقیقاً سال پیش در چنین روزی جشن ازدواجمان برگزار شد و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه خودمان رفتیم.🏡
تنها خدا میداند در این یکسال چه روزهای سخت و تلخی را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات دلانگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشتهای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداریام بود.😍
حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم.🌊
با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده و با استفاده از نان همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم.🍔
هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم میشد که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم. 🎉
با پولی که از فروش طلاهایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم.
اتاق پذیرایی را با یک دست مبل راحتی🛋، یک فرش کوچک و چند گلدان بلوری🌷، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون📺 کوچکی روی یک میز تلویزیون تمام شیشهای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه اثاث نه چندان گران قیمت، به خانه جلوهای داده باشیم.😉
همانطور که دلم میخواست سرویس خواب سفیدی انتخاب کرده و با سِت پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، اتاق خواب زیبایی چیده بودم و اتاق دیگری نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه گذاشته بودیم.
هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم سرویس تخت و کمد کاملی برایش بخریم، ولی عجالتاً همین تخت کوچک را با عروسکهای قد و نیم قدی تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم.🎎
آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینتهای خالیاش به تدریج با سرویسهای پذیرایی و دم دستی پُر میشد تا شاید خاطرات تلخ زندگی به تاراج رفتهام، قدری از ذهنم پاک شود، ولی طومار غصههایم به اینجا ختم نمیشد که من در این بازی ناجوانمردانه، همه اعضای خانوادهام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای مادری کنارم نبود که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمیکردند😔 و حالا در این شرایط حساس، همه کسِ من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانوادهاش را از دست داده و همه کَسَش من بودم.😔
عبدالله افسردهتر از گذشته، کمتر سری به ما میزد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند.😕
یکی دو بار با عطیه و لعیا تماس گرفته بودم تا شاید به رابطهای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهاییام شوند که تا پیش از این برای من مثل خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلاً تماسم را جواب نداد و لعیا به پیامکی چند کلمهای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم.📱
حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزلمان میآمد و هفتهای یکی دو بار تماس میگرفت، عبدالله بود👨 و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی👩 بود و پسر ده ساله👦 و پُر جنب و جوشش، حسابی با مجید گرم میگرفت.
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔸🔹🔅🔹🔸🔹
🔹زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
🔸گر نکته دان #عشقی بشنو تو این حکایت
▶️ ببینید 👆🏻👆🏻
@rahpouyan_nasle_panjom
🌺 همایش تاسیس #بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور :
.
جلسه ای #کاملا_متفاوت . مختصر و مفید
👩👩👧👧 در نظر داریم همایشی برگزار کنیم .
👩👩👧👧 صفر تا صد برنامه ها با همفکری شما 🌺
👩👩👧👧 عنوان تشکل با همفکری شما 🌺
👩👩👧👧 مکان و زمان برگزاری جلسات با همفکری شما 🌺
.
فرهنگی ، مذهبی ، ورزشی ، هنر ، آموزشی و درسی ، اوقات فراغت ، مسابقه ، اردو ، سینما و تاتر ، و .... هر چه شما بگید .... 🌺
✅ این کانال در #ایتا، مربوط به همین تشکل است و اسم و محتوایش بعد از انتخاب شما ، تغییر می کنه : عضو شوید 👇
https://eitaa.com/rahpouyan_nasle_panjom
🌺🙏 خودتون و دوستان جوان تون رو حتما همراه بیارید .
.
پنجشنبه عصر . 26 مهرماه 1397
ساعت 16 الی 18
بلوار پاسدارن - خیابان شهید آقایی - حسینیه سید الشهداء علیه السلام
آدرس و زمان و مکان همایش در پوستر زیر : 👇
.
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت235 بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرینترین خاطره
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت236
نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در خلوت دونفریمان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش میکردیم که شبهای بندر در این هوای خوش بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید درِ کیفش💼 را باز کرد و همانطور که بسته کادو پیچ شدهای را از کیفش بیرون میآورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:
_شرمنده الهه جان! میخواستم اولین سالگرد ازدواجمون برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد.😌
اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه هدیه خیلی ناقابله! ان شاءالله جبران میکنم!😊
_مجید! اینجوری نگو! هر چی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!😍
میدیدم نگاهش از اضطراب واکنشم به تپش افتاده که سریعتر کاغذ کادو را باز کردم تا خیالش راحت شود که دیدم برایم چادر بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است.☺️
دستم را که لای پارچه کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم رقصید تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و گفتم:
_وای مجید! خیلی قشنگه!😍
گوشهای از چادر را روی سرم انداختم تا ببیند چقدر زیبا میشوم و با خوشحالی ادامه دادم: «ببین چقدر قشنگه!»
_خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه
الهه! خیلی دوستت دارم!😉
سرم را بالا آوردم و دیدم با نگاهی که دست کمی از سینه خروشان خلیج فارس ندارد، محو صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریاییاش را تعبیر کرد:
_نمیدونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط میدونم بهترین نعمت زندگیام تویی!😇
_وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفهای هستم؟!!!😅
_تحفه؟!!!😳 تو همه زندگی مَنی الهه! نمیتونم برات توضیح بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی هزار بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!
چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، اینچنین عاشقانه حمایتم میکرد و همین چند جمله کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن اولین سالگرد ازدواج مان کافی بود.
شام را که خوردیم، دیگر توان نشستن نداشتم که تخته کمرم از درد خشک شده و خجالت می کشیدم دراز بکشم...😶
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت237
_این دخترت خیلی اذیت میکنه! یه لحظه آروم نمیگیره! یا لگد میزنه یا میگه خسته شدم بریم خونه!😜
در برابر نگاه ناباورش، خندیدم و گفتم:
_مستقیم که نمیگه بریم خونه! ولی انقدر کمرم درد میگیره که میفهمم باید برم خونه!😅
_خُب بلند شو بریم. تو همینجا وایسا، من میرم ماشین میگیرم.😊
دستپاچه پاسخ دادم:
_نه! نمیخواد بری! حالا یخورده دیگه بشینیم، بعد میریم.🙄
_خیلی وقته نشستی، کمرت خشک شده. ای کاش دیگه بریم خونه استراحت کنی.😕
_نمیشه یه کم دیگه بشینیم؟😢
_چرا نمیشه الهه جان؟ تا هر وقت دوست داشته باشی، میشینیم.😉
من که خیالم برای ماندن راحت شده بود، نگاهش کردم و به نیت شیطنتی دیگر، شروع کردم:
_فکر کنم حوریه به تو رفته که انقدر اذیت میکنه!🙁
چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و فهمید میخواهم سر به سرش بگذارم که با خندهای که صورتش را پُر کرده بود، منتظر شد تا نقشهام را عملی کنم که برایش پشت چشم نازک کردم و گفتم:
_مگه دروغ میگم؟ مگه تو منو کم اذیت میکنی؟😒
نتوانستم شیطنتم را تمام کنم که حوریه خودش را در بدنم کشید و لگدی به سرِ دلم زد که خندیدم و با لحنی هیجانزده ادامه دادم:
_بفرما! شاهد از غیب رسید! خودشم داره لگد میزنه که بگه به بابام رفتم!👶
_مگه من لگد میزنم که لگد زدن این فسقلی به من بره؟😁
داره لگد میزنه که بگه من به بابام نرفتم، به مامانم رفتم!👩
مسابقه داشت هیجانی میشد که مستقیم نگاهش کردم و گفتم:
_شرط میبندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!😀
اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط میبندی که به من میره، ولی به خودت میره، مطمئنم!😜
درست دست روی نقطهای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه شکست خوردهام، چشمانش آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد:
_من مطمئنم که حوریه به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی به دنیا اومد خودت میبینی!😍
ترانه خنده شیرینش با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل گم شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم.😕
برای اولین بار دغدغه اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و میترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید شیعه متمایل شود😞
سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفتهام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد:
_چیزی شده الهه جان؟ حالت خوب نیس؟😟
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از انجوی نژاد. رهپویان وصال شیراز
✅ به بهانه گرامیداشت روز #تربیت_بدنی
🏆🎖 اطلاعیه ثبت نام #مجموعه_ورزشی_شهدای_رهپویان_وصال 🏆🎖
#سانس_بانوان
https://t.me/shihan_otana
🆔 @rahpouyan
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت237 _این دخترت خیلی اذیت میکنه! یه لحظه آروم نمیگیره! یا لگ
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت238
نمیتوانستم درد دلم را پیش محرم غمهایم رو نکنم و نمیخواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم:
_مجید! برای تو مهمه که حوریه شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش ایراد میگیری؟😕
_مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟🙁
_یعنی واقعاً دلت نمیخواد حوریه شیعه بشه؟🙄
موهای مشکیاش در دل باد لب ساحل، میرقصیدند که سرش را کج کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت:
_مگه من تا حالا از تو خواستم شیعه بشی؟😕
درد کمرم شدت گرفته و تا پهلویم میپیچید و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که فعلاً پای مذهب دخترم در میان بود.☝️
میدانستم همچنانکه من لحظهای از اندیشه هدایتش به مذهب تسنن کوتاه نیامدهام، او هم حتماً هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش داشته و شاید نجابتش اجازه نمیداده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم:
_یعنی هیچ وقت دلت نمیخواست منم مثل خودت شیعه باشم؟🤔
سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی عجیب فرو رفت و دل من بیقرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همانطور که سرش پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد:
«نه!»😊
حالا نوبت او بود که در برابر نگاه متحیرم، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند.
_الهه! روزی که من عاشق تو شدم و از ته دلم از خدا میخواستم که منو بهت برسونه، میدونستم تو یه دختر سُنی هستی! هیچ وقت هم پیش خودم نگفتم ای کاش این کسی که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچ وقت! چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! اینجوری نبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیز دیگه راضی نبودم! نه! من تو رو همینجوری که هستی، دوست دارم!❤️
_ولی مطمئناً حساب من با حوریه فرق میکنه. به قول خودت منو همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه دخترته! شاید دلت بخواد براش یه تصمیم دیگهای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، شیعه و سُنی نیس و شاید بخوای...😔
اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه حکم داد:
_حوریه وقتی به دنیا بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!😊
برای من کافی نبود که من هنوز امیدم را برای تسنن مجید از دست نداده و نمیتوانستم تصور کنم پاره تن خودم و دست پرورده جسم و روحم، یک مسلمان سُنی نباشد که دیگر نتوانستم ناراحتیام را پنهان کنم و با حالتی مدعیانه نظر خودم را اعلام کردم:
_ولی برای من خیلی مهمه که دخترم سُنی باشه...!😟
@rahpouyan_nasle_panjom
🙏🌺🙏🌺 گزارش تصویری جلسه همفکری برای تاسیس #بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور :
.
http://uupload.ir/files/e2mq_photo_2018-10-19_10-22-47_(2).jpg
1 - با رای حاضران نام تشکل انتخاب شد :
🌷دختران زهرایی شیراز 🌷
با شعار : « با هم بهشت را میسازیم »
.
2 - جلسات ماهیانه و مناسبتی خواهد بود و پنجشنبه ها ، عصر از ساعت 15 الی 17 .
اولین جلسه : پنجشنبه 1 آذر ماه تشکیل خواهد شد انشاءلله
.
3 -موضوع کار تشکل : فرهنگی - هنری - ورزشی - اردویی - زیارتی - طب سنتی - سایبری و ........
.
4 - سیستم عضو گیری معرفی شد و طرحی تحت عنوان تبلیغ هرمی با امتیازات زیر :
ثبت نام رسمی در تشکل : 10 امتیاز
هر جلسه شرکت و حضور به موقع : 10 امتیاز
معرفی هر نفر : 10 امتیاز و از بعد معرفی آن نفر هر جلسه ای شرکت کند 5 امتیاز به حساب معرف می رود
و این هرم تا پایین بصورت نامحدود ادامه دارد .
امتیازات ارزش ریالی دارد و باعث تخفیف خوردن در اردوها و باشگاه و سینما و تفریح و ...... خواهد شد .
.
5 - شبکه های اجتماعی تشکل معرفی شد :
تلگرام : 👇
https://t.me/rahpouyan_nasle_panjom
ایتا : 👇
https://eitaa.com/rahpouyan_nasle_panjom
اینستاگرام : 👇
https://www.instagram.com/rahpouyan_nasle_panjom/
.
✅🌸اگر یک مدت کوتاه همه با هم دعا کنیم و مراقب هوای نفس و شیطان باشیم ، خواهیم توانست یک حرکت جدید و #متفاوت در کشور ایجاد کنیم . متوسل می شویم به دو آیه از کلام خدا :
1 - وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ : کارهایم را با اراده و قدرت خدا انجام میدهم .
.
2 - إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ : اگر استقامت کنم و نفس را کنترل کنم خدا از خزانه غیب کمکم خواهد کرد .
.
در پست بعدی کانال دختران زهرایی آلبوم عکس های همایش را ببینید .
التماس دعا
.