#پارت_سیزدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
نزدیکای ساعت ۱۲ رسیدیم خونه سید اینا
همه خسته بودیم و سریع شام خوردیم تا بخوابیم.
من و فاطمه قرار شد تو اتاق سید بخوابیم. سید و علیم توی اتاق مهمون.
ولي اين نشد علي و فاطمه
قرار شد دوتایی توی اتاق مهمون بخوابن
منم توی اتاق سید. سیدم توی هال.
در اتاق شو باز کرد منو راهنمایی کرد.
سید: خب اینم اتاق من امیدوارم راحت بخوابید. دیگه اگه کمی کسری هست حلال کنید.
_ممنون . بازم شرمنده که اتاقتون رو....
نذاشت ادامه بدم.
سید: این چه حرفیه نفرمایید...
- با اجازه.
جواد رفت و پشت سرش درو بست
چادر و مانتو مو در آوردم .
آخییییش! خنک شدم! از صبح مردم تو اون همه لباس گرم!
چه اتاق مرتبی!!
کش موهامو باز کردم و موهای بلند لخت مشکیمو ریختم دورم
روی تخت سید دراز کشیدم و به امروز و همه اتفاقای عجیبش فکر کردم...
کم کم خواب مهمون چشمام شد...
با شنیدن صدای باز و بسته شدن کشو از خواب پریدم و یهو بلند شدم و شروع کردم به جیغ زدن...!
_آی دزددددد!!
یهو چراغ اتاق روشن و شد و محمدجواد اومد چیزی بگه که حرف تو دهنش ماسید!
منم صدای جیغم خفه شد!
اون من و نگاه میکرد و منم اونو هردو متعجب بودیم من حق داشتم ولی اون چرا؟!
محمدجواد یهو نگاهشو از من گرفت و سرشو انداخت پایین و با صدایی که میلرزید گفت :
شرمنده واقعا... جزوه هامو از تو اتاق یادم رفته بود بردارم... فردام آخرین امتحانمه و هیچی نخونده بودم... بب... ببخشید...!!
اینا رو گفت سریع از اتاق رفت بیرون و درو بست!
این چرا اینجوری کرد؟؟
۹۰ درجه به طرف دیگه اتاق چرخیدم که با دیدن خودم توی آینه یه جیغ خفیف کشیدم!
وای خاک تو سر من!
سید منو با این وضع دید!
خدایا...!
#ادامه_دارد...
#پارت_چهاردهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
تا صبح نخوابیدم و به اتفاق
دیشب فکر کردم... خدایا تو خودت شاهدی از وقتی به سن تکلیف رسیدم و مامانم یه چادر سفید گل گلی سرم کرد دیگه هیچ نامحرمی حتی یه شاخه مومو ندیده... اون وقت دیشب محمدجواد منو...
تق تق
_بفرمایید
فاطی: سادات بدو بیا حاج خانوم میز صبحانه رو
چیده
_باشه الان میام.
لباسامو پوشیدم و چادر نمازی که حاج خانوم بهم داده بود رو سر کردم.
توی آینه به خودم نگاه کردم.
از بی خوابی و گریه های بی اراده دیشب چشمام متورم و قرمز شده بود.
هعی...
از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی آشپزخونه به همه یه سلام آروم دادم.
همه با خوشرویی و بلند جوابمو دادن
و فقط محمدجواد بود که سرش پایین بود و آروم سلام داد!
بین فاطمه و علی روی صندلی نشستم.
حاج خانوم با محبت نگاهم کرد و گفت: وای مادر چشات چیشده؟؟دیشب نتونستی خوب بخوابی؟؟
با این حرفش همه توی صورتم دقیق شدن حتی محمدجوادم سرشو گرفت بالا نگاهش که تو نگاهم گره خورد! سرمو انداختم پایین.
_چیزی نیست بخدا دیشب دیر خوابیدم چشمام خسته اس نگران نباشید!
دو سه تا لقمه خوردم بلند شدم بالاخره موفق شدم حاج خانوم رو راضی کنم تا ظرفا رو بشورم.
همه رو فرستادم توی پذیرایی و خودم توی آشپزخونه موندم .
سید: فائزه خانوم!
به طرف پشت سرم برگشتم... سید سرش پایین بود.
با لرزشی که توی صدام محسوس بود گفتم : بله بفرمایید!
سید: من... من واقعا بخاطر دیشب متاسفم... یعنی واقعا بی عقلی کردم... بخدا نخواستم بد خواب بشید وگرنه قبلش درمیزدم و بیدارتون میکردم...من فکر نمیکردم شما با اون وضعیت...!
_آقامحمدجواد شما تقصیری ندارید... یعنی اتفاقیه که افتاده... بهتره فراموشش کنید...!
سید: فقط میشه حلالم کنید...؟ چون من ناخواسته صحنه ای رو دیدم که....
بین حرفاش پریدم...
_میشه ادامه ندید...؟!
سید: بازم معذرت میخوام... فقط حلالم کنید...!
اینو گفت و از در آشپزخونه بیرون رفت.... بیرون رفتن محمدجواد همانا و شل شدن پاهام همانا...
صندلی رو گرفتم تا نیوفتم و بعدم روش نشستم....
خدایا...!
چقدر شنیدن اسمم از زبونش شیرین بود.
فقط کاش تو موقعیت بهتری این اتفاق شیرین میوفتاد...کاشکی...
#ادامه_دارد...
#پارت_پانزدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
ساعت ۵ عصره؛ بعد اونکه سید از حوزه اومد ناهار رو با خانوادش توی کوه خضر خوردیم.
و الان سوار ماشین سیدیم تا مارو به ترمینال برسونه.
تصمیم گرفتیم برگردیم کرمان؛علیم هنوز امتحان داره و باید برگرده تهران.
باید برای همیشه با اولین کسی که با نگاه عسلیش دلمو لرزوند خدافظی کنم!
سیدم حالش گرفته اس؛ مطمئنم بخاطر دیشبه. احمقانس که فکر کنم اونم مثل من!...
صدای آهنگ آخرین قدم حامدزمانی که محمدجواد گذاشته بود باعث میشد هر لحظه بیشتر بغض کنم.
این آخرین قدم برای دیدنت...!
این آخرین پله واسه رسیدنت...!
گوشی فاطمه زنگ خورد
فاطی: سلام بفرمایید.
فرد مجهول:_______
فاطی: عه نخیر من زن داداششونم شما شماره خودشونو یادداشت کنید:... ۰۹۱۰
عه! شماره منو گفت!
تلفنش که قطع شد رو کردم بهش و گفتم:
فاطمه کی بود؟ چرا شمارمو دادی؟
فاطی: از نشریه بود! تو شماره منو بجای شماره خودت دادی؟!
_عه چیزه یعنی خب... نمیخواستم با این نشریه کار کنم برای همینم...! خب ببخشید آجی!!
فاطی: غیر بخشیدن چیکار میتونم بکنم؟
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم ترمینال.
علی من و بغل کرد؛ همه دلتتگیامو با اشک روی پیراهن سفیدش خالی کردم...
از بغل علی جدا شدم و با اشاره سر علی ازشون دور شدم سیدم پشت سرم اومد.
لعنتی حرف بزن؛ لعنتی نگام کن؛ نزار حسرت آخرین بار شنیدن صدات و دیدن چشات تا آخر عمر روی دلم بمونه...
(برای آخرین نفس بخون ترانه ای...
که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای...) احساس کردم قدماشو تند کرد... احساسم درست بود اومد و دقیق جلوم وایساد.
سرشو گرفت بالا و چشمای قشنگشو تو نگاه خیسم دوخت.
سید: امیدوارم بخاطر همه حرفایی که زدم این مدت و ناراحت شدید ازش منو ببخشید... بابت اتفاق دیشبم فقط امیدوارم حلالم کنید... (مکث کرد، طولانی...)
نمیدونم اسمشو چی باید گذاشت... قسمت...، تقدیر...، اتفاق...، ولی هرچی بود تموم شد؛ راستی این هدیه مال شماست...! یاعلی!
یه جعبه کوچیک گذاشت توی دستمو رفت...
وقتی بازش کردم تصویر یه تسبیح آبی قلبمو شکست...
من و یه تسبیح و کلی حرف تنها گذاشت...
#ادامه_دارد...
#پارت_شانزدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
توی اتوبوس نشستم و سرمو به شیشه تکیه دادم. هنذفری توی گوشمه و آهنگ رسم همسفری حامد رو رو پلی کردم و آروم اشک میریزم.
این دو روز با همه خاطراتش گذشت...
و من کل قلبمو توی شهر قم روی صحن حرم بی بی بین دوتا چشم عسلی جا گذاشتم... حالا منی که دارم بر میگردم بی دلم... بی قلبم... مطمئنم تا آخر عمر دیگه نه میتونم دلمو برگردونم نه به کس دیگه بسپارمش.
همون لحظه های اول حرکت فاطمه از خستگی خوابش برد. منم چشمامو بستم از خستگی و بی خوابی دیشب خیلی سریع خوابم برد...
با تکونای دست فاطمه از خواب بلند شدم.
فاطی: فائزه جان پاشو رسیدیم.
_وای من چقدر خواب بودم مگه؟
فاطی: من کلا برای نمازم بیدارت نکردم دلم نیومد تا همین الانم عین خرس قطبی خواب بودی!!
_بی ادب!
ساعت ۴ صبحه مامان اینا با ماشین اومدن دنبالمون قرار شد فاطمه ام بیاد خونه ما!
بعد نماز صبح فاطمه خوابید.
دوربینمو برداشتم و گرفتم جلوم... _بخاطر تو بود که سید رو دیدم... تو باعث همه این اتفاقا شدی...
تسبیحی که محمدجواد بهم داد و دور دوربین بستم...
گذاشتم روی زمین و خودم دراز کشیدم ولی دیگه خوابم نمیومد... چشمامو بستم و اولین چیزی که جلوی چشمام نقش بست چهره ی محمدجواد بود... زنگ صدای قشنگش هنوز تو گوشمه...! چقدر قشنگ اسممو صدا زد...!
چقدر قشنگ!
خدایا خورشید داره طلوع میکنه... تو رو به همین لحظه مقدس که روز داره سر میزنه یا عشقی که تو دلم لونه کرده رو بیرون کن یا من و به محمدجواد برسون...
ای خدا...!
چقدر آرزوی محال میکنم...!
دیوونه شدم...!
#ادامه_دارد...
#پارت_هفدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
نمیدونم ساعت چند خوابم برد یا چقدر خوابیدم ولی ساعت ۱۲ با جیغ و داد فاطمه بیدار شدم! کش و قوصی به بدنم دادم و بلند گفتم : سلاااااام!!
فاطی: کوفت و سلام! زهر مار و سلام! دیروز که عین خرس تا صبح خواب بودی دوبارم خوابیدی تا الان؟!
_اوووه(خمیازه) حالا مگه (بازم خمیازه) چیشده(با اجازه تون!! خمیازه)
فاطی: ای بمیری الهی که من راحت شم از دستت! این قدر خوابیدی هنوز داری خمیازه میکشی؟!
_برو بابا!
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
_سلام مامانی.
مامان: سلام به روی ماه نشستت! خوب خوابیدی؟
_اوهوم. من برم دستشویی الان میام.
دست و رومو شستم صورتمو با آستین پیراهم پاک کردم.
_مامان معدم فکر کنم سوراخ شده؛ غذا مذا تو بساطتت نیس؟
مامان: عروس گلم وقتی شما خواب تشریف داشتی زحمت کشیده رفته ناهار درست کرده حالا برو بشین بخور!
فاطی: این چه حرفیه مامان زحمت چیه
_اییییش! خودشیرین!!
فاطمه کیک مرغ درست کرده بود و منم که عاشق کیک مرغ (به به دهنم آب افتاد) تا میتونستم از خجالت شکمم در اومدم.
فاطی: میمیری آخرش این قدر نخور!
_آدم از خوردن بمیره بهتر از اونه از نخوردن بمیره(سخنی از عمه نویسنده)
فاطی: اصلا بخور این قدر تا بترکی راحت شیم!
_ میای بریم رو حیاط کنار باغچه بشینیم؟
فاطی: باشه بریم.
تونیک مشکیم که از کمر به پایین کلوش میشد و توش گلای سفید کوچیک بود تنم بود یه شال سفید حریرم پوشیدم.
فاطی: چرا شال میپوشی آخه؟
_وقتی باد شالمو تکون میده لذت میبرم
فاطی: اییییش!!!
لب باغچه نشستم و آهنگ نفس تازه کنیم رو گذاشتم همین چند روز پیش برای ولادت، آقا حامد خونده بودش و من این آهنگو خیلی دوس دارم.
فاطمه اون ور حیاط رو زمین نشسته بود و نگام میکرد.
اهنگ شروع شد و منم سعی کردم صدامو کلف کنم تا به حامد برسه و همراهش شروع کردم به خوندن!.
_با خبر باش که هنگامه استقبال است...
۳۱۳ آیینه و یک تمثال است...
با خبر باش که هنگامه استقبال است
به صدام اوج دادم تا با حامد همراه شم
_خسته ای گفت که زاریم ز ما.... یهویی صدای آهنگ قطع شد و گوشیم زنگ خورد!
_عه فاطی مندله!(مهدیه دوست گرامی)
_سلااااااام عرض شد مندل بانو!
مندل: سلام فلفل جون(منو میگه ها)
_ای نامرد خوب مارو جا گذاشتی رفتی!
مندل: فائزه بخدا گمتون کردیم
_هی آدم رفیقشو گم میکنه؟!
مندل: حالا تو این دفه رو ببخش من جبران میکنم!!
_چجوری جبران میکنی؟!
مندل: با فاطی آماده شید با ماشین میام دنبالتون بریم کافی شاپ مهمون من!
_به به از هرچه بگذریم سخن خوردنی خوش تر است! ما آماده ایم بدو بیا
مندل: ۳۰ مین دیگه اونجام
#ادامه_دارد...
#پارت_هجدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
بعد نیم ساعت مهدیه اومد دنبالمون.
بعد سلام و احوال پرسی و این حرفا حالا سوار ماشین شدیم و داریم میریم مهمون مهدیه کافی شاپ.
مطمئنم الان میخواد بره کافه پیانو(یه کافی شاپ عالی توی خیابون ولفجر شمالی کرمان تازه بالاشهر هس دلتون بسوزه)
_مهدیه
مندل:جونم
_نمیخواد اون قدر راه تو دور کنی بری بالا مالا ها! بیا بریم همین بستنی حمید (به به! یه بستنی فروشی توی خیابون سرباز کرمان) هم نزدیکه هم ارزون و از همه مهمتر خوشمزه!
فاطی: آره ارواح عمت تو بخاطر مهدیه داری این قدر دلسوزی میکنی یا چون عموت اونجا مغازه داره و راحت نیستی.
_بدبخت من بخاطر تو دارم میگم صب عموم نمیره به علی بگه این زنت همش تو این کافی شاپس
مندل: اوه بابا تورو خدا دعوا نکنید باشه میریم بستنی حمید
فاصله بستی فروشی حمید تا خونمون تقریبا ۱۰ مین بود. وقتی رسیدیم همه پیاده شدیم از ماشین و رفتیم داخل مغازه روی یه میز و صندلی ۴ نفره نشستیم.
بعد سفارش دادن بستنیا مشغول صحبت شدیم.
من و فاطی از سیر تا پیازه ماجرای این دو روز تعریف کردیم و لا به لای اینا فاطیم همش متلک میگفت که فائزه همش به پسره نخ میداده.
مندل: سادات جان من بگو چجوری نخ میدادی؟ نکنه عاشق شدی در یک نگاه؟؟
_خیلی بیشعورید ها! مگه دیوونم عاشق اون پسره بی ادب و غد بشم؟! (آره ارواح عمه کوچیکه معلم ریاضی سال دوممون!)
فاطی: عه به دوست آقای ما بی احترامی نکن!!
_دوست آقات و آقات دوتایی بخورن تو سرت!!
فاطی: اگه به علی نگفتم!
_برو بگو.
مندل: اه بابا دو دقه اومدیم بیرون حالمون عوض شه خواهشا عین تام و جری نیوفتید بجون هم.
فاطی: تقصیر این گامبوعه خواهر شوهر بازی در میاره!!
_ بیشعور گامبو خودتی! من فقط تپلم!
مندل: ای خدا این دوتا منو دق میدن!
#ادامه_دارد...
#پارت_نوزدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
امروز ۱۵ تیره و دقیقا یک ماه از اولین دیدار من و محمدجواد میگذره...
توی این یک ماه برای فراموش کردنش هرکاری کردم... ولی نشد!
از سرگرم کردن خودم با کارای خونه و هر روز بیرون رفتن با مهدیه و عضو شدن توی گروه حلال احمر بگیر تا کلاسای مبانی خبرنگاری که هفته ای دو روز میرفتم...
تازه ماه رمضونم هست و بیشتر وقتم رو مسجدم...
ولی.... نشد.... بخدا نشد... نه تنها فراموشش نکردم که عشقم ده برابر روز اول شده...
دلم براش تنگ شده... یعنی اون اصلا منو یادش هست؟؟
صدای آهنگ صبح امید حامد قطع شد و گوشیم زنگ خورد!
شماره ناشناس بود اشکامو پاک کردم و تماس رو وصل کردم!
_الو بفرمایید؟؟
ناشناس: خانم زمانی؟
_بله بفرمایید امرتون؟؟
ناشناس: عه ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم. خدافظ
_وا!! الووووو الووووو
تماس قطع شد! وا این دیوونه دیگه کی بود؟! دختر بود ولی صداش اصلا آشنا نبود!!
از اونجایی حوصله نداشتم پیگیرش نشدم فقط شمارشو سیو کردم تا مشخصات تلگرامش رو ببینم.
*خادم بی بی* اسم پروفایلش و حرم حضرت معصومه عکس پروفایلش بود.
این دیگه کیه؟!
راستی علی امتحاناش تموم شده و برگشته کرمان(فاطمه خانومم دیگه کلا خونه ما تلپ بیرون نمیره!!) علی به طرفم اومد و کنارم نشست.
علی: آبجی گلی خوبی؟
_از احوال پرسیای شما!!
علی: متلک میگی آبجی خانوم؟!
_متلک نیست عزیزم حقیقته مگه شما غیر خانووومتون کسی رو هم میبینید؟!
علی: امشب افطار پیتزا دعوتت میکنم شهربازیم میبرمت که ببینی داداشت به فکرته!!
_عه جان من؟! به به بریم!!(حالا مدیونید فکر کنید تا همین یه دقه پیش میخواستم قورتش بدم ها!! من اصلا اسم خوردنی میاد روحیه میگیرم)
علی: راستی سادات یادم رفت بهت بگم!
_چیوووو؟؟؟!
علی: سیدجواد رو یادته؟ خونشون بودیم ۲ روز تو قم!
_خب خب اره چیشده مگه اتفاقی افتاده براش؟!
علی: وا چرا همچین میکنی؟! میخوان بعد عید فطر با خانودش بیان کرمان به مامان گفتم دعوتشون کنه خونه از خجالتشون در بیایم.
جاااااانم؟! آخ قلبم خدایا دمت گرم!!
با خوشحالی رفتم توی اتاقو درو بستم و آهنگ عشق پاک حامد رو پلی کردم و رفتم توی فکر...
_یعنی قراره چند روز دیگه ببینمش؟؟
#ادامه_دارد...
#پارت_بیستم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
ماه رمضون با همه خوبی هاش تموم شد و من دل توی دلم نبود برای اتفاقی که قراره یک روز بعد عیدفطر بیوفته و فقط ۲۴ ساعت باهاش فاصله دارم!
امروز عید فطره و من و خانواده برا نماز عید اومدیم مصلی امام علی (مصلی کرمان)، بعد زیارت معراج شهدا حالا کنار مزار مادر بزرگم نشستیم!
چه قدر دلم برا خودش و حرفاش تنگ شده... چقدر دوسش دارم و میدونم دوسم داره...
فاطی: علی میای باهم بریم قدم بزنیم؟!
علی: آره عزیزدلم بریم خانومی!!
فاطی: تو نمیای فائزه؟
_نه برید خوش بگذره!!
مامان: فائزه بنظرت برای فردا ظهر چی غذا درست کنم؟!
_اووووم نمیدونم. من فسنجون دوس دارم
مامان: فسنجون خالی که نمیشه. باید یه چیز دیگم کنارش باشه مادر!
_باشه بابا مگه من چیکار دارم مادر من؟!
بلند شدم و افتادم دنبال سوژه برای عکاسی... عکاسی آرومم میکنه!
چند تا عکس توپ گرفتم و پیش مامان اینا برگشتم.
علی و فاطیم اومده بودن!
باهم رفتیم اول بستنی گرفتیم خوردیم بعدم رفتیم خونه تا جم و جور کنیم برای فردا.
خیلی استرس داشتم...
خدایا یعنی قراره فردا دوباره اون چشمای عسلی رو ببینم...؟!
شب تا صبح نخوابیدم و به فردایی فکر کردم که قرار بود محمدجواد رو بعد یکی دو ماه ببینم... خدایا شکرت!
نماز خوندم... دعا کردم... قران خوندم... آهنگای حامدو گوش دادم...
بالاخره اون شب رو گذروندم و پا به روزی گذاشتم که ۱۵ روزه منتظرشم...
خدایا خودت میدونی چقدر دوسش دارم... کمکم کن... فقط تویی که میتونی من و به وصال یارم برسونی...
#ادامه_دارد...
اینم 20 تا پارت از رمان خانم خبرنگار و آقای طلبه تقدیم نگاه های قشنگتون ان شاءالله از این به بعد هر شب یک یا دو تا پارت میزارم🦋🦋
•-🕊⃝⃡♡-•
#بیو_گرافی
|••💗خوشبحالاوندلے
کہدرککردبزرگترین
گمشدهزندگیش . . .
امامزمانشھ :))🙂
#امام_زمان_(عج)
✿❤️❥━━(◍•ᴗ•◍)━━❥❤️✿
#بیو_گرافی
#چادرانہ
چادر زهرا حکایت میکند!📜
از بی حجابی ها شکایت میکند⛓
روز محشر بر زنان با حجاب،
حضرت زهرا شفاعت میکند. 🌿⃟🌷
{#چــادرانــہ}
←صـد جـلوه حـیاسـت↓
پیـکر خـاڪے تـان۰۰۰
←لبـخند خدا↓
مـقام افـلاکی تان۰۰۰
←بـا چـادرتان↓
مـدافـعان حـرمید۰۰۰
←احـسـنت بـر ایـن حجـاب↓
و بر پـاڪۍ تان۰۰۰
#حجابیعنیحریممنحرمتدارد🙂♥️
••
.پسراولگفت:
مادر،اجازههستبرمجبہہ؟
گفت:بروعزیزم...
رفتو؛والفجـرمقدماتےشہیدشد':
⟦ #شہیداحمدتلخابے•🧔🏻•
پسردومگفت:
مادر،داداشڪہرفتمنهمبرم!؟
گفت:بروعزیزم...
رفتوعملیاتخیبرشہیدشد':
⟦ #شہیدابوالقاسمتلخابے•🧔🏻•
همسرشگفت:
حاجخانومبچہهارفتند،ماهمبریم
تفنگبچہهاروےزمیننمونہ . .
رفتوعملیاتوالفجر۸شہیدشد':
⟦ #شہیدعلےتلخابے•🧔🏻•
مادربہخداگفت:☝️🏽
همہدنیامروقبولڪردے،
خودمروهمقبولڪن...
رفتودرحج🕋خونینشہیدشد🥀
⟦ #شہیدهڪبرےتلخابے(:'🧕
{•🌻 #چادرانه🌙•}
گـفت:خجـالٺنمیکـشی؟!
پـرسیدم:چـرا؟🖇
گـفت:چـادرسـرتکـردی! ☺️
لبخنـدمحـویزدم:تـوچـی؟!
تـوخجـالتنمیکـشی؟!😇
اخـمکـرد:مـنچـرا؟!🤨
آرومدمگـوششگـفتم:
خجـالتنمیکـشیکـہانـقد
راحـتاشـکامـامزمـانترودر
مـیاریوچـوبحـراج
بـہقشنگـیاتمـیزنی؟!💔🌹
| #یادمون_باشه...👌|
همه،تا بینهایت ؛
جا برای بهتر شدن دارند!
چون؛ مقصدنهاییِ همه،
تشبّه به یک کمال بینهایته، یعنی #خدا💛
این خاصیت دنیاست؛ مثلِ همهی رحمها،
که تا در اون بسر میبریم؛ وقت برای بهتر شدن داریم🌿!
حٍجابٍ یًعنی زٍیبایْ هایٍ مًنٍ برایٍ خُدا
حٍجابٍ یًعنیْ خُدایا مٍی دٌانمْ
غٍیرتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بٍه مًن وًصفٍ نا شدنیْ ستــــــــــــــــــــــــــــ
به احترام غیرتـــــــــــــــــــ
حٍجابْ بَر سًر مٍیکْنَم الی الله....
‹🤎🐻›
-
-
سآڪنآنقلبترآبھدقتانتخآبڪن،
زیرآهیچڪسبھغیرازتو
بھآ؎سڪونتشآنرآنخوآهدپردآخت!
-
-
🐻⃟🤎¦⇢ #دخترانھ
------------------------------------
#ثوابیهویی🌱
³تآصلواتمحمدۍپسندبفرستبراۍسلامتۍآقاامامزمان(عج)🙂🖤✨