🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
#سکنجبین 🍹
من ببخش گاه چنان دوسٺ دارمٺ
ڪز ٻاد مےبرم ڪہ مرا بردهاے زِ ٻاد
🖊فـاضـل نـظـرے
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
جانم فدایت،
که تو آن حقیقت پنهانی که دور از ما نیستی
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠🌴💠
📿اگر شما نماز خواندی و خودت را نسبت به خدا، بدهکارتر دیدی، این یعنی نمازت قبول شده؛
اما اگر نمازت را خواندی و خودت را طلبکار دانستی، نمازت قبول نشده!
🕊علامت قبولی نماز، افزایش احساس بدهکاری است! اگر بنشینی و حسابش کنی، میفهمی که بدهکارتر شدی و اگر بدهکار بشوی، توفیق نماز به تو داده میشود.
⚜ اما اگر احساس طلبکاری کردی، توفیق نماز از تو سلب میشود. بسیاری از مردم یک بار نماز شب میخوانند، دیگر نمیتوانند بخوانند «تا وقتی که باد این نماز بیرون برود!»
🖊آیتالله حائری شیرازی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
آرزو:
سلام به همگی 🌷🌷
الان میشه گفت امیر عاشق بشری شده
همه جوره داره از بشری حمایت میکنه
بشری رو مجبور به انجام کاری نمیکنه
نگرانشه ،،از لحاظ فکری و عاطفی داره
بشری رو حمایت میکنه به احساسات
بشری اهمیت میده باید بود و دید که
چی میشه 🤷♀
خانم مهاجر خیلی قشنگ توصیف کردید
مردها اگه بخوان قابلیت اینکه به یه زن انگیزه بدن رو دارن و امیر این قدرت رو داره خوبه که
امیر مردِ و از قدرت هاش استفاده میکنه و داره تلاش میکنه که بشری دوباره عاشقانه دوستش داشته باشه و نترسه از هم قدم شدن دوباره با امیر با وجود بی محلی ها از طرف بشری
تو
ماهم باش قول میدهم
یک عمر آسمانت باشم 🌙من
#تحلیل_بشری
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ16
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ168
کپیحرام🚫
بشری به سبد پر از بِه که مادرش توی سفره گذاشت، نگاه کرد. سیدرضا چند ظرف بزرگ با دو تا رنده آورد. نشست یک سر سفره.
_تو امسال خوب قسر در رفتی.
بشری بیحرف به پدرش نگاه کرد.
سیدرضا گفت: تو فکری بابا!
بشری سرش را بالا انداخت. سیدرضا بامزه پرسید: دلت برای امیر تنگ شده؟
یاسین سرش را از موبایلش بیرون آورد.
_آره بابا. الآن امیر میاد میبینی چه جور انرژی میگیره!
بشری نگاهش را به تلویزیون داد. یاسین و سیدرضا نگاهی به بشری و بعد به هم کردند.
سیدرضا از ناراحتی سر تکان داد. یاسین سرش را بالا انداخت. آرام گفت: حوصلهاش سر رفته.
فاطمه از اتاق بیرون آمد. نفس راحتی کشید. یاسین پرسید:
_خوابید؟
_با بدبختی خوابید.
زهراسادات نشست آن سر سفره.
_ضحا فقط قیافهاش به بشری برده. بشری خیلی آرومتر بود.
یک به درشت برداشت و قاچ زد. وسط میوه را درآورد.
_من اصلاً نفهمیدم بشری کی بزرگ شد. انقدر که ساکت و صبور بود.
سیدرضا یک قاچ به از زیر دست زهراسادات برداشت. شروع به رنده زدن کرد.
_یادته چه پا قدمی داشت؟
بشری هنوز به تلویزیون نگاه میکرد. یاسین زد روی پای بشری.
_دارن دربارهی تو میگن.
با صدای آیفن یاسین بلند شد.
_بفرما! شازدت هم اومد.
طولی نکشید که امیر از در داخل آمد. باز هم با شاخهی گل. بعد از سلام و احوال پرسی با همه، پیش بشری رفت. خم شد و پیشانی بشری را بوسید.
_خوبی عزیزم؟
گل را توی دست بشری گذاشت. بشری سرش رو پایین انداخته بود. خجالت میکشید جلوی جمع امیر ببوسدش. امیر جفتش نشست.
_خجالت نکش. پیشونی بوسیدن که زشت نیست.
فاطمه برای پذیرایی بلند شد. امیر به دستهای سیدرضا نگاه میکرد که تند تند رنده میزد.
یاسین پشت سر فاطمه رفت توی آشپزخانه. به امیر گفت: اینجوری نگاه نکن. میخوان چای به درست کنن.
امیر به یاسین نکاه کرد.
_تا حالا ندیده بودم چهطور درستش میکنن.
_تو چیکار داری بدونی. بخور فقط.
امیر خندید. دست انداخت گردن بشری. کنار گوشش زمزمه کرد.
-خوشگل امیر چطوره؟
کش آورد و صورتش را روبهروی بشری قرار داد. لبخند گرمی زد. از همانهایی که چشمهایش را مهربان نشان میداد.
_تو خودت نباش.
یاسین پذیرایی میکرد که فاطمه با لبخند کنار زهراسادات نشست. رندهی دیگر را برداشت تا کمک کند.
_داشتین میگفتین مامان!
_چی میگفتم مادر؟!
یاسین پیشدستی را با سیب و پرتقال جلوی فاطمه و مادرش گذاشت.
_در مورد پا قدم این این تحفه.
این حرفها گویا برای سیدرضا یادآوری روزهای شیرین بود، گفت: بذار من بگم. اون وقتا من از خدا میخواستم پاسدار بشم ولی کارم جور نمیشد. از هر راهی وارد میشدم به در بسته میخوردم.
زنگ موبایل سیدرضا او را مجبور کرد که برای جواب به تلفنش حرفش را قطع کند. بقیهی قضایا را زهراسادات تعریف کرد:
_یاسین و دوقلوها رو داشتم و باز باردار بودم. سیدرضا برای چند روز رفته بود روستا کمک پدربزرگ اما مادرش آمده بود پیش من که تنها نباشم. همون روزها بود که درد من شروع شد. هر طور بود باهاش سر کردم. روز دوم دیدم دردم شدید شد. بیبی موند پیش بچهها و من با مادرم رفتیم بیمارستان. پس فرداش با بچه برگشتیم. یه دختر با صورت مهتابی. شب نشده بود که باباش برگشت. لباس نوزادیهای شسته شده روی بند رخت رو دیده بود. خبردار شده بود. اومد کنارم نشست. حالم رو پرسید. انقدر خوشحال بود که فهمیدم به جز خبر به دنیا اومدن بچه از یه چیز دیگه هم خوشحاله.
پرسیدم: خبریه؟ خیلی خوشحالی!
گفت: با رفتنم موافقت شده.
قنداق بچه رو تو بغل گرفت. پرسید: دختره؟
گفتم: آره.
چند لحظه به صورت مثل ماهش نگاه کرد. گونهی گرد و بامزهاش رو بوسید. گفت: اسمش رو بذاریم بشری؟
پرسیدم: بشری؟
ییدرضا قشنگترین لبخند عمرش رو زد. گفت: آره. به خاطر اینکه از پا قدم پربرکتش، با پاسداری من موافقت شده.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ16
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ169
کپیحرام🚫
آخر هفته بود و هفتهی چهارم از روزهایی که بشری دوران نقاهتش را میگذراند. امیر باز جلوی ویترین کادویی ایستاده بود. یک شمع فانتزی سفید و قرمز پر از صدفهای ریز و درشت که قالبش یک فانوس مشکی بود خرید.
قبل از اینکه سوار ماشین شود، بوتیک زنانهی آن سمت خیابان نظرش را جلب کرد. فکر کرد حالا که هوا دارد سردتر میشود، یک لباس گرم هم برای بشری بخرد.
همهی لباسها رو نگاه کرد. نگاهش روی یک بافت خاکستری با آستینهای تنگ، تنهی کلوش و جلو باز ثابت ماند.
فکر کرد این لباس خیلی به بشری میآید. همان را انتخاب کرد. به پیشنهاد فروشنده، شال بافت ستش را هم همراهش خرید.
یک جعبهی کادویی بزرگ گرفت. جعبهی جمع و جور شمع فانتزی را هم وسط لباسها گذاشت.
..
..
روی برگهای خشک کف حیاط قدم برمیداشت که صدای علی را شنید. جعبه به دست ایستاد.
_سلام عمو امیر.
_سلام علی آقای عمو!
سر پلهها خم شد. موهای لخت علی را به هم ریخت. صورت علی را سفت گرفت و بوسید.
_با کی اومدی؟
-بابا، مامان، آقاجون، مامانجون.
داخل سالن چشمهایش دنبال بشری میگشت.
همه به جز بشری نشسته بودند. ایمان انگشتش را طرف پلهها گرفت.
_خسته بود رفتش بالا.
امیر با همه دست داد. دلش برای دیدن بشری لک زده بود. با اجازهای گفت. به سراغ بشری رفت. دستگیرهی در را کشید. سرش را داخل برد.
_سلام نفسم!
اما دید بشری توی اتاق نیست. چشم چرخاند. روی صندلی که امیر برایش گذاشته بود، توی تراس نشسته بود.
پس دلت گرفته بوده عزیزم، خستگی بهانه بوده.
جعبه را جلوی آینه گذاشت. پاورچین به تراس رفت. میخواست بشری را غافلگیر کند. دست روی چشمهای بشری گذاشت امّا لمس پلکهای سرد و خیس بشری او را متعجّب کرد. سرش را خم کرد جلو.
_بازم گریه!
قدمی برداشت و جلوی بشری ایستاد.
_چت شده قربونت برم؟
بشری با پشت دست روی چشمهایش کشید. اتیر پرسید: دلت گرفته؟
بشری لب برچید. بغضش باز ترکید. امیر سر بشری را بغل گرفت.
_من قربون دلت برم که عین دل گنجیشک کوچیکه.
دست کشید روی موهای بشری.
_میخوای ببرمت بیرون؟
بشری سرش را بالا انداخت.
_چرا؟!
بشری چشمهایش را بست. نفس سنگینی کشید. امیر با نگرانی گفت: حرف بزن. من تو رو اینجوری میبینم قلبم وایمیسه.
دست بشری را گرفت.
_باید بریم بیرون. استراحت مطلقی درست ولی اینجوری داری داغون میشی.
با زور امیر مجبور شد بلند شود. داخل اتاق روی تخت نشست.
_خستگیو بهونه میکنی میای بالا. خب بگو دلم واسه شوهرم تنگ شده.
بشری که هیچ واکنشی نشان نمیداد. امیر اما زد زیر خنده. جعبه را جلوی بشری گذاشت.
_قابل خانوممو نداره.
_چرا خودتو تو زحمت میاندازی؟
_نفرمایید بانو!
امیر خودش در جعبه را برداشت.
_از اونجایی که امروز زیادی دماغو شدی، خودم برات باز میکنم.
لبخندی زد و در جعبه را برداشت.
-ببین دوست داری؟
بشری دوست داشت جعبه را بگیرد. با ذوق بافت خاکستری که نمیدانست دقیقا چیست را بیرون بکشد. صورت امیر را غرق بوسه کند. جیغ و ویغ کند و قربان صدقهی امیر برود.
لباس را همان لحظه بپوشد. تو آینه خودش را ببیند. چرخ بزند. جلوی امیر با همان لباس فیگورهای پر از ناز بگیرد و خودش را لوس کند.
_دوستش داری؟ اگه نه همین الآن بریم عوض کنیم.
بشری به پیراهن ظریف توی دستهای امیر نگاه کرد. خوش آمدن، برای احساس بشری نسبت به پیراهن، واقعاً کم بود. نگاهش روی نگین پرسیهای جلوی لباس بود.
_اینم شالش.
_ممنون.
-خوشت نیومد؟ بریم عوض کنیم.
امیر لباسها را به جعبه برگرداند.
_پاشو ببرمت هر چی خودت دوست داری بخریم.
_خوبه همین.
امیر لبهایش را جمع کرد.
_فکر میکنم دوسش نداری.
_نه! گفتم که خوبه. ممنونم.
_میخوای بپوشیش. فکر کنم خیلی بهت بیاد.
_بذار واسه بعد.
امیر جعبه را توی کمد گذاشت. رفتارهای بشری او را سردرگم کرده بود. گاهی واقعاً ناامید میشد.
چرا هر کاری میکنم بشری تغییری نمیکنه!
بشری دراز کشید. امیر نشست کنارش.
_خوابت گرفته؟
بشری فقط پلکهایش را بست. امیر دست توی موهای بشری کشید.
_بخواب.
دستهایش را نوازشگونهروی موهای بشری میکشید. احساس میکرد بشری خوابش نمیآید.
انگار داشت ادای خواب را درمیآورد. امیر برای راحتی بشری دست از موهای او کشید و بلند شد.
فقط لحظهی آخر جعبهی شمع را روی عسلی گذاشت و بیرون رفت.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯