eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🌻
728 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
224 ویدیو
30 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | غذای مشترک اولین روز مشترک، بلند شدم غذا درست کنم من همیشه از کردن می‌ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش وسط میومد از زیرش در می‌رفتم بالاخره یکی از معیارهای سنجش در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می‌ریخت! تفریبا آماده شده بود که از برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید : - به به، دستت درد نکنه عجب بویی راه انداختی... با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه‌ای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر درش رو برداشتم ،آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود قاشق رو کردم توش بچشم که بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن‌هام، نه به این مزه اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود م گرفت هانیه مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر و بعد شدیدی به دلم افتاد ... ! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... - کمک می‌خوای ؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ..!!! قاشق توی یه دست، در قابلمه توی دست دیگه همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... + با بغض گفتم: نه برو بشین الان سفره رو می‌ندازم یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد منم با های لرزان بودم از آشپزخونه بره بیرون + کاری داری علی جان؟ چیزی می‌خوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت - حالت خوبه؟ + آره، چطور مگه؟ - شبیه آدمی هستی که می‌خواد گریه کنه! به زحمت خودم رو کنترل می‌کردم و با همون اعتماد به فوق معرکه گفتم : + نه اصلا من و ؟ تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود، اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد - چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید مُردی هانیه ... کارت تمومه ... ... ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d 🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۱۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | چند لحظه مکث کرد زل زد توی چشم‌هام و گفت : واسه این ناراحتی می‌خوای کنی؟ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه .. - آره افتضاح شده با صدای بلند زد زیر با صورت خیس، مات و مبهوتِ خنده‌هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می‌خورد که اگر یکی می‌دید فکر می‌کرد غذای یه کم چپ چپ زیرچشمی بهش نگاه کردم - می‌تونی بخوریش؟خیلی شوره، چطوری داری قورتش می‌دی؟ از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده‌اش گرفت + خیلی عادی همین طور که می‌بینی، تازه خیلی هم عالی شده .. دستت درد نکنه - مسخرَم می‌کنی؟ + نه به خدا رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می‌خورد، کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم، گفتم شاید برنجم خیلی بی‌نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم، غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست ام رو گرفتم نه تنها برنجش بی‌نمک نبود بلکه اصلا درست دَم نکشیده بود، مغزش خام بود!! دوباره چشم‌هام رو ریز کردم و زل زدم بهش حتی سرش رو بالا نیاورد + جان گفته بود بلد نیستی حتی درست کنی! سرش رو آورد بالا با بهم نگاه می‌کرد + برای بار اول، کارت بود اول از دستم مادرم شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می‌کرد ... . ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | فرزند کوچک من هر روز که می‌گذشت ام بهش بیشتر می‌شد، لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می‌کردم تا کانون و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی و نعمت بودم می‌ترسیدم ازش چیزی بخوام ... یه ساده بود می‌ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه !! هر چند، اون هم برام کم نمی‌ذاشت، مطمئن بودم هر کاری برام می‌کنه یا چیزی برام می‌خره با اینکه تمام توانش همین قدربود ... علی الخصوص زمانی که فهمید اونقدر خوشحال شده بود که توی چشم‌هاش جمع شد دیگه نمی‌ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش پدرم رو در می‌آورد ... مدام سرش غر می‌زد که تو داری این رو لوسش می‌کنی و نباید به رو داد، اگه رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو می‌کردم که وقتی برمی‌گرده با اون خستگی، نخواد کارهای رو بکنه فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و باشم منم که مطیع محضش شده بودم و باورش داشتم ... ۹ ماه گذشت... ۹ ماهی که برای من، تمامش بود ،اما با شادی تموم نشد ...!!!! وقتی علی خونه نبود، به اومد مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه‌اش رو بده .. پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت : لابد به خاطر دخترزات هم می‌خوای؟ و تلفن رو قطع کرد! مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم‌های پر اشک بهم نگاه می‌کرد... ... منتظر باشید!! 🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | تو عین طهارتی بعد از زینب و بی‌حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود همه رو بیرون کرد، حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایده‌ای نداشت ... خودش توی ایستاد تک تک کارها رو به انجام می‌داد مثل و گاهی کارگر دمِ دستم بود تا تکان می‌خوردم از خواب می‌پرید اونقدر که از خودم می‌کشیدم اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می‌برد .. بعد از اینکه حالم خوب شد با اون حجم و کار بازم دست بردار نبود اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می‌کردم .. با اون دست‌های و پوست کن شده داشت کهنه‌های رو می‌شست ... دیگه طاقت نیاورد همین‌طور که سر تشت نشسته بود با های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد - چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ تا اینو گفت خم شدم و خیسش رو خودش رو کشید کنار - چی کار می کنی ؟ دست‌هام نجسه نمی‌تونستم جلوی هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... - تو عین علی، عین هر چی بهت بخوره میشه هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من می‌کردم متحیر، سعی در کردن من داشت اما ... هیچ چیز حریف اشک‌های من نمی‌شد... ... . ــــــــــــــــــــــــــــــ 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۱۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | زینت علی مادرم بعد کلی دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و اش بود و می‌خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم... هنوز توی شوک بودم که دیدم علی جلوی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود ، چشمم که بهش افتاد ام گرفت نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می‌کرد چقدر گذشت؟ نمی‌دونم مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین - شرمنده‌ام علی آقا، دختره!! نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم : ، عذر می‌خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو بزارید مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می‌کرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه نبود با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود - خانمِ آخه چرا ناشکری می‌کنی؟ دختر خداست زندگیه خدا به هر کی نظر کنه بهش میده عزیز دل و آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می‌کردم با هر جمله‌اش، شدت گریه‌ام بیشتر می‌شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می‌کنه ... بغلش کرد و در حالی که می‌گفت و می‌فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت کنار داد چند لحظه بهش خیره شد حتی پلک نمی‌زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه‌های اشک از چشمش سرازیر شد .. گفت: - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می‌خوام پیش دستی کنم! مکث کوتاهی کرد یعنی پدر .... پیشونیش رو بوسید :) . و من هنوز گریه می‌کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی .... .... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و نور خیر مقدم عرض میکنم خدمت عزیزانی که بما پیوستند😍
💛💚💛 ۵ 👈اگه شیرینی اعطا و تامین از مرد گرفته بشه، شکوه حاصل از تامین نمیاد. ◾️خیلی اینها برای مرد آزاردهنده ست...😣 یعنی مرد با شور و اشتیاق تامین میاد، اما می‌بینه پیدا نشد... چند وقتی که گذشت دیگه بهم می‌ریزه و حالا اثرش میاد گریبان روان زن رو میگیره. آخ که اگه کلید مرد رو گم کنی... بریم ببینیم قصه کجاست؟!!! 🔎میدونید ما نه تنها توی برخورد با مرد، بلکه تو دینمون و در رابطه با خدا هم اینیم. ببینید.. قراره فقط دعا مال من باشه ، 🔅ما چجوری دعا میکنیم؟ دعا میکنیم اجابتش رو هم تعیین میکنیم. خدا رو جاشو خالی میکنیم، نادیده میگیریم 🙏قراره دعا مال من باشه اجابت مال کی؟ ما اینجوری دعا نمیکنیم که . 🔅میگیم خدایا این سفره رو میندازم مامانه خوب بشه. خوب شد میگه من و خدا با هم رفیقیم . ✅امد مامانه فوت کرد، اجابته به دعا نرسید ، چی میگه؟ خدا که منو فراموش کرده،😔 منم به او کار ندارم . ℹ️نمره هه نیامد، مامانه خوب نشد ... اجابته نرسید به دعا. 🪴@z_z_aramesh 6
🔸با امام رضا، اگر امام رضا اومد و اونی که میخواست رو داد، میگه امام رضا اینقدر با من.. حالا اومد این دفعه نیومد. حالا میگه که امام رضا منو فراموش کرده... منم دیگه پامو اونجا نمیذارم. ♦️خدا و امام رضا این خوبی رو دارن که اگه نادیده‌شون بگیری خدا و امام اند. 🌸امام رئوفه، وایمیستند خدایی و امامی‌شون رو میکنن. ▫️این بنده ست ... نمی‌فهمه. من که خدای رحمان و رحیم هستم ، حالا این زائر ما متوجه نیست، من که امام رضای رئوف هستم. دیدی با اینکه انکارشم می‌کنی، نعمت رو داده. اینی که دشنامش هم داده نعمته رو داده. ✔️ولی حضرت شوهر که اینجوری نیست. 🔺قراره درخواست مال من باشه پاسخ مال کی؟ شوهر.... ولی خانما چجوری درخواست می‌کنند؟؟ درخواست می‌کنند ... پاسخش رو هم تعیین می کنن! اقای شوهر رو هم میکنند پایمال. 🪴@z_z_aramesh 7
🔹شوهر که مثل پروردگار نیست که بگه حالا این زن، متوجه نیست دیگه، من وایمیستم آقایی خودم رو می‌کنم . 🔸میگه پایمالم میکنی؟؟ پایمالت میکنم. 😠 حالا که موقع پاسخ هست میکشه کنار: - نه وقت نداریم نمیشه، -پول نداریم نمیشه امکانش نیست.. حالا کی پایمال میشه⁉️ 🔅بعد خانمه میگه هر وقت ازش هر چیزیو خواستم... میتونه‌ها، میگه نه ندارم...وقت داره‌ها، میگه نمیشه. خانم تو اینو می بینی چرا اینو نمی بینی؟ این بازخورد مرد، محصوله... قبلا تو پایمال کردی حالا تامینم میخوای؟ حقیقت اینه که از این خبرا نیست. 🔆این اون کلیده ست، اون دستگیره ست که گمشده. 🪴@z_z_aramesh 8
✅هی داریم میکوبیم به این در. لذا خانما تو زندگی دو کار میکنند: - یکی اینکه می طلبن. چجوری می طلبن؟ پایمال کننده! - پس مرد را پایمال می کنند، مرد هم که پایمال شد دو کار میکنه: - کار عمدش اینه مخالفت میکنه، - پس خانم به درخواستش نمیرسه. 🔻ممکنه بگه اتفاقا من از همین راه رفتم ، خیلی هم رسیدم تا حالا نتونسته هیچ چیزیش رو رد کنه... راست میگی راست میگی موافقت کرد. 🔻 🔵خانم درسته که تو به درخواستت رسیدی، ولی اینو چرا ندیدی؟ خانم اومد به من گفت دکتر خدا لعنت کنه این زنی که سر راه شوهر من پیدا شد ... ادامه دارد... ارسال مطالب با آدرس ما جایز است: 🪴@z_z_aramesh 9
به وقــــــــــــــت داســـــــــــــــــتان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | من شوهرش هستم ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت ، یهو سر و کله پدرم پیدا شد .. صورت با چشم‌های پف کرده، از نگاهش خون می‌بارید .. اومد داخل ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می‌بره و میزاره کف دست بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش _تو چه حقی داشتی بهش دادی بره ؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ از های پدرم، به شدت ترسید، زد زیر و محکم لباسم رو چنگ زد!! بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود .. علی همیشه بهم سفارش می‌کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم .. علی بدجور ترسیده بود ... . . علی عین همیشه بود با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد - خانم، لطف می‌کنی با زینب بری توی اتاق؟ توی دهنم می‌زد زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و بخوام تمام بدنم کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم، - دختر شما متاهله یا مجرد؟! و پدرم همون طور خیز برمی‌داشت و عربده می‌کشید - این سوال مسخره چیه؟؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می‌دونید قانونا و شرعا اجازه فقط دست شوهرشه؟ . . همین که این جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سیاه شد!!! - و من با همین اجازه شرعی و قانونی مصلحت مشترک‌مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ، کسب هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می‌پرید هاش داشت از حدقه بیرون می‌زد - لابد بعدش هم می‌خوای بفرستیش ؟!؟!؟ .... 🌸ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | عشق کتاب ، شش هفت ماهه بود علی رفته بود بیرون، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می‌کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش چشمم که به کتاب‌هاش افتاد، یاد گذشته افتادم کتاب و دفتر و گچ خوردن‌های پای تخته توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم!!! حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش :( حالش که بهتر شد با خنده گفت: عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم! منم که همه داستان رو براش تعریف کردم ،چهره‌اش رفت توی هم ... همین‌طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می‌کرد یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی . . یهو حالتش جدی شد عمیقی کرد -می‌خوای بازم درس بخونی؟! از ام گرفته بود ... باورم نمی‌شد !! یه لحظه به خودم اومدم .. - اما من بچه دارم، زینب رو چی کارش کنم؟ + نگران زینب نباش بخوای کمکت می‌کنم ایستاده توی در ، ماتم برد .. چیزهایی رو که می‌شنیدم باور نمی‌کردم گریه‌ام گرفته بود برگشتم توی آشپزخونه که اشکم رو نبینه علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده‌های زینب، کل خونه رو برداشته بود . . خودش پیگر کارهای من شد بعد از ۳ سال ... پرونده‌ها رو هم که سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه درآورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد .. اما باد، رو به گوش پدرم رسوند داره برمی گرده مدرسه ... . .... ــــــــــــــــــــــــــــــ به این میگن مَرد! . 🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۱۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | ایمان علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار می‌دیم ... دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می‌پرید ... و جمله‌ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ... - اون وقت ... تو می‌خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ... - ایمان از سر فکر و ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه‌ام، چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط، ایمانش رو مثل گداخته، کف دستش نگه می‌داره و حفظش می‌کنه ... ایمانی که با بیاد با میره ... این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما، قدم‌تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام!! من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ... پدرم از شدت خشم، نفس نفس می‌زد ... در حالی که می‌لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می‌دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو درباری ... در رو محکم بهم کوبید و رفت ... 👈 پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام یا نداشتیم ... خانم‌ها یا بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می‌کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ... .... 🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | چادر الکی مثل کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی‌تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی‌دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ... چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ... - تب که نداری ... این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟!! ترکید ... نمی‌تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ... - جان ... می‌خوای برات آب قند بیارم؟ ... در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می‌اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ... - علی ... - جان علی؟ ... - می‌دونستی چادر روز خواستگاری بود؟! لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ... + یه استادی داشتیم ... می‌گفت زن و شوهر باید جفت هم و کُف هم باشن تا خوشبخت بشن ... + من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کُفّ من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ... سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی‌قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی ... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... راست می‌گفت ... من حزب باد و بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی‌حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می‌دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ... ......✨ 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۲۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | مقابل من نشسته بود ... سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل، اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می‌کردم ... اما نه به خاطر بچه‌ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از خبری نداشت ... تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می‌کرد ... من می‌زدم زیر ، اونم پا به پای من گریه می‌کرد ... زینبِ بابا هم با دلتنگی‌ها و بهانه گیری‌های کودکانه‌اش، روی زخم دلم نمک می‌پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی‌گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ... یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی‌ها مثل وحشی‌ها و قوم ، می‌ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می‌ریختن ... خیلی از وسایل‌مون توی اون مدت شکست ... زینب با به من می‌چسبید و گریه می‌کرد ... چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، ولم می‌کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می‌گذشت ... پدر علی سعی می‌کرد کمک خرج‌مون باشه ولی دست اونها هم بود ... درس می‌خوندم و خیاطی می‌کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... روزهای سخت تری انتظار ما رو می‌کشید ... ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی‌ها ریختن تو ... دست‌ها و چشم‌هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می‌کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ... چطور و از کجا؟ ... اما من هم رفته بودم!! چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شروع شد ... کتک خوردن با ، ساده‌ترین بلایی بود که سرم می‌اومد ... چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ... اما حقیقت این بود ... همیشه می‌تونه هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شکل گرفت ... دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی‌دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... من نشسته بود ... .... ✨ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣ 🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | یا زهرا اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد پرید... لب‌هاش می‌لرزید ... چشم‌هاش پر از شده بود ... اما من بی‌اختیار از گریه می‌کردم ... از خوشحالیِ زنده بودن علی ... فقط گریه می‌کردم ... این خوشحالی چندان طول نکشید ... اون لحظات و ثانیه‌های شیرین ... جاش رو به شوم‌ترین لحظه‌های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه‌گرها اومدن تو ... منو آورده بودن تا چشم‌های علی شکنجه کنن ... علی هیچ‌طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این جدیدشون بود ... اونها منو جلوی چشم‌های علی شکنجه می‌کردن ... و اون ضجه میزد و فریاد می‌کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی‌شد ... با وجود، خودم رو کنترل می‌کردم ... می‌ترسیدم ... می‌ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک، دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم‌هام به علی التماس می‌کردم ... و ته دلم خدا خدا می‌گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات‌مون ... به خدا التماس می‌کردم به علی کمک کنه ... التماس می‌کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می‌کردم که ... بوی گوشت بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ... ... 🌸🍃 🌸🍃🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | علی زنده ست ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می‌کشید ... ما همدیگه رو می‌دیدیم ... اما حرفی بین ما رد و بدل نمی‌شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می‌کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه‌های بود ... هر چند، بیشتر از شکنجه .. درد دیدن علی توی اون شرایط می‌داد .. فقط به خدا التماس می‌کردم ... - خدایا!! ... حتی اگه توی این شرایط برام مهم نیست ... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده !! به خاطر فشار تظاهرات و حرکت‌های مردم ... شاه مجبور شد یهعده از زندانی‌های سیاسی رو کنه ... منم جزءشون بودم ... از زندان، مستقیم منو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بویِ ادرار ساواکی‌ها ... و چرک و خون می‌داد ... از ۷ ماه، بچه‌هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اون‌ها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد .. اینها اولین جملات من بود : علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی بود ... بچه‌هام رو کردم ... فقط گریه می‌کردم ... همه‌مون می‌کردیم ... ...