eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
۴ حرفه اما بندگی حرفه👌🏻🌸' بندگی کردن؛ هر مسلمونیه 😌💛' اصلا خوبی هستی برای او⁉️😢' اصلا میدونی چیه؟😓💔' مجلسی برای تمرین بندگی📿' 💠http://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 💔 🕊
یه کانال پر از 🦋حدیث_های_ناب 🦋عکس_نوشته_های_بی_نظیر 🦋حرف_های_دل 🦋کیلیپ_های_دلنشین_وتاثیرگذار 🦋مداحی_های_بسیار_زیبا حرف های دلت رو برامون ارسال کن با نام خودت تو کانال قرار میگیره اینم لینکش👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 تا دلت بخواد مسابقه داریم با جوایز نقدی🎁🎁🎁🎁
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو..... 🌸💐❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا چه جای دل باشد چو دل گشته ست جای تو ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚  عزیز با نفرت روشو ازم گرفت و عصاشو محکم کوبید به زمین و گفت:خیلی خب راه بیفتین که از کول و کمر افتادم! دوباره تموم اون مسیر رو پیاده برگشتیم اما اینبار نا امید و بی انگیزه تموم پارچه هارو توی بغل گرفته بودمو هر از گاهی یکیشون بهم تشر میزد که مراقب باشم نیفتن وگرنه پول پارچه هارو از مادر بیچارم میگرفتن! از خشم و کینه لبریز شده بودم دنبال یه راه میگشتم تا زخمی که زنعمو به قلبم زده بود رو تلافی کنم تو همین فکرا بودم که پشت در خونه ای ایستادیم و زنعمو چند ضربه به در چوبی زد و داد کشید:رقیه! دخترکی با عجله و نفس نفس زنون درو باز کرد:-با کی کار دارین؟ زنعمو بدون اینکه جوابی بده پسش زد و در حالی که رقیه رو صدا میکرد وارد شد و ماهم پشت سرش راه افتادیم! -کجا خانوم جان مادرم مریضه؟ زنعمو بی توجه بهش وارد اتاق شد،نگاهی به پیرزن لاجونی که کنار اتاق روی تشک افتاده بود انداختم،با دیدن زنعمو سلامی کرد و سعی کرد سر جاش بشینه: -سلام خانوم جان خوش اومدین! -چه بلایی سر خودت آوردی رقیه؟چرا دراز به دراز افتادی؟ -دور از جونتون سرما خوردم هوا خیلی سرد شده،امری داشتین؟ -پارچه خریدم میخواستم برای سحرنازم پیرهن بدوزی! -میبینید که خانوم جان چه حال و روزی دارم حتی نمیتونم قیچی دست بگیرم،حالا بیارش دخترم اندازه هاشو بگیره بعد یه کاریش میکنیم! -ما چند روز دیگه عروسی داریم،یه کاریش میکنم که نشد حرف خودت که خوب میدونی خیاط عمارت رو قبول ندارم اون در حد ما پیر و پتالا بلده نمیتونه مدلای جدید بدوزه! از حرص دندون قروچه ای کردم داشت راجع به مادرم حرف میزد! -خیالتون راحت خانوم جان اندازه هاشو میفرستم برای خدیجه بی بی خیاط روستای بغلی اون کارش از منم بهتره سفارش میکنم تا عروسی براتون حاضرش کنه و قبل از اینکه منتظر جواب زنعمو بمونه فریاد زد دختر بیا اندازه ها رو بگیر همراه پارچه بده غلام ببره برای خدیجه بیبی! زنعمو که دید چاره دیگه ای نداره نفسشو صدادار بیرون داد و تسلیم حرف رقیه خانوم شد! 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزاداری هاتون قبول درگاه حق اجرتان با حضرت زهرا (س) ان شاء الله حاجت روا باشید 🙏 💖🌹🦋
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
غروب روز تاسوعا نزديك مى شود. امام در خيمه خود نشسته است. پس از آن همه هياهوى سپاه كوفه، اكنون با پذيرش پيشنهاد امام، سكوت در اين دشت حكم فرماست و همه به فردا مى انديشند. صدايى سكوت صحرا را مى شكند: "كجايند خواهر زادگانم؟". با شنيدن اين صدا، همه از خيمه ها بيرون مى دوند. آنجا را نگاه كن! اين شمر است كه سوار بر اسب و كمى دورتر، رو به خيمه ها ايستاده و فرياد مى زند: "خواهر زادگانم! كجاييد؟ عبّاس كجاست؟ عبدالله و عثمان، فرزندان اُمُّ البَنين كجا هستند؟" شمر نقشه اى در سر دارد. او ساعتى پيش، شاهد شجاعت عبّاس بود و ديد كه او چگونه سپاهى را متوقّف كرد. به همين دليل تصميم دارد اين مرد دلاور، عبّاس را از امام حسين(ع) جدا كند. او مى داند عبّاس به تنهايى نيمى از لشكر امام حسين(ع) است. همه دل ها به او خوش است و آرامش اين جمع به وجود اوست. حتماً مى دانى كه اُم ّالبَنين، مادر عبّاس و همسر حضرت على(ع) و از قبيله بنى كِلاب است. شمر نيز، از همان قبيله است و براى همين، عبّاس را خواهر زاده خود خطاب مى كند. بار ديگر صدا در صحرا مى پيچد: "من مى خواهم عبّاس را ببينم"، امّا عبّاس پشت خيمه ايستاده و جواب او را نمى دهد. او نمى خواهد بدون اجازه امام با شمر هم كلام شود. امام حسين(ع) او را صدا مى زند: "عبّاسم! درست است كه شمر آدم فاسقى است، امّا صدايت مى كند. برو ببين از تو چه مى خواهد؟". اگر امر امام نبود او هرگز جواب شمر را نمى داد. عبّاس سوار بر اسب، خود را به شمر مى رساند و مى گويد: ــ چه مى گويى و چه مى خواهى؟ ــ تو خواهر زاده من هستى. من برايت امان نامه آورده ام و آمده ام تا تو را از كشته شدن نجات دهم. ــ نفرين خدا بر تو و امان نامه ات. ما در امان باشيم و فرزند پيامبر در ناامنى باشد؟ دستانت بريده باد، اى شمر! تو مى خواهى ما برادر خود را رها كنيم، هرگز! پاسخ فرزند على(ع) آن قدر محكم و قاطع بود كه جاى هيچ حرفى نماند. شمر كه مى بيند نقشه اش با شكست روبرو شده خشمگين و خجل به سوى اردوگاه سپاه كوفه برمى گردد. عبّاس هم به سوى خيمه ها مى آيد. چه فكرى كرده بود آن شمر سيه دل؟ عبّاس و جدايى از حسين(ع)؟ عبّاس و بىوفايى و پيمان شكنى؟ هرگز! اكنون عبّاس نزديك خيمه هاست. نگاه كن! همه به استقبالش مى آيند. خيمه نشينان، بار ديگر جان مى گيرند و زنده مى شوند. گويى كلام عبّاس در پشتيبانى از حسين(ع)، نسيم خنكى در صحراى داغ كربلا بود. عبّاس، با ادب و تواضع از اسب پياده مى شود و خدمت امام حسين(ع) مى رسد. تبسمى شيرين بر لب هاى امام نشسته است. آرى! تماشاى قامت رشيد عبّاس چه شوق و لذّتى به قلب امام مى بخشد. امام دست هاى خود را مى گشايد و عبّاس را در آغوش مى گيرد و مى بوسد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
Sahne Zani - Amir Azimi.mp3
8.83M
دانلود آهنگ جدید به نام صحنه زنی                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
☜روزگار "غریبي‌ست"!! ⇚آدمها یک روز "دورت" مي کردند ⇤روزي دیگَر "دورت" مي‌زنند...!!! ↫یک روز ازت "دل" مي‌بَرند ⇜روزي دیگر "دل" مي‌بُرند...!!! ⇍یک روز "تنهاییت" را پر میکنند ⇠وقتي خوب "وابسته ات" کردند ⇠بھ جای اینکه "درکت" کنند ⇚"ترکت" مي‌کنند..!!!                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
خدايا امروزمان گذشت فردایمان را با گذشتت شیرین کن ما به مهربانیت محتاجیم رهایمان نكن خدایا شب ما را با یادت بخیر کن 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
روزها رفت ‌و ‌فقبط حسرت دیدارِ رُخت مانده بر این دلِ یعقوبی ما آقا جان                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🍁🌼سلااام 🍂🍁☀️پگاهِ شنبه تون زیبا چون پائیز رنگارنگ 🍂🍁🌼توی زنـدگی هیچ چیزیقیمتی تـر و مهم تـر از این نیست که قلباً در آرامش باشیم 🍂🕊🌼الهـی همیشه قلبتـون پر از آرامش باشه 🍂🍁🌼امـیدواریم اون اتـفاق قـشنگ که منتظرشید بـراتون بیفته 🍂🍁🌼یـه خبـر خــوش 🍂🍁🌼ویـه دلخـوشی بزرگ👌😍                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 دخترکی که درو برومون باز کرده بود مشغول اندازه گرفتن اندام سحرناز شد و ماشاالله ماشاالله از زبونش نمی افتاد اینقدر تعریف الکی داد که زنعمو پولی از از پر شالش در آورد و به عنوان انعام بهش داد،با حسرت به پارچه توی دستش زل زدم انگار تموم آرزوهای منو تو دستاش گرفته بود و قرار بود برای یکی دیگه برآوردش کنه! -خیلی خب رقیه پس دیگه خودت سفارش کن تا دو روز دیگه حاضر باشه! -چشم خانوم جان خیالتون راحت! آهی از سر ناامیدی سر دادمو دوباره برگشتیم توی حیاط و همراه عزیز و عمه برگشتیم به عمارت! رسیدیم به عمارت و‌ سریع هل خوردم توی اتاقمون و درو پشت سرم بستم تا مباد اهالی عمارت با دیدن برق اشک توی چشمام خوشحال تر از قبل بشن،با عصبانیت نشستم روی زمین و زانوهامو بغل گرفتم،دلم میخواست هر جور شده زهرمو به سحرناز و زنعمو بریزمو داشتم توی ذهنم براشون نقشه میکشیدم که در باز شد و مادرم با لبخند وارد شد اما بلافاصله با دیدن من با نگرانی پرسید: -چی شده آیسن؟خیال کردم الان خیلی خوشحالی که همراه بقیه رفتی بازار؟ بغضی که تموم مدت کنترلش کرده بودم سر باز کرد،اشکام بی صدا به روی گونم ریخت و میون هق هقم نالیدم:-آنا چرا زنعمو اینقدر از ما بدش میاد؟ مثل هر وقت دیگه ای که گریه میکردم سرمو گذاشت روی سینش تا باشنیدن صدای قلبش آروم بشم:-یه زمان من عروس بزرگه این عمارت بودم، عزیز یه ارسلان میگفت و صد تا ارسلان از بغلش می زد بیرون اونقدری بهم احترام میذاشت که زنعموتم از من متنفر شده بود و منو رقیب خودش میدید و هر کاری میکرد تا منو پیش چشم همه خراب کنه اما کسی به حرفاش بها نمیداد و با هیچ کودوم از کاراش نمیتونست منو از چشم آقابزرگ و ارسلان بندازه،تا اینکه ورق برگشت بچه هام یکی یکی تو شکمم میمردن و وقتی اشرف اردشیر رو به دنیا آورد شد خانوم خونهو من کم کم از چشم آقابزرگ و عزیز افتادم،بعد از مرگ آقا بزرگ‌چون پدرت وارث نداشت لقب خان ازش گرفته شد و عموت شد اتابک خان و ما نوکر و کلفت اون،هنوزم بچه هام میمردن و وقتی سر تو حامله شدم عزیز شرط کرد اگه این شکمم هم نمونه سه طلاقم میکنه و برای ارسلان زن دیگه ای میگیره.... 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
AUD-20210517-WA0117.mp3
9.21M
🍃 آی لیلی لیلی ....                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هنوز حرف پیرمرد عصا به دستي را یادم نرفته که گفت: مثل عصا باش... هزار بار زمین بخور اما اجازه نده اونی که بهت تکیه داده حتی یه بار هم زمین بخوره...!                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هیچ چیز به اندازه‌ی یک کــــوه شبیه پــــــدر نیست♥️                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"دوستی" از عشق عمیق تر است🍃 زیرا عشق می‌تواند پایان بپذیرد،🌸 "دوستی" هرگز پایان نمی‌گیرد. عشق مقید و متعهد می‌کند، دوستی "آزادی" می‌دهد. عشق محدودیت می‌شود... زیرا عشاق اصرار دارند که دیگری نباید عاشق کسی دیگر شود.... اما دوستی چنین اصراری ندارد کسی که با همه "دوست" است🍃 دیر یا زود به خدا♡ خواهد رسید.🌸 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>