#استوری
مَہدۍجـٰان
بیراهِہمۍرَۅَمتۅمَـراسَربِہراهڪُن
دۅرۍِتۅستعاشِقبیچـٰارِگۍِخَـلق.!
من گناه میکنم
توجُورش رامیکشی...
سندش میخواهی؟؟
طولانی شدن غیبتت .....😔💔
#امام_زمان
#اللهمعجلولیکالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش به حآل اونایی
که الان امام رضا بغل شون کرده:)💔🌱
#چهارشنبه_های_امام_رضایی 💖
#امامرضاجانم💛🕊
#استوری| #Story 📸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درڪلاسعاشقیعباسغوغا مےڪنددردلهرعاشقےعباسمأوامےڪند
هرکسیخواهدرود،درمڪتب عشقحسینثبتنامشرافقط عباسامضاءمےڪند...
♥️|↫#صلےاللهعلیڪیاعلـمدارڪربلا
#اللهم_ارزقنا_کربلا
حُبُّ الحُسـ❤ــیـن هُویَّتُنا...
↻🖤🔗••||
هَمیـنچآدرےڪِہبرسَـرتُوسـت،،
دَرڪَربلا،حتّـۍباسَخـتگیرےهـٰاے
یَزیـد،ازسَـرزیـنَـبۜنیوفـتـٰاد...シ
پَـساَزامـٰانـتزَهـراۜحفاظَـتڪُن...🖐🏿
🖤⃟🔗¦⇢ #چادرانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختے یعنے...✨
﹝#امام_زمان💙🌎﹞
﹝#اللهمعجللولیڪالفرج🦋🌿﹞
موضوع: پیشرفت پهلوی
اگر الان شاه بود خیلی پیشرفته بودیم ولی الان عقب مونده شدیم!
پ.ن: عقب مونده هستیم که جزو امن ترین کشور های جهانیم؟
تعریفتون از عقب موندگی چیه؟!😐
تو تجهیزات پزشکی به خودکفایی رسیدیم! جزو رتبه های برتر توی تولید علم هستیم! جزو چند کشوری هستیم که دارای قدرت پرتاب ماهواره هستن!
در صورتی که زمان شاه همه اینا آرزو و رویا بود😏 (شاه مهره آمریکا بود آمریکا هم که خوی استعمارگریش برای خودشم مشخصه و چشم دیدن پیشرفت کسی رو نداره! پس رو چه حسابی اگر شاه بود پیشرفت
داشتیم؟!🙄)
منبع: برخی مطالب روشنگری
#جهاد_تبیین
#نشرحداکثری
در ثواب نشر سهیم باشیم
♥️🍃
ممکـناسـتگـلولہدراخـتیارنـداشتھباشید،
امـاڪدامتاناسـتکہکـاردهمدراختیارش
نداشتہباشد
آسدحـسننصراللھ
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
بهتگفتهبودم،
تومراجانِبقایی،
کهدهیجامحیاتم؟!
#عاشقانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
روایت شهید بهشتی از جماعتی که هیچ وقت از #انقلاب راضی نخواهند شد، ولی صداشون بلنده!
#ایران_قوی
نام تو زندگی من
#پارت_یک
نگاه بیمار گونه ی زن جوان، روی صورت پدر لغزید و در آخر لبخندی بی
جان به لب هایش آورد. اما لبخندش با دیدن قاب عکس روی طاقچه ماسید.
چشمانش را بست و آهی کشید. آهی از یک درد پنهان.
با صدای پدر چشمانش باز شد.
- ماه بانو آب بیار.
نخواست دل پدر در آن لحظات بشکند. به زور لبخندی کم جانی زد و گفت:
- وقتم تمومه آقاجون. مثل همیشه شما بردین. برنده ی این بازی شما بودین.
نگاه پدر در قاب عکس روی طاقچه گیر افتاد.
با چشمانش مادر را دنبال کرد که با چشمانی اشک آلود وارد اتاق شد و همین
که خواست به دلبندش نزدیک شود زن جوان با جمله ای، جان خسته اش را به
آتش کشید.
- نه عزیز. نزدیک نیا! دیگه آخرشه.
هق هق مادر سکوت اتاق را شکست و دلش را به درد آورد.
سنگینی نگاه پدرش را بروی خود دید. لبخند تلخش را تکرار کرد و نگاهش را
در آن چشمان پرغرورش دوخت.
- آقا جون شنیدین میگن: "نفرین عاشق زود می گیره؟"
#ادامه_دارد....
نام تو زندگی من
#پارت_دو
صدایی از پدرش خارج نشد. فقط خیره به چشمان او نگاه می کرد.
جز صدای هق هق گریه ی آرام مادر صدایی دیگردر آن اتاق شنیده نمی شد.
زن جوان دستش را به سمت گردنش برد. گردنبندی را جدا کرد و لبخندی به
مادرش زد و نگاه آخرش را به پدرش دوخت. نفس عمیقی کشید.
- نفرین می کنم. آقاجون نفرین عشقی که شما رو به زانو در بیاره. نفرینی که
شما رو به سجده عشق در بیاره. عشقی که شما نمی تونین جلوش رو بگیرین.
عشقی از همین خاندان و از خون شما، که شما جلوش کم بیارین.
نفسش را پر صدا بیرون داد و چشمان زیبایش را برای همیشه بست.
صدای بلند نوزادی که تازه به دنیا آمده بود، با صدای فریاد ماه بانو در آن خانه
پیچید.
شوهرش را کنار زد و کنار جسد بی جان دختر دلبندش زانو زد.
در با صدای بلندی باز شد و مرد جوانی سراسیمه وارد شد. با دیدن صحنه ی
پیش رو به زانو افتاد.
****
یک لحظه شد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو
با صدای بلند عزیزکتابمو بستم و نگاه خیره ام رو به در بسته اتاق دوختم، که
عزیز بدون این که در بزنه وارد شد و اخم غلیظی کرد.
با لبخندی نگاهش کردم که صدای فریادش بالا رفت.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_سه
تو هنوز این جا با این کتابا نشستی دختر؟ بلند شو.
چشمکی زدم.
- آغوش گرمتون رو باز کنین تا بیام تو آغوش گرمتون بشینم.
عزیز پشت چشمی نازک کرد که خنده ام گرفت. ولی با پس گردنی که عزیز به
سرم زد، اخمی کردم و سرمو مالوندم.
- باز تو خل شدی دختر! بسه این قدر خوندی. بلند شو برو اون صبحونه تو
بخور که کارت دارم.
اخمی ساختگی کردم و سرمو دوباره به طرف کتاب ها برگردوندم که عزیز
نیشگونی از بازوم گرفت. خنده ای کردم و سریع از جام بلند شدم.
- خدایی عزیز باید به من بگی جریان این نیشگونایی که شما ریز میگیرین
چیه؟
عزیز یکی به گونه اش زد.
اوا!دختراز بس سرتو توکتاباکردی هواست وا درست نمی بینی. کجا من ریزم
مادر!
- بله، بله. شما اول جوونیتون هست. ماشاا... از دختر چهارده ساله هم جوون
ترین.
عزیز خواست باز یکی به سرم بزنه که جا خالی دادم و به طرف در اتاق دویدم.
- منو مسخره می کنی؟
خنده ای کردم و از پله ها پایین اومدم. از همون جا با صدای بلند گفتم:
- تا من صبحونمو نخورم شما ول کن من نیستین دیگه!
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_چهار
عزیز همون طور که از رله ها رایین می اومد لبخند مهربونی زد که با ناراحتی
به طرفش برگشتم.
- اووم، عزیز...
عزیز همون لبخند مهربون رو تکرار کرد و نزدیک شد. دستی روی سرم کشید.
انگار فهمید چی می خواستم بگم.
- نیستش مادر. امروز باید به چند تا از م ازه ها سر می زد.
لبخند تلخی به لب آوردم و لقمه ای در دهانم گذاشووتم. به میز خالی نگاه
کردم. مثل همیشه میز خالی بود. تنهایی صبحونمو خوردم و به اتاقم برگشتم.
اتاقی که همی شه باعث آرام شم بود. ر شت میز، رو به رنجره ن ش ستم و باز هم
شروع به خوندن کردم باید خودم و برای کنکور آماده می کردم.
تنها دلخوشوویم همین درس خوندن بود. نه خواهری کنارم بود. نه برادری. نه
دوست صمیمی که بتونم به اونها دلخوش باشم.
لبخند تلخی زدم و نگاهمو به قاب عکس مامان و بابا دوختم. چشمامو بستم.
هنوز هم اون حاد ثه رو یاد مه. مامان منو تو آغوش گرفت و دیگه هیچ. فقط
صورپ خونین بابا جلو چشمام بود.
لبخند تلخی به لب آوردم. هفت سال بی شتر ندا شتم. حادثه ای که زندگیم رو
از این رو به اون رو کرد. نمی دونم چرا فقط من زنده موندم؟!
به قول عزیزکه همیشووه میگه: "حکمتی تو کار خدا هسووت نباید توی کاراش
دخالت کرد."
توی حکمت خدا موندم. نگاهی به اطرافم کردم که نگاهم به عکس آقا جون و
عزیز افتاد.
#ادامه_دارد....
نام تو زندگی من
#پارت_پنج
بعد از اون حادثهکنار آقا جون و عزیززندگی کردم. تنها خانواده ای که داشتم؛
مادربزرگ و ردربزرگ ردریم.
آقاجون مرد م روری بود. مردی که با داشووتن اون همه ثروپ یک ذره محبت
نداشت. همیشه هم حرک، حرک اون توی این خونه بود.
آرزو به دل موندم یک بار، فقط برای یک بار آقا جون منو تو آغوش بگیرهو من
سرمو روی شونه اش بذارم و بهش بگم:
- آقا جون به محبتتون نیاز دارم.
ولی افسوووس. به جای آغوش آقا جون، همیشووه آغوش عزیزبود که تموم غم
هامو توی اون خالی می کردم.
عزیز حامیم بود. هرجا که بهش نیاز داشووتم کنارم بود. با ن وویحتهاش، با
مهربونی هاش آرومم می کرد. شیطنت عزیزمن رو هم شیطون کرده بود.
لبخندی زدم و از رنجره به بیرون نگاه کردم. هوای شمال هم، مثل دل من گرفته
بود.
دسوتم و به چونه زدم و نگاهم و به قطره هایی که به شویشوه ی رنجره می خورد
دوختم.
کتاب ها رو کنار زدم و در بالکن رو باز کردم و اجازه دادم قطره های بارون
روی صورتم بریزه.
یک دور، دور خودم چرخیدمو خنده ای از شادی کردم. بار دیگهکه چرخیدم
عزیزرو تکیه به چهار چوب در دیدم. لبخندی به روش زدم.
- می دونستم حاال زیربارونی!
#ادامه_دارد...
پنج تا پارت از رمان جدید نام تو زندگی من تقدیم نگاه های قشنگتون☺️❤️
بهتون قول داده بودم 1k بشیم رمان و شروع کنم اما زودتر شروع کردیم ان شاءالله که زیادمون کنید 1k بشیم ممنون😊🌹
هرجا غمگین شدۍ
کم آوردی
دلت شکست...
تسبیح رو بردارو
خدا رو صدا ڪن♥️🔗
#جزتوکسیروندارمڪہ(: