غلامعلی ابراهیمی:
پانزده نفری افتادیم توی محاصره دشمن.
از فشار تشنگی بیحال و خسته خوابمان برد.
وقتی بیدار شدیم، (شهید) «محمد حسن فایده»
گفت: «حضرت زهرا (س) در خواب به من آب دادند .
و قمقمه یکی از شهدا را پر از آب کردند».
فوری رفتیم سراغ قمقمه شهدایی
که اطرافمان بودند.
یکی از قمقمهها پر بود از آب خنک.
انگار همین الان داخلش یخ انداخته بودند.
همه از آب شیرین و گوارا؛
که مهریه حضرت زهرا (س)
است سیراب شدیم.
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
یکی رو اسیر کردید
دیگری رو شهید کردید
اما سومی قدس را آزاد خواهد کرد...
ان شاءالله...
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسمان فرصت پرواز بلند است
ولی ...
قصه این است چه اندازه کبوتر باشی
کدام شهید، شما را متحول میکند؟!!!
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
آسمان فرصت پرواز بلند است ولی ... قص
#رفیق_شهید
میدونم هممون عاشق شهدا هستیم
اما
هر کدوم از ما به یکی از شهدا ارادت ویژه ای داریم
بیشتر باهاشون مانوس هستیم
بیشتر درد و دل می کنیم
به اصطلاح امروزی ها، بهشون میگیم "رفیق شهید"
چون دوست داریم اخلاقمون، رفتارمون و کردارمون مثل اونها بشه...
رفیق شهیدتون کیه؟
اگه دوست داشتید خاطره ای از شهید یا نحوه آشنایی تون با شهید رو برامون بگید
به یک نفر به قید قرعه، جایزه ای از طرف کانال اهدا می شود.
منتظرتونیم
@karbala_12
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
آفتاب به وسط آسمان نزديک می شد. اسماعيل به طرف مهدی كـه غلتـک هـل
می داد، آمد و گفت: «بارک الله جوان، ازت خوشم آمد. پولی كه مـی گيـری، حلالـت
باشد. از صبح حواسم بهت هست. تو كارگر خوبی هستی».
مهدی لبخندی زد. صدای اصغر بلند شد.
ـ بازرس آمد!
مهدی، رد نگاه اسماعيل را گرفت. ماشينی از دور به سويشـان مـی آمـد. اصـغر و
دوستانش بسرعت مشغول كار شدند. پيرمرد كه از زور كار به نفس نفس افتاده بود،
گفت: «ببين چه طوری به كار افتادند؟ هميشه بايد زور بالای سرشان باشد».
مهدی گفت: «شايد زياد هم مقصر نباشند. حقوق شماها كم است».
پيرمرد با تعجب به مهدی نگاه كرد.
ماشين به آنها رسيد و ترمز كرد. دو نفـر از ماشـين پيـاده شـدند. اسـماعيل بـه
طرفشان رفت و رو به يكی از آن دو كه لباس مرتبی پوشيده بود و عينكی دودی به
چشم داشت، سلام كرد. مرد عينكی در حالی كـه آهسـته روی آسـفالت نـرم و داغ
قدم برمی داشت، از روند كار پرسيد و اسماعيل جـواب داد. بـازرس ايسـتاد. تكـه ای چوب از زمين برداشت و كف كفش هايش را پاک كرد. سر كه بلند كـرد، نگـاهش بـه
مهدی افتاد كه بي توجه به آنها عرق ريزان در حال كار بود .بازرس مثل برق گرفته هـا
خشكيد. مرد همراهش پرسيد: «چي شده، آقای نوری؟»
نوری، عينكش را برداشت، آب دهان قورت داد و گفت: «مـن درسـت مـی بيـنم،
حيدری؟»
حيدری با تعجب گفت: «منظورتان را نمی فهمم!»
نوری، مهدی را نشان داد و گفت: «مهندس باكری...»
حيدری دقيق شد:
ـ يعنی چه؟ بله... خودش است... مهندس باكری. رو دست خورديم قربان.
نوری و حيدری بسرعت به طرف مهدی رفتند و با ترس و احترام سـلام كردنـد.
اسماعيل و ديگران با تعجب نگاهشان كردند. سپس آهسـته بـه طـرف آنهـا رفتنـد.
نوری، چاپلوسانه گفت: «جناب شهردار، دست مريزاد! شما چرا زحمت می كشيد؟»
اسماعيل جلو رفت وگفت: «جناب شهردار، من شرمنده ام. تـو را بـه خـدا، مـا را
ببخشيد».
اصغر كه حسابی جا خورده بود، گفت: «شرمنده ام آقای شهردار... حلالم كن...».
مهدی، غلتک را گوشه ای گذاشت و رو به اسماعيل و كارگرها گفت: «مگـر شـما
چه كرده ايد كه ببخشم يا حلال كنم؟»
آنگاه رو به نوری كرد. برق غضبِ چشمانش، دل نوری و حيدری را خالی كرد.
ـ مگر شما مسئول رسيدگي به اينجا نيستيد؟مگر من شما را مأمور نكـرده ام بـه
كارگرها سربزنيد و كم و كسری شان را گزارش كنيد؟
نوری با ترس و لرز گفت: «چه قصوری از بنده سرزده؟»
ـ چه قصوری؟! اين بنده خداها حقوقشان چه قدر است؟
رنگ از صورت نوری پريد. مهدی با صدای بلند گفت: «تو چه طور دلت مـی آيـد
از حقوق اين بنده خدا بدزدی؟ خودت كم حقوق ميگيری؟»
نوری سرش را پايين انداخت.
مهدی، لباسش را عوض كرد. رو به نوری و حيدری گفت: «شما اخراجيـد. فـردا
براي تسويه حساب به شهرداری بياييد».
بعد رو به اسماعيل و كارگرها كـرد و گفـت: «حلالـم كنيـد. قصـدم فضـولی تـو
كارتان نبود. می خواستم از نزديـک در سـختی كارتـان شـريک باشـم. از حـالا، هـر
مشكل و مسئله ای داشتيد، مستقيماً مرا در جريان بگذاريد. خداحافظ».
مهدی، دست آنها را فشرد. شانه اصغر را هم كه با شرمسـاری اشـک مـی ريخـت
نوازش كرد و به سوی شهرداری رفت.
اسماعيل، نگاهی به نوری و حيدری انداخت و با صدای بلند رو به كارگرها گفت:
«برگرديد سر كارتان؛ اما اول يک صلوات براي سلامتی شهردار آقايمان بفرستيد».
كارگرها صلوات فرستادند و مشغول كار شدند.
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#رفیق_شهید1⃣
من مادرم معلمه . چند سال پیش که درس میدادن در مسیر روستا جاده پر پیچ و خم بودن یه لحظه ماشین از جاده منحرف میشه یعنی سقوط به دره . مامانم گفت یه لحظه شهید محمد رضا دهقان رو صدا زدم . خدا رو شکر همون لحظه ماشین به دره سقوط نکرد یعنی از مرگ حتمی نجات پیدا کردیم . فکر نکردم واقعا کار شهید بوده . شبش خواب میبینه همون جایی که خواستن تصادف کنن شهید دهقان و یه کاروان سبز پوش که به کمکشون میان . مادرم میگه انگار از کربلا اومده بودن کمک ما
اولین ارسالی
کاربررقیه
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#رفیق_شهید2⃣
سلام وقت بخیر
برادر شهید من شهید ابراهیم هادی و شهید محمد ذوالفقاری هست
شهید ابراهیم هادی که خودش باعث شد افتادم تو این راه و خودش من و بیشتر با شهدا آشنا کرد و دستم و گرفت و برد راهیان و همیشه زندگی کنارم بود
شهید هادی ذوالفقاری یک روز کتابش به چشمم خورد اما نتونستم قرض بگیرم بخونم یه نمایشگاه کتاب اومد مدرسمون و منی که اون کتاب و یه بار دیده بودم به ذهنم اومد و از اونا خواستم و اونا هم فقط یکی داشتن و من شروع کردم به خوندن وقتی با پیج شهید تو اینستا آشنا شدم دوباره کتاب و خوندم و انگار دل من پیش ایشون موند و خداروشکر در اولین سفر کربلا به دیدن مزار ایشون در وادی السلام هم مشرف شدم که داستان اون جای خودش چطور مزارشونو پیدا کردم
اما نمیدونم این شهید و شهید ابراهیم هادی نمیتونم درک کنم و کارهایش خیلی برام جالبه و با بعضی شهدا خیلی فرق داشت
و اینکه فهمیدم رفیق شهید شهید ذوالفقاری شهید هادی بوده خیلی خوشحال شدم و فهمیدم آقا ابراهیم خواسته من با ایشون انس بگیرم
جمله از شهید ذوالفقاری :بهشت و جهنم هرکسی آخر سر معلوم میشه
پای ولایت فقیه باشید آقام تنهاست نزارید علم زمین بمونه
حجاب های امروزی مثل حجاب حضرت زهرا س نیست
دومین ارسالی
کاربر أناسائلکم معکم
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#رفیق_شهید 3⃣
مدت ها بود که لفظ رفیق شهید رو از دوستام شنیده بودم
هر کدومشون یکی از شهدا رو برحسب اتفاقات خوبی که بواسطه ی اون شهید براشون افتاده بود، انتخاب کرده بودن. عکس شهید رو میذاشتن پروفایل شون. زندگی نامه و وصیت نامه ی شهید همیشه ورد زبونشون بود. خلاصه که به تمام معنا شیفته ی اون شهید مورد نظرشون شده بودن و انصافا هم توی زندگی خیلی تغییرات خوبی کرده بودن.
من همیشه غبطه میخوردم بهشون و دوست داشتم که من هم مثل اون ها به یک شهیدی ارادت خاص و ویژه ای داشته باشم و زندگی شون رو سرلوحه ی خودم قرار بدم.
به خودم میگفتم خیلی بی سعادتی که اتفاق خاصی برات نمیفته تا با یک شهید، اساسی آشنا بشی.
دو روز بعد، یکی از سخت ترین اتفاقات زندگی ام رخ داد... حاج قاسم شهید شد...
فقط گفتم: سردار... قطعا الگوی من شمایی. دستمو بگیر. دعا کن به امام زمان مون برسیم...
سومین ارسالی
کاربر یامهدی (عج)
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
بند ۴۹
بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که لباس تکبر به من پوشانید و فرو رفتن در آن موجب ذلّت گردید، یا مرا از وجود رحمتت مأیوس گردانید، یا نا امیدی مرا از بازگشت به طاعتت بازداشت، چون به جرم بزرگم آشنا و نفس خویش بدگمان بودم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
#استغفار_هفتاد_بندی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab