eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۷ #غلام_دروغگو 👈قسمت ۴ من چون آن سخنان را از مرد میوه فروش بازار شهر شنیدم، زن و فرزن
۴۸ 👈 قسمت ۵ اما قدری صبر کن تا فکری برای رشید و رحیم و رئوفت کنیم. من که پیر و پایم لب گور است، اگر تو هم بروی و خودت را معرفی کنی و اقرار نمائی، مسلما صبح روز بعد، در میدان شهر بغداد گردنت را می زنند. آن وقت این بچه های چهار ساله و شش ساله و هشت ساله، چه خاکی باید بر سرشان بریزند؟ و آنجا بود که حرف عمویم را گوش کردم و در خانه نشستم و هر دو هم چنان به گریه و شیون و زاری پرداختیم. بعد فهمیدم درست همان هنگامی که من مشت بر سینه و دست بر سر خود میزدم، یک مرد ماهیگیر، به امر سلطان، صندوق را در جنوب شهر بغداد از آب دجله گرفت، و باز سه شب بعدش بود که جارچیان، در کوچه ما جار زدند و ما هم شنیدیم که صبح فردا، در میدان شهر، جلاد با تبر گردن وزیر اعظم پادشاه را خواهد زد. به پیشنهاد عمویم، بعد از چهار روز ماندن در خانه، امروز صبح زود از خانه خارج شدیم که به میدان شهر بیائیم و علت گردن زدن وزیر اعظم سلطان را بدانیم. در ضمن، من میخواستم صحنه گردن زدن یک محکوم را به وسیله جلاد، که عاقبت خود من هم هست، در ملأ عام ببینم. مرد بزاز قاتل ادامه داد: چون در میدان، از مردم شنیدم که علت گردن زدن وزیر اعظم آن است که نتوانسته قاتل زن جوان را در مهلت سه روزه پیدا کند، من که خود گرفتار عذاب وجدان و فشار روحی بودم، به عمویم گفتم هم الآن میروم خودم را معرفی می کنم و جان وزیر اعظم را نجات می دهم. پسر هایم را دست تو سپردم. عمویم گفت: نه، اجازه بده که من به عنوان قاتل خود را معرفی کنم. زیرا من که آفتاب لب بام هستم و دیر یا زود، رفتنی ام. اما اگر تو بمیری، آینده رشید و رحیم و رئوف تباه خواهد شد. چون از بگو مگوهای ما دو نفر، اطرافیان ما حساس شدند و گوشهای خود را تیز کردند، من دیگر درنگ را جایز ندانستم و همانگونه که ملاحظه فرمودید، جلو دویدم و خود را به عنوان قاتل معرفی کردم. البته عمویم نیز فداکارانه همین کار را کرد، اما جناب وزیر با تدبیر شما از اقرارهای من و عمویم، پی به حقیقت ماجرا برد و قاتل حقیقی را که من باشم شناخت البته این را هم برای شما بگویم، هنگامی که من شرح آن عمل عجولانه و احمقانه خود را برای عمویم می گفتم، بدون دلیل از بیان اینکه ابتدا جنازه را لای چادر پیچیدم و سپس میان قالیچه نهادم گذشتم. همین مسئله باعث شد تا گناهکار حقیقی که من باشم از نظر شما شناخته شود.اکنون در برابر شما سلطان مقتدر، استدعا می کنم که هم الان دستور بدهید، جلاد سر از تن من جدا کند. آری ای سلطان مقتدر، شما را به اجدادت قسم میدهم، هم الان مرا بکش و قصاص آن زن معصوم و پاکدامن و پاکیزه خو را از من احمق بستان که من از بیم مکافات روز رستاخیز، هم اکنون لرزه بر اندامم افتاده است. سلطان در پاسخ مرد پارچه فروش بغدادی گفت: تو برای من تکلیف معین نکن، برو و به سرپرستی رشید و رحیم و رئوف پسران خردسالت بپرداز. من از خون تو درگذشتم در مورد مکافات روز رستاخیز هم، تو میدانی و خدای خودت سلطان سرزمین بین النهرین، رو به وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد کرد و گفت: و اما از امروز تا یک هفته به شما مهلت میدهم، آن غلام سیاه نابکار را یافته و نزد من بیاورید. اگر غلام نابکار را یافتید که هیچ، والا یک هفته دیگر دستور می دهم در میدان شهر، جلاد سر هر دویتان را از تن جدا کند. باز هم، چون سخن شهرزاد به این جا رسید، سلطان را خواب در ربود و قصه گوی خوش بیان و شیرین گفتار هم، لب از سخن فروبست. پایان شب بیستم 🚩 @Manifestly
✏️دشمنانت را ببخش اما نامشان را هرگز فراموششان نکن. 👤فیدل کاسترو 🚩 @Manifestly
بوذرجمهر ✏️ می گویند بوذرجمهر همیشه این پادشاه را به سحرخیزی نصیحت می کرد و خودش هم صبح زود می آمد؛ شاه هم خوشش نمی آمد که به این زودی بیاید؛ آخرش گفت من یک نقشه ای می کشم که این دیگر مزاحم نشود. به افرادش گفت هنگام سحر که او از خانه اش بیرون می آید و حرکت می کند، شما بروید تمام لباس های او را و هرچه دارد از وی بگیرید که او دیگر این کار را نکند. همین کار را کردند. بین راه، هنوز هوا تاریک بود، او را گرفتند، لختش کردند، پول ها و لباس هایش را گرفتند و رهایش کردند. مجبور شد به خانه برگردد، لباس دیگر بپوشد، آماده بشود و بیاید. آن روز دیرتر از روزهای دیگر آمد. شاه از او پرسید تو چرا امروز دیر آمدی؟ گفت: امروز حادثه ای برایم پیش آمد. حادثه چیست؟ من با دزد برخورد کردم و دزد مانع شد، چنین و چنان کرد، رفتم خانه و بالأخره یک ساعت تأخیر شد. گفت جنابعالی که می گفتید: «سحرخیز باش تا کامروا باشی!»، چطور شد؟ بوذرجمهر در پاسخ گفت: دزد از من سحرخیزتر بود! 🚩 @Manifestly
✏️روزی پیامبر (ص) و امام علي(ع) نشسته بودند دور هم خرما می خوردند. پیامبر هسته خرماهایش را يواشکی ميگذاشت جلوی امام علی بعد از مدتی پیامبر رو به امام علی کردند و فرمودند: پرخور کسي است که هسته خرمای بيشتری جلويش باشد. همه نگاه کردند، دیدند جلوي امام علی از همه بیشتر هسته خرما بود امام علی فرمود: ولی من فکر می کنم پرخور کسی است که خرماهایش را با هسته خورده. همه نگاه کردند. جلوي پیامبر(ص) هسته خرمايي نبود. سپس همه خندیدند. 📚۱۰۰۱ داستان از زندگانی امام علی(ع) ✏️ محمّد رضا رمزی اوحدی 🚩 @Manifestly
هدایت شده از مانیفست - رمان
دل پسرا بسوزه باز ما یه روز داریم که بهمون تبریک بگن اما شما چی؟😝 روز دختر رو به همه خانم های کانال تبریک میگم🌺 @Manifest
۴۹ 👈 قسمت ۶ واما ای ملک جوان بخت و همسر مهربان شهرزاد خوشبخت ، در آغاز سومین شب تعریف داستان غلام سیاه دروغگو، و دنباله مطالب معروض داشته دیشب، باید عرض کنم که: آنجا بود که رنگ از روی داروغه شهر بغداد و وزیر اعظم پرید. وزير حس کرد این تهدید سلطان، با حرف قبلش که در کنار رودخانه دجله و بعد از یافتن صندوق حاوی جنازه به تنهائی و در دل شب گفته بود، خیلی تفاوت دارد. به این جهت، هر دو با هم به سرعت به محل کارشان رفتند و به مشورت پرداختند. اولین تصمیمی که گرفتند، این بود که داروغه شهر دستور بدهد در شهر بغداد و تمامی شهرهای شمال بغداد و حاشیه دجله، جار بزنند که هر کس غلامی سیاه پوست در خانه دارد، با غلام خود به داروغه خانه بیاید و همچنین برای پدر رشید و رحیم و رئوف، و یا قاتل آن زن بی گناه هم پیغام فرستاد که از صبح روز بعد، در داروغه خانه باشند تا غلام سياهها را یکایک ببینند و آن فرد دروغگو را پیدا کنند. ضمنا، وزیر به تمامی جارچیان و منادیان که در داروغه خانه جمع شده بودند، تأکید کرد که در اعلام خبر از زبان سلطان، اضافه نمایند که چنانچه فردی از اجرای فرمان سلطان سرباز زند و از آوردن غلام سیاه خود امتناع ورزد، گردن صاحب و غلام، هر دو با هم در میدان شهر زده خواهد شد. به فوریت، اطلاعيه وزیر اعظم به داروغه های شهرهای شمال ساحل دجله هم ابلاغ شد. هنوز یک ساعت از صدور فرمان وزیر اعظم نگذشته بود که گزمه های شهر بغداد و کارکنان داروغه خانه، به در خانه تمامی افرادی که صاحب غلام سیاه بودند و در سرای خود غلام و برده نگهداری میکردند رفتند و دستور وزیراعظم را به ایشان اعلام کردند. از طرفی ، مأموران سری هم، به کاروان سراها و قهوه خانه ها و محل اجتماع اوباش شهر زدند و هر جا غلام سیاهی می دیدند دستگیر کرده و به داروغه خانه می آوردند و یکایک غلامان را از مکانی که وزیر اعظم سرزمین بین النهرین، و داروغه شهر بغداد و مرد بزاز قاتل زن بی گناه نشسته بودند، عبور می دادند. در طول یک هفته، بیشتر از چهار هزار غلام سیاه که با شغل بردگی، در بغداد و شهرهای ساحلی رودخانه دجله، و حتی دیگر شهرهای سرزمین بین النهرین زندگی میکردند را، از جلوی چشمان وزیر اعظم و داروغه و مرد بزاز عبور دادند. هر بار، بعد از نگاه دقیقی که مرد بزاز، به چهره غلامان می انداخت، با اشاره سر به حاضران پاسخ منفی میداد. آخرین ساعات روز هفتم هم در حال سپری شدن بود و با وجود بسیج عمومی که وزیر اعظم داده بود، و با آنکه مأموران و گزمه ها، تمام شهرهای سرزمین بین النهرین و تمام خانه های مردم را تفتیش کرده و زیر و رو نموده بودند، اما نشانی از غلام سیاه دروغگو به دست نیامد. وزیر اعظم و داروغه که مطمئن بودند فردا صبح به دستور سلطان، سرشان زیر تیغ جلاد خواهد رفت، با اعتراض و تهدید بر سر مرد بزاز فریاد کشیده و هر کدام مطلبی میگفتند، که خلاصه اش این بود : « تو به سلطان دروغ گفته ای و داستان تو در مورد کشتن همسرت ساختگی بوده، و حال که فردا صبح، به خاطر صحنه سازی و داستان پردازی غیر واقعیات، باید سر ما به فرمان سلطان زیر تیغ جلاد برود. ما هم سحرگاهان سر تو را از بدنت جدا خواهیم کرد» در همان هنگام، نایب داروغه شهر بغداد وارد شد و گفت : «طبق تحقیقاتی که به عمل آوردیم، معلوم شد در محله ای که خانه این مرد بزاز قرار دارد، پیر مردی ثروتمند زندگی می کرده که او هم صاحب یک غلام سیاه بوده است.وی حدود یک ماه پیش از دنیا رفته و غلامش هم ناپدید شده است.» نایب داروغه اضافه کرد « به همین خاطر هم بود که ما در طول یک هفته گذشته، تمام شهر بغداد و اطرافش، و حتی تمام سرزمین بین النهرین را زیر و رو کردیم و در میان اراذل و اوباش و دزدان گشته، و هر چه غلام سیاه بی صاحب بود را هم به حضور شما آوردیم،.الان هم شرفیاب گشته ام تا به عرض وزیر اعظم برسانم که، وقتی در بارانداز بندر بصره، در حال تحقیق بودیم، خبردار شدیم که هفته قبل، غلامی که اثاثیه بسیاری هم همراه داشته با یک کشتی عازم شمال آفریقا شده و این سرزمین را ترک کرده است. اکنون آمده ام تا هم از حضور وزیر اعظم، مهلت دیگری بگیرم، و هم با در دست داشتن حکمی از سوی شما، به وسیله قایقهای تندرو و پاروزنان ورزیده سر در پی آن کشتی بگذاریم که هفته پیش، بندر بصره را به سوی شمال آفریقا ترک کرده است.» وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد، شبانه به بارگاه سلطان رفتند و از او مهلت دیگری گرفتند، و همان دم چهار قایق تندرو، به همراه نایب داروغه شهر بغداد، با چهل پاروزن ورزیده و ده تن از مأموران کار کشته، و همچنین حکمی از طرف وزیر اعظم، برای ناخدای کشتی، به سوی شمال آفریقا حرکت کردند. ادامه دارد... @Manifestly
✏️برای رسیدن به جایی که تا به حال نرسیده ایم، باید از راهی برویم که تا به حال نرفته ایم. 👤ماهاتما گاندی @Manifestly
زاهد و آسیابان✏️ رفت روزی زاهدی در آسیاب آسیابان را صدا زد با عتاب گفت دانی کیستم من گفت :نه گفت نشناسی مرا، ای رو سیه این منم ، من زاهدی عالیمقام در رکوع و درسجودم صبح وشام ذکر یا قدوس ویا سبوح من برده تا پیش ملایک روح من مستجاب الدعوه ام تنها وبس عزت مارا نداند هیچ کس هرچه خواهم از خدا ، آن میشود بانفیرم زنده ، بی جان میشود حال برخیز وبه خدمت کن شتاب گندم آوردم برای آسیاب زود این گندم درون دلو ریز تا بخواهم از خدا باشی عزیز آسیابت را کنم کاخی بلند برتو پوشانم لباسی از پرند صد غلام وصد کنیز خوبرو میکنم امشب برایت آرزو آسیابان گفت ای مردخدا من کجا و آنچه میگویی کجا چون که عمری را به همت زیستم راغب یک کاخ و دربان نیستم درمرامم هرکسی را حرمتیست آسیابم هم ، همیشه نوبتیست نوبتت چون شد کنم بار تو باز خواه مومن باش و خواهی بی نماز باز زاهد کرد فریاد و عتاب کاسیابت برسرت سازم خراب یک دعا گویم سقط گردد خرت بر زمین ریزد همه بار و برت آسیابان خنده زد ای مرد حق از چه بر بیهوده می ریزی عرق گر دعاهای تو می سازد مجاب با دعایی گندم خود را بساب… ✏️ مسیحا اسدی پویا 👤شاعر شیرازی 🚩 @Manifestly
۵۰ 👈 قسمت ۷ امیدی در دل وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد و مرد بزاز قاتل پیدا شد؛ زیرا اگر نایب داروغه آن خبر را برای ایشان نمی آورد، سر هر سه آنها زیر تیغ جلاد می رفت. پاروزنان ورزیده آن چهار قایق تندرو، چهار شبانه روز در دل دریاها پارو زدند و به سوی شمال آفریقا، قلب آب ها را شکافتند و به جلو رفتند. آنها به هر کشتی، چه در میان آبها و چه در ساحل بندرها که می رسیدند، تمام مسافران را شناسایی کرده و همه جای کشتی را زیر و رو میکردند تا اینکه نزدیکی های تُرعه* ای که به امر خشایار شاه، سلطان سرزمین پارس، میان دریای حجاز و دریای شمال سرزمین آفریقا حفر شده بود، به کشتی ای رسیدند و آن آخرين کشتی بود که در طول ده روز گذشته از آن تاریخ، در بندر بصره بارگیری کرده و به جانب شمال آفریقا، در دل آب های دریا به حرکت درآمده بود. مأموران با اجازه ناخدا وارد کشتی شدند؛ در گوشه ای از محوطه کشتی، با مرد سیاه زشت روی بد هیبتی روبه رو شدند که در حال شمردن سکه های زر بود. مأموران با نشانه هائی که از مرد بزاز گرفته بودند، بلافاصله غلام دروغگو را شناختند و به سرعت بر سر او ریختند و در حالی که مشغول بستن دست و پای وی بودند، شنیدند که غلام، زیر دست و پایشان التماس کنان میگوید «به خدا من او را نکشتم! به خدا من نکشتم! رهایم کنید! رهایم کنید! » و آنجا بود که مأموران فهمیدند، غلام سیاه نابکار گذشته از آنکه با دروغگوئی اش، باعث قتل زنی بی گناه شده، خود نیز قاتل هم می باشد. مأموران با خوشحالی از موفقیت خود در یافتن غلام دروغگو، او را به یکی از قایق ها منتقل کردند و با همان سرعت، و شاید هم بیشتر، رو به سوی سرزمین بین النهرین و رودخانه دجله و شهر بغداد گذاشتند. چون با غلام سیاه در بند، وارد مقر داروغه خانه شهر بغداد شدند، دیدند که وزیر اعظم و داروغه و مرد بزاز ، همچنان بی صبرانه و منتظر، چشم بر در دوخته اند. مرد بزاز تا چشمش به غلام در بند افتاد، چون فنر از جا پرید و برقی از چشمانش جهید و شادمانه فریاد کشید «خودش است!» و بعد از شدت ذوق، بنای گریستن را گذاشت. وزیر اعظم به جانب غلام سیاه در بند رفت و گفت: «اکنون بر ما معلوم شد که تو ملعون، غیر از دروغگوئی که خود گناه بزرگی است و برابر با دشمنی خداست، مرتکب جرم دیگری هم شده ای و آدم کشته ای. بگو تا بدانیم دستت به خون چه کسی آلوده شده است؟» غلام سیاه در بند شده فقط این جمله را کوتاه گفت «قربان! به خون صاحبم»... و اما ای سلطان مقتدر، و ای مالک جان و تن شهرزاد خدمتگزار، وزیر اعظم در حالیکه شمشیر از نیام کشیده و لبه آن را بر سینه سیاهِ غلام رو سیاه نهاده بود گفت «ماجرای کشتن صاحبت را اینجا برای من تعریف کن و علت دروغگوئی خود را هم، در محضر سلطان سرزمین بین النهرین بیان نما، که وای به روزت اگر اینجا و آنجا، کلمه ای خلاف گفته و باز هم دروغ گفتن را ساز کنی» غلام سیه روی این گونه آغاز کرد: - شاید، منِ اکنون نگون بخت و در انتظار کیفری سخت، روزی از خوشبخت ترین غلامان شهر بغداد بودم؛ زیرا صاحبم، مرد تنهای مهربان ثروتمندی بود که دو فرزندش، یکی ناخدای کشتی و دیگری بازرگان ادویه بود. آن دو در طول سال، شاید بیشتر از یک ماه تا چهل روز، نزد پدر نمی ماندند و بقیه ایام را در حال سفر بودند. آن پیرمرد که نامش رحمان بود، رفتارش با من، حتى از رفتار با پسرانش هم بهتر بود و هرگز مانند یک غلام با من رفتار نمیکرد. بهترین لباسها را به من می پوشاند، بهترین غذاها را به من می داد، با من همسفره می شد و شبها در اطاقی که جوار اتاقش بود می خوابیدم. هر هفته یک روز هم مرا مرخص میکرد و آزادم میگذاشت و سه سکه نقره هم، قبل از مرخصی رفتنم به من می داد. تمام غلامان شهر بغداد به من حسادت میکردند و همه آرزو داشتند که کاش جای من بودند و چنان صاحبي داشتند. باید بگویم که تا من دستم به خون پاک صاحبم آلوده نشده بود، با تمام سیاهی رنگ، چهره ای آرام و دوست داشتنی داشتم،تا اینکه... ادامه دارد.... 🚩 @Manifestly
✏️آمادگی برای فردا به معنی تلاش زیاد امروز است. 👤بروسلی @Manifestly
✏️روزی حضرت داود (ع) از حضرت حق خواست که قضاوتی را به او کمک کند که اگر خدا بود چنین قضاوتی بین دو شاکی می‌کرد. حضرت حق فرمود: «ای داود از این سودا و تقاضا درگذر و بر اساس آنچه می‌بینی قضاوت کن.» اما داود نبی (ع) اصرار کرد. روزی حضرت حق جل‌جلاله به او فرمود: «فردا نزد تو پیرمردی با جوانی برای دادرسی مراجعه خواهند کرد، بین آن دو قضاوت نکن تا من قضاوتی بکنم که در روز رستاخیز در بین مردم خواهم کرد.» صبح روز بعد شد و پیرمردی، جوانی را نزد داود (ع) آورد و گفت: «این جوان این انگور را از باغ من دزدیده است. جوان بی‌‌چون‌وچرا دزدی از باغ این پیرمرد را پذیرفت.» جبرییل نازل شد، در حالی‌که مردم شاهد قضاوت داود (ع) بودند به داود (ع) امر کرد، از کمر خنجر خود را در بیاور و به دستان این جوان بسپار تا پیرمرد را بکشد و سپس جوان را آزاد کن. داود (ع) از این قضاوت الهی ترسید؛ ولی چون خودش خواسته بود، تسلیم امر حق شد. در پیش چشم مردم! دستان پیرمرد را گرفت و خنجر به جوان داد و امر کرد جوان سر پیرمرد را برید. مردم از این قضاوت داود (ع) آشفته شدند و حتی دوستان او، او را رها کردند. مدتی گذشت، همه داود (ع) را به بی‌دینی و بی‌عدالتی متهم کردند. داود نبی (ع) سر در سجده برد و اشک‌ها ریخت و از خدا طلب کرد تا شایعات را از او دور کند. ندا آمد: «ای داود! مردم را به باغی که برای این پیرمرد بود ببر. به مردم بگو این قضاوت، امر من بود. آن پیرمرد قاتل پدر این جوان بود و این باغ ملک پدر این جوان. پس پسر٬ قاتل پدر را قصاص کرد و به باغ خود رسید. گوشه باغ را بکَن خمره‌ای طلا خواهید دید که برای این پسر است. به مردم نشان بده تا باور کنند این قضاوت از سوی من و درست بود. ای داود دیدی! من نخواستم قضاوتی به تو نشان دهم٬ به اصرار تو این کار را کردم. چون نمی‌خواستم در بین مردم به بی‌دینی و ناعدالتی متهم شوی. چنان‌چه بسیاری از مردم چون از کارهای یکدیگر بی‌خبر هستند و علم ندارند مرا به بی‌عدالتی متهم می‌کنند و از من دور می‌شوند. در حالی‌که اگر از عمق افعال من باخبر شوند هرگز در مورد من چنین گمان نمی‌کنند و مرا دوست می‌دارند. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۰ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۷ امیدی در دل وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد و مرد بزاز قاتل پیدا
۵۱ 👈 قسمت ۸ تا اینکه به فاصله کمتر از یک ماه، هر شب بعد از آنکه پیر مرد مهربان به خواب می رفت و صدای خرخرش بلند می شد، در حالت خواب و بیداری، غلام سیاه دیگری می دیدم که با زشتی فعلی چهره ام، بر آستان اتاقم ظاهر می شد و با خنده کریهی میگفت: «احمق! او را بکش و طلاهایش را صاحب شو! ببین با هفته ای سه سکه نقره که تو از او میگیری، به چه راحتی و آسایشی دست می یابی و چه لذتی می بری! احمق او را بکش و طلاهایش را صاحب شو!» یک هفته اول، هراسان از جا می پریدم و به حیاط خانه می آمدم و دلو به چاه می انداختم و آب میکشیدم و سر و روی خودم را می شستم ؛ ولی از هفته دوم، وقتی همان غلام ، مثل هر شب در آستانه اتاق ظاهر می شد، ابتدا می گفت: « مرد، من همزاد تو ام. من نیمه ناتمام تو ام. حرف مرا گوش کن و او را بکش و طلاهایش را صاحب شو. این کار را انجام بده، تا تو را همراه خود به سرزمین عفریتان ببرم. تو اگر در اینجا بمانی، تا آخر غلام خواهی ماند؛ آن هم فقط با هفته ای سه سکه نقره! و چه بسا که اگر فردا صاحبت بمیرد، فرزندان او تو را بفروشند و روزگار بدتری پیدا کنی.» بالاخره بعد از بیست شب بود که وسوسه های آن غلام سیاه زشت رو در من کارگر افتاد و تصمیم غلط نابجایی گرفتم و اما ای ملک جوان بخت مقتدر نشسته بر تخت، غلام دروغگوی گناهکار، در حالی که روی زمین به پشت افتاده و لبه شمشیر وزیر اعظم، بر سینه اش و پای چپ وی، بر روی شکمش بود، این طور ادامه داد: - در نیمه شب بیستم، وقتی باز هم همزاد زشت رویم در آستانه اتاق ظاهر شد، قبل از آنکه او حرف های تکراری و وسوسه آمیز شب های قبل خود را آغاز کند، من رو به او کردم و گفتم بسیار خب، بگذار خوابش سنگین شود، قول می دهم سحرگاه نشده او را بکشم و جنازه اش را در باغچه حیاط خانه دفن کنم. تو هم فرداشب بیا و مرا همراه خودت به سرزمین عفریتان ببر. غلام همزاد من، خنده زشتی کرد و ناگهان ناپدید شد من آهسته به پشت در اتاق صاحبم رفتم و دیدم، پیر مرد، در زیر نور شمع، مشغول نوشتن مطلبی بر روی پوست آهوست. دوباره سر جایم برگشتم و چون صدای خرخر صاحبم بلند شد، آهسته وارد اتاقش شدم و در زیر نور ماه که از پنجره به داخل اتاق تابیده می شد، ریسمانی به گردنش بستم و آن را آنقدر کشیدم تا صاحب بیچاره ام خفه شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. آنگاه، احمقانه و وحشیانه، جنازه اش را به کنار باغچه بردم و با بیل زمین را کندم و در آنجا دفنش کردم و تا صبح، پریشان و منقلب، در حیاط خانه راه رفتم و چون صبح به اتاق صاحبم برگشتم، پوست آهو را برداشتم و این متن را خواندم ولی باید قبلا به شما بگویم، شاید من تنها غلام باسواد شهر بغداد باشم، زیرا صاحبم که مرد فاضلی بود، در دورانی که من در خدمتش بودم، خواندن و نوشتن را به من آموخت. اما نوشته متن پوست آهو چنین بود «خطاب به پسرانم سلمان و سلیمان که این وصیت من به شماست. به موجب این نوشته، از شما می خواهم که بعد از مرگم، نیم سرمایه نقدی و این خانه را به غلامم مبارک ببخشید و از او هم می خواهم که تا آخر عمر، در این خانه بماند و چراغ آن را روشن نگاه دارد ؛ تا هر گاه که شما از سفر می آئید و وارد بغداد می شوید و سری به این خانه می زنید، درِ این خانه همچنان به روی شما باز باشد و چراغش همیشه روشن بماند.» با خواندن وصیت نامه، آه از نهادم بلند شد و بنای گریستن را گذاشتم ولی ناگهان گریه ام تبدیل به قهقهه های دیوانه وار شد و چون خود را مقابل آئینه رساندم، دیدم که چهره آرام و مهربان قبلی ام، مبدل به چهره آن غلام وسوسه گر شده که بیست شب تمام، بعد از نیمه شبها بر آستان اتاقم ظاهر می شد. یعنی من ناگهان خود را در شکل و قالب همان غلام همزادم دیدم؛ یعنی همین قیافهای که شما الان ملاحظه میکنید. آری ای وزیراعظم! این بود ماجرای کشتن رحمان، همان پیر مرد مهربانی که صاحبم بود. درست همان موقع هم، وزیر اعظم سلطان سرزمین بین النهرین، آب دهانی بر صورت آن غلام رو سیاه انداخت و رو به مأموران کرد و گفت « این جرثومه فساد و نشانه رذالت را، به سگ دانی بیندازید تا بقیه داستان نفرت انگیز زندگانی خودش را فردا در حضور سلطان برایمان تعریف کند» صبح روز بعد که پایان هفته دوم مهلت هم بود، وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد، غلام دروغگوی روسیاه را به قصر پادشاه بردند و او در ادامه شرح سیاہ کاری هایش در حضور پادشاه گفت: - و اما ماجرای من و آن خاتون زیبا که شنیدم بعد به دست همسرش کشته شد، از این قرار است .... ادامه دارد..... 🚩 @Manifestly
#جملات_ناب 🔸 امام علی (ع): 🔹 هر كه از بسيارى امور تغافل و چشم پوشى نكند، زندگى‌اش تيره مى‌شود. 🚩 @Manifestly
این بار اولت بود✏️ 🌀یک ﺯن و شوهر ، ﺳﻲ ﺍﻣﻴﻦ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ٣٠ ﺳﺎﻝ ﺣﺘﯽ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻭ ﻣﺸﺎﺟﺮﻩ ﺍﻱ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﻫﺎﯼ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺤﻠﯽ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺭﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﻨﻨﺪ . ﺳﺮﺩﺑﯿﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﮕﻪ: ﺁﻗﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟ ﯾﻪ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻤﮑﻨﻪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻩ ﻋﺴﻞ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺭﻭﺳﺘﺎﻱ ﺧﻮﺵ ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍ . ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺐ ﺳﻮﺍﺭﯼ ، ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺳﺐ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﺍﺳﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﻮﺏ و آرام ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﺍﺳﺐ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺳﺮﮐﺶ ﺑﻮﺩ . ﺳﺮ ﺭﺍﻫﻤﻮﻥ ﺍﺳﺐ که همسرم سوار شده بود ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ . ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺍﺳﺐ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻟﺖ ﺑﻮﺩ " ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻪ ﺍﺳﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻣﺖ ﺑﻮﺩ " ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ؛ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺗﻔﻨﮕﺸﻮ ﺍﺯ کیفش ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺷﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺍﺳﺐ ﺭﻭ ﮐﺸﺖ . من ﺳﺮ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺩﺍﺩ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻭﺍﻧﯽ؟؟؟ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺷﺪﯼ؟؟؟ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﻡ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻟﺖ ﺑﻮﺩ . ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ لحظه ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ پایه ﺭﯾﺰﯼ ﺷﺪ! 🚩 @Manifestly
🌀این مرد جوان تا به حال ۸۰۰۰۰ بار به قرار ملاقات رفته، درخواست ازدواج کرده و جواب رد شنیده. او که رکورد تازه‌ای را ثبت کرده با تابلویی در خیابان ایستاده و درخواست یک همسر را دارد 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۱ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۸ تا اینکه به فاصله کمتر از یک ماه، هر شب بعد از آنکه پیر مرد
۵۲ 👈قسمت آخر که، خانه پیر مرد صاحبم که در آن زندگی می کردم، یک کوچه بالاتر از خانه آن خاتون بود، و یکی از روزها که من برای خرید نان، به در دکان نانوائی رفتم، بانویی را در نهایت زیبائی و متانت دیدم که او هم به در دکان آمد و گفت «شاطر آقا، پدرم چند روزی بیمار است. شوهرم که صبح زود به سفر رفتند، سلام رساندند و گفتند فعلا این چند روزی که ایشان بستری هستند، شما روزی ده عدد نان به در خانه ما بفرستید» غلام در حضور سلطان ایستاده، این گونه ادامه داد: « چون خاتون به عقب برگشت، تا دست فرزند خردسال خود را بگیرد و به خانه برگردد، من با دیدن آن خاتون زیبا منقلب و دگرگون شدم. دستم را به دیوار گرفتم که زمین و زمان دور سرم چرخیدن گرفت چند روزی حالت خود را نمیفهمیدم و کارهای روزمره خود را هم از یاد برده بودم. صاحب من که پیر مرد با خرد و پر اندیشه ای بود، مصرانه علت آن دگرگونی را از من پرسید و من هم که طی سالها خدمت در خانه او، بسیاری از خلق و خوهایش را سر مشق خود قرار داده بودم، راستی پیشه خود کردم و ماجرا را برای وی تعریف نمودم. صاحبم بعد از شنیدن آن ماجرا، شاید دهها شب با من صحبت کرد و نصيحتم نمود، تا پذیرفتم که چشم پی ناموس مردم داشتن و دل به عشق زنان شوهردار بستن، گناهی بس بزرگ است یادم نمیرود که صاحبم میگفت کبوتر با کبوتر، باز با باز، کند هم جنس با هم جنس پرواز، و به من قول داد هر گاه فرزندانش، سلمان و سلیمان از سفر بیایند، از آنها بخواهد که از سرزمین سیاهان، دختری پاکیزه را به کنیزی بخرند و به بغداد بیاورند، تا صاحبم آن کنیز را همسر من گرداند من حرفهای پدرانه صاحبم را پذیرفتم و فکر آن خاتون را از سر و مهر او را از دل خود بیرون کردم، تا اینکه در ست روز بعد از کشتن صاحبم که گفتم چهره ام را در آئینه دیدم و از تغییرش وحشت کردم، ناگهان یاد آن خاتون دوباره در سرم افتاد و عشقش مجدد در دلم آتشی به پا کرد و افکاری شیطانی به سرم نشست آن فکر این بود که به هر صورت شده، خاتون را بدزدم و به وسیله عفریتی که بعد از کشتن صاحبم دیگر خبری از او نبود، پری رو را به سرزمین عفريتان که هنوز هم نمی دانم کجاست ببرم و با او در آنجا زندگی کنم البته این مطلب را هم اضافه کنم چون صاحبم کمتر از خانه بیرون می آمد، لذا کسی از مرگش در آن مدت کوتاه باخبر نشد من از طرف دیگر، هر روز بر در خانه خاتون کمین می کردم تا بلکه فرصتی پیدا کنم و داخل شده و او را بدزدم، با این فکر ابلهانه که ابتدا چند روزی وی را دست و پا بسته در خانه ام نگهش دارم،تا غلام اقلی دوباره بر آستان اتاقم بیاید و به وسیله او، خاتون را با خود به سرزمین عفریتان ببرم آری من هر روز، بر در خانه آن خاتون، به قصد دزدیدنش کمین می کردم تا اینکه روزی فرزندش را دیدم که با به ای در دست از خانه بیرون آمد، با فکری شیطانی به سراغ آن پسر که نامش رشید بود رفتم و او را به حرف کشیدم چون رشید در عالم کودکی قصه بیماری برطرف شده مادرش و سه به بنفش را برای من تعریف کرد، آن به را با وعده بخشیدن یک کره اسب زیبا، از رشید گرفتم و چون دیوانه ها به در دکان بازی شوهرش، یعنی همین مردی که کنار وزیر اعظم و مقابلم ایستاده رفتم با این فکر احمقانه که بلکه شوهر، با شنیدن داستان ساختگی خیانت همسرش، او را طلاق بدهد و من بدون ارتکاب گناهی، راحت تر بتوانم صاحب آن خاتون پری رو شوم ولی چون فهمیدم که آن زن بیچاره به دست شوهرش کشته شد، دوباره بدون آنکه شکل صورت و قیافه ظاهرم به حالت اول در آید دگرگونی در خود احساس کرده و پشیمان شدم و حالت درون و عواطف گذشته ام به من بازگشت که متأسفانه خیلی دیر شده بود من پشیمان و نادم از آن دو گناه بزرگ، آن گاه که فهمیدم سلطان به دنبال من است، از بغداد گریختم و اما ای ملک جوان بخت، در این هنگام بود که سلطان سرزمین بین النهرین، با خشم فریاد کشید «کافی است ای حیوان بی رحم» و بعد به جلاد فرمان داد و گفت «خفه اش کن» صبح روز بعد بود که پیکر غلام سياه دروغگوی قصه ما را چهار شقه کردند و هر شقه را به یکی از دروازه های شهر بغداد آویختند و در این لحظه بود که هم سلطان را خواب در ربود و هم داستان غلام سیاه دروغگو به پایان رسید و هم شبی دیگر تیغ جلاد بر گردن شهرزاد نرسید پایان شب بیست و یکم پایان قصه غلام سیاه دروغگو ✏️ داستان بعد داستان اعجاب انگیز ❤️نورالدین و شمس الدین❤️ 🚩 @Manifestly
#جملات_ناب 🌀بهترین کاری که یک نفر می تواند برای تحقق رویاهایش انجام دهد، این است که از خواب بیدار شود و حرکت کند. 👤 پل والری 🚩 @Manifestly
🔵🔵🔵اطلاعیه قابلیت جستجوی کلمه و جستجو با هشتگ در کانال و سوپر گروه فعال شد. با تشکر از تیم پیام رسان ایتا🌺✔️
✏️روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند.در پایان،یكی از آن دو به دیگری گفت:طبق حسابی كه كردیم من یك دینار به تو بدهكار هستم. 🌀 بازرگان دیگر گفت:اشتباه می كنی!تو یك و نیم دینار به من بدهكار هستی؟ آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا كردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف ،سر جایش ماند. 🌀هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم در گیر بودند. سر انجام بازرگان اولی خسته شد وگفت:بسیار خوب!تو درست می گویی! یك روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت. سپس یك و نیم دینار به بازرگان دوم داد. 🌀بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد. شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت:آقا،انعام من چی شد؟ بازرگان ،ده دینار به شاگرد همكارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت بازرگان اولی به او گفت :مگر تو دیوانه ای پسر؟! كسی كه به خاطر نیم دینار ،یك روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟! 🌀شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد. 🌀آن مرد خیلی تعجب كرد و در پی همكارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: آخر تو كه به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا كردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟! 🌀بازرگان دومی پاسخ داد:تعجب نكن دوست من، اگر كسی در وقت معامله نیم دینار زیان كند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان كرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حكم می كند كه هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد،اما اگر كسی در موقع بخشش و كمك به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از كمك كردن خود داری كند نشان داده كه پست فطرت و خسیس است. 🔻پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان كنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم. ✏️عنصرالمعالی 📜خسیس یا بخشنده 📚قابوسنامه 🚩 @Manifestly
✏️ هدف تو از تحصیل چیست ، زمانیکه هنوز در خیابانها آشغال می ریزی تا سرانجام، فردی تحصیل نکرده آن را بردارد. 🚩 @Manifestly
🌀🔵🔵امشب داستان اعجاب انگیز و عاشقانه و عرفانی از هزار و یک شب به نام تقدیم میشه(دو قسمت) داستانی که با سه خاتون بغدادی از نظر زیبایی برابری میکنه. همراه ما باشید.🌺🌺
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۲ #غلام_دروغگو 👈قسمت آخر که، خانه پیر مرد صاحبم که در آن زندگی می کردم، یک کوچه بالات
۵۳ 👈 قسمت ۱ شهرزاد قصه گو داستان را اینگونه آغاز کرد: 🚩 در روزگاران قدیم، در سرزمین تاریخی و پهناور مصر، پادشاهی حکومت میکرد که او خداوند داد و دهش، و دریای جود و کرم و بخشش بود. پادشاهی که رعیت شب را در سایه عدلش، به آرامی می آرمید و خطا کار از ترسش، در خطه او، چون موش کور می رمید و همچنین در ساحل رودخانه نیل سرزمینش، همواره و همیشه، نسیم آشتی و صفا می وزید. این پادشاه وزیری داشت دانشمند و صاحب کمال، که آن وزیر نیز دارای دو پسر برازنده و نیکو جمال بود. وزیر باخردِ سالخورده را بالاخره، دست اجل گریبانش گرفت و او را به دیار عدم برد، و بر مرگ وزیر، هم پادشاه غصه بسیار خورد و هم اشک ماتم و حرمان، صبر و طاقت نورالدین و شمس الدین را با خود برد که شمس الدين نام پسر بزرگ وزیر در گذشته، و نورالدین نام پسر دوم و کوچک آن مرد فرهیخته بود. پادشاه که در سایه تدبیر درخور تحسین وزیر اعظم خود، سال های بسیار به آسودگی و عاری از دغدغه خاطر بر تخت سلطنت نشسته بود، پس از گذشت یک هفته از وارد شدن آن مصیبت، شمس الدين و نورالدین را به بارگاه خود فرا خواند و دو خلعت شایسته و در خور، که همان جامه وزارت باشد بر تن ایشان پوشاند و در حضور بزرگان لشکر و امیران کشور و دیگر درباریان گفت: - از امروز من دارای دو وزیر هستم، که هر دو یادگار وزیر پیشین و یار باوفا و دوست دیرین من هستند ؛ یکی شمس الدین که وزیر دست راست من، و دیگری نورالدین وزیر دست چپ من است؛ زیرا برای دلاوران و شاهان یا سرداران میدان سیاست، و حافظان مالک و مملکت، دست چپ و راست هر دو لازم است و بین آنها نیز، هیچ تفاوتی وجود ندارد شمس الدین مهتر و نورالدین کهتر، چون سخنان سلطان را شنیدند، شادمانه زمین ادب بوسیدند و از پادشاه تشکر بسیار نمودند. تشکر و امتنان، برای آن خلعت و جامه وزارت که پوشیدند و آن مقام های صدارت که شربت چون قندش را نوشیدند. سلطان سرزمین مصر، برای آنکه آن دو جوان شایسته، زودتر آبدیده و پخته و آزموده شوند، یک هفته شمس الدين را از بام تا شام در کنار خود می نشاند و هفته دیگر، با نورالدین در مورد مسائل مختلف به گفتگو می نشست و داد سخن می داد. سلطان، یک هفته وزیر دست راست، همدم و انیس دقایقش بود و هفته دیگر، وزیر دست چپ، مشاور و مخاطب و شنونده سخنان و لطایفش میگشت. در سفرها نیز، همواره رعایت نوبت را می کرد، یک بار شمس الدین مهتر همسفرش میگشت و یکبار هم، نورالدین کهتر همراهش می رفت. شبها را هم، آن دو برادر که هنوز همسر اختیار نکرده بودند، در یک خانه و با هم می گذرانیدند. از جمله یک شب، بعد از صحبتهای مربوط به سیاست و گفتگو درباره مسائل مملکت، شمس الدین با برادر بزرگ گفت: - برادر جان! خانه مان تاریک است و اتاقهایمان چراغی روشن می خواهد و مرغ روحمان نیز، پرواز در صحن باغ و گلشن را می طلبد. باید از سلطان اجازه بگیریم و در صدد یافتن همسر و جفت برای خویش باشیم. چون پیشنهاد شمس الدين با حسن استقبال نورالدین رو به رو شد، برادر بزرگ همچنان نشسته بر توسن خیال گفت: - چقدر خوب خواهد شد اگر جشن عروسی مان هم در یک شب باشد و نیکوتر آنکه، اگر خدای تعالی بخواهد، همسرانمان هم، در یک شب از ما باردار شوند و بعد از نه ماه و نه روز، در یک وقت و زمان، همسر تو پسری بزاید و من نیز، صاحب دختری شوم. و اما ای سلطان شایسته و ای سرور بایسته ، قبل از اینکه به نقل ادامه صحبتهای دو برادر بپردازم، ناچار به اشاره این حقیقت هستم که ابليسان ، همیشه و همه وقت، و در هر گوشه ای مترصد و آماده اند تا تخم نفاق بين آدمیان بیفکنند و آتش کدورت به دامانشان بیندازند و هم چنین، دیوار بلند قهر را بینشان بکشند. ادامه دارد 👇👇👇 https://eitaa.com/Manifestly/1614 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۳ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۱ شهرزاد قصه گو داستان را اینگونه آغاز کرد: 🚩 در
۵۴ 👈قسمت ۲ از جمله اینکه عفریتان و شیاطین مدتها بود قصد جان شمس الدين و نورالدین را کرده بودند؛ تا آن شب که آن گفت وگوی شیرین بین آنها شروع شد. باری، شمس الدین در ادامه سخنانش گفت: - پسر تو و دختر من، در کنار هم رشد کرده و چون هنگام وصلتشان فرا برسد، من دختر خود را کابین پسر تو کرده به عقد او در می آورم. اینجا بود که ابلیس طمع، رخنه در وجود شمس الدين کرد. او در دنباله سخنانش خطاب به برادر خود گفت: - و البته من سی هزار سکه زر سرخ و سی باغ و سه مزرعه مهریه دختر خود را خواهم گرفت. ابليسان که سالها و حداقل بعد از به مقام وزارت رسیدن دو برادر، انتظار چنان موقعی را میکشیدند، فرصت را غنیمت شمردند و ابلیس خشم نیز، رخنه در تار و پود نورالدین کرد ؛ به طوری که نورالدین، بی تأمل به میان حرف برادرش پرید و با تندی گفت: - یعنی چه؟ این حرفها چه معنی دارد؟ مگر من و تو، در مقام وزارت پادشاه، هم رتبه و هم پایه هم نیستیم؟ گذشته از آن، پسر از دختر همیشه برتر است و نام نیک پدر، با وجود پسر زنده می ماند. اگر دختر تو، همسر پسر من نشود، کجا می تواند نام نیک پدربزرگش را به دنبال خود بکشد؟ بی خود نیست که گفته اند اگر نخواستی کالائی را به کسی بفروشی بر آن قیمت بالا و گران بگذار. برادر جان! اگر نمی خواهی دختر خود را به پسر من بدهی، دیگر این همه مقدمه چینی لازم ندارد! تصور میکنی دختر برای وزیر زاده ای مثل پسر من کم است؟ و اینجا بود که ابلیس بی احترامی و پرخاش هم، اضافه بر ابلیس طمع و آز، در وجود شمس الدين رخنه کرد و فریاد کشید: - بس کن برادر! یادت باشد این من بودم که باعث شدم تا تو هم به مقام وزارت برسی.حال فرزند وزیر زاده خود را به رخ من می کشی؟ مرا باش که همواره فکر می کردم تو یار شاطرم هستی، اما اکنون متأسفانه می بینم که بار خاطرم شده ای! حال که این سخنان جسورانه را به من گفتی، اگر زر سرخ به خروار و مزرعه و باغ بی حد و شمار هم مهریه دخترم کنی، محال است که پسر ناقابل تو را، داماد خود ساخته و او را با گوهر یکدانه ام به حجله بفرستم، کور خوانده ای برادر جان! نورالدین، از شنیدن سخنان آنگونه شمس الدين، آن هم با لحنی تند و با صدائی بلند که بیشتر به فریاد می مانست، فقط گفت: - برادر جان دست شما درد نکند! خوب امشب مزد مرا کف دستم گذاشتی که شمس الدين به قول معروف، شورش را در آورد و همچنان با عصبانیت جواب داد: - این تازه کمت هم هست! حیف که فردا صبح باید با سلطان به سفر بروم، و الا می ماندم و تکلیفم را با تو روشن می کردم.حالا صبر كن بروم و برگردم تا بدانی که در این دربار، یا جای من است یا جای تو. آنگاه از جای خود برخاست و به اتاق خوابش برای استراحت رفت ؛ اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که شمس الدين پشیمان شد و از آن تندی که نسبت به برادرش کرده بود شرمنده گشت، و یک آن تصمیم گرفت به اتاق خواب برادرش برود و سر و روی او را ببوسد و از او عذرخواهی کند ؛ اما از آنجا که دیگر ابلیسان، پایشان به خانه آن دو برادر باز شده بود، باز هم ابلیسی در لباس دیو غرور و خودخواهی، مقابل شمس الدين ظاهر شد و گفت - چی؟ می خواهی بروی و از برادر کوچکتر خود عذرخواهی کنی؟ او نمی بایست به تو که برادر بزرگ هستی، آن حرفهای بی ربط توهین آمیز را می زد! بله، به این ترتیب، اضافه بر شیطان آز و ابلیس خشم، دیو غرور و خودخواهی هم در قالب شمس الدین رخنه کرد و اجازه داد که آن آتش تازه شعله ور شده، خاموش شود. بعد هم بلافاصله، خواب او را در ربود. چون شمس الدين صبح زود از خواب بیدار شد، به خاطر آنکه سلطان را منتظر نگذارد، فوری عازم بارگاه پادشاه شد و در حالی که هنوز از بابت سخنان و حرکات دیشب خود ناراحت بود، به اتفاق پادشاه عازم سفر گردید. و اما حضرت سلطان، بشنوید از نورالدین که صبح، پریشان و پر از غم از خواب بیدار شد. هر چند که شاید در شب قبل، بیشتر از چند دقیقه، آن هم فقط دم صبح، چشمانش به هم نرفته بود ؛زیرا نورالدين تمام شب را به گفته های برادرش فکر میکرد، به خصوص به آن عبارت که گفت «یادت باشد این من بودم که باعث شد دم تو به مقام وزارت برسی. » باری، نورالدین از بستر بیرون آمد و خورجینی را پر از طلا و جواهر کرد و مقداری لباس و لوازم اولیه مورد نیاز را هم در خورجین گذاشت و بعد قطعه ای زغال پیدا کرد و روی دیوار مقابل سرسرای خانه مشترکشان نوشت: سهمم دگر خواری و خفت شده کنون جائی روم که حشمت و نعمت بود مرا آنگاه به خادم خود گفت که اسبش را زین کند و بیاورد. چون درباریان از عزیمت نورالدين هم با خبر شدند، پرسیدند آیا شما هم به موکب حضرت سلطان و جناب برادرتان، که ساعتی پیش از قصر خارج شدند می پیوندید؟ که نورالدین گفت نه، خودم به تنهائی عزم سفر به قصد تفریح و تفرج دارم... ادامه دارد.... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1634 قسمت بعد
#جملات_ناب ✏️کسی که میخواهد مثل خورشید بدرخشد اول باید مثل خورشید بسوزد. 👤آدولف هیتلر 🚩 @Manifestly
✏️فردریک چهار قرن پیش بر کشور آلمان حکومت می کرد و از طرفداران سرسخت آزادی اندیشه بود. او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت ، که ناگاه چشمش به اعلامیه تند و تیزی که گروهی از مخالفان علیه او بر دیوار چسبانده بودند افتاد! فردریک آن را خواند و گفت : بی انصافها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده اند ما که سوار اسب هستیم آن را خواندیم ولی افراد پیاده برای خواندنش به زحمت می افتند، آن را بکنید و پایین تر بچسبانید تا راحت تر خوانده شود! یکی از همراهان با حیرت گفت : اما این اعلامیه بر ضد شما و حکومت شماست!؟ فردریک گفت : اگر حکومت ما واقعا به مردم ظلم کرده و آنقدر بی ثبات است که با یک اعلامیه‌‌ ساقط شود همان بهتر که زودتر برود ، اما اگر حکومت ما بر اساس قانون و عدالت اجتماعی و آزادی بیان است مسلم آنقدر ثبات و استحکام دارد که با یک اعلامیه از پا نیفتد! 🚩 @Manifestly
شب دراز است و قلندر بیدار✏️ قلندر(درویش) بینوایی که کارش کوچه گردی و بیابان نوردی بود در ضمن سیاحت به شهر بلخ رسید. چون آن جا را شهری بزرگ و پرنعمت و خوش آب و هوا دید، رحل اقامت افکند. هنوز مدتی از اقامت او نگذشته بود که زنی اختیار کرد. چون شب زفاف رسید مشغول دعا شد که او را به نعمت خانه و زن و مال رسانیده است. زن هر قدر صبر کرد، دید درویش سخت مشغول راز و نیاز به درگاه بی نیاز است و به او نمی پردازد. لذا به به وی گفت: ای شوهر مهربان! دعا و نماز را از دستت نگرفته اند و برای این کار، وقت بسیار است، امشب تو وظیفه ی دیگری در پیش داری! شوهر گفت: ای زن، این قدر بی تابی نکن، "شب دراز است و قلندر بیدار!" 📚 داستان های امثال ✏️دکترحسن ذوالفقاری 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۳ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۱ شهرزاد قصه گو داستان را اینگونه آغاز کرد: 🚩 در
🔵🔵🔵پیشنهاد ویژه داستان نورالدین و شمس الدین با خوندن این داستان بارها موهای سرتون سیخ میشه😁 و بغض و اشک رو درگیر میکنه!!! چون این داستان خیلی خوبه برای امتحان دو قسمت اول رو بخونید🌺🌺🌺🌺
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۴ #نورالدین_و_شمس_الدین👈قسمت ۲ از جمله اینکه عفریتان و شیاطین مدتها بود قصد جان شمس
۵۵ 👈قسمت ۳ چند تن از ملازمان خواستند نورالدین را همراهی کنند، که وزیر دست چپ سلطان سرزمین مصر گفت: - اجازه بدهید تنها بروم. می خواهم یکی دو روزی خودم با خودم باشم و آنگاه از قصر خارج شد نورالدین همچنان سه شبانه روز رفت و رفت تا به شهر قدس رسید. یک شبانه روز را در آنجا استراحت کرد و سپس از قدس، رو به جانب حلب گذاشت و سه روز را هم در شهر حلب گذرانید. در آنجا بود که نورالدین هم از کرده خود پشیمان شد ؛ و چون خواست راه آمده را برگردد، باز هم ابلیس در لباس غرور و خودخواهی، برابر نورالدین ظاهر شد و در اندرونش دمید که: چی؟ می خواهی خودت را کوچک کنی و دوباره پایت را با وجود آن برادر جسور و بی ادب به دربار بگذاری؟ حیف از تو نیست که دوباره به آن دربار برگردی و همچنان هر روز، مورد توهین و اهانتهای برادرت قرار بگیری؟ تو به هر جانب که بروی، از دوباره برگشتن به سرزمین مصر بهتر است. به این ترتیب، ابلیس غرور و خودخواهی، بر نورالدین هم چیره شد و او را از دوباره برگشتن به سرزمین مصر و قرار گرفتن بر مسند وزارت منع کرد. نورالدین راه سرزمین بین النهرین در پیش گرفت و خود را به شهر بصره رسانید و در آنجا، به کاروان سرائی فرود آمد. از اسب پیاده شد و اسب بی نظیرش را با زین مرصع و دهانه زرین، به مرد کاروان سرادار سپرد و خود برای استراحت داخل یکی از اتاق های کاروان سرا شد. از آنجا که هم اسب قیمتی و هم زین مرصع و دهانه آن زرین بود، مرد کاروان سرادار، از ترس دستبرد دزدان، همچنان که دهانه اسب را در دست داشت، برای خرید به بازار شهر رفت که از اتفاق، گذر مرد کاروانسرادار از جلوی در قصر اختصاصی وزیر دربار بین النهرین در شهر بصره افتاد. وزیر که در حیاط قصر قدم می زد، چون آن اسب را با آن جلوه و آن زین و یراق دید، فرمان داد تا مرد کاروانسرادار را متوقف کردند و خود از قصر بیرون آمد و پرسید آن وزیر یا وزیر زاده محترمی که این اسب از آن اوست الان كجاست و تو کی هستی؟ که مرد کاروانسرادار هم، ماجرای مسافر تازه از گرد راه رسیده را برای وزیر اعظم سرزمین بین النهرین، که تازه به شهر بصره آمده بود تعریف کرد.او در ادامه گفت: - جناب وزیر! صاحب اسب، مرد جوان خوش سیمای برازنده ای ست که به نظر میرسد از امیر زادگان باشد؛ زیرا بسیار محشتم است. وزیر سرزمین بین النهرین چون آن سخنان را از مرد کاروان سرادار شنید ،گفت: - هر چه زودتر آن امیر زاده محتشم را با تشریفات خاص به حضور من بیاورید. پایان شب بیست و دوم ادامه دارد.... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1657 قسمت بعد