5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده
شعارهای مردم پیش از آغاز خطبۀ نماز عید فطر
.
{🥀 }
#شهیدانه🥀
گمنامے!
تنہابراے"شہدا"نیست..
میتونےزندهباشےو
سربازحضرتزهرا ۜ باشے
امایه شرطداره!!
بایدفقطبراے"خدا"
کارکنے،نه''ریا" (:🙂
ماه عسل علیخانی منو غمگین می کرد اما #محفل ثابت کرد:
میشه یه برنامه قرآنی متفاوت ساخت که از قشرهای مختلف بیننده داشته باشه.
میشه بچه مذهبی بود و مثل حامد شاکر نژاد خوش لباس بود. میشه سلبریتی های دوزاری طلبکار رو حذف کرد و جوونایی که استعداد دارنو به کار گرفت.
#ماه_رمضان #صداوسیما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
21.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب }
( قسمت نهم )
من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم...
گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟
گفت:نمی دانم !!
گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟
گفت:نمی دانم!!
گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!!
گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!...
گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
11.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کار ماندگار مردم تبریز در ماه رمضان گذشته!
🔹 افطاری فلسطینی تبریزی ها در ارگ بزرگ تبریز
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
به قولِ حاج حسین یکتا شهداء آخر تیپولوژی بودندکه یوسف زهرا(ع) آن ها را دید به قولِ معروف برای خدا تیپ زدند...
چطور؟
اگر زیبا بودند از آن زیبایی در راهِ خدا استفاده کردند...
گفتند خدایا ما می خواهیم ما را فقط تو ببینی ما میخواهیم فقط از تو دلبری کنیم که در نهایت هم دل بردند و هم دل دادند و به قیمت جان شهادت را خریدند...
پ.ن:گاهی با خواندن زندگی نامه هرچند کوتاه ولی پربارشان به خودم نهیب می زنم اگر امثال شهید دهقان ها یا شهید مشلب ها یا...،
همینطوری از دنیا می رفتند حیف می شدند شهادت برازنده شان بود...
آنها در اوج اخلاص عمل کردند و شدند یاران سیدالشهداء(ع) وسربازان مهدی موعود...
و ما بماند.....😔
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ409
کپیحرام🚫
دست و دلش به انجام کاری نمیرفت. چهارزانو پای دفترچهاش نشست. با نوک انگشت قطرهی اشک سمجی که قصد افتادن از ناوک مژهاش را نداشت، گرفت.
از خونسردیاش همه تعجب کرده بودند. مادر، طهورا و صمیمه. ولی خودش دوست داشت. این دور بودن امیر را دوست داشت. لازم میدید، نه! واجب میدید حتی شده چند روز از امیر دور بماند.
هر چه پیامها را بالا پایین میکرد یا حرفهایی که با هم زده بودند را تحلیل میکرد، هیچ کجا بین حرفها و لابهلای پیامها چیزی نمیدید که بانیاش شیطان باشد اما ترسیده بود. از همان پیام کوتاه چند کلمهای که امیر برایش فرستاد. همان جوابی که وقتی "چشم" گفته بود، امیر به لب آورد. همان "قربون چشمات برم"!
با هر کسی که تعارف داشت، با خودش و خدایش که نداشت. از حال خوبی که وقتی با امیر حرف میزد به هر دویشان دست داده بود میترسید.
از دست خودش شکار بود، چرا وقتی پدر حرف محرمیت موقت را پیش آورد جبهه گرفتم. دوباره از خودش عصبانی بود، تو که زیر بار محرمیت نرفتی، چرا تماسش را جواب دادی؟
خودنویس را روی دفترچه رها کرد. حال آدمهای رکب خورده را داشت.
رکب خوردم. آن هم از نفسم.
تنبیه! تنبیه راهکار خوبی است برای این اشتباهم. خودم را از دیدنش محروم میکنم. حتی اگر ببینمش به روی خودم نمیآورم.
قید نوشتن را به کل زد. مثل همهی اوقاتی که درگیری فکری داشت، چانهاش روی زانوهایش و دستهایش را روی مچ پاهایش گذاشت.
اصلا همان بهتر که امیر دچار سوءتفاهم شد و گذاشت و رفت. خواست خدا بوده حتما!
صدای درونش را میشنید. بیچاره! اون سالهایی که حساسترین سالهای عمرت بود و خام و ناپخته بودی، چشمت خطا نرفت. گوشت خطا نشنید. اجازه ندادی دلت بلرزه حالا که مدتهاست از شور و التهاب نوجوانی افتادی، داری اختیارت رو از دست میدی؟! امیر یه زمانی شوهرت بوده، الان هیچ نسبتی ندارین! نشستی گل گفتی گل شنفتی. خدا ببخشدت! برو استغفار کن بیچاره!
هوای گرگ و میش دم صبح رو به روشنی میرفت. خمیازهای کشید و دستهایش را مشت کرد و از چپ و راست طوری کشید که صدای استخوان ترقوهاش را بشنود. جای مادربزرگش را خالی میدید که الآن بگوید "بزن تو سینهات. محکم دو تا بزن. نکبت نگیردت"
و بشری که زیر خنده بزند. "بریز دور خرافات رو ننهجون!"
دوباره ضمیر درونش بیدار شد.
بخند. آره بخند. چرا نخندی؟ گند زدی به همهی پروندهات. خنده هم داره!
دیگر اجازهی فکر کردن را هم به خودش نداد. صبحانهی مختصری خورد و قبل از اینکه رانندهاش برسد، پایین رفت. تا پایان ساعت کاریاش اجازه نداد فکرش به طرف امیر پر بکشد. فکر کرد کارهایش را تمام کند و بعد برود. گوشیاشرا باز کرد و نوشت " یک ساعت دیرتر منتظرم باشید" و برای رانندهاش فرستاد.
درخواست چای کرد و نشست رو به روی سیستمش و به مانیتور لپتاپ زل زد. به آنی در اتاقش باز شد، فکر کرد چایاش را آوردهاند اما صمیمه خودش را داخل اتاق انداخته بود.
ابروهایش را بالا برد و خیلی جدی گفت:
-همینجور نیا تو! قبلش در بزن.
دوباره نگاهش را به مانیتور داد. صدای صمیمه که کمی لوس میزد را نزدیکتر شنید.
-دنیای دوستیه مثلا؟
قبل از اینکه صمیمه میز را دور بزند، بشری سریع صفحهی مقابلش را بست و دست به سینه نشست. لیوان آبی پر کرد و جلویش گذاشت.
-بفرما!
-این چیه؟!
-آب.
اخم و لبهای برچیدهی صمیمه از این خبر میداد که متوجهی منظور بشری نمیشود.
-آب!؟
-دست گلت رو آب بده برو به بذار به کارهام برسم دوست من!
بعد تکیهاش را به صندلیاش داد و با بد جنسی تمام خندید. صمیمه هم خندید و اصلا متوجه نشد که بشری با زیرکی تمام اجازه نداد که صمیمه از کارهایش سر دربیاورد. در زمینه کار به هیچ کس اعتماد نداشت.
-دست گلش رو من آب دادم ولی...
دست به کمر زد و چشمهایش را تیز کرد: واسه تو که بد نشد! آقا فهمید کم خاطرخواه نداری!
"برو بابا"ی بشری را نشنیده گرفت و ادامه داد:
-عصر میای بریم بیرون؟
-خیلی سرخوشی! بگو ببینم با داداشت چه کردی؟ نه بهتره بگم چی شد داداشت زندهات گذاشت.
-هیچی تا من برسم خونه خیلی آروم شده بود. فقط حیف دسته گل شد!
بشری شانهاش را بالا انداخت.
-به من چه؟ یه کلمه میگفتی میخوام بیام تا ضرر دسته گل رو نکنی!
-بیچاره محسن از همون بار اول که تو رو دیده بود چند بار گفت. به حرفش محل ندادم وگرنه حالا تو...
بشری نگذاشت صمیمه بقیه حرفش را بزند.
-هر کی یه قسمتی داره دیگه.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ410
کپیحرام🚫
چهارمین تماس امیر را بیپاسخ گذاشت. هنوز به خانه نرسیده، این تماسها شروع شد. گوشی را روی حالت بیصدا گذاشت تا مزاحم مطالعهاش نشود.
سخت بود کنترل دستی که با هر بار تماس میرفت تا تماس را وصل کند ولی قراری که با خودش گذاشته بود، زیر پا نهادنی نبود!
وقتی شمار تماسهای بیپاسخاش از ده بالا رفت، تصمیم گرفت گوشیاش را خاموش کند. حالا ذهنش مدام به سمت امیر میرفت و او پا روی دلش گذاشته بود و زیر چکمهی لجاجت میفشرد. لجاجتی که طعم گسش به مذاقش خوش میآمد.
کتابش را بست و کنار گذاشت. کتاب "حکایت زمستان" نوشتهی سعید عاکف. مثل هر بار دیگری که وقتی کتابی را تمام میکرد، تمام حجم کتاب یکباره در ذهنش نقش بست، خاطرات تلخ اسرای مظلوم ایرانی در حصار خشونت نیروهای بعثی عراق، تلخیای که شیرینیاش را فقط بزرگمردان درک میکنند و بس.
با خود فکر کرد چطور آدمها میتوانند تا این اندازه بیوجدان بشوند که باعث و بانی و شاهد درد جسم و روح آدمهایی دیگر باشند و از دیدن این درد لذت ببرند! مثل تمام مدتی که کتاب را میخواند، غم به روح لطیفش چیره شد.
پاهایش را روی فرش کرم رنگ دراز کرد و سرش را به مبل پشت سرش تکیه داد. مچ دستش را روی چشمهای بستهاش گذاشت. خودش را در امواج ورقهای کتاب غرق کرد.
متوجه گذشت زمان نمیشد تا اینکه صدای تلفن خانهاش باعث شد دست از روی چشمهایش بردارد. گیج خواب بود و نمیفهمید که صدای تلفن خانه بیدارش کرده است. چشمهایش را مالید و به ساعت رو به رویش که پنج عصر را نشان میداد نگاه کرد. نیم ساعتی خوابش برده بود!
صدای زنگ تلفن قطع شد و او تازه به خودش آمد که از چه بیدار شده است. همزمان که دستش را به مبل گرفت تا بلند بشود، صدای دوبارهی تلفن در خانه پیچید.
نگاهی به شمارهای که روی نمایشگر گوشی افتاده بود انداخت و در حالی که سعی در صاف کردن صدایش داشت جواب داد.
-سلام مامان جان!
-نه خوبم. تازه بیدار شدم.
-کِی؟!
صدای متعجب و کشدارش سکوت همیشگی خانهاش را شکست و بعد تق تق کف صندلش، وقتی با قدمهای بلند و تند خود را به پنجره رساند و آرام گوشهی پرده را کنار زد. دلش هری پایین ریخت.
-آره هست مامان.
-ولی من میخوام تا یه مدت نبینمش.
-به خاطر خودم.
خواست بگوید چرا امیر شما را واسطه میکند و من را لای منگنهی درخواست شما میگذارد اما حرفش را خورد. پس باید چه کار کند؟ خب هر آدم عاقل دیگری هم بود قطعاً همین کار میکرد. پدر و مادر دختر را واسطه میکند.
پاهایش سست شد اما از پشت پنجره کنار نرفت. از آن بالا فقط ماشین امیر را میدید، خود امیر مشخص نبود. بد جوری و بد جایی گیر افتاده بود. امیر مسافت زیادی را دوباره برگشته بود و از طرفی حرف مادرش را نمیتوانست زمین بگذارد.
-بابا در جریانه دیگه؟
-باشه. آماده میشم میرم.
موبایلش را روشن کرد و رفت که آماده بشود. صدای لرزشهای گوشیاش روی میز شیشهی تا اتاقش میرفت. حتماً امیر پیام فرستاده!
کیف و چادرش را دست گرفت و به سالن برگشت. لامپی را روشن گذاشت و بعد از برداشتن موبایلش، جلوی آینه ایستاد و چادرش را پوشید.
داخل آسانسور پیامکها را باز کرد.
"از صدام متنفری؟"
پنج دقیقه بعد، "من معذرت میخوام که تند رفتم".
و پیامهای دیگری که در فاصلهی زمانی یک ساعت گذشته هر چند دقیقه یک بار فرستاده بود.
"اون روز باطری گوشیم تموم شد وگرنه من روی تو گوشی خاموش نمیکنم"
"جواب بده نکنه داری مقابله به مثل میکنی!"
"عه چرا خاموش کردی گوشیت رو؟"
پایش را از آسانسور بیرون گذاشت. با خودش حرف میزد. باید توضیح بدی جناب سعادت. من با خودم عهد میبندم تو بقیه رو جلو میاندازی؟!
نذاشتی پیمانم به دوازده ساعت برسه!
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ411
کپیحرام🚫
قدم به پیادهروی جلوی مجتمع نگذاشته بود که امیر از ماشین پیاده شد. در را پشت سرش بست و جلو رفت.
-سلام.
جوابی از امیر نشنید. سرش را که بالا آورد، نگاه امیر را روی خودش دید و امیر لب زد:
-سلام.
این همه شیراز رو خبر کردی و جلوی در لنگر انداختی، این هم جواب سلام دادنت!
نگاهش را از امیر گرفت و به رینگ اسپرت جدید ماشینش داد.
-خوبی؟
اینبار نگاهش را از رینگ ماشین گرفت اما به امیر نداد. چشمهایش را به آسمان دوخت و مردمکهایش را تاب داد تا امیر متوجهی حوصلهی سر رفتهاش بشود. امیر به خودش آمد و گفت:
-بشین تا یه جایی با هم بریم.
بشری ماشین را دور زد و نشست اما امیر کمی معطل کرد. دوباره دستش را به جان موهایش انداخته بود و این یعنی باز کلافه است. بشری چادرش را روی پایش کشید و منتظرش ماند.
دست امیر بالاخره از بین موهایش شل شد و پشت فرمان نشست.
از زیر چشم نگاهی به بشری که کیف دستاش را در دست به بازی گرفته بود انداخت. یک عالم حرف سر دلش تلنبار شده بود و نمیدانست از کجا شروع کند.
بی حرف ماشین را روشن کرد و بی هدف رانندگی کرد. چند خیابان را پشت سر هم در سکوت گذراند. بشری از این وضع ناراضی که نبود هیچ، خیلی هم به مزاجش خوش آمده بود.
بالآخره امیر جلوی یک بستنی و آبمیوه فروشی نگه داشت. پاییز بود اما هوا هنوز گرمای روزش را از دست نداده بود.
-چی دوست داری بگیرم؟
بشری نگاه کوتاهی به ویترین مغازه کرد و گفت:
-فرقی نمیکنه.
امیر پیاده شد و با دو لیوان آب هویج بستنی برگشت. باز هم در سکوتی که نه امیر و نه بشری حاضر به شکستنش نبودند. بشری یکی از لیوانها را از سینی یک بار مصرف که امیر جلویش گرفته بود برداشت و مشغول هم زدن شد.
با خودش غر زد: چرا حرفش رو نمیزنه.
لیوان خالیاش را به سینی که روی داشبورد بود برگرداند.
-ممنون
-نوش جون
دست امیر رفت که لیوان و سینی را بردارد و روی صندلی عقب بگذارد. بشری کمی خودش را کنار کشید و دست امیر از دیدن این حرکت روی داشبورد ماند.
بیخیال برداشتن سینی شد. تکیهاش را به در ماشین داد و در حالی که بشری را نگاه نمیکرد شروع به حرف زدن کرد.
-پریشب بعد از اینکه تو بهم پیام دادی، اون شعر رو فرستادی، زنگ زدم به بابات و گفتم که بشری دلش نرم شده. اجازه بدید یه محرمیت بینمون باشه. بابات اجازه داد و من همون شب به مامان و بابام گفتم. صبح زود از مامان خواستم دوباره به خونوادت زنگ بزنه و بعدش هم به تو بگه. دیروز صبح، وقتی بهت زنگ زدم که راه افتاده بودم.
تعجب در چهرهی بشری نمایان شد.
-یه جوری روندم که عصر برسم اینجا. رسیدم و لبخند تو و دسته گل رو جور دیگهای نمیتونستم تفسیر کنم. لبخندت حاکی از رضایت داشتنت بود.
-نمیتونستی یه کم صبر کنی. نگو که نفهمیدی از دیدنت چقدر خوشحال شده بودم؟!
-فهمیدم. مثل امروز که وقتی من رو دیدی فهمیدم به زور فرستادنت پایین. خودم میدونم ولی اون لحظه فکر کردم چند وقته سر کارم گذاشتی. فکر کردم حتی شب قبلش اون حرفا رو زدی که دلم خوش بشه و من رو سر بدوونی.
-تو من رو اینجوری شناخته بودی؟
-انقدر از طرف من آسیب دیده بودی که بهت حق میدادم بخوای تلافی کنی. بهت حق میدادم اذیتم کنی.
بشری حرص میخورد.
-مگه من آدم مریضیام که بخوام اینجوری اذیتت کنم؟ برای خودت میبری و میدوزی!
-اون لحظه من این چیزها یادم نبود. من به نیتی که همه کارا راست و ریس شده اومده بودم. وقتی اون صحنه رو دیدم دیگه نتونستم بمونم.
اخم ریزی کرد و چهرهاش جدی شد.
-اولش پرسیدم چه خبره چون باور نمیکردم ولی دوستت اومد و یه چیزی گفت. چی؟ عروس خانم؟
بشری نتوانست دوام بیاورد. به صورت امیر نگاه کرد. نمیخواست این لحظه را از دست بدهد. دید چهرهای را که با صد من عسل هم شیرین نمیشد.
خندهی ریزی کرد و گفت:
-الآن چت شد؟! خوبه فهمیدی که من از خواستگاری خبر نداشتم!
-تو خبر نداشتی ولی اونا اومده بودن که تو رو خواستگاری کنن.
کدام زنی را سراغ دارید که از رگ به غیرت نشستهی مردی که دوستش دارد ته دلش غنج نرود!
-نباید من رو اونجوری قضاوت میکردی.
-دیگه تمومش کن. یه کلمه بگو عقد کنیم یا نه؟
-حالا که بابام اجازه داده آره.
-بابات که از اول هم راضی بود.
-خب!
امیر به جای جواب با خیال راحت لبخند زد.
-میخواستم بریم قم عقد کنیم.
لبخندش به لب بشری هم سرایت کرد.
-خیلی خوبه.
امیر دستش را زیر چانهاش زد.
-من راضی. تو هم راضی. گور بابای آدم ناراضی.
صورتش را به طرف بیرون چرخاند تا خندهاش از نگاه امیر پنهان بماند.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
25.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب }
( قسمت دهم )
من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم...
گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟
گفت:نمی دانم !!
گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟
گفت:نمی دانم!!
گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!!
گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!...
گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat