eitaa logo
رِسانہ‌محـــــــله‌نوٓر
313 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
21 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠او خدايى است كه معبودى جز او نيست، به غيب و شهود آگاه است. او مهربان و بخشنده است. اوست خدای یکتایی که غیر او خدایی نیست، سلطان مقتدر عالم، پاک از هر نقص و آلایش، منزّه از هر عیب و ناشایست.. آیه ۲۲ و ۲۳ سوره حشر https://eitaa.com/Noorkariz
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
15.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانمهای خانه دار..... امروز هم مثل روزهای دیگه پاشید و به امور خانه رسیدگی کنید😊 اما امروز با توجه به این شغل مهم و حساس... به کارهای خانه رسیدگی کن با توجه به این شغلِ آینده ساز..... آقایون باید قدردان باشید.... جامعه باید قدردان باشد.... مهمترین نقشِ یک زن ... همسری و مادریست.... بقای نوعِ بشر به ایفای نقش زنان در خانواده وابسته است!!! https://eitaa.com/Noorkariz
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
🌱روایت یک زندگی واقعی " سال ۱۳۹۰ خورشیدی"🌱
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
حرف نمی زند چرا!؟ در سکوت نگاهم می کند. - شما که غریبه نیستین من هر چی داشتم و نداشتم و خرج کردم . حتی اگه از همون اول می دونستم آخرش به چی می رسه بازم کاری رو انجام می دادم که فکر می کنم به عنوان شریک زندگی حامد باید می کردم نفس می گیرم و بغض لعنتی را پس می زنم. - شده حتی یه کار نیمه وقت .. چون بهش نیاز دارم زبان روی لبش می کشد. - خب.. مثلاً چجور کاری؟ آخه هر جایی هم که نمی شه رفت سرِ کار سر تکان می دهم. جلوتر از من لب می جنباند. - منظورم اینه که محیطش سالم باشه واِلا تو همین آگهی روزنامه صد جور کار می شه پیدا کرد نگاهش میان اجزای صورتم می چرخد. و بعد با دقت در چشمانم خیره می شود. - می خوای بگم امیرحسین پرس و جو کنه شاید یه کار مناسب پیدا کرد. نشدم صبر می کنی دخترم.. نه؟ محال است به این راضی شوم. همین که سید من را در این خانه و بغل گوشش تحمل کرده من را بس می کند. می گویم مزاحم سید نمی شوم. خودم از پسِ خودم برمی آیم. انگار یک نفر در می زند. زری چادر به سر می کشد. صدای سلام و احوالپرسی می آید. تعارف می زند انگار. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
- خیلی ممنون حاج خانم. باشه سر فرصت مزاحم می شم. زنداداش خونه س؟ زری می گوید هست و من هنوز نمی دانم ناصر برای چه آمده! جلو می روم. ناصر پشت به من ایستاده و زیر لب با خودش حرف می زند. - سلام آقا ناصر سر و تنش همزمان به سمت من می چرخد. علیک می گوید و از حال و احوالم می پرسد. - خداروشکر بد نیستم. زنده ام هنوز سر پایین می اندازد. - شرمنده زنداداش نتونستم کمکت کنم. ولی اومدم بگم اگه یه موقع پولی چیزی خواستی.. وسط حرفش می پرم. - نمی خوام نفسش را محکم رها می کند. - کاش این و زمانی می گفتی که بیشتر از من حامد به کمکت نیاز داشت و شمام مثل بقیه کاری براش انجام ندادی. یادته چی گفتی.. گفتی خودش کم نداره، خرجش کن. یادت رفته!؟ نگاهش را بالا می کشد. دیگر از آن شرمندگی لحظه ای پیش ردی به جا نمانده. لحنش به ظاهر محترمانه است ولی آتش به دلم می اندازد. - نه یادم نرفته. می دونی چرا.. چون حس کردم مال خودش و به خودش روا نداری. نمی دونم شایدم حامد ازت خواست ما رو بندازی جلو و وایسی ببینی آخرش چی می شه گِره اخم میان ابروانم عمیق تر می شود. چشمانم از حیرت درشت شده و دهانم نیمه باز مانده. - من.. فقط یه باز ازت خواستم نه بیشتر. اونم وقتی بود که.. اصلاً ولش کن. هر چی بود گذشت. الانم که می بینی مریم مونده و لباسای تنش نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دست در جیب شلوارش فرو می برد. لبش را تَر می کند. - ببین زنداداش من نیومدم اینجا گذشته رو هم بزنم. اومدم بگم امانت حامد رو چشم من جا داره، تا عمر دارم مخلصشم - باشه آقا ناصر.. دستت درد نکنه. از خونواده شما کم به من نرسیده. ولی حساب تو یکی رو از بقیه سوا کردم. اونم بخاطر یه ذره شباهتی که به حامد داشتی. چون خیلی دوسِت داشت. خیلی بیشتر از اون به اصطلاح برادری که زیادی ادعاش می شد و بدجور تو زرد از آب در اومد مسیر حرف را عوض می کند. بارِ اول است پشت برادرش نمی ایستد. او نیز به اندازه ی من منصور را می شناسد. - تا کِی می خوای اینجا بمونی؟ راحتی زنداداش.. مشکلی که نداری.. ها؟ راحت بودم. مشکل ولی.. از کدامش می گفتم. چاره اش دست او نبود. - زری خانم زن خوبیه، مهربونه. هوامو داره نگران نباش، راحتم سر به تایید تکان می دهد. الهی شکری حواله ام می کند. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
- همین که از بابت مردِ این خونه خیالم راحته حرفی توش نیست. هر کی دیگه جای اون بود محال بود راضی شم امانت حامد و بدم دستش و دلم نلرزه حالم از این امانت بهم می خورد. - حامد راست می گفت سر به دو طرف تکان می دهد. - چیو زنداداش؟ بی تعارف لب می جنبانم. - این که بعضی آدما اونقدر خوب حرف می زنن که حتی اگه بخوای هم نمی تونی باورشون نکنی. اما پاش که بیفته می بینی شدن یه آدم دیگه که اصلاً فکرشم نمی کردی اخم کرده و اشاره می زند. - منظورت منم زنداداش؟ من چی گفتم که پاش نموندم!؟ - شنونده عاقل باشه آقا ناصر. خودت منظورم رو می دونی دیگه لازم نیست اسم ببرم.. نه؟ لحظه ای مکث می کنم. - به محض اینکه برم سرِ کار خودم و جمع و جور می کنم از اینجا می رم. هر چند مردونگی بعضیا خیلی بیشتر از چیزی بود که فکرش و می کردم نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دلم پُر است. دست خودم نیست که طعنه می زنم. - قابل نمی دونی زنداداش واِلا چی از این بهتر که می اومدی پیش خودمون، غریبه نیستیم که کم مانده بزنم زیر خنده. ناصر جوری حرف می زند انگار اخلاق زنش را نمی داند. سیما زن بدی نبود. خوش مشرب و مهمان نواز. تنها نقطه ضعفش شک و تردید بود. تحفه ای که انگار از شکم مادر با خود یدک می کشید. صدایش از بیخ گوشم رد می شود انگار. - خیلی وقته رفت و آمدم و باهاش قطع کردم. آخه چه معنی داره آدم زن بیوه رو تو خونه ش راه بده! اونم یکی مثل دختر خاله ی من که از خوشگلی هیچی کم نداره نگاهم را که می بیند چشم می دزدد. - بازم می گم زنداداش کار داشتی به خودم زنگ بزن زیر لب تشکر می کنم. در را می بندم. چادر از سر برمی دارم. دست و پاگیر است و من بی حوصله. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ در سال ۱۹۸۹ زمین لرزه هشت و دو ریشتر بیشتر مناطق آمریکا را با خاک یکسان کرد و در کمتر از چند دقیقه بیش از سی هزار کشته بر جای گذاشت در این میان پدری دیوانه وار به سوی مدرسه پسرش دوید اما با دیدن ساختمان ویران شده مدرسه شوکه شد با دیدن این منظره دلخراش یاد قولی که به پسرش داده بود افتاد: پسرم هر اتفاقی برایت بیفتد من همیشه پیش تو خواهم بود و اشک از چشمانش سرازیر شد با وجود توده آوار و انبوه ویرانی‌ها کمک به افراد زیر آوار ناممکن به نظر می‌رسید اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر می‌آورد او دقیقاً روی مسیری که هر صبح به همراه پسرش به سوی کلاس او می‌پیمودند تمرکز کرد و با بخاطر آوردن محل کلاس به آنجا شتافته و با عجله شروع به کندن کرد دیگر والدین در حال ناله و زاری بودند و او را ملامت می‌کردند که کار بی‌فایده‌ای انجام می‌دهد! مأموران آتش نشانی و پلیس نیز سعی کردند او را منصرف کنند اما پاسخ او تنها یک جمله بود: آیا قصد کمک به مرا دارید یا باید تنها تلاش کنم!؟ هشت ساعت به کندن ادامه داد دوازده ساعت... بیست و چهار ساعت سی و شش ساعت و بالاخره در سی و هشتمین ساعت سنگ بزرگی را عقب کشیده و صدای پسرش را شنید فریاد زد پسرم!!! جواب شنید: پدر من اینجا هستم پدر من به بچه‌ها گفتم نگران نباشید پدرم حتماً ما را نجات خواهد داد پدر شما به قولتان عمل کردید پدر پرسید وضع آنجا چطور است؟؟ ما چهارده نفر هستیم ما زخمی، گرسنه و تشنه‌ایم وقتی ساختمان فرو ریخت یک قطعه مثلثی شکل ایجاد شد که باعث نجات ما شد پسرم بیا بیرون، نه پدر اجازه بدهید اول بقیه بیرون بیایند من مطمئن هستم شما مرا بیرون می‌آورید و هر اتفاقی بیفتد بخاطر من آنجا خواهید ماند ✍ چقدر زیباست خوش قول بودن و اطمینان به قول اطرافیان داشتن https://eitaa.com/Noorkariz
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳