6⃣3⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠دعا کن پسرم بمیره !!!
🌷در #جبهه یکی از رفقا را دیدم در اثنای احوال پرسی متوجه فکر پریشانش💬 شدم، از او پرسیدم: چه چیزی باعث ناراحتیت شده؟ گفت: دعا کن پسرم #بمیره. خیلی متعجبانه😳 جملشو به صورت سئوالى تکرار کردم: #پسرت بمیره؟؟؟!!!.... چرا⁉️....
🌷....گفت: درسش تموم شده📚، سر کار نمی ره، با افراد #ناباب رفیقه، خلاف انجام میده، خلاصه تو محل باعث آزار و اذیت مردم شده و آبرويى برای ما نذاشته😔..... نه خدا رو #بندگی می کنه و نه مردمو راحت می ذاره. نصیحتم دیگه کارساز نیست🚫 و حیرون شدم.... #بمیره بهتره.
🌷از هم خداحافظی کردیم👋 و رفتیم پی کار خودمون. حدود سه، چهار ماه بعد #دوباره که دیدمش، پرسیدم از پسرت چه خبر؟ گفت: #شهید شده. با تعجب زیاد😦 پرسیدم: شهید شده؟؟؟؟!!!! گفت:آره🙂. بعد جدا شدن از شما، #مرخصی گرفتم و رفتم خونه🏡، اومد پیشم که اجازه بده برم #جبهه!
🌷....گفتم: #برو بچه جون همه عالم و آدم از تو فرار می کنند از بس که بدی📛، اون وقت جبهه می خواهی بری؟؟؟!!! برو درست شو که #خدا ازت راضی بشه، جبهه پیش کشت. خلاصه سرتو درد نیارم، با هزار اصرار و پافشاری #راضی شدم که بره.
🌷اولین مرخصی که اومد کیف مسافرتیشو💼 زمین نذاشته رفت سراغ جعبه نوار #ترانه_هاش؛ همون هائی که حرام مسلّم بود و همه رو با صداش🔊 اذیت کرده بود. با خودم گفتم اینکه آدم نشده! حالا آزار و اذیت شروع شد.
🌷جعبه رو برداشت رفت تو #حیات دوباره با خودم گفتم: تو حیات نوار بذاره، من میدونمو اون. رفتم تو حیات دیدم، نفت ریخته رو نواراش آتیششون زده🔥. بعدم که رفت جبهه خبر #شهادتشو برام آوردن.
راوى: #پدرشهیدسیدعلی_تشکری
از سپاه خراسان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#الگوی_برتر 🔰هیچ کسی فکرش را نمیکرد روزی برسد که مجید #شهید شود چرا؟ چون روی دستش #خالکوبی داشت چو
7⃣9⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠خالڪوبی تا شهـادت
🔰وقتی شهید شد، #پلاکاردهایش را جمع میکردند ڪه نفهمیم مجید #شهید🕊 شده است.
🔰بیآنڪه کسی بتواند پیڪر بیجانش⚰ را برای خانوادهاش برگرداند.ڪنار دیگر دوستان #شهیدش زیر آسمان🌤 غم گرفته #خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه ڪسی میخواهد این خبر را به #مادرش برساند؟😔
🔰«همه میدانستند #من_ومجید رابطهمان به چه شڪل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم»☺️ و #پدرش را «آقا افضل» صدا میڪرد.ما هم همیشه به او #داداش_مجید میگفتیم.
🔰آنقدر به هم نزدیڪ بودیم👌 که وقتی رفت همه برای آنڪه آرام و قرار داشته باشیم در خانهمان #جمع میشدند.وقتی خبر #شهادتش🕊 پخش شد اطرافیان نمیگذاشتند🚫 من بفهمم. لحظهای⚡️ مرا تنها نمیگذاشتند.
🔰با اجبار مرا به خانه برادرم🏡 بردند ڪه ڪسی برای گفتن #خبرشهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یڪ روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح🌄 تمام پلاڪاردهای دورتادور #یافتآباد را جمع ڪرده بودند ڪه من متوجه شهادت🌷 پسرم نشوم.
🔰این ڪار تا ۷ روز #ادامه پیدا ڪرد و من چیزی نفهمیدم ⚡️ولی چون تماس☎️ نمیگرفت بیقرار بودم. یڪی از دخترهایم درگوشی همسرش #خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خرابشده بود😭.
🔰او هم از ترس اینڪه من بفهمم خانه ما نمیآمد❌. آخر از #تناقضات حرفهایشان و شهید شدن🌷 دوستان نزدیڪ مجید، فهمیدم #مجیدمن هم شهید شده🕊 است.
🔰ولی باور نمیڪردم😔. هنوز هم ڪه هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفهشب بیهوا بیدار میشوم و #آیفون را چک میڪنم و میگویم همیشه این موقع میآید.تا #دوباره ڪنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم😄؛ ⚡️اما نمیآید! #7ماه است ڪه نیامده است.»
#شهید_مجید_قربانخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهیدی که آرزو داشت در ظهر عاشورا حرّ امام حسین(ع) باشد... #شهید_محمد_تقی_شمس🌷 #بخوانید👇👇 🍃🌹🍃🌹 @s
5⃣0⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠شهیدی که دوست داشت حرّ امام حسین (علیه السلام) باشد
🏴خواندن #زیارت_عاشورا شده بود کار هر روزش. شلمچه بود که #چشماش مجروح شد.
کم کم بیناییش رو از دست داد😔، با این حال زیارت عاشورا خواندنش ترک نشد❌..
🏴باضبط صوت📻 هم زیارت عاشورا گوش می داد هم روضه.... توی #ماه_محرم حالش خراب شد.پدرش می گفت : « هرروز می نشستم کنار تخت🛌 برایش زیارت #عاشورا می خواندم...
🏴اما روز عاشورا یه جور دیگه زیارت عاشورا خواندیم... 10 صبح ⏰بود که از من پرسید: بابا! #حرّ چه روزی شهید شد⁉️گفتم: #روزعاشورا...
🏴گفت : دعاکن من هم #امروز حٌرّ امام حسین بشم.ظهرکه شد.گفت: بابا! بی قرارم. بگو #مادر بیاد.بعدهم گفت :برایم سوره ی #فجر بخون، سوره ی #امام_حسین(علیه السلام)...
🏴شروع کردم به خوندن🗣 ... به آیه
💠«یا ایتهاالنفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» که رسیدم، خیلی گریه کرد😭..
گفت: #دوباره بخوان... 13 یا 14 بار براش خواندم... همین جورگریه می کرد😭...
🏴هنوز #سیر نشده بود🚫، خجالت کشید دوباره اصرار کنه.گفت: بابا! #مادر نیومد؟ گفتم: نه هنوز.گفت:پس #خداحافظ...
🏴قرآن📖 روگذاشتم روی میز برگشتم.انگار سالها بود که #جون_داده.تازه ظهرشده بود. #ظهر_عاشورا😭😭.
#شهید_محمد_تقی_شمس
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#دلنــوشتـــــــــه📝
💠گمنام آشنا سلام!
🌾باز تکرار حضور ناگهان تو و سلامهای دستپاچه من! هراز چندگاهی #تلنگری میشوی به خواب عقربه های ساعت⏰ #روزمرگی هایم تا فراموش نکنم🚫 اروند خروشان و کوسه هایش را. #غواص های گم شده در والفجر8 وکربلای 4را.
🌾زخم های دهان باز کرده #شلمچه و غروب سرخ 🌥هویزه را. تو می آیی مثل همیشه . #گمنام! ومن چه ساده دل میبندم💞 مثل قبل . دوباره میروی از پس یک تشییع ⚰کوتاه نیم روزی و من #باز هم دل برمیدارم💕 و سلامهایم را بدوش میکشم و #میروم به سمت فردا به آن نمی دانم کجا و کجا…
🌾اما دل خوشم به #آمدنی دیگر که معلوم نیست باز کی از راه برسد 😔. امان ازاین تجربه های مکرر #دلتنگی! این بار که بیایی دلم هزار تکه است💔 برای هزار بغض نشکسته😢,هزار حرف نگفته,هزار فریاد فرو خورده,هزار شعر نگفته, هزار راه نرفته…
🌾شیون شعرم به زاری #زخمهایم نمیرسد❌ اما دلم خوش است که #تو میدانی چقدر زخم هایم را پنهان کردم و آرام دست به دیوار گرفتم و بر خواستم ,چقدر دردهای ناگفته ام را روی هم ریختم تا ناله زدم😭
🌾قربان درد دلت #بی_بی_زهرا! گمنام آشنا💫!در این روزهای کج خلق و دل واپس چقدر لازم است #بیایی حتی اگر آمدنت دلیلی شود بر بلند شدن غبار تشکیک🌫 و دعوای تکراری خودی ها برسر نقطه چین های #بی_انتها!
🌾چقدر لازم است بیایی و #دوباره دستی بکشی به سرو گوش شهری که کر شده از شیهه ماشین ها🚗.شهری که زیر آوار فریادهایی که بر سر هم میکشیم همهمه #فرشته_ها گم شده است😞. تشنگی شهر جگرم را #میسوزاند و چقدر حضور ناگهانت لازم است برای آدمهای 【عقل منهای درد】 , 【آدمهای عافیت طلب】 , 【آدمهای عشق به علاوه پول 】, 【مردان زن به توان بیست】 , 【زنان تکاثر و تفریح】بیا و ببین آدمهایی که در بزرگراههای #شکم هایشان گم شده اند!!
🌾بیا و سنگینی این بار دل را با من شریک باش! به یاد #عطر مردابهای مجنون که حالا گم شده بین این همه رنگ وبو.چه خوب شد که #می_آیی تا دیگر نذر #زیارت_عاشورایم کنار مزار نداشته ات محال نباشد. #آشناترین_گمنام ! همین که هر از چندگاهی دستهایم به نوازش گوشه ای از پرچم تابوت⚰ تو تبرک شود , همین که نگاه سوخته ام بدرقه #پیکر خاکی🌷 و خسته ات باشد بس است برای دل خوشی من و این دل ویرانه💗
#شهــدای_گمنـــام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#ارادت خاصی به علی ابن موسی الرضا [عليه السلام] داشت ... آخرش هم #برات شهادتش رو از امام رضا(ع) گرفت
9⃣7⃣8⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#شهید_امام_رضایی
💠خواب دختر شهيد محرابی چند شب قبل از شهادت پدرش🌷
🔰چند شب قبل از #شهادت_امام_رضا(ع) خواب دیدم درمراسم ظهر شهادت امام رضا (ع )هستم که #پدربزرگم هرسال نذری ميدادند🍵 در حال كمك كردن درساختمانی بودیم
صدای مردی🗣 به گوشم خورد که میگفت: امسال امام رضا (ع) حاجت #بابات را خواهد داد
🔰من بعد از این خواب خیلی #بیقرار شدم ومدام صدای آن مرد در گوشم میچرخید🎧
مراسم شروع شد. چون تعداد مهمان ها👥👥 زیاد بود خانه🏡 یکی از همسایه ها را گرفته بودن و آن ساختمان همان ساختمانی بود که من در #خواب دیده بودم
🔰خیلی حالم بد بود😥 پنجره اتاق را باز کردم وبنر ایستاده پدر بزرگم را دیدم و #دوباره همان صوت🎶 در گوشم پیچید👂 (سال پدر بزرگت #بنربابات هم کنار آن بنر میرود)وباز من بیقرار تر💔 شدم.تا اینکه خبر شهادت پدرم رو دادن😭😭
🔰پیامی که #شهیدحسین_محرابی درشب قبل ازشهادت برای یکی از بستگان فرستاد📲
🌾چشم مرا پیاله خون جگر کنید
🍂هر وقت تر نبود #به_اجبار تر کنید
🌾من کمتر ازگدای #شب_جمعه نیستم
🍂خانه به خانه دست مرا در به در کنید
🌾بدکاره ها به نیمه نگاهی عوض شدند
🍂مارا فُضیل فرض کنید و #نظرکنید
🌾این #تحبس_الدعا شدن از مرگ بدتر است
🍂فکری برای این نفس بی اثر کنید😔
🌾 #العفو گفتنم که به جایی نمیرسید
🍂ذکر #حسین حسین مرا بیشتر کنید
🌾در میزنم و هیچ کسی باز نمیکند❌
🍂پس زودتر #امام_رضا راخبر کنید
#شهید_حسین_محرابی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل #شعر و آواز🎵 میخواند. یادم هست یکبار که میخواستم #نماز بخوانم، گفتم
9⃣2⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🗓تولد:۱۳۶۷/۰۲/۱۰ قرچک
🗓شهادت:۱۳۹۴/۰۹/۱۰
حلب،مصادف با روز اربعین
اصابتترکشبه #سر
🔰میثم،خیلی عاشق #حضرت_زینب (ع) بود. همیشه دنبال این بود که برای امام حسین(ع) کار کند. به هیچ عنوان ظاهرسازی را دوست نداشت❌، شاید هر کسی ظاهر او را میدید فکر نمیکرد #شهیدشود(چون ظاهرش به شهدایی که میشناسیم نمیخورد🚫) در حالی که #باطنش چیز دیگری بود.
🔰یک دفعه گفتم: «آقا میثم، در این موقعیت میخواهی بروی⁉️ اجازه بده #بچه به دنیا بیاید.» گفت: «زهره! دلت میآید این حرف را بزنی؟ دلت میآید حضرت زینب(س) #دوباره اسیری بکشد؟»😔 بعد از این حرفش دیگر هیچ چیز نگفتم.و #حلما 17 روز #بعدازشهادت پدرش به دنیا آمد👶.
🔰قبل از رفتن به #سوریه خیلی دوست داشت هر جا درگیری باشد، برای دفاع👊 از اسلام برود. این موضوع را نیز همان اول ازدواجمان💍 به من گفته بود. حتی چندین مرتبه جلوی من با برخی از دوستانش تماس گرفت☎️ و اعلام کرد که #علاقمند است که برای دفاع برود.
🔰سالِ قبل از شهادتش🌷 یک هفته داوطلبانه به #عراق رفت. همان سال، یک شب، ساعت 2 نیمه شب⏰ بود که #دوستانش تماس گرفتند و گفتند اگر میخواهی سوریه بروی، همین #الان بیا
🔰که همان موقع با موتور🏍 رفت ولی رفتنش به سرعت #کنسل شد. وقتی برگشت، گفت: «به قدری با سرعت رفتم که نزدیک بود، بین راه تصادف💥 کنم». از سوریه رفتن خیلی حرف میزد و #عاشق❤️ این بود که برود آنجا
احساس میکرد آنجا به #خدا نزدیکتر است💞
🔰حتی یک بار در تماسی که از آنجا با من داشت، گفت: «به قدری خاک اینجا #گیراست که اصلا دوست ندارم برگردم، اگر #متاهل نبودم، اصلا برنمیگشتم❌
راوی:همسر شهید
#شهید_میثم_نجفی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانہ_شهدا🌷 ❣همسرم💞 شهید ڪمیل خیلے #با_محبت بود☺️ مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ از من
💢شب آخر که قرار بود #کمیل بره محل کارش. به من گفت #بابا منو میبری ترمینال⁉️ گفتم چرا که نه، آره پسرم☺️کمیل خودش رانندگی میکرد عجله داشت، موتورو تند میبرد
💢تو راه به من گفت بابا ازم #راضی هستی؟ یه بوسه به صورتش زدم😍 گفتم من ازت راضیم #خدا ازت راضی باشه، بعد گفت بابا #حلالم_کن. وقتی رسیدیم ترمینال باهم خداحافظی👋 کردیم.
💢کمیل گفت #بابا تو برو واسه رفتنم صبر نکن اتوبوس🚎 طول میکشه حرکت کنه. کمیل سوار اتوبوس شد. بعد از چند ثانیه⏰ از اتوبوس پیاده شد. #دوباره منو بوسید
💢چشماش پر از اشک بود😢 و بغض کرده بود. دوباره بهم گفت بابا تو برو من #دل ندارم برام صبر کنی. همونجا فهمیدم #کمیل_رفتنیه🕊
به نقل از #پدر_شهید
#شهید_کمیل_صفری_تبار
#شهدای_صابرین
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍در زندگی به #معنویات اهمیت زیادی می داد و برای اعمال عبادی #نظم مشخصی داشت👌. 🌸 اهل "نماز شب و نماز
یاد آوری روز های #با_تو بودن
در فراق تو💕
برایم بالی از #خاطرات می سازد
که به #شوق مرور
آن لحظه های عشق💖
#دوباره جوان می شوم..
#شهید_احمد_مشلب🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸در منطقه #سیفات بودیم. عملیات مقدماتی آزادسازی شهرهای #نبل_والزهراء. درگیری💥 در کانال خیلی شدید شد.
5⃣6⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰من فکر نمیکردم پسرم یک روز #شهید شود. زمانی که به سوریه میرفت نگران و دلتنگ💔 میشدم ولی اصلاً به شهادتش🌷 فکر نمیکردم🗯
🔰آقاعارف #سه_بار اعزام شد. دو بار در سال 94 و بار سوم هم همین چند ماه پیش(سال96) بود. اوایل من مخالفت🚫 میکردم و #آگاهی زیادی از اصل ماجرا نداشتم. قبل رفتنش خیلی برایم توضیح میداد که باید برای #امنیت کشور باید برویم. من مخالفت میکردم و میگفت: کسی که #مسلمان و محب اهل بیت💖 باشد اینطور مخالفت نمیکند.
🔰برایم توضیح میداد اگر اعتقاد و عشق❤️ نباشد #هیچکس وارد این راه نمیشود. میگفتم: آنجا چه کاری میخواهی انجام دهی⁉️ میگفت بروم ببینم چه کاری #میتوانم بکنم. بدنش آماده بود و دورههای لازم را دیده بود👌 و من اطلاع نداشتم.
🔰گفت میروم کفش رزمندگان👞 را #واکس بزنم. من میگفتم اگر میروی کفشهای رزمندگان حرم #بیبیزینب (س) را واکس بزنی پس برو عزیزم😢 مرا با معرفتش آشنا کرد و من قبول کردم✅ که برود.
🔰بار اول☝️ که رفت خیلی برایم سخت بود. هر دویمان👥 عاطفی بودیم و زمانی که رفت خیلی #اذیت_شدم. هنگام رفتن، قرآن📖 آب، آیینه و اسپند را آماده کردم و گفتم دلم میخواهد باز هم #ببینمت. از زیر قرآن رد شد و برگشت گفت: «گر #نگهدار من آن است که من میدانم/ شیشه را در بغل سنگ⚡️ نگه میدارد». این جملهاش هر روز در ذهنم💬 میپیچید. هر روز برایش #صلوات میفرستادم و #آیتالکرسی میخواندم.
🔰با اینکه همیشه بانشاط و روحیه😃 بود ولی وقتی برگشت آنقدر نشاط #روحی پیدا کرده بود که تا بهحال او را اینگونه ندیده بودم❌ دست و پاهایش #تاول و پینه بسته بود ولی روحیه عجیبی👌 پیدا کرده بود.
🔰شوق زیادی برای دوباره #رفتن داشت. میگفتم تو که یک بار رفتهای و دیگر نیاز به رفتن نیست⛔️ در جوابم میگفت: اگر #خانم_زینب (س) دوباره مرا قبول کند باید کلاهم را هوا بندازم😍 من هم میخواستم ببینم چقدر پای کار است و میدیدم خیلی شور و #شوق دارد. دوباره راهی شد و باز آن شعر را خواند. من هم گفتم دلمـ💔 تنگ میشود و دوست دارم #دوباره ببینمت.
🎤راوی: مادر شهید
#شهید_عارف_کایدخورده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰پزشکی که از فرودگاه✈️ سوریه همراه حامد بود و در حین پرواز از او #مراقبت میکرد، خیلی منقلب شده بود.
🔸تقریبا یک سال قبل یکی از #همسایه ها نون🍞 پخته بود و چندتایی هم برای ما آورده بود. گذاشتم لای سفره که #حامد عصری برگرده بخوره😋
🔸حامد که اومد رفت سر سفره با اشتیاق😍 نون رو برداشت، نشون میداد خیلی #گرسنه هستش. پرسید: مامان این ها رو #بابا خریده⁉️ گفتم: نه پسرم فلان همسایه آورده. همون لحظه نون رو #گذاشت زمین. اخلاقش رو میدونستم. دلم💓 یجوری شد که چشمش افتاده به نونا شاید دلش بخواد..🙁
🔹فرداش کمی #آرد و وسایل لازم رو خریدم💰 دادم همسایه که برای #حامد نون بپزه. عصری که اومد، نونا رو دادم به حامد که بخوره. گفت: دیروز که گفتم #نمیخورم. گفتم: حامد وسایلشو #خودم خریدم دادم درست کرده. نگام کرد گفت: مامان، پول برق💡 و آب رو کی داد⁉️
🔸فرداش #دوباره وسایل خریدم و از همسایه خواستم ماکروفر♨️ رو بیاره خونه ی ما با هم نون بپزیم. #نان رو آماده کردیم. از همسایه خواستم فعلا ماکروفر رو نبره که حامد بیاد ببینه که خونه خودمون🏡 درست کردیم.
🔹عصر که اومد، گفتم: حامد دیگه هیچ #بهونه ای نداری،😕 همسایه اومد خونه ی خودمون، ماکروفرم نذاشتم ببره که ببینی همه چی #حلاله. گفت: مامان تو از کجا مطمئنی که شوهر همسایه #راضی بوده و یا از رو رودربایستی ماکروفر رو نیاورده؟! آخر سرهم نخورد❌
🔸لابد چیزی میدونست که انقدر مقاومت میکرد. خیلی به #حلال و #حرام حساس بود. خیلی مراقب بود که چیزی که میخوره از کجا اومده⁉️ تا زمانی که مطمئن نمیشد #اصلا دست به غذا یا خوراکی نمی برد❌
به نقل از: مادر شهید
#شهید_حامد_جوانی
✍شهيد نوشت: باشد كه عامل به اين رفتار هاي #شهيدگونه باشيم......
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✅ #برق_نگاه_شهدا 🌸خوب که به #چشمانش نگاه کنی در #برق نگاهش میبینی خیلی حرف دارد... حرف هایی از جن
اگر احمد #دوباره زنده شود
باز هم به او خواهم گفت که
👈برو
و در راه #حضرت_زینب (ع)
فداکاری کن♥️
این رسم #عاشقی
برای اهل بیت💫 است....
❣مادر شهید مشلب❣
#شهید_احمد_مشلب🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✿ارادت خاصی به علی ابن موسی #الرضا [عليه السلام] داشت ... آخرش هم #برات شهادتش رو از امام رضا(ع) گرف
5⃣9⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#شهید_امام_رضایی
💠خواب دختر شهيد محرابی چند شب قبل از شهادت پدرش🌷
🔰چند شب قبل از #شهادت_امام_رضا(ع) خواب دیدم درمراسم ظهر شهادت امام رضا (ع )هستم که #پدربزرگم هرسال نذری ميدادند🍵 در حال كمك كردن درساختمانی بودیم
صدای مردی🗣 به گوشم خورد که میگفت: امسال امام رضا (ع) حاجت #بابات را خواهد داد
🔰من بعد از این خواب خیلی #بیقرار شدم ومدام صدای آن مرد در گوشم میچرخید🎧
مراسم شروع شد. چون تعداد مهمان ها👥👥 زیاد بود خانه🏡 یکی از همسایه ها را گرفته بودن و آن ساختمان همان ساختمانی بود که من در #خواب دیده بودم
🔰خیلی حالم بد بود😥 پنجره اتاق را باز کردم وبنر ایستاده پدر بزرگم را دیدم و #دوباره همان صوت🎶 در گوشم پیچید👂 (سال پدر بزرگت #بنربابات هم کنار آن بنر میرود)وباز من بیقرار تر💔 شدم.تا اینکه خبر شهادت پدرم رو دادن😭😭
🔰پیامی که #شهیدحسین_محرابی درشب قبل ازشهادت برای یکی از بستگان فرستاد📲
🌾چشم مرا پیاله خون جگر کنید
🍂هر وقت تر نبود #به_اجبار تر کنید
🌾من کمتر ازگدای #شب_جمعه نیستم
🍂خانه به خانه دست مرا در به در کنید
🌾بدکاره ها به نیمه نگاهی عوض شدند
🍂مارا فُضیل فرض کنید و #نظرکنید
🌾این #تحبس_الدعا شدن از مرگ بدتر است
🍂فکری برای این نفس بی اثر کنید😔
🌾 #العفو گفتنم که به جایی نمیرسید
🍂ذکر #حسین حسین مرا بیشتر کنید
🌾در میزنم و هیچ کسی باز نمیکند❌
🍂پس زودتر #امام_رضا راخبر کنید
#شهید_حسین_محرابی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل #شعر و آواز🎵 میخواند. یادم هست یکبار که میخواستم #نماز بخوانم، گفتم
9⃣4⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🗓تولد:۱۳۶۷/۰۲/۱۰ قرچک
🗓شهادت:۱۳۹۴/۰۹/۱۰
حلب،مصادف با روز اربعین
اصابتترکشبه #سر
🔰میثم،خیلی عاشق #حضرت_زینب (ع) بود. همیشه دنبال این بود که برای امام حسین(ع) کار کند. به هیچ عنوان ظاهرسازی را دوست نداشت❌، شاید هر کسی ظاهر او را میدید فکر نمیکرد #شهیدشود(چون ظاهرش به شهدایی که میشناسیم نمیخورد🚫) در حالی که #باطنش چیز دیگری بود.
🔰یک دفعه گفتم: «آقا میثم، در این موقعیت میخواهی بروی⁉️ اجازه بده #بچه به دنیا بیاید.» گفت: «زهره! دلت میآید این حرف را بزنی؟ دلت میآید حضرت زینب(س) #دوباره اسیری بکشد؟»😔 بعد از این حرفش دیگر هیچ چیز نگفتم.و #حلما 17 روز #بعدازشهادت پدرش به دنیا آمد👶.
🔰قبل از رفتن به #سوریه خیلی دوست داشت هر جا درگیری باشد، برای دفاع👊 از اسلام برود. این موضوع را نیز همان اول ازدواجمان💍 به من گفته بود. حتی چندین مرتبه جلوی من با برخی از دوستانش تماس گرفت☎️ و اعلام کرد که #علاقمند است که برای دفاع برود.
🔰سالِ قبل از شهادتش🌷 یک هفته داوطلبانه به #عراق رفت. همان سال، یک شب، ساعت 2 نیمه شب⏰ بود که #دوستانش تماس گرفتند و گفتند اگر میخواهی سوریه بروی، همین #الان بیا
🔰که همان موقع با موتور🏍 رفت ولی رفتنش به سرعت #کنسل شد. وقتی برگشت، گفت: «به قدری با سرعت رفتم که نزدیک بود، بین راه تصادف💥 کنم». از سوریه رفتن خیلی حرف میزد و #عاشق❤️ این بود که برود آنجا
احساس میکرد آنجا به #خدا نزدیکتر است💞
🔰حتی یک بار در تماسی که از آنجا با من داشت، گفت: «به قدری خاک اینجا #گیراست که اصلا دوست ندارم برگردم، اگر #متاهل نبودم، اصلا برنمیگشتم❌
راوی:همسر شهید
#شهید_میثم_نجفی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#از_گمنامی_نترس از اینکه #اسم و رسمی نداری از کارهای کرده ات به نام دیگری از تنهایی ات درعین #شلوغ
#دلنــوشتـــــــــه📝
💠گمنام آشنا سلام!
🌾باز تکرار حضور ناگهان تو و سلامهای دستپاچه من! هراز چندگاهی #تلنگری میشوی به خواب عقربه های ساعت⏰ #روزمرگی هایم تا فراموش نکنم🚫 اروند خروشان و کوسه هایش را. #غواص های گم شده در والفجر8 وکربلای 4را.
🌾زخم های دهان باز کرده #شلمچه و غروب سرخ 🌥هویزه را. تو می آیی مثل همیشه . #گمنام! ومن چه ساده دل میبندم💞 مثل قبل . دوباره میروی از پس یک تشییع ⚰کوتاه نیم روزی و من #باز هم دل برمیدارم💕 و سلامهایم را بدوش میکشم و #میروم به سمت فردا به آن نمی دانم کجا و کجا…
🌾اما دل خوشم به #آمدنی دیگر که معلوم نیست باز کی از راه برسد 😔. امان ازاین تجربه های مکرر #دلتنگی! این بار که بیایی دلم هزار تکه است💔 برای هزار بغض نشکسته😢,هزار حرف نگفته,هزار فریاد فرو خورده,هزار شعر نگفته, هزار راه نرفته…
🌾شیون شعرم به زاری #زخمهایم نمیرسد❌ اما دلم خوش است که #تو میدانی چقدر زخم هایم را پنهان کردم و آرام دست به دیوار گرفتم و بر خواستم ,چقدر دردهای ناگفته ام را روی هم ریختم تا ناله زدم😭
🌾قربان درد دلت #بی_بی_زهرا! گمنام آشنا💫!در این روزهای کج خلق و دل واپس چقدر لازم است #بیایی حتی اگر آمدنت دلیلی شود بر بلند شدن غبار تشکیک🌫 و دعوای تکراری خودی ها برسر نقطه چین های #بی_انتها!
🌾چقدر لازم است بیایی و #دوباره دستی بکشی به سرو گوش شهری که کر شده از شیهه ماشین ها🚗.شهری که زیر آوار فریادهایی که بر سر هم میکشیم همهمه #فرشته_ها گم شده است😞. تشنگی شهر جگرم را #میسوزاند و چقدر حضور ناگهانت لازم است برای آدمهای 【عقل منهای درد】 , 【آدمهای عافیت طلب】 , 【آدمهای عشق به علاوه پول 】, 【مردان زن به توان بیست】 , 【زنان تکاثر و تفریح】بیا و ببین آدمهایی که در بزرگراههای #شکم هایشان گم شده اند!!
🌾بیا و سنگینی این بار دل را با من شریک باش! به یاد #عطر مردابهای مجنون که حالا گم شده بین این همه رنگ وبو.چه خوب شد که #می_آیی تا دیگر نذر #زیارت_عاشورایم کنار مزار نداشته ات محال نباشد.
🌾 #آشناترین_گمنام ! همین که هر از چندگاهی دستهایم به نوازش گوشه ای از پرچم تابوت⚰ تو تبرک شود, همین که نگاه سوخته ام بدرقه #پیکر خاکی🌷 و خسته ات باشد بس است برای دل خوشی من و این دل ویرانه💗
#شهدای_گمنـام🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌟♥️🌟♥️🌟♥️🌟
🌾خواستم
🌳كه بُغض را #خجل كنم ..
🌾خنده😃 را به #گريه متصل كنم ..
🌳واژه را #دوباره مشتعل كنم ..
🌾خواستم كه با تو #دَرد دل 💗كنم
🌳گريه 😭ام ولى امان نداد ..
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_عبدالرشید_رشوند🌷
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
1⃣6⃣#قسمت_شصت_ویک
💢مرد، #مبهوت این #جلال و #شکوه و #عظمت ، زانو مى زند.... و تو پرده مى اندازى... و مرد، کاروانى را مى بیند...
که مردى #نحیف و لاغر را در #غل و زنجیر بر شترى #برهنه سوار کرده اند...
و #زنان و #کودکان را بر استران #بى_زین نهاده اند... و نیزه دارانى که #سرها را حمل مى کنند، در میانه کاروان پخش شده اند و ماموران، گرداگرد کاروان حلقه زده اند... تا هر مرکبى آهسته تر مى رود یامسیرش منحرف مى شود،...
🖤#سوارش را به ضرب #تازیانه بزنند...
و یا هر زنى و کودکى #اشک مى ریزد، گریه 😭اش را با سرنیزه ، آرام کنند....
#سهل_بن_سعد از اصحاب پیامبر که پیداست #تازه وارد شام شده و #مبهوت این جشن بى سابقه است،...
به زحمت خودش را به سکینه مى رساند و مى پرسد:_تو کیستى ؟و مى شنود:_✨من سکینه ام دختر حسین.
شتابناك مى گوید:
💢_من سهل بن سعد صاعدى ام. از اصحاب جدت رسول خدا بوده ام . کارى مى توانم برایتان بکنم؟ سکینه مى گوید:
_✨خدا خیرت دهد. به این نیزه داران بگو که #سرها را از کاروان #بیرون ببرند تا #مردم به تماشاى آنها، #چشم_ازحرم پیامبر بردارند.سهل ، بلافاصله خود را به سردسته نیزه داران مى رساند و مى گوید:_به چهارصد درهم خواهش مرا برآورده مى کنى؟نیزه دار مى گوید:
_تا خواهشت چه باشد.سهل مى گوید:
_سرها را از کاروان بیرون ببرید و جلوتر حرکت دهید.
🖤نیزه دار مى گوید:_مى پذیرم.
#چهارصد_درهم را مى گیرد و سرها را از کاروان بیرون مى برد..... #پلیدى دشمن فقط این نیست... که دورترین مسیر به دارالاماره را برگزیده است،
پلیدى مضاعف او این است که کاروان
را #دوباره و #چندباره در شهر مى گرداند... تا #چشمهاى_بیشترى را به تماشاى کاروان برانگیزد... و از رنج حرم رسول الله #لذت بیشترى ببرد....
تو و چه مى توانى براى زنان و دختران کاروان بکنى....
💢جز دعوت به صبر و تحمل و آرامش ؟ تویى که خودت سخت ترین لحظات زندگى ات را مى گذرانى.... تویى که خودت #خونین ترین دلها را 💕در سینه مى پرورانى،... تویى که خودت سنگین ترین بارها را با شانه هاى مجروحت مى کشانى.... کاروانتان را مقابل مسجد جامع شهر -محل نمایش اسراى جنگى -☄ متوقف مى کنند.... اگر چه حضور در بارگاه #یزید، عذاب و شکنجه اى تازه اى است ،...
🖤اما همه زنان و کودکان کاروان دعا مى کنند که این #نمایش جانسوز #خیابانى #زودتر به پایان برسد...
و زودتر از زیر بار این نگاهها و شماتت ها و ریشخندها رهایى یابند... و زودتر بگذرانند همه آنچه را که به هر حال باید بگذرانند.این معطلى در مقابل مسجد🕌 جامع شهر، #فقط به خاطر #نمایش نیست.. .
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 9⃣6⃣#قسمت_شصت_نه 💢وفریاد مى زند: _جلاد! بیا و گردن این
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
0⃣7⃣#قسمت_هفتاد
💢مامور #میخندد و به دیگرى مى گوید:_اینها را نگاه کن ! قرار است فردا همگى کشته شوند و امروز نگران فروریختن سقف اند.
#طبیعى_است که این کلام، رعب و وحشت #بچه_ها را بیشتر کند... اما #حرفهاى_امام تسلى و آرامششان مى بخشد:
_✨عزیزانم ! مطمئن باشید که ما کشته نخواهیم شد. ما به #مدینه عزیمت مى کنیم و شما #به_خانه_هاى_خود باز مى گردید.
🖤دلهاى💗 بچه ها به امید آینده آرام مى گیرد.... اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جاى زندگى کردن نیست...
چهره هایى که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده، باید در هجوم سرماى شب بسوزند... و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند....
انگار که لطیف ترین گلهاى گلخانه اى را به کویرى ترین نقطه جهان ، تبعید کرده باشند....
💢تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده اى، هنوز اشکهایشان را نسترده اى ، هنوز آرامشان نکرده اى...
و هنوز
گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته اى... که #زنى با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود.... به تو سلام مى کند و ظرف غذا را پیش رویت مى نهد.
بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پیچد و توجه کودکانى را که مدتهاست جز گرسنگى نکشیده اند و جز نان خشک
نچشیده اند، به خود جلب مى کند.
تو زن را #دعا مى کنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گویى:
_✨مگر نمى دانى که #صدقه بر ما #حرام است؟
🖤زن مى گوید:
_به خدا قسم که این صدقه نیست ، #نذرى است بر عهده من که هر #غریب و #اسیرى را شامل مى شود.
تو مى پرسى که:_✨این چه عهد و نذرى است ؟!
و او توضیح مى دهد که:
_در #مدینه زندگى مى کردیم و من #کودك بودم که به #بیمارى_لاعلاجى گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه #فاطمه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا کنند. در این هنگام #پسرى خوش سیما وارد خانه شد. او #حسین فرزند آنها بود.... على او را صدا کرد و گفت:
💢''حسین جان ! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه. حسین، دست بر سر من گذاشت و من #بلافاصله شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تا کنون به #هیچ بیمارى مبتلا نشده ام.... گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف #شام #سکنى داد.... من از آن زمان #نذر کرده ام که براى #سلامتى آقا حسین به اسیران و غریبان ، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را #دوباره ببینم.
تو همین را کم داشتى زینب..!
🖤که از دل #صیحه بکشى...
و پاره هاى جگرت را از دیدگانت فرو بریزى.
و حالا این #سجاد است که باید تو را آرام کند... و این #کودکانند که باید به دلدارى تو بیایند...
در میان ضجه ها و گریه هایت به زن مى گویى:_✨حاجت روا شدى زن! به وصال خود رسیدى. من زینبم، دختر فاطمه و على وخواهرحسین و این سر که بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسینى است که تو به دنبالش مى گردى و این کودکان ، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید.
💢زن نعره اى از جگر مى کشد و #بیهوش بر زمین مى افتد....
تو پیش پیکر نیمه جان او زانو مى زنى و اشکهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى...
زن به هوش مى آید،...
گریه مى کند، زار مى زند، گیسوانش را مى کند، بر سر و صورت مى کوبد.
و دوباره از هوش مى رود.
باز به هوش مى آید،....
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
💢شب آخر که قرار بود #کمیل بره محل کارش. به من گفت #بابا منو میبری ترمینال⁉️ گفتم چرا که نه، آره پسرم☺️کمیل خودش رانندگی میکرد عجله داشت، موتورو تند میبرد
💢تو راه به من گفت بابا ازم #راضی هستی؟ یه بوسه به صورتش زدم😍 گفتم من ازت راضیم #خدا ازت راضی باشه، بعد گفت بابا #حلالم_کن. وقتی رسیدیم ترمینال باهم خداحافظی👋 کردیم.
💢کمیل گفت #بابا تو برو واسه رفتنم صبر نکن اتوبوس🚎 طول میکشه حرکت کنه. کمیل سوار اتوبوس شد. بعد از چند ثانیه⏰ از اتوبوس پیاده شد. #دوباره منو بوسید
💢چشماش پر از اشک بود😢 و بغض کرده بود. دوباره بهم گفت بابا تو برو من #دل ندارم برام صبر کنی. همونجا فهمیدم #کمیل_رفتنیه🕊
به نقل از #پدر_شهید
#شهید_کمیل_صفری_تبار
#شهدای_صابرین
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh