همیشه
با افرادی که از خودتان آگاهتر و موفقترند ، معاشرت کنین🍃🌸
هر نشستی ، تاثیری دارد
این افراد ،
ناخودآگاه ، جوانه رشد و پیشرفت را در وجودتان بارور میکنند🍃🌸
#سکنجبین 🍹
من شبهای بیتوام
که هیچوقت نخواهند گذشت؛
🖊 علی آبائی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ271
کپیحرام🚫
فاطمه سبزه را از کیف درآورد. آرام روی قبر یاسین گذاشت. طهورا نشست روبهرویش: وای چه قشنگ! شکل درخته!
فاطمه لبخند زد: خودم کاشتم.
بشری پرسید: سروه؟
فاطمه سر تکان داد. سربند سرخ یاحسین هم به تنه آن بست: به نظرم سرو بیشتر از هر سبزهای با شهید تناسب داره.
زهراسادات شمع را پایین سنگ گذاشت: یاسین سرو سهیام بود.
بشری آرام خواند: سرو سهی باشم و سبز بمانم چه سود؟
برگ چناران همی جان بدهد از برم!
زهراسادات به سیدرضا نگاه کرد. با هم سر تکان دادند. بشری کنار فاطمه نشست: ضحا کجاست؟
_با عموش رفت.
_پس خیلی وقته تنهایی!
_پیش پای شما اومد. دید ضحی خستهاس گفت میبردش که بعد بره خونه.
_اون که قبل ظهر از خونه زد بیرون! گفت دوست داره بیاد اینجا خلوت کنه.
فاطمه دست کشید روی چانهاش. آرام پرسید: قبل ظهر؟!
_اوهوم.
احساس کرد سرش داغ شد. نگاهی به همه کرد. کسی حواسش به او نبود.
کاش نیومده بودم تنها. نکنه اینجا بوده!
دوباره قرآن باز کرد. صفحهی اول سورهی طاها آمد. چشمها را باریک و به صورت یاسین نگاه کرد. بشری صفحهی باز شده را دید. صورت برافروختهی فاطمه را هم. فاطمه دستش لرزید. قرآن را بست.
به خانه که رسیدند. آفتاب هنوز جان داشت. ضحی توی تاب نشسته بود و طاها هلش میداد.
ضحی میخندید و میخواند: تاب تاب.
چشم طاها به فاطمه افتاد. تاب را گرفت. ضحی گردن کج کرد: تاب تاب. تاب تاب.
طاها یک ابرویش را بالا انداخت: مامان اومد. برو پیشش.
فاطمه حواسش به ضحی و طاها بود. ضحی لب برچید و پیش فاطمه رفت. فاطمه صورتش را بوسید: دوست داری تاب بازی؟
_آره.
فاطمه کشهای موی دخترش را محکم کرد: برو عزیزم.
ضحی دوید طرف طاها. موهای لخت خرگوشیاش، قند توی دل طاها آب میکرد. نشست توی تاب. شاید هم بیشتر از بازی، همراهی پدرانهی عمویش را میخواست. یک حس کمبود را تجربه میکرد که با حضور طاها خودش را نشان میداد. فاطمه از کنارشان رد شد. طاها رنگ عوض کرد: سلام فاطمهخانم.
_سلام.
طاها دنبال حرفی میگشت که به فاطمه بگوید. صدای خندهی ضحی تا توی کوچه میرفت. نمیگذاشت طاها تمرکز داشته باشد. طاها رو کرد طرف فاطمه. خواست بپرسد "حالتون خوبه؟"
فاطمه نبود. جلوی در سالن داشت کفشش را درمیآورد. طاها نفسش را مثل فوت بیرون داد. ضحی داد زد: تاب تاب.
طاها نگاه از فاطمه گرفت. تاب را کشید طرف خودش.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی #برگ271
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برگای جدید جای تحلیل داره
#فقط_تحلیل
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
اگه دوست داری رمان رو تا آخر بخونی مبلغ ۴۰۰۰۰ تومان به این شماره حساب به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیری رو به این آیدی ارسال کن😊
@Heaven_add
لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال میکنند🌿
دوستان ادامهی رمان در کانال به وقت بهشت ادامه خواهد داشت🌹🌹
به وقت بهشت 🌱
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 اگه دوست داری رمان رو تا آخر بخونی مبلغ ۴۰۰۰۰ تومان به این شماره
قابل توجه دوستانی که براشون سوال هست
رمان تو وی آی پی کامل هست یعنی تا پایان ولی بدون بازنویسی 🌹🌹🌹
💠"يَا أجْوَدَ مَنْ أَعْطى
وَ يا خَيْرَ مَنْ سُئِلْ
وَيا أرْحَمَ مَنْ اسْتُرْحِمْ"
این بهترین من رَبْ من...
در ماه رجب بلند شو داد بزن
هر کس در خانه ی خدا داد و ناله بزند،
در به رویش باز میشود!
#حرف_های_در_گوشی_با_خدا 💚
همیشه
با افرادی که از خودتان آگاهتر و موفقترند ، معاشرت کنین🍃🌸
هر نشستی ، تاثیری دارد
این افراد ،
ناخودآگاه ، جوانه رشد و پیشرفت را در وجودتان بارور میکنند🍃🌸
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ272
کپیحرام🚫
زهراسادات عکس یاسین، را توی سفرهی هفتسین گذاشت: اینم سین هشتم.
فاطمه بغضش را خورد. پلک نمیزد تا اشکش نریزد. ضحا دست کشید روی عکس یاسین: بابا؟
سیدرضا نگاهی به ضحا کرد. دوباره مشغول خواندن قرآن شد. طهورا آن سر سفره زانوها را بغل کرده بود.
ضحی انگشت زد توی سمنو. دوباره رفت سراغ عکس یاسین. انگشت سمنوییاش را زد روی لب یاسین. فاطمه دستمال برداشت و صورت یاسین را تمیز کرد. دوست داشت گریه کند. آب دهان را قورت داد. فایده نداشت. بغض توی گلویش پایین نمیرفت.
ضحی رفت وسط سفره. پایش گرفت به کاسهی سیب و چپه شد. بشری دست دراز کرد که بگیردش اما تا بجنبد ضحی دست کرد توی تنگ ماهی: مائی.
فاطمه بلند شد و ضحی را از دست بشری گرفت. برد دستهایش را شست.
طهورا رفت پای پله: طاها! بدو الآن سال تحویل
میشه.
زهراسادات گفت: رفته گلزار.
_وا! میگفت ما هم میرفتیم.
سیدرضا قرآن را بست. عینک را توی جیب گذاشت. تلویزیون را روشن کرد.
فاطمه برگشت سر سفره. ضحی گفت: مائی!
به ماهی توی سفره اشاره میکرد. فاطمه چند سنجد گذاشت توی دست ضحی. کنار طهورا روبهروی عکس یاسین نشست. باد و بوران توی دلش زیر خورشید چشمهای یاسین آرام میشد.
توی هر ردیف یک کوک از بافت کم کرد. کسی چشمهایش را گرفت. دست روی دستها گذاشت: یاسین!
_یاسین کیه؟!
صدای کلفت و زمختی شنید. به جای اینکه بترسد، خندهاش گرفت: ادا درنیار یاسین.
یاسین دستش را برداشت. سرک کشید روی صورت فاطمه: نترسیدی؟
_صدای پاتو میشناسم. از پلهها که بالا میای میفهمم تویی.
_صدای پام؟!
فاطمه گردن کج کرد: تو که بهتر میدونی صدای پای آدما با هم فرق داره.
یاسین پشت گردنش را خاراند. فاطمه زد زیر خنده: عزیزم! به قد کافی دیوونهاتم، دیگه نمک نریز!
پیشانی فاطمه را بوسید: منم به قد کافی مجنون شدم. زبون نریز!
نشست کنارش. به شکم فاطمه نگاه کرد. مثل توپ گرد شده بود. چشمک زد و خندید. دل فاطمه آب شد. دست گذاشت روی شکم فاطمه: این فسقلی کی به دنیا میاد؟ بچلونمش.
همان آن ضحی زیر دست یاسین مثل ماهی لیز خورد. یاسین خندید: اظهار وجود میکنه!
فاطمه خندید. دست از بافت برداشت. زل زد توی چشمهای یاسین. یاسین بافت را از دست فاطمه گرفت: تموم شد؟! دستت فِرزه ماشاءالله.
_کاری نداره. کلاه بچهاس.
ضحی با دو دست صورت فاطمه را قاب کرد. غم توی نگاه دخترش، تمام وجودش را آتش زد. ضحی انگشت کشید روی صورت خیس فاطمه. دعای تحویل سال از تلویزیون پخش شد. زهراسادات بلند گریه کرد.
فاطمه ضحی را توی بغل گرفت. اولین سالتحویل بدون یاسین مثل خوردن یک جام زهر، تلخ از گلویش پایین رفت. هرچند سالتحویل قبل هم پیش یاسین نبود.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
اگه دوست داری رمان رو تا آخر بخونی مبلغ ۴۰۰۰۰ تومان به این شماره حساب به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیری رو به این آیدی ارسال کن😊
@Heaven_add
لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال میکنند🌿
دوستان ادامهی رمان در کانال به وقت بهشت ادامه خواهد داشت🌹🌹