eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۹ دم‌دمای عصر بود. راستین خوابش برد. متین داشت مشق
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه آسمان پر از ابر بود.‌ سیاه و خاکستری توی هم. از پشت پنجره کنار رفتم. دلم بیش‌تر می‌گرفت. متین داشت مشق می‌نوشت. پتوی راستین را کنار زدم: پاشو دیگه خیلی خوابیدی. دستش را گرفتم و بوسیدم. نگاهم ماند روی ناخن‌های کنگره‌ایش. انگار موش جویده‌ بودشان. پتو را جمع کردم تا زودتر بیدار شود. نستوه پای مبل مچاله شده‌بود. کنارش آرام رد شدم. صدای کتری درآمد. چندقدم بلند برداشتم و رفتم توی آشپزخانه. اجاق را خاموش کردم. یک قوری گل‌گاوزبان گذاشتم دم بیاید. نستوه جم از جا نمی‌خورد. حسم می‌گفت بیدار است. ظرف‌های روی میز را جمع کردم. بی‌سروصدا شستم. فنجان‌ها را توی سینی چیدم. پشت میز نشستم. متین را می‌دیدم. داشت کتاب دفترش را تو کیف می‌گذاشت. خانه ساکت بود. انگار توی مه غلیظی مانده بودیم. به نستوه نگاه کردم. دست به دست شد و نشست. فنجان‌ها را پر کردم. برای متین و راستین کم‌تر ریختم. فنجان خودم را برداشتم و سینی را بردم توی سالن. رفتم درِ اتاق بچه‌ها: متین! داداشت‌و بیدار کن. توی آشپزخانه مشغول شدم. نستوه هم نشست پای تلویزیون. داشتم بادنجان می‌شستم. متین آمد پیشم: قهری مامان؟ ابروها را بالا بردم: وا! چرا؟ انگشت کشید لب سینک: حرف نمی‌زنین! در بالکن را باز کردم. متین دنبالم آمد. گفتم: بابات این روزا خسته‌‌س. بادنجان‌ها را چیدم روی کباب‌پز. چهارپایه آورد نشست پهلوم: دیشب چی شده بود؟ داشتین دعوا می‌کردین؟! شانه بالا انداختم: چه دعوایی؟ مستقیم نگاهم کرد: صداتون بلند بود. فک کردم دارید دعوا می‌کنید‌. به خودم چسباندمش. سرش را بوسیدم: عزیــــــزم. چون از صدامون بیدار شدی فک کردی ما بلند حرف می‌زنیم. گوشی‌م شکست و ما ناراحت بودیم. دعوایی نبود. بلند شد. دست گرفت به نرده‌ها: آخه هر وقت دعوا می‌کنید بابا داد می‌زنه. بادنجان‌ها را وارو کردم: بحث همیشه هست. پیش میاد. دوباره‌ نشست کنارم. طرز نگاهش دلم را کباب کرد: وقتی دعوا می‌کنید من می‌ترسم. صورت متین را توی دست‌هام گرفتم: بحث بین هر دونفری پیش میاد. مثلا زن و شوهر. دوتا همکار. حتی دوتا دوست. صورت را مایل کرد یک طرف: تو رو خدا دیگه دعوا نکنید. قلبم مچاله شد. آه کشیدم: پاشو برو تو. سرما می‌خوری. بادنجان را ریختم توی کیسه. برگشتم آشپزخانه.‌ راستین لم داده بود به بابایش. سلام کرد. در بالکن را بستم: سلام به روی مـــــــــاهت. فنجان را سر کشیدم‌. از دهان افتاده‌بود. نم‌نم باران به پنجره آشپزخانه خورد. صدایش آرام‌بخش بود. انتظار نداشتم نستوه پا پیش بگذارد. دلم ازش پر بود. نمی‌خواستم باهاش هم‌کلام شوم چه برسد به آشتی کردن. غدتر از همیشه نشست روی مبل. چشمش توی تلویزیون بود. ابروهای به هم پیوسته‌اش قیافه‌اش را جدی‌تر نشان می‌دهد. با لاله از سالن آمفی‌تئاتر درآمدیم. استرس داشتم. رفتم آبی به سر و رویم بزنم. ته راهرو جلوی پنجره‌ی ایستاده‌بود. با همکلاسی‌مان. لاله چشم‌هایش را باریک کرد: این کیه پیش شبانی واستاده؟! نستوه همان‌ لحظه چرخید. قبل این‌که ببیندم، نگاه ازش گرفتم. رفتم توی سرویس بهداشتی. لاله دست‌بردار نبود. کیف را زد سر چوب لباسی: کی بود این؟ ندیدمش تا حالا. صورتم را شستم. وضو گرفتم. لاله مقنعه‌اش را درآورد: تو نمی‌شناسیش؟ با دستمال صورتم را خشک کردم: دانشجوی این‌جا نیست. حتما با حاج‌آقا اومده. لاله کش‌ موی‌ش را محکم کرد: آدم می‌ترسه ازش. با اون ابروهاش... لبخند به لبم آمد. کاش لاله اینجا بود. برای ساعتی از همه‌ی دنیا جدایم می‌کرد. زیر میرزاقاسمی را کم کردم. نستوه زد کانال پنج. قرآن پخش می‌شد. وضو گرفتم. تو اتاق سر سجاده نشستم. سالن آمفی‌تئاتر خالی بود. جز من و لاله و چندتا از بچه‌های تشکل کسی نبود. متنی که آماده کرده بودم را مرور کردم. دلهره داشتم. بچه‌ها گفتند برو پشت تریبون کمی حرف بزن تا ترست بریزد. رفتم پشت تریبون. شعر آغازی را از حفظ خواندم: "با دشمن خویشیم دمادم در جنگ او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ ما رود مدامی‌م، بگویید به تیغ ما شیشه‌ی عطریم بکوبید به سنگ"¹ لرزش دست‌هام کم‌تر شد‌. از میکروفن فاصله گرفتم. نفس عمیق کشیدم. لاله ردیف جلو نشسته ‌بود. دست از زیر چانه برداشت: خب سلام کن. پلک زدم و سر تکان دادم: با سلام. نستوه با شبانی آمدند تو. خجالت کشیدم. شبانی را کم داشتم، نگاه خیره‌ی نستوه هم بهش اضافه شد. ننشسته برگشتند. نفس راحتی کشیدم. دلم‌ نمی‌خواست نستوه توی مراسم باشد. سالن لحظه لحظه شلوغ‌تر می‌شد. ساعت ده رفتم پشت تریبون. همان دم حاج‌آقا حسینی از در تو آمد. نستوه هم پشت سرش. بسم‌الله گفتم. نگاه خیره‌ی نستوه دست از سرم برنمی‌داشت. از حاج‌آقا برای سخنرانی دعوت کردم. رفتم کنار لاله نشستم: بگو شبانی برای پایان بره. من دیگه نمی‌رم.
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۰ آسمان پر از ابر بود.‌ سیاه و خاکستری توی هم. از
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه تازه تشکل راه افتاده بود. اولین تشکل مذهبی دانشگاه. چم و خمش را نمی‌دانستیم. دم آقای محبی گرم. معاون بود و استاد ادبیات. پدرانه نشست و جیک و پوکش را یادمان داد. من و لاله و شیما کامران. یک پسر قدبلند که سیدموسوی صداش می‌کردیم. علی شبانی هم که نمی‌دانم چه سری با نستوه داشت. من و لاله و شبانی هم‌کلاس بودیم. با شیما فقط چادرم مشترک بود. تو بقیه‌ی چیزها صلاح نمی‌رفتیم. نشسته بودم تو دفتر فرهنگ. لاله جوایز مسابقه‌ی کتاب‌خوانی را کادو می‌کرد. تقی به در خورد. شیما آمد تو. چندتا بچه‌مذهبی معرفی کرد: اینا به درد تشکل می‌خورن. دعوتشون کن. شانه بالا انداختم: در بازه. هر کی خواس تشریفش‌و بیاره. خم شد روی میز: با تو نمی‌شه حرف زد. خودم باید کار کنم. نگاهش کردم. صاف ایستاد: اون چارت دنباله‌دراز مگه آدم نمی‌خواد؟ چشم‌هایم را مالیدم. تکیه دادم به پشتی صندلی: کم‌کم جور میشن. به در دفتر نگاه کرد. صدایش را پایین آورد: من نمی‌دونم. شبانی‌و باید بیاریم تو تشکل. کارش درسته. لاله سر کاغذ کادو را تا کرد و چسب زد: راس میگه. پسر خوبیه. چشم‌هام را ریز کردم: شیما! سرخود بش گفتی آره؟ زل زد به قاب کشتی نجات بالای سرم. لاله ریز می‌خندید. نفس بلندی کشیدم: کار خودت‌و کردی شیما! نیم‌تنه‌اش را چرخاند طرفم: بد پسریه؟ مرد لازم داریم. فردا بدوبدوها و خریدات‌و کی راه می‌ندازه؟ چه جوری می‌خوای نمایشگاه بزنی؟ یه تنه؟ پا شدم میز را مرتب کردم: من حرفم اینه می‌ذاشتی خودش جذب شه. کلاس نداشتم. رفته‌بودم کارهای نمایشگاه را راست‌وریس کنم. در دفتر را قفل کردم. رفتیم سراغ سلف. تنها سالنی بود که دوتا در داشت. تازه خالی شده بود. ساختمان نوی جنوب دانشگاه که افتتاح شد، سلف را بردند آن‌جا. دست رویش گذاشتم برای نمایشگاه. یک درش می‌شد ورود، یکی خروج. دورتادورش را داربست زدند، همان‌جور که می‌خواستم. لبم را تو کشیدم: شیماجان! دو تا برگ A3 بزن رو شیشه‌ی درا. کسی نباید داخل‌و ببینه. تا کار آماده شه. به لاله نگاه کردم: زحمت پرده‌هارم تو بکش. تلفن شیما زنگ خورد. از کیف درش آورد: شبانی! لیست وسایل لازم را نوشتم. گونی هم کم داشتیم. شیما دوری بین داربست‌ها زد. صدایش می‌آمد: هه! ترسیدید بیاید دانشگاه کسر شانتون بشه؟ خجالت می‌کشیدید کسی با سرووضع خاکی ببیندتون؟! آمد بالای سرم ایستاد: خیلی‌خب. هستیم. بگو سیدموسوی بیاردش. تلفن را قطع کرد: هه! میگه لباسام خاکی شده از همون طرف ماشین گرفتم برم خونه. دست از نوشتن برداشتم: قد کافی نی بریدن؟ لبش را جلو آورد: خودش میگه زیاده. دفتر دستکم را جمع کردم. چادرم را انداختم سرم: چکارش داری که بیاد دانشگاه یا نه؟ سرووضعش خاکیه دلش نمی‌خواد کسی ببینه. در را قفل کردم: غرورش‌و می‌شکنی چی بشه؟ پشت پلک برایم نازک کرد: خُبه‌خُبه. نه به اولش که می‌گفتی چیزی بش نگو... رفتم میان کلامش: گفتم صبر کن خودش جذب شه. حالام میگم سربه‌سرش نذار. برای خودش شخصیت داره. به ساعتش نگاه کرد: کلاسم داره شروع میشه. تا سید برسه میام اینجا. کلید نمایشگاه را دادم دستش. با لاله رفتیم طبقه‌ی بالا. از رئیس دانشگاه نامه گرفتم. رفتیم سروقت امورمالی. دستور رئیس را دستش دادم. عینک زد روی چشم‌هاش: این‌همه هزینه می‌بره؟ لاله درآمد که: پ نه پ! جلوی خنده‌ام را گرفتم: خودتون دسّتون تو کاره. من سعی کردم با کمترین هزینه کارو پیش ببرم. سر تکان داد: انقدر نمیشه‌ها! دستم را زیر چادر مشت کردم. نمی‌خواستم تند بروم. باز به لیست نگاه کرد: این همه گونی برای چیه؟ چند روز پیش که براتون فرستادم. صدایم را کنترل کردم. بهش حق دادم حتما می‌ترسد خرج اضافه کنیم: سقف راهرو‌ها خالی مونده. تو ذوق می‌زنه. باید سقفشم بپوشونیم. کار تمیز‌تر درمیاد. دست‌ها را قلاب کرد گذاشت روی میز: ببینید نمی‌تونید از خیریه کمک بگیرید؟ مغزم سوت کشید: حسینیه که نیست، محض رضای خدا از پول توجیبی‌م‌ خرج کنم. دانشگاه بودجه‌ی فرهنگی داره. فعالیت می‌خواستند بدون هزینه. به قول مامان جگرمان را اُوریس¹ کرد تا دوزار کف دستمان گذاشت. ما نمی‌گرفتیم، خرج جای دیگر می‌شد. با لاله رفتیم فروشگاه لوازم ساختمانی. یارو فروشنده با تعجب نگاهمان کرد: دویست متر گونی کنفی به چه‌کارتون میاد؟! به زمین نگاه کردم: لطفا حساب کنید. لاله گفت: می‌خوایم نمایشگاه شهدا بزنیم. آمدیم سر خیابان. کیسه‌های گونی را زمین گذاشتم: من اگه می‌خواستم خودم به فروشنده می‌گفتم برای چی گونی می‌خوام. مانتویش را جمع کرد. نشست لب جدول: چی شده حالا؟ موهایش را از چشم‌هاش کنار زد: می‌خوای کف نمایشگاه‌و سبوس بریزی؟ بد نمی‌گفت. اما شدنی نبود. گفتم: می‌چسبه کف کفشا تمام ساختمون پرسبوس میشه. (۱). کنایه از خون‌جگر شدن کپی یا انتشار به هر شکل است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۱ تازه تشکل راه افتاده بود. اولین تشکل مذهبی دانشگ
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه الهه‌ی نستوه۱۲ آفتاب صاف توی سرمان می‌تابید. از پله‌های ورودی دانشگاه سرازیر شدیم. نمایشگاه تقریباً آماده بود. تزئین لازم داشت و چند میز کتاب، برای فروش. نی‌های بریده یک‌ور سالن تلنبار بود. دوتا پسر که تو این وادی‌ها نبودند داشتند نی‌ها را شکل کوچه کنار هم می‌چیدند. به لاله نگاه کردم. شانه بالا انداخت: کار شیمائه. داشتند باهم می‌خندیدند. رفتم جلو. خنده‌شان را خوردند. یکی‌شان دست گرفت جلوی دهان. سرفه‌ی الکی کرد: سلام. جوابش را دادم. شیما داشت با گوشی حرف می‌زد. بهش اشاره کردم. پشت سرم آمد. جوری که بقیه نشنوند گفتم: مرخصشون کن برن. کار داریم با چادر دس‌پامون بسته‌س. منتظر نماندم حرفی بزند. شبانی زحمت رایانه را کشیده بود. دو تا برگ از کیفم درآوردم. دادم لاله: این‌ فلشا رو دورچین کن. با فونت گل‌ و بوته‌دار با رنگ قرمز کلمه‌ی ورود و خروج را نوشته بودم. شبانی نگاهش را باریک کرد: فونت چیه؟ قیچی را دادم دست لاله: الهه. لاله لبخند زد: چه قشنگه. شبانی نشست پشت میز: الهه همه‌چی‌ش قشنگه. دستم بی‌حرکت ماند. به شبانی چشم‌غره رفتم. ندید. نگاهش به مانیتور بود. رو کردم به لاله. قیافه‌ی خنده‌داری به خودش گرفت. چرخید طرف شبانی. ته‌صدایش خنده بود: چی گفتی آقای شبانی؟ جواب نداد. لاله بلندتر سوالش را تکرار کرد. شبانی شستش را فشار داد روی لب. گیج و منگ به لاله نگاه کرد: چیزی نگفتم. جوری جدی حرف زد که آدم به گوش‌ خودش شک کند. تنهایشان گذاشتم. فانوس‌ها را از زمین برداشتم. رفتم سراغ غرفه‌ی اول. شیما آمد تو: ببین الهه. نِیا کار ما نیست. اینارم که گفتی ردشون کنم... فانوس‌ها را گذاشتم گوشه‌ی غرفه: بریم ببینم. نی‌ها را چیده بودند توی بلوکهای سیمانی اما نمی‌ایستادند. چپ و راست خم بودند. دست گذاشتم زیر چانه. شبانی آن ته داشت نگاهم می‌کرد. نمی‌خواستم باهاش حرف بزنم. لاله آمد کنارم: کمک می‌خوای؟ _لطف کن نخ نامرئی رو بیار. سر نخ را دادم دست شیما: دور تا دور نی‌ها رو نخ بکشید مثل کمربند. داربست را نشانش دادم: بعد از چندجا یه نخ بلند به کمربند ببندید و سر نخ‌و گره بزنید به میله‌ی داربست. چفیه برداشتم. دو طرفش را با سنجاق قفلی وصل کردم به قاب ورودی غرفه. چادر به سر، فانوس و سربندها را زدم. وسط‌های کار تیتراژ فیلم سیمرغ پخش شد. تو یک لحظه هم ذوق کردم هم دلم گرفت. نمایشگاه همین را کم داشت تا رنگ و بوی جبهه بگیرد. خسته و کوفته نشستیم وسط نی‌ها. من و لاله و شیما. شیما اصرار داشت آن وسط یک رزمنده که به سجده رفته را درست کنیم. گفتم: رزمنده درست کردنیه آخه؟! پاچه شلوارش را با دست تکاند: کاری نداره. این لباس‌و با سبوس یا... یا... اخم کرد: چه‌ می‌دونم! با یه چی پرش می‌کنیم دیگه. چشم‌هایم را مالیدم: نمیشه شیماجان. تمیز در نمیاد. پاش‌و بکنیم تو پوتین. سر و دستش چی؟ لباس خاکی را زیر و رو کرد: سر که نداره. دستش دستکش... خمیازه‌ کشیدم: بی‌خیال شو. شدنی نیس. رزمنده‌ها هم مضحکه‌ی دانشجوها می‌کنیم. زیر غرولندهای شیما با گونی‌های اضافه کیسه دوختیم‌ با سبوس پرشان کردیم. یک سنگر نصفه ‌نیمه روی هم گذاشتیم. چفیه پهن کردم. یک جفت پوتین کنارش. لاله ته‌مانده‌ی سبوس‌ها را جارو کرد. جانماز جیبی‌ام را درآوردم. گذاشتم توی چفیه. روز سخنرانی، حاج‌آقا سراغ نمایشگاه را گرفت. چند نفری شدند آمدند دیدن. شبانی آهنگ سیمرغ گذاشت. نستوه همان اول، از بقیه عقب افتاد. کاری به جمع نداشت. دست‌هایش را قلاب کرد پشت سر. غرفه‌ها را گشت. کنار نی‌ها قدم زد. وقت اذان شد. گوشیم را وصل کردم به رایانه. اذان انتظار را پخش کردم. نستوه رفت پای سنگر. کفش‌هایش را درآورد. ایستاد به نماز. حال عجیبی داشتم. نستوه توی جانمازم به سجده رفت. نیم‌رخش رو‌به‌رویم بود. کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۲ الهه‌ی نستوه۱۲ آفتاب صاف توی سرمان می‌تابید. از پ
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه پرده‌ را کنار زدم. آفتاب بعد ظهر پهن شد کف سالن. نشستم پای کتاب. اتوبوس شب را می‌خواندم. توی هفت روز رسیده بودم صفحه‌ی صد. آن هم بعد از خواندن دو تا کتاب دیگر. دنیای بدون گوشی را دوست داشتم. کارهایم روی زمین نمی‌ماند. صدای هواپیما سکوت خانه را بهم ریخت. راستین از اتاق درآمد. دوید سمت پنجره‌ی سالن. پایم را لگد کرد. لنگه‌ی پنجره را کشید. رفت توی بالکن. نشستم. قوزک پایم را ماساژ دادم: ندید بدید هواپیما‌یی مگه؟ صدای قیژ آمد. گردن کشیدم طرف حیاط. در داشت باز می‌شد. نستوه ماشین را آورد تو. ریموت در را زد. قبل این‌که ببیندم سرم را دزدیدم. کتاب را برداشتم رفتم توی اتاق. گذاشتمش توی کشوی لباس‌هام. نستوه نرسیده رفتم آشپزخانه. ناهار را کشیدم. بچه‌ها چسبیده بودند به نستوه. هر دوتایشان را بوسید. پشت سرش تا در اتاق رفتند. نستوه دستگیره در را گرفت: می‌ذارید لباس عوض کنم؟ سس را از یخچال درآوردم. گذاشتم کنار سالاد. در اتاق باز شد. راه افتادم بروم توی غارم. نستوه موهایش را با دست بالا زد. نگاهم لحظه‌ای روی صورتش ماند. ته‌ریشش بهم ریخته بود. مثل کوه یخ از کنارم رد شد. کتاب را برداشتم. شنل پوشیدم. رفتم توی بالکن اتاق. سوز سرما زورش به آفتاب می‌چربید. تکیه دادم به نرده‌ها. خم شدم طرف باغچه. درخت اقاقیا بی‌برگ خوابیده بود. یک جفت یاکریم آمدند. تنگ هم روی شاخه‌اش نشستند. دلم هوای نستوه را کرد. رسیدم خانه. انگار مار به جانم افتاده‌ بود. کیفم روی دوش سنگینی می‌کرد. نشستم کف اتاق. گذاشتمش زمین. دلم آشوب بود. جانماز جیبی را بیرون آوردم. قلبم محکم میزد. فکر نمی‌کردم این‌قدر بی‌جنبه باشم! از شلمچه خریده بودم. مخمل سرمه‌ای بود با نوشته‌های طلایی. قد دنیا دوستش داشتم. صورت نستوه آمد جلویم با پوست سبزه. سه تیغه که نه اما صاف و یک‌دست. این سجاده برایم سجاده‌ی قبلی نبود. باهاش غریبی می‌کردم. نیم‌رخ نستوه گوشه‌ی ذهنم جاخوش کرده بود. دلم نمی‌خواست دست بهش بزنم. حکم نامحرم‌ برایم داشت. تا کردم، گذاشتمش توی طاقچه. دستم کشیده شد: مامان! راستین کنارم بود. دست گذاشتم روی شانه‌اش: جون مامان. _بابا رفت. دستش را گرفتم. رفتیم تو. پیش‌دستی و بشقاب‌ خالی روی میز بود. نفس راحتی کشیدم. احساس آزادی داشتم. شنل را انداختم روی مبل. کتاب را دست گرفتم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۳ پرده‌ را کنار زدم. آفتاب بعد ظهر پهن شد کف سالن.
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه انگشت بردم لای موهایم. بردمشان بالا. سه‌چهار نخ از دو طرف پیشانی‌م سفید بود. از تو فروریختم. تکیه دادم به دیوار حمام. دستم نا نداشت برس بکشم. صورت بردم جلوی آینه. دوباره نگاه کردم. چرا تا حالا ندیده‌بودمشان! آن موها را نمی‌خواستم. اصلاً بیست‌ و هشت‌ سال، سنی نبود که موهایم بخواهند سفید شوند. ابروهای توی هم رفت. سبابه‌ام را گذاشتم وسط ابروهام. ماساژ دادم. چشم‌هایم را بستم. سه سال پیش لاله آمد بهم سر زد. شال را از سر برداشت. نصف بیشتر موهایش سفید بود. به خودم امیدوار شدم. برس را برداشتم. پایین موهایم را صاف کردم. دم اسبی بستمش. موچین برداشتم. سفیدها را از ته چیدم. موهای روی لباسم را جمع کردم. از حمام آمدم بیرون. سروصدای بچه‌ها نمی‌آمد. رفتم در اتاقشان. متین روی دفتر خواب رفته‌بود. راستین اما نه. خبری ازش نبود. کمد دیواری‌ را باز کردم: راستین! لباس‌ها را این‌ور آن‌ور زدم: کجایی؟ خواستم تخت‌ها را بگردم. پتو روی تخت‌ها مرتب بود. دست نگه داشتم. در خیمه‌ی اسباب‌بازی را کنار زدم. نشسته بود آن ته. زانوهایش را بغل کرده بود. دستم شل شد: چرا جواب نمی‌دی مامان! انگشت گذاشت روی لب: هیششش! قایم‌باشک‌بازی. نشستم همان‌جا: وقتی جواب ندی من فکر می‌کنم اتفاق بدی برات افتاده. نگرانن می‌شم. ابروهایش بالا رفت. لب‌هایش هم سمت بالا قوس برداشت. بغلم را باز کردم: بیا الهی قربونت بشم. چهاردست‌‌وپا جلو آمد. تو بغل فشارش دادم. موهایش را بو کردم‌. لپش را بوسیدم: دورت بگردم. متین را بلند کردم گذاشتم توی تخت. چشم‌هایش را باز کرد. پتو کشیدم رویش: بخواب مامان. یه ساعت دیگه بیدارت می‌کنم. نشست: نه! ضرب هفت‌و باید حفظ کنم. موهایش را با دست زدم یک‌طرف: بیدارت می‌کنم فدات شم. سر گذاشت روی متکا. بوسیدمش: نفس مامان. تلفن زنگ خورد. تا برسم راستین جواب داد: سلام مامان‌جون... خوبم شما خوبی... داداشم خوابه. مامانم هست. دوید طرفم: از من خدااااافظ. گوشی میدم مامان. گوشی را گرفتم: سلام مامان. نگرانی‌‌اش اعصابم را بهم‌ ریخت: معلومه کجایی؟! گوشیت که هنوز خاموشه! موهایم را انداختم جلو، نشستم: هنوز نخریدم. اونم درست‌بشو نیست. توی صدایش دلواپسی بود: پاشید بیاید اینجا. دلم هواتون‌و کرده. اشک توی چشم‌هایم جمع شد: دل منم تنگ شده. _پاشو بیا دیگه. اسما هم میگم بیاد. به خودم لعنت فرستادم: نه. بذار یه وقت که درس متین سبک باشه. خودم میام. امروز وقتش نیس. نمی‌دانم چای یا آب داشت می‌خورد. قورت داد: پشت کنکوری که نیس. بونه میاری. دست راستین را گرفتم. کاغذهای نستوه را بهم نریزد: نه مامان! بذار یه وقت بیام که بتونم دل سیر باهات تعریف کنم. هول‌هولکی فایده نداره. نفسش را بیرون داد: خیله خب. ببینیم و تعریف کنیم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۴ انگشت بردم لای موهایم. بردمشان بالا. سه‌چهار نخ
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه صدای شرشر آب آمد. چشم‌هایم بسته بود. بالش را کشیدم پایین‌تر. جای سرم بهتر شد. تو پنجره نشستم. مامان داشت گوجه‌ها را می‌ریخت تو سبد. اسما آب می‌گرفت رویشان: اِنسی! بگو الهه بیاد کمک. نم‌نم باران می‌ریخت روی سر و صورت انسیه. سر تکان داد موهایش کنار رفت: حالو چه موقع رب پختن بود! به آسمان نگاه کرد: سیاه‌زمسونی یادتون افتاده؟! صدای آب قطع شد. مامان دست روی زانو گذاشت. بلند شد: او تُرُش‌پاله‌ها¹ رو بذار دم دس. باریکه‌ی نور افتاد تو صورتم. پلک‌هایم را به هم فشار دادم. بوی شامپو آمد تو اتاق. یک چشمم را نیمه‌باز کردم. نستوه حوله پیچیده بود دور کمر. نیت گرفت. ایستاد به نماز. پوزخند زدم. ساعت را نگاه کردم. گمانم آفتاب داشت می‌زد. پتو را کشیدم سرم. اسما شلنگ را زمین گذاشت. رفتم تو حیاط. دنبال لنگه‌ دمپایی‌ می‌گشتم. مامان تا دید دست به کمر زد: یه دست تو راه ما نیاری! اگه دستم تو آتیش باشه، هلش میدی جلوتر. قیژ گوش‌خراشی دوباره از خواب پراندم. نستوه از کشو لباس برداشت. دلم می‌خواست بگویم می‌فهمی بیدار کردن بقیه حق گردنت می‌ندازه یا نه؟ فایده نداشت. نستوه بهم ریخته‌بود. حرف حساب هم سرش نمی‌شد. ماندم همان زیر پتو. صدایش می‌آمد. گاز را روشن کرد. چند دقیقه بعد بوی زهم تخم‌مرغ تا اتاق آمد. در خانه بهم خورد. بلند شدم. روز پنجشنبه‌ای خواب را بهم حرام کرد. هود را روشن کردم. بوی گند تخم‌مرغ سوخته خانه را برداشته‌بود. در بالکن را باز گذاشتم. سوز سرما دور پاهایم پیچید. رفتم حمام. لباس‌های نستوه رو برداشتم. خدا را شکر طاهرشان کرده بود. گذر پوست به دباغ‌خانه‌ست. بالاخره کم میاره. مجبوره بیاد طرفم. لباس‌ها را انداختم لباس‌شویی. در بالکن را بستم. عود روشن کردم. نشستم پای داستان اتوبوس شب. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ (۱) تُرُش‌پاله: آبکش در لهجه‌ی‌ شیرازی، مخفف تراوش پیاله. ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۵ صدای شرشر آب آمد. چشم‌هایم بسته بود. بالش را کشید
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه از آن روزهای زمهریر بود. باد شاخه‌های لخت را این‌ور آن‌ور می‌کشید. الحمدلله متین مدرسه نداشت. توی آن باد و بوران دلم دلم را می‌خورد تا برگردد. رفتم حیاط. برگ‌های خیس‌خورده تل شده‌بودند وسط باغچه. کنار زیتون‌ها رد شدم. رسیدم پای انجیر. حیاط تمیزکاری اساسی می‌خواست. دل و دماغ نداشتم. از خیر هواخوری گذشتم. رعدوبرق زد. هوا گرفته‌تر شد. انگار تمام ابرهای سیاه جمع شد روی حیاط ما. باران گرفت. از آن رگباری‌ها. کلاه پالتو را کشیدم سرم. قدم‌های مانده را تند برداشتم. خودم را انداختم تو سالن. تلفن خانه زنگ می‌خورد. در را بستم. دویدم سمت تلفن. شماره‌ی نستوه افتاده بود. گوشی را گذاشتم سر جایش. متین از اتاق بیرون آمد: کیه مامان؟ رفتم سمت اتاق. لباس‌هایم را سبک کنم. تلفن دوباره زنگ خورد. متین جواب داد: سلام ... خوبی بابا... تازه بیدار شدم... گوشی به دست آمد در اتاق: مامان! بابا میگه چی لازمه واسه خونه؟ روتختی را کشیدم روی تخت: تره‌باری. گوشه‌هایش را مرتب کردم. دوباره گفت: بابا میگه چی لازم داری؟ گوشی را گرفت طرفم. نگرفتم: بگو می‌نویسم زنگ می‌زنم. به یخچال نگاه انداختم.‌ خرده‌ریزهای لازم را نوشتم. کاغذ را دادم دست متین: زنگ بزن به بابات بگو اینا رو بخره. چشم‌هایش را گرد کرد: پیام نمیدی بهش؟ پشت کردم بهش: برم داداشت‌و بیدار کنم. سفره صبحانه را جمع کردیم. تلفن باز زنگ خورد. حدس زدم نستوه باشد. تو خانه محل نمی‌گذاشت. حالا گُر و گُر زنگ می‌زد. رفتم آشپزخانه. متین رفت اتاقشان. راستین جواب داد: سلام... خوبم خاله... برگشتم توی هال. حتما اسما بود. گوشی را از راستین گرفتم. اسما حال و احوال‌پرسی کرد. دلم برای دیدنش پر می‌کشید. پرسید تنهایی. گفتم: خودم و بچه‌هام. مکث کرد: اشکال نداره بیام اونجا؟ غصه‌ام گرفت: چه حرفیه! قدمت بر چشم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۶ از آن روزهای زمهریر بود. باد شاخه‌های لخت را این‌
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه چای دم کشید. استکان‌ها را پر کردم. باران مرتب می‌بارید. حیاط از پشت شیشه دلم را می‌برد. بودن اسما هم حالم را بهتر می‌کرد. بچه‌ها توی اتاق سرگرم بودند. اسما شالش را زد سر جالباسی: بیو بیشین دَدِه¹. یه دیقه بیبینمت برم. سینی چای را گذاشتم روی میز: یه چایی چه قابلی داره! نشستم روی مبل کناری. آرام گفت: هنوز با هم حرف نمی‌زنین؟ سر بالا انداختم. ابروی کمانش را بالا برد: خوب طاقت میارید! نه من نه منصور، اصّاً تاب نمیاریم با هم حرف نزنیم. لم داد به دسته مبل: نهایت سه‌چار ساعت باهاش حرف نزنم. هر جور شده مجبورم می‌کنم آشتی کنم. چشم‌هایم را باریک کردم: منصور و نستوه‌و با هم مقایسه می‌کنی؟! دست گذاشت بغل صورت گردش: اووم... بی‌راهم نمیگی... هر که یه خلق‌وخویی داره. دست به سینه به اسما نگاه کردم: خدا زیباییا رو یا میده به دختر اولی یا آخری. اون وسط هر چندتا دختر باشه، شانس داشته باشن قابل تحملن فقط. خندید: چه حرفا! هر کی یه خوشگلی‌ی داره. پا روی پا انداخت: بچه‌ها چیکار می‌کنن؟ گناه دارن این وسط. چای را جلویش گذاشتم: کاری ندارن. پولکی گذاشتم پهلویش: ضایع‌بازی در نمیارم. اسما چای را دست گرفت: هه! از گوشه چشم نگاهم کرد. نگاهم را دزدیدم. بچه‌ها پشت سر هم از اتاق دویدند بیرون. راستین آخر از همه. بلوز حنا را کشید: قایم‌باشک! حنا ایستاد. رو کرد به هم: خاله! وای! خسته شدم. به راستین نگاه کردم: بیا یه چیزی بخورید. بعد با حنا بازی کن. حنا موهای تو صورتش را کنار زد. نشست پهلوی متین. پسرم خودش را کنار کشید. لبخند به لبم آمد. اسما بعد چای نماند. اصرار نکردم ولی تعارف زدم: بمون بیشتر. کاپشن حنا را تنش کرد. فرستادش بیرون. بچه‌ها مثل جوجه اردک پشت سر هم راه افتادند تو حیاط. باران بند آمده‌بود. نفس عمیقی کشیدم: بـــه! شهر شسته شدا. نیم‌پوت را پا کرد. دلم‌ نمی‌خواست برود. گفتم: کاش بیشتر می‌موندی؟ خندید: شوهرت که چِش دیدار ما رو نداره. بمونم بیاد وضع توام بدتر میشه. قلبم پر از درد شد. تکیه دادم به سنگ‌ سفید و سرد پشت سرم. چتر را ازم گرفت. صورتم را بوسید: درست میشه. حالا عصبانیه. بغلش کردم: این دفعه با همیشه فرق داره. بهم تهمت زده. سر تکان داد: خدا هدایتش کنه. (۱) خواهر کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۷ چای دم کشید. استکان‌ها را پر کردم. باران مرتب می
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه نشستیم روی چمن‌ها. پشت به آفتاب. گُرده‌مان را گرم می‌کرد. لاله پاها را دراز کرد: دیروز باز پسره زنگ زد. صورتش پر از خنده شد: مسعود‌و میگم. دوروبر را نگاه کردم: سعیده نباشه. لبخند هنوز روی لب‌های لاله بود: اتفاقا گفتم سعیده رو می‌شناسم. گف آره یه ماشین انداختیم زیر پاش بره حال کنه. کیف را مثل کوسن گذاشت زیر دست. ته محوطه را نگاه کرد: خونوادتن دنبال عشق و حالن. رد نگاهش را گرفتم: ماندم روی کلاغ‌هایی که سر شاخه‌های افرا کز کرده‌بودند: ته این حرفا چیه؟ پوست لب‌هایش را کند: مسعود فقط سرگرمیه. کلاغ‌ها تک و توک بالا پایین می‌پریدند. جیغ می‌زدند. صدایشان انگار گرفته بود. سر جا دعوایشان بود. بارانی‌م را روی زانوها پهن کردم: سرگرمی واسه شیطون. اون دور واستاده داره از خنده روده‌بر میشه. زیرزیرکی به لاله نگاه کردم: دلم برات می‌سوزه. این چه مرد بی‌خودیه! شست‌هایش را دور هم چرخاند: از خونه زنگ می‌زنه. بیش‌تر عصرا. ازش می‌پرسم زنت کجاس؟ میگه رفته گردش. مقنعه را عقب کشید و باز مرتب کرد. بند کیف را گرفت توی دست. گفتم: چیزی می‌خوای بگی؟ سر کرد توی کیف. کتاب‌هایش را پس و پیش کرد. چانه‌اش را گرفتم: لاله؟ کیف را ول کرد. صورت را عقب کشید: شماره‌ت‌و می‌خواد. چشم‌هایم را بستم. دندان‌هایم چفت شد. دنیا دور سرم چرخید. غارغار کلاغ‌ها بالا گرفت. نفسم مثل خرناس آزاد شد. تازه فهمیدم نفسم حبس بوده. دلم می‌خواست لاله را بزنم. دستم را مشت کردم: نشستی انقد باهاش وِر وِر کردی. انقد پرروش کردی که به خودش اجازه داده پا تو حریم من بذاره؟ غلط کرد حرف زد. رنگ لاله پرید. چشم‌هایش گرد شد. بازویش را گرفتم: تو چه مرضی داری که می‌شینی باهاش دل میدی قلوه می‌گیری؟ دستم را گرفت: به خدا حالا فهمیدم اون از اولم دنبال تو بود. من فقط پلم براش. دستش را فشار دادم. هل دادم طرف خودش: تو من‌و نمی‌شناسی؟ آب دهان را قورت داد: من که شماره‌بده نیسم. فقط خواستم بدونی... دویدم میان کلامش: برام اهمیتی نداره که یه هیز دلش بخواد باهام حرف بزنه. مرده‌شورش رو ببرن. بلند شدم. بارانی را روی دست انداختم. لاله پایین چادرم را گرفت. از دستش بیرون کشیدم. راه افتادم سمت ساختمان دانشگاه. ماریا و سعیده روی نیمکت نشسته بودند. داغ دلم تازه شد. سعیده مانتو را بالا زده و نشسته‌بود. مخم سوت کشید. رفتم طرفشان. ماریا گل از گلش شکفت: چطوری روزبهان؟ دست درازشده‌اش را گرفتم. کشیدم توی بغلش. از سرشانه‌اش سعیده پیدا بود. پلک‌هایم را فشار بستم و باز کردم. او هم همین کار را کرد. لب زدم: کمرت پیداس. اخم کرد: هوم! دوباره لب زدم: کمرت. نگاهم رفت دورتر. شبانی داشت کافه میکس را هم می‌زد.‌ دستش کار می‌کرد و چشم‌هایش مانده بود روی من. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۸ نشستیم روی چمن‌ها. پشت به آفتاب. گُرده‌مان را گرم
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه الهه‌ی نستوه ۱۹ کلاس مدیریت داشتیم. استادش رئیس دانشگاه بود. ردیف دوم اولین جای خالی نشستم. لاله هم آمد. خودم را به ندیدن زدم. از جلویم رد شد. بغل دستم نشست: خیلی‌ خب حالا. ماریا و سعیده از کنارم رد شدند. پشت سرم نشستند. لاله با آرنج زد تو بازویم: قهری؟ یکی شانه‌ام را فشار داد. برگشتم. ماریا چشمک زد. خندیدم. استاد آمد. حضور و غیاب کرد. شروع کرد درس پرسیدن. لای کتاب را باز نکرده‌بودم. جلسه قبل هم که غیبت داشتم. تا خواستم صمُّ بکمُُ عمیُُ بخوانم، گفت: روزبهان! بلند شدم: میشه از من نپرسید؟ چشم از کتاب برداشت: چرو؟ یکی زد به در. سر کرد تو. دور تا دور کلاس را نگاه کرد. آخرسر به استاد ببخشید گفت و رفت. استاد خودنویس را روی تریبون گذاشت: روزبهان چت بوده درس نخوندی؟ در کلاس باز شد. شبانی بود. نگاهش به من افتاد. به استاد نگاه کردم. استاد گفت: بفرما. شبانی ببخشید گفت. در را بست. نفس بلندی کشیدم: فک نمی‌کردم بخواید بپرسید. آمد که حرف بزند ولی باز در کلاس را زدند. به در نگاه کرد. پسری آمد تو: اِ آقای احمدی شمایید؟ احمدی عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. پسر یک قدم عقب رفت: معذرت می‌خوام. در کلاس بسته شد. احمدی دست‌ها را توی هم قلاب کرد: کلاس ما اُموم‌زاده‌س¹. هر کی رد میشه یه دست روش می‌کشه. لبخند به لب‌هایم آمد. رو کرد به من: خب. بگو نقش چیه؟ _تعیین‌کننده‌ی وظیفه هر شخص در سازمان. چندتا سوال دیگر پرسید. جواب دادم. مثبت گذاشت جلوی اسمم: گفتی نخوندم! _یه کتاب تابستون مطالعه کردم. بر اساس اون جواب دادم. سر تکان داد: بشین. لاله در گوشم گفت: تابستونم کتاب دس می‌گیری؟ مصیبت! خرمن معرفت را بستم. به چهره‌ی‌ آیت‌الله شوشتری روی جلد دست کشیدم. متین آمد کنارم: مامان... شب کباب درست می‌کنی؟ دست گذاشتم تو کمرش: گوشت کبابی نداریم. دست کشید روی کتاب: به بابا بگو. می‌خره. دراز کشیدم: زنگ بزن. تلفن را آورد: بگم چی؟ _ بگو گوشت بگیر برای کباب. شال مبل را کشیدم. انداختم رویم. راستین روبه‌رویم تو اتاق بود. ریل قطاربازی‌ش را سرهم می‌کرد. متین صورتش را جلو آورد: بابا می‌گه دیگه چیزی نمی‌خواید؟ شال را بالاتر کشیدم: نه. متین سر گذاشت روی بالشم: مامان! دست گذاشتم زیر سر: جان. خودش را چسباند بهم: وسایل جمع نمی‌کنیم؟ خمیازه کشیدم: وسایل چی؟ دست گذاشت روی صورتم: مگه قرار نبود بریم شمال؟ دست گذاشتم روی صورتش: فعلا که بابا سرش شلوغه. نگاهش ماند روی عکس‌های بالای شومینه: کاش بشه بریم. راستین داشت واگن‌ها را به هم‌ وصل می‌کرد. صورت متین را نوازش کردم: نمی‌خوای بازی کنی؟ _ دلم می‌خواد تو بغلت باشم. دست بردم لای موهایش. من هم نگاهم رفت بالای شومینه. نستوه با عینک آفتابی به روبه رو نگاه می‌کرد. نیم‌رخش رو به دوربین بود. خورشید سرخ آن سر دریا داشت بالا می‌آمد. قطار راستین راه افتاد. نگاهم نشست روی قطار. رفت لابه‌لای درخت‌های دو طرف ریل. (۱): امام ‌زاده کپی یا انتشار به هر شکل حرام ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی برگ۲۳ سینی را گذاشتم جلوی مامان. بخار از استکان‌ها بلند
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه برنامه‌ی آن روز، بهشت رضا بود. اتوبوس‌ها توی کوچه منتظرمان بودند. پوسترهایی را که آماده کرده‌بودم دست گرفتم. چندتایشان عکس شهدای مشهد بود. چندتا هم جمله‌های یک‌خطی. رفتم سراغ خانم حسینی. برگه‌ها را دادم دستش: خدمت شما. بزنید رو شیشه‌ی اتوبوس. چشم‌هایش برق زد: آوردی؟! من فک کردم یادت رفته. _شب آخر طراحی کردم. صبح سفرم رفتم چاپخونه. تندتند نگاهشان کرد: خیرببینی دختر. از حسینیه رفت بیرون. برگشتم بروم سر ساکم آماده شوم. لاله چشم‌هایش را باز کرد: کجا منو آوردی تو! اینم شد سفر؟ مانتو‌ را از ساک کشیدم بیرون: گفته بودم اسکان حسینیه‌س. می‌خواسی نیای. آماده شدم. در حسینیه ایستادم. جز لاله کسی نمانده بود. دستمال کشیدم روی کفش‌هایش. جفت کردم گذاشتم جلوی در. خانم حسینی صدایم زد. رفتم پیشش. برگه‌ها را زیرورو می‌کرد. یک دسته‌ش را گرفت جلویم: اینا اضافه‌‌س بدم بزنن به اتوبوس برادرا. _هر طور صلاح می‌دونید. برگشتم طرف در: لاله! بیا دیگه. توی شیشه‌ی در حسینیه چادرش را مرتب کرد: میام‌ الآن. حاج‌آقا پای اتوبوس برادرها بود. کنارش مردی با او حرف می‌زد. دست گرفته‌بود جلوی صورت، آفتاب اذیتش نکند. پسری با کلمن آب رفت سمت اتوبوس. مرد سر جایش چرخید. نیم‌رخش آمد روبه‌رویم. نستوه بود. نگاه ازش گرفتم. خانم حسینی با صورت درهم آمد کنارم. گفتم : مگه‌ نمیریم؟ _معطل آقای سترگیم. پیر شده نمی‌ذاره پوسترا رو تو اتوبوس برادرا بزنیم. نگاهی به حاج‌آقا و نستوه کردم . هنوز داشتند چک و چانه می‌زدند. پرسیدم: چرا؟ _میگه پایینش نوشته واحد خواهران. نگاهم رفت روی پوسترهای توی دست حاج‌آقا. چسب بهشان بود. خانم حسینی رد نگاهم را گرفت. سر تکان داد: چسبونده بودن به شیشه‌ها. اومده همه رو کنده. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۴ برنامه‌ی آن روز، بهشت رضا بود. اتوبوس‌ها توی کوچه
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه برنامه‌ی بهشت رضا تمام شد. یک ساعتی وقت دادند برای خودمان خلوت کنیم. چادرم را تکاندم. تو حال و هوای حرف‌های آقای دلبریان بودم.‌ راوی برنامه. لاله کنارم بی‌حرف راه می‌آمد. گمانم احوالش مثل خودم بود. لابه‌لای روایت‌های آقای دلبریان پرسه می‌زد. یک‌جا میان قبرها خیلی شلوغ بود. از دور عکس محمود کاوه را دیدم. لاله گفت: بریم اونجا. تا ما برسیم مردها رفتند کنار. فقط زن‌ها بودند. آفتاب تمام زورش را جمع کرده بود سرمان. لاله بطری آب را از کیف درآورد. سرش را شل کرد. پاشید روی صورت. دلم نمی‌خواست اذیت‌ بشود. گفتم: بریم تو سایه؟ لب جدول زیر درختا بشینیم؟ بطری را گرفت جلویم: بزن به سر و روت. سر بالا انداختم. درخت‌ها را نشانش دادم: بریم؟ _دوست دارم سر خاک همین شهید بشینم. _باشه پس. من یه دور می‌زنم میام. یکی دو بلوک رفتم بالاتر. اتفاقی رسیدم به قبر شهید مشتاقیان. یک بار مادرشان را دیده بودم. پاهایم همان‌جا شل شد. نشستم بین دو قبر. اسم‌ها را خواندم. هادی و مهدی مشتاقیان. دفترچه‌م را درآوردم. شروع کردم به نوشتن: "مشتاق دیدارهایی‌م که شهیدا روزی‌م می‌کنن. ممنون آقاهادی" زدم صفحه‌ی بعد. لبم را دندان گرفتم. داشتم فکر می‌کردم یک قولی قراری با شهید ببندم. نوشتم: "قدر مامانم‌و دیگه بیشتر می‌دونم:)" چهارزانو نشستم. دست گذاشتم زیر چانه. به عکس حک شده روی سنگ نگاه می‌کردم. یک چیزی کم بود. آلبوم موبایل را بالا پایین کردم. هندزفری گذاشتم توی گوش. پخش را زدم. صدای آهنگران بغضم را شکست. زانوهایم را ضربدری جمع کردم. چادر کشیدم دور پاهایم. دلم از هیچ‌جا پر نبود اما آسمان چشم‌هایم هوای گریه داشت. همراه با بیت بیتی که آهنگران می‌خواند گریه کردم. همراهش زمزمه‌‌وار خوادم: "اگر دیر آمدم مجروح بودم. اسیر قبض و بسط روح بودم". با روسری اشک‌هایم را گرفتم. گوشی توی دستم لرزید. دیگر صدایی نشنیدم. دکمه‌ی بغل تلفن را زدم. صفحه‌ روشن نشد. تلفنم خاموش شده‌بود. بلند شدم. به صورت‌های آرام دو برادر نگاه کردم: در باغ شهادت را نبندید. به ما بیچارگان زان سو نخندید. راه افتادم. رفتم طرف قبر شهید کاوه. هیچ‌کس نبود. پشت سرم را نگاه کردم. کسی را ندیدم. قبرستان خالی بود. مانده بودم میان سکوت قبرها. یک دور کامل چرخ زدم. حتی دورتر هم کسی را نمی‌دیدم. گوشی را درآوردم به لاله زنگ بزنم. صفحه‌ش سیاه بود. یاد آمد خاموش شده. پا تند کردم. صدای قدم‌هایم می‌پیچید. به خیابان رسیدم. حرارت آسفالت داغ به صورتم می‌خورد. قفسه‌ی سینه‌ام بالا و پایین می‌شد. قدم‌هایم را تندتر کردم. به چهارراه رسیدم. نمی‌دانستم از کدام سمت بروم. ایستادم. چند نفس بلند کشیدم. الا بذکرالله خواندم. حدس زدم باید از راست بروم. بسم‌الله گفتم و راه افتادم. میانه‌ی خیابان صدای موتورسیکلت‌ شنیدم. از پشت سر می‌آمد. صدایش نزدیک‌تر شد. چادرم را سفت گرفتم. راه کج کردم کنار خیابان. سرعت موتور کم شد. صدایش اما نزدیک بود. سایه‌ام جلوی پایم زود می‌رفت. تشویقم می‌کرد تندتر بروم. نمی‌دانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد. جز تالاپ تولوپ قلبم و صدای موتور چیزی نمی‌شنیدم. سرعت موتور بیش‌تر شد. سمت چپم با فاصله از من می‌آمد. سرعتش را کم‌ کرد. چادرم را سفت‌تر گرفتم تا دست‌هایم نلرزند. زیرچشمی نگاهش کردم. دهانم باز ماند. نستوه با موتور! آن هم توی بهشت رضا. بقیه‌ی راه را با خیال راحت رفتم. از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم. حواسش به جلو بود. به چهارراه بعدی رسیدیم. باز هم نمی‌دانستم کدام‌ور بروم. نستوه پیچید سمت چپ. چقدر دور اضافه زده‌بودم! عقب افتادم. او جلوتر از من می‌رفت. اتوبوس‌ها را دیدم. خیلی راه مانده بود بهشان برسیم. تا نیمه‌های راه کنارم بود. بعد گازش را گرفت و ازم دور شد. نفس راحتی کشیدم. تا برسم اتوبوس‌ها راه افتاده‌بودند. جز یکی‌شان که باهاش آمده بودم. خانم حسینی و لاله آمدند جلویم. لاله رنگ به صورت نداشت. پیشانی ش را فشار داد: الهی شکر این برج زهرمار به یه دردی خورد. خانم حسینی بازویم را گرفت: کجا موندی دختر؟ گوشیت چرا خاموشه. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯