eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣رضا به رضای خدابود به دل هماره صفا بود.... دلش ضریح محبت لبش هماره دعا بود.... 🌺ارسالی ازدوست شهید
🌷🍃🌷🍃 🍃 🍃🌷🍃 🌷🍃 🍃 🍂💔 یاد یاران 💔🍂 🍂 🍂 🍃🌹🍃 💢روایتی از .. که لحظه های دیدار و دلتنگی ، دوست و همخوابگاهی شهیدرضا(داریوش)ساکی را به قلم تصویر کشیده است.... که مخاطب کتاب شهیداحمدرضااحدی است. 🍂🍃🍂🍃🍂 🍁🍂 ۶۵ چند هفته بعداز اینکه به تهران برگشتی , هم آمد. خیلی تغییر کرده بود. از روزهای نفس بُر تمرین در سدگتوند میگفت و اینکه خیلی زود باید برگردد. داریوش حال و هوای خاصی داشت که تو در او کمتر دیده بودی. وقتی از بچه های میگفت , چشمانش می درخشید. مجاهدان روز و عارفان شبی که در روز بِشمار یک , به صف میشوند و شب ها باید آنها را در میان نیزارها و غارها و چاله هایی پیدا کنی که برای خلوت با خدا کنده اند. از ناله ها و دعاها و بلم ها و از عدد مقدس گروه شان میگفت که فرمانده گفته بود خیلی باید مراقبش باشند. همان ۷۲ که همه را در حیرت و بغضی دائمی فرو برده بود. آن پسر قد بلند بسکتبالیست دبیرستان شریعتی که تمام امید پدرومادر و خواهرهایش بود , حالا سراسر غرق عرفان و معنویت شده بود. کمی ترسیدی و آرزو کردی حالا حالاها نپرد. عملیات ۴ نزدیک بود. خودت را به بیمارستان صحرایی فرودگاه آبادان رساندی. آذر ماه ۱۳۶۵ با بچه های گردان , در روستای ابوشانک در شرق آبادان و نزدیک اروند در اتاقک های میان نخلستان مستقر بودید. چند روز قبل از عملیات ۴ شما را به آبادان فرستادند. طبقات بالایی هتل تخریب شده بود و در طبقات پایین هم با پلیت و الوار و گونی های پر از خاک , سنگر درست کرده بودند. قرار بود شب عملیات , بعد از اینکه خط اول جزیره ام الرصاص را شکستند , نیروها سوار بر قایق به سمت جزیره پیشروی کنند. , با تجهیزات کامل از هتل بیرون آمدید و سوار برماشین ها تا پل رفتید. قایق ها آماده بودند تا شما را به سمت ام الرصاص ببرند. هر لحظه آتشباری بیشتر میشد. (اروند) دیواری از آتش شده بود و وقتی موج ها بلند میشد , آب با شتاب داخل قایق می ریخت. خیلی زود فهمیدید که عملیات لو رفته است. سکاندار زیر پل منتظر بود تا فضا کمی آرام تر شود. سنگینی کلاه آهنی ای که امام واجب کرده بود روی سرتان بگذارید , کمی آزارت می داد , اما در این واویلا نعمتی بود. بالاخره قایق راه افتاد اما هرچه به نزدیک تر می شدید , موج انفجار , امواج بیشتری را طوفانی میکرد و گلوله ها مماس بر سطح آب به سمت شما می آمدند. صدای بی وقفه خمپاره ها و انفجارات و شلیک های بی امان عراقی ها هم تمام گوشتان را پر کرده بود. در آن تاریکی وقتی منورها بالا می رفتند , خیلی خوب می توانستید قایق های واژگون و را ببینید که بر روی امواج آب بالا و پایین می شدند. سلاحتان را برای گرفتن انتقام در نبردی نابرابر محکم تر در دست فشردید و هم در آن هیاهو نوک قایق ایستاد و شروع کرد به خواندن برای اباعبدالله(ع) , که دستور عقب نشینی آمد. فرمانده گردان و معاونش از روی قایق فرماندهی باتمام توان در میان آن همه صدا در بلندگوی دستی فریاد می کشیدند: قایقا برن کنار ساحل... بچسبید به خشکی.... 📝(۱)
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣رضا به رضای خدابود به دل هماره صفا بود.... دلش ضریح محبت لبش هماره دعا بود.... 🌺ارسالی ازدوست شهید
🍂همه چیز به هم ریخته بود و تو که ناظر آتش گرفتن چند قایق بودی , باخودت فکر کردی که امشب چه کسانی را از دست داده ای؟ با تدبیر فرماندهی , نیروها در ساختمان های منطقه جاگیر شدند تا شاید راهی برای انجام عملیات پیدا شود , اما فایده ای نداشت و دستور برگشت به هتل صادر شد. هرچند ناراضی اما به هتل برگشتید و انتظار آغاز شد. با گذشت زمان تعدادی از بچه ها می آمدند و خبر گم شدن تعدادی دیگر را می دادند. از دیدن به ساحل رسیده ها خوشحال بودی , اما نگرانی و انتظار برای نیامده ها , روح و جانت را در برگرفته بود. هرکدام از بچه ها در گوشه ای از ساختمان هتل کز کرده و در حال خودش بود. تو هم در گوشه یکی از اتاق ها که نور ضعیفی از چراغ فانوس آن را روشن کرده بود , به دیوار تکیه دادی و به فکر کردی که به دل دشمن زده بودند. زانوهایت را جابجا کردی و محکم آنها را در بغل گرفتی. نمی دانستی چرا , اما به یاد حرف های پدر افتادی که وقتی از آرزوهایش می گفت و پسرش را در لباس پزشکی و در حال خدمت مجّانی به مردم توصیف میکرد. 📝(۲)
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣رضا به رضای خدابود به دل هماره صفا بود.... دلش ضریح محبت لبش هماره دعا بود.... 🌺ارسالی ازدوست شهید
🍃صدای یکی از فرمانده هان گردان , از بیرون می آمد. بچه ها دورش را گرفته و سوال پیچش می کردند. میگفت: گیر افتاده و مانده اند و بعید است که زنده برگردند. یکی از آن میان پرسید: چی؟ فرمانده گفت: شهیدشد...🌹💔 یکی دیگر گفت: اون تک پسر بود . قرار بود بقیه هواشو داشته باشن! فرمانده گفت: کدام بقیه؟ بچه ها همه گرفتارشدن.💔 عدد مقدس گردان را به یاد آوردی و تعریف های داریوش را. شکستی اما نه با فریاد , در سکوت , یاد خوابت افتادی که یک روز صبح در خانه از خواب بیدارشدی , قبل از آنکه دست و رویت را بشویی , با حیرت و بدون مقدمه از پرسیدی: داریوش ! تو چندبار بیشتر از من رفتی جبهه؟ او که تا آن زمان نرفته بود با تعجب نگاهت کرد و گفت: من اصلا جبهه نرفتم... گفتی:پس چرا من خواب دیدم به من میگی ! اگه یه بار دیگه بری جبهه تازه به اندازه من رفتی ! می دانستی نرفته اما پرسیدی که ببینی تعبیر خوابت چیست. حالا داریوشی که شده بود , از تو پیشی گرفته و در میان خورشیدی ها و گِل و لای ساحل ام الرصاص بود...😭💔 در میان افکارت غوطه میخوردی که ناگهان خبر مجروحیت فرمانده گردان و معاونش هوشیارت کرد..... گروه گروه وسایلشان را جمع کردند و رفتند تا تسویه بگیرند. و هم طوماری تهیه کردند تا مقاومت رزمندگان را به امام اعلامم کنند و آن را به جماران بفرستند. تو هم به سراغ آنان رفتی , در طومار نوشته بود: ما تا پای جان ایستاده ایم و برای شهادت آمده ایم. مثل باقی بچه ها آن را با خون خودت امضا کردی و گفتی برای عملیات بعدی خبرت کنند. به دانشگاه برگشتی. همه سرگرم امتحانات بودند. هیچ کس حتی سراغ داریوش را هم نگرفت و تو بیشتر رنجیدی. در کلاس فیزیولوژی اجازه گرفتی تا مقاله ای بخوانی و رفتی و روبه روی دانشجویان ایستادی , صدایت را صاف کردی اما نمی توانستی بغض و خشم فروخورده ات را پنهان کنی و خواندی: " چه کسی میداند جنگ چیست؟ چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چندنفر را می دَرَد؟ کیست که بداند جنگ یعنی سوختن , ویران شدن , یعنی ستم , یعنی خونین شدن خرمشهر , یعنی سرخ شدن جامه ای و سیاه شدن جامه ای دیگر , یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه شد؟.... به کدام گوشه تهران نشسته ای ؟ کدام دختر و پسر دانشجویی می داند هویره کجاست؟ کدام مسئله را حل میکنی؟ برای کدام امتحان درس میخوانی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر میکنی؟ ازخیال؟ از کتاب؟ از لقب شامخ دکتر؟ یا از آدامسی که مادرت تر روز صبح در کیفت می گذارد؟ کدام اضطراب جانت را می خلد؟.... دلت را به چه بسته ای؟ به مدرک؟ به ماشین؟....(ادامه مقاله در , دست نوشته های ) تو میخواندی. محکم و قاطع و با تمام اعتقادی که تورا به این باورها رسانده بود , اما خیلی ها خوششان نیامد. تا آخر مقاله را خواندی و از کلاس بیرون زدی. اتمام حجت کرده بودی , شاید از طرف هم....💔🌹 پایان... 📝(۳)
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸شهیدغواص ، فرمانده ای که فرماندهی را در حق بچه هایش تمام کرد. روی سیم خاردارها خوابید تا بقیه از رو
🌸 شهدا..🌸 🌸 زندگینامه شهیدغواص داریوش #(رضا)ساکی 🌸  🍃 (رضا) یکی دیگر از دلاور مردان ایران زمین بود که عازم میادین نبرد حق علیه باطل گشت تا ثابت کند رهروان حسین (ع) از مرگ هراسی ندارند💫 در سال ۱۳۶۴ در رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد اما گویی تقدیر بر آن بود که پس از اولین حضورش در جبهه ها که حدود ۹ ماه به طول انجامید به عنوان مسئول آموزش گروه غواصی لشکر انصار الحسین (ع) و در تاریخ ۶۵/۱۰/۴ در عملیات ۴ در کنار اروندرود عاشقانه به سوی ابدیت بال بگشاید و پیکر پاک و مطهرش یازده سال در آبهای خروشان اروند بماند و روح پاکش همیشه حاضر وناظر برگذر ایام ما باشد..💫🌸 🌸رضا اولین فرزند و تک پسر خانواده و بسیار خوش برخورد وخوشرو بود..🌸 🌾 در جبهه دوستانش بخاطر خوبی و پاکیش او را "رضا پاکی" صدا میکردند.. نامش داریوش بود اما در جبهه در شب میلاد امام رضا(ع) تصمیم میگیرد که نامش را "رضا" بگذارد.. رضا فرمانده دسته غواصی شد و تمام تلاشش خدمت و رسیدن به معبودش بود. وبعد از یازده سال عاشقی به میهن بازگشت ودر قطعه شهدا آرام گرفت..🌸 🌸روحش شاد و یادش گرامی🌸 @Karbala_1365
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۱ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾شماره اول را به دادم و ادامه دادم تا آخرین شماره ، یعنی ۷۲ ، سهم خودم شد. ۱۰۳ نفر بقیه برای ادامه عملیات در خشکی باقی ماندند که همین موضوع باعث بحث و حتی گلایه کسانی شد که لباس غواصی بهشان نرسید. آنجا حاج حسن بختیاری _ برادر حاج حسین _ با گریه و التماس می گفت: حاج کریم منو توی موج اول ببر. من سنم از این بچه‌ها بیشتره. لباس حق منه که بهم برسه. منم که پاسخی برای مجاب کردن اون نداشتم، میگفتم:مگه این عملیات قراره با شکسته شدن خط تموم بشه؟ کار اصلی با شما و بقیه بچه هاست که روز بعد قراره بیاید اون ور آب و پاکسازی را تا روی جاده فاو_بصره ادامه بدید. واقعیت هم همین بود. قرار بود که من و حاج محسن با های موج اول غواصها همراه باشیم و بعد از شکستن خط، حاج حسین بختیاری هم بقیه بچه‌ها را با قایق بیاورد و هم ساک های شخصی غواص ها را که حاوی لباس خاکی و پوتین هایشان بود. قرار شد ما بعد از شکستن خط و رسیدن به ساحل، لباس‌های غواصی را درآوریم و لباس های خاکی را بپوشیم و با بقیه بچه‌ها، به خط دوم و سوم بزنیم تا به جاده برسیم. از آنجا هم نیروهای خاکی ۲۷محمدرسول_الله، عملیات را تا تصرف اهداف نهایی ادامه دهند. روز دوم دی ماه یکبار دیگر جدول سازماندهی موج اول را با حاج محسن و حاج حسین مرور کردیم و از آنجا که در عملیات تابستان در ، اندوه همراهی با بچه های غواص در دلم مانده بود ، اول اسم خودم را با عنوان سرستون نوشتم. سر ستون دوم هم حاج محسن جان بزرگ شد و بقیه نیروها در سه دسته سازماندهی شدند. ( به فرماندهی (شهید) و معاونش (شهید) و (شهید)… به فرماندهی (رضا) (شهید) و معاونانش سلیمان محمودی(آزاده) و (شهید)… به فرماندهی (شهید) و معاونانش توکل زمانی(آزاده) و (شهید)، دسته سوم یک هم داشت که قرار بود وقتی به آب بزنیم، این دسته ویژه از ما جدا شود و برود سراغ یک کشتی در گِل مانده نزدیک ساحل دشمن، که احتمال می‌دادیم داخل آن کمین داشته باشند. اعضای تیم ویژه عبارت بودند: از (شهید) ، (شهید) (شهید) (شهید) هاشم زرین‌قلم(آزاده) (شهید) (شهید) (شهید) سیدحسین معصوم زاده(جانباز)… برای عملیات این سه ستون باید با طنابی که هر به حلقه دستش می انداخت، با هم متصل می شدند. این ابتکار بعد از تجربه غواصی در عملیات به فکرمان رسید که چند حُسن داشت؛ یکی اینکه بچه‌ها از ستون جدا و گم نمی شدند. دوم اینکه وقت فین زدن، حرکت جمعی باعث می شد که افراد گاهی استراحت کنند و دیگران جورشان را بکشند. سوم اینکه اگر احتمالاً کسی در مسیر غواصی می‌شد، پیکرش تا ساحل همراه بچه ها با همان طناب می آمد. صبح روز سوم دی ماه و، آماده باش برای حرکت به اعلام شد. به محض شنیدن این خبر، زیارت عاشورا خواندیم. چه زیارت عاشورایی و من دوباره برای بچه ها سخنرانی کوتاهی کردند و مغرب و عشا را با حال استغاثه خواندیم. لباس‌های غواصی را پوشیدیم و حرکت کردیم. حین راه رفتن، یکی دوبار از ستون خارج شدم و به انتها رفتم تا یک بار دیگر وضعیت ظاهری و امکاناتی آنها را چک کنم. مثل ، سیدحسین معصوم زاده و شاه محمدی(آزاده) شوخی هایشان گُل کرده بود و به نفرات جلویی یا پشت سری می‌گفتند:"بوی الرحمان میدی، استتار کن، نور بالا می زنی، عملیات رو لومیدی " و از این حرف‌ها. عده‌ای هم توی خودشان بودند. زیر لب ذکر می‌گفتند و بیشترشان "وجعلنا" می‌خواندند. بهروز طالب نژاد و نوروزی هم در حین حرکت، مثل خبرنگارها سوال می پرسیدند و صدایشان را ضبط می‌کردند. … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۶ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧یک آن احساس کردم که پاهایم به گِل نشسته است. ها را کندم و با پاشنه روی گِل ها حرکت کردم. با همان چند شلیک بچه ها، بیشتر نیروهای دشمن از خط اولشان عقب رفته بودند و چند نفری لب کانال به سمت ما شلیک می کردند. مقابلمان حلقوی و موانع بود که حرکت مان را کند می کرد و به دشمن فرصت می داد که بچه‌ها را تک تک توی باتلاق بزند. صدای رگبارهای پیاپی، ناله و ضجه بچه هایی را که دم ساحل تیر خورده بودند را در خود گم می‌کرد. چند نفر به صورت روی گِل ها افتاده بودند و یکی هم روی خورشیدی به سینه خوابیده بود و تکان می‌خورد. شناختمش یکی از همان طلبه‌های گردان غواصی بود و من نمی دانستم داوطلبانه روی خورشیدی افتاده تا بقیه روی او را بگذارند و از رویش عبور کنند. سیم خاردارهای مقابلمان را رضا عراقچیان باز کرد و من اولین رگبار را به طرف چند نفری که از توی کانال به طرف ما شلیک می‌کردند، گرفتم. هزار متر عرض اروند را شنا کرده بودیم اما این ۲۰ متر باتلاق زمین‌گیرمان کرده بود. از همانجا شروع کردیم به پرتاب نارنجک. چند عراقی که در داخل کانال مقابل ما بودند به طرفمان نارنجک می‌انداختند. یک دفعه دردی در کمرم پیچید که بی اختیار به زانو نشستم. موج انفجار کمرم را گرفته بود، اما می‌توانستم با وجود درد حرکت کنم. چند قدم برداشتم. کمی به دشمن نزدیک تر شدم. یک تیربارچی سمج عراقی، سر تیربار را خوابانده بود روی بچه ها و آنها را درو می کرد. چند تیر به گِل های دور و برم خود. جرقه هایی که از اصابت گلوله به آهن خورشیدی ها می خورد حواسم را پرت کرد. فریاد زدم:"خاموشش کنید.خاموشش کنید." داشتم این را تکرار می کردم که تیری از گوشه سمت چپ لبم وارد شد و از داخل گلویم خارج شد و دهانم یک آن سوخت. با صورت روی گِل افتادم و مثل گوسفندی که کارد گلویش را ببرد خِرخِر کردم. سعی کردم بچه ها مرا نبینند؛ مبادا تأثیری در روحیه آنها بگذارد و با چشم دور و برم را نگاه کردم. (رضا) و لای خورشیدی ها با تلاطم امواج بالا و پایین می شدند. حاج محسن هم به پشت، کمی آن طرف تر افتاده بود... …. 🍂____________________ پ.ن: آزاده و جانبازسیدرضاموسوی: قسمتی بود که خورشیدی تقریباً چسبیده بود به کانال. رضاعمادی مجروح شده بود، خودش را به هر شکلی رسانده بود بالای خورشیدی و بچه‌ها را قسم داد به حضرت زهرا و گفت: بچه ها دارند یکی یکی شهید می شوند. بیایید از روی من عبور کنید. این بچه‌هایی که کپ کرده بودند از روی رضا رد شدند. یکی از بچه‌هایی که با ما اسیر شد گفت: من آخرین نفری بودم که از روی رضا رد شدم و شنیدم استخوانش زیر پایم شکست، ولی رضا آخ نگفت…✨ رضاعمادی همانجا بر روی خورشیدی بشهادت می رسد.🕊🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
مثل بوی گل‌یاس دیوانه کننده است، نگاهت...♥️🦋 #شهیدغواص‌رضاساکی
🌸 شهدا..🌸 🌸 نیم‌نگاهی‌به‌زندگی (داریوش) 🌸  🍃 (رضا) یکی دیگر از دلاور مردان ایران زمین بود که عازم میادین نبرد حق علیه باطل گشت تا ثابت کند رهروان حسین (ع) از مرگ هراسی ندارند💫 در سال ۱۳۶۴ در رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد اما گویی تقدیر بر آن بود که پس از اولین حضورش در جبهه ها که حدود ۹ ماه به طول انجامید به عنوان مسئول آموزش گروه غواصی لشکر انصار الحسین (ع) و در تاریخ ۶۵/۱۰/۴ در عملیات ۴ در کنار اروندرود عاشقانه به سوی ابدیت بال بگشاید و پیکر پاک و مطهرش یازده سال در آبهای خروشان اروند بماند و روح پاکش همیشه حاضر وناظر برگذر ایام ما باشد..💫🌸 🌸رضا اولین فرزند و تک پسر خانواده و بسیار خوش برخورد وخوشرو بود..🌸 🌾 در جبهه دوستانش بخاطر خوبی و پاکیش او را "رضا پاکی" صدا میکردند.. نامش داریوش بود اما در جبهه در شب میلاد امام رضا(ع) تصمیم میگیرد که نامش را "رضا" بگذارد.. رضا فرمانده دسته غواصی شد و تمام تلاشش خدمت و رسیدن به معبودش بود. وبعد از یازده سال عاشقی به میهن بازگشت ودر قطعه شهدا آرام گرفت..🌸 🌸روحش شاد و یادش گرامی🌸 ⊰❀⊱ ۴ ⊰❀⊱ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
از راست شهیدان: #محمدحسن‌اکبری #رضاساکی #امیرطلایی شهادت هرسه: #کربلای۴🕊 ⊰❀⊱ #تنهاکانال‌شهدایِ‌کرب
🌸 شهدا..🌸 🌸 نیم‌نگاهی‌به‌زندگی (داریوش) 🌸  🍃 (رضا) یکی دیگر از دلاور مردان ایران زمین بود که عازم میادین نبرد حق علیه باطل گشت تا ثابت کند رهروان حسین (ع) از مرگ هراسی ندارند💫 در سال ۱۳۶۴ در رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد اما گویی تقدیر بر آن بود که پس از اولین حضورش در جبهه ها که حدود ۹ ماه به طول انجامید به عنوان مسئول آموزش گروه غواصی لشکر انصار الحسین (ع) و در تاریخ ۶۵/۱۰/۴ در عملیات ۴ در کنار اروندرود عاشقانه به سوی ابدیت بال بگشاید و پیکر پاک و مطهرش یازده سال در آبهای خروشان اروند بماند و روح پاکش همیشه حاضر وناظر برگذر ایام ما باشد..💫🌸 🌸رضا اولین فرزند و تک پسر خانواده و بسیار خوش برخورد وخوشرو بود..🌸 🌾 در جبهه دوستانش بخاطر خوبی و پاکیش او را "رضا پاکی" صدا میکردند.. نامش داریوش بود اما در جبهه در شب میلاد امام رضا(ع) تصمیم میگیرد که نامش را "رضا" بگذارد.. رضا فرمانده دسته غواصی شد و تمام تلاشش خدمت و رسیدن به معبودش بود. وبعد از یازده سال عاشقی به میهن بازگشت ودر قطعه شهدا آرام گرفت..🌸 🌸روحش شاد و یادش گرامی🌸 ⊰❀⊱ ۴ ⊰❀⊱ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
هدایت شده از دِلْنِوِشْتِه‌هآیِ‌شُھـَدآوَمَنْ🌿
مراسم رونمایی از کتاب: " " مستندروایی از زندگی بسکتبالیست، دانشجوی‌پزشکی و غواص‌شهید (رضا) .. به قلم . زمان: دهم فروردین ۱۴۰۱ مکان: سالن ارشاد واقع در میدان قائم باحضور خانواه‌محترم شهید ، نویسنده‌کتاب ، همرزمان غواصِ‌شهید و دوستانِ‌شهید.. @Shahadat1398🕊
🌸 شهدا..🌸 🌸 نیم‌نگاهی‌به‌زندگی (داریوش) 🌸  🍃 (رضا) یکی دیگر از دلاور مردان ایران زمین بود که عازم میادین نبرد حق علیه باطل گشت تا ثابت کند رهروان حسین (ع) از مرگ هراسی ندارند💫 در سال ۱۳۶۴ در رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد اما گویی تقدیر بر آن بود که پس از اولین حضورش در جبهه ها که حدود ۹ ماه به طول انجامید به عنوان مسئول آموزش گروه غواصی لشکر انصار الحسین (ع) و در تاریخ ۶۵/۱۰/۴ در عملیات ۴ در کنار اروندرود عاشقانه به سوی ابدیت بال بگشاید و پیکر پاک و مطهرش یازده سال در آبهای خروشان اروند بماند و روح پاکش همیشه حاضر وناظر برگذر ایام ما باشد..💫🌸 🌸رضا اولین فرزند و تک پسر خانواده و بسیار خوش برخورد وخوشرو بود..🌸 🌾 در جبهه دوستانش بخاطر خوبی و پاکیش او را "رضا پاکی" صدا میکردند.. نامش داریوش بود اما در جبهه در شب میلاد امام رضا(ع) تصمیم میگیرد که نامش را "رضا" بگذارد.. رضا فرمانده دسته غواصی شد و تمام تلاشش خدمت و رسیدن به معبودش بود. وبعد از یازده سال عاشقی به میهن بازگشت ودر قطعه شهدا آرام گرفت..🌸 🌸روحش شاد و یادش گرامی🌸 ⊰❀⊱ ۴ ⊰❀⊱ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄