#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدسوم
پا تند کردم به سمت عمارت،نفس کم آورده بودم دردی که حس میکردم حتی از درد کاری که آتاش باهام کرده بود بدتر بود،احساس میکردم شکستم دلم میخواست خودمو میکشتمو خلاص میشدم اما حتی جرات همونم نداشتم،وارد عمارت شدمو مستقیم به اتاقمون پناه بردم!
دو روز بعد...
بی توجه به مراد که ورود مهمونا رو اعلام میکرد سوزن رو توی پارچه فرو بردم و به این فکر میکردم که اورهان با دستمال گلدوزی شده ای که بهش دادم چیکار کرده،البته با اون حرفایی که بهم زده بود احتمال میدادم که انداخته باشدش دور!
تموم طول روز توی اتاقم کز کرده بودمو همه وقتمو گلدوزی میکردم تا شاید لحظه ای از فکر اورهان و اون برادر نامردش که کابوس شبهام شده بود بیرون بیام گرچه غیره ممکن بود اما از طی کردن طول و عرض اتاق و فکر کردن به کابوسام بهتر بود، دیگه از اون دختر شیطون و پر انرژی سابق خبری نبود،خداروشکر آنام این حالتامو به پای ماهیانه شدن یا به قول خودش خانوم شدنم گذاشته بود خبر نداشت چندین بار به کشتن خودمم فکر کردم و هر بار با نگاه کردن به چهره معصومش پشیمون شدم و به این نتیجه رسیدم که نمیتونم اونقدر خودخواه باشم که این خوشبختی که تازه به دست آورده رو ازش پس بگیرم،حال و هوای عمارت توی این دو روز درست برعکس حال من بود،همه از عروسی هایی که پیش رو داشتیم خوشحال بودن و هر کودوم مشغول انجام کاری بودن،حتی آنام داشت با ذوق جهازمو تکمیل میکرد و من از نگرانی دستمالی که گلناز ازش حرف زده بود خواب خوراک نداشتم،فردا عروسی اردشیر بود و دوباره باید پامو توی اون عمارت لعنتی میذاشتم،طلعت خاتون امروز صبح بقچه ای برام فرستاده بود که توش پیراهن بلندی درست هم رنگ چشمام بود و عزیز حسابی بهش برخورده بودو میگفت تا زمانی که دختر این عمارتی نباید برات چیزی بفرستن،خوب میدونستم همه اینا از چشم و هم چشمیش با طلعت خاتون میاد وگرنه زمانی که دختر بودم هم اهمیتی بهم داده نمیشد،پارچه گلدوزی رو روی کرسی گذاشتمو قبل از اینکه دوباره مادرم بیاد و ازم بخواد برای خوشامدگویی به مهمونا برم از سرجام پاشدمو با بی حوصلگی دستی به روسری روی سرم کشیدم امروز خواستگاری سحرناز بود،زنعمو که دلش نمیخواست دخترش دیرتر از من ازدواج کنه و به قول خودش پشت سرش حرف در بیاد که ترشیدس خودش قراره این خواستگاری رو گذاشته بود و حتی حاضر شده بود به خانواده پسره چندتا تیکه از زمینایی که متعلق به خان بودن رو ببخشه و اینو گلناز وقتی که زنعمو داشت عمو رو برای بخشیدن زمین راضی میکرد شنیده بود،توی این دو روز زنعمو اینقدر از گلناز و ناهید برای تمیز کردن عمارت کار کشیده بود که همه احتمال میدادن داماد باید شخص مهمی باشه،کل عمارت کنجکاو بودن تا شب خواستگاری برسه و داماد رو ببینن آخه هیچکس جرات نداشت از اشرف خاتون در مورد داماد بپرسه،با ضربه ای که به در خورد بی حوصله به سمت در قدم برداشتمو بازش کردم و چشمم خورد به گلناز که از بس هول کرده بود نمیدونست چجوری صحبت کنه:-چی شده گلناز؟
دستپاچه گفت:-خانوم جان اگه بدونین داماد کیه شاخ در میارین!
چشمامو ریز کردمو خیلی جدی و با تعجب گفتم:-نکنه اژدرخان اومده زن سومشو بگیره؟
خنده ریزی کرد و گفت:-نه خانوم جان دلی اکبره،همون پسر پارچه فروشه!🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Joze 02-Aghaie Tahdir.mp3
32.09M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺 #جزء_2 #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در 33 دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
🌙 هر روز ماه مبارک رمضان در کانال
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تماشای فیلمی که زندگی کردهایم، در لحظهٔ مرگ
🔹️یک تجربهگر در برنامه «زندگی پس از زندگی» از تجربهٔ نزدیک به مرگ میگوید.
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدبیستسوم
لشكر كوفه به سوى امام حمله مى برد. امام دفاع مى كند و سپس چون شير به قلب سپاه حمله مى برد.
امام، شمشير مى زند و به پيش مى رود. تعداد زيادى از نامردان را به خاك و خون مى كشد.
نگاه كن! امام متوجّه سمت راست سپاه مى شود، آن گاه حمله مى برد و فرياد مى زند: "مرگ بهتر از زندگى ذلت بار است".
اكنون به سمت چپ لشكر حمله مى برد و چنين رجز مى خواند:
أَنَا الحُسَينُ بنُ عَليّ***آلَيتُ أَنْ لا أنثَنِي
من حسين بن على هستم و قسم خورده ام كه هرگز تسليم شما نشوم.
همه تعجّب مى كنند. حسينى كه از صبح تا به حال اين همه داغ ديده و بسيار تشنه است، چقدر شجاعانه مى جنگد. او چگونه مى تواند به تنهايى ده ها نفر را به خاك هلاكت بنشاند.
امام تلاش مى كند كه خيلى از خيمه ها دور نشود. به سپاه حمله مى كند و بار ديگر به نزديك خيمه ها باز مى گردد. زيرا به غير از امام سجّاد(ع)، هيچ مردى در خيمه ها نيست.
امام چند بار به سپاه دشمن حمله مى كند و تعداد بسيارى را به جهنم مى فرستد و هر بار كه به خيمه ها باز مى گردد، صداى "لا حَوْلَ و لا قُوّةَ الّا بالله" ايشان به گوش مى رسد. صداى امام، مايه آرامش خيمه هاست. امام رو به سپاه كوفه مى كند و مى گويد: "براى چه به خون من تشنه ايد؟ گناه من چيست؟"
صدايى به گوش امام مى رسد كه دل او را به درد مى آورد و اشكش جارى مى شود: "ما تو را مى كشيم چون كينه پدرت را در سينه داريم".
اشك در چشم امام حلقه مى زند. آرى! او (كه خود اين همه مظلوم و غريب است) اكنون براى مظلوميّت پدرش گريه مى كند.
* * *
بار ديگر امام به قلب لشكر مى تازد و شمشير مى زند و جلو مى رود.
فرماندهان سپاه كوفه در فكر اين هستند كه در مقابله با امام حسين(ع) چه كنند. آنها نقشه اى شوم مى كشند بايد حسين را از خيمه ها دور كنيم و آن گاه به خيمه ها حمله ببريم، در اين صورت ديگر حسين در هم مى شكند و نمى تواند اين گونه شمشير بزند.
قرار مى شود در فرصتى مناسب، شمر همراه سربازان خود به سوى خيمه ها حمله كند. هنگامى كه امام به قلب لشكر حمله كرده است، شمر دستور حمله به خيمه ها را مى دهد.
امام متوجّه مى شود و فرياد مى زند: "اى پيروان شيطان! مگر دين نداريد و از قيامت نمى ترسيد؟ غيرت شما كجا رفته است؟".
شمر مى گويد: "اى حسين چه مى گويى؟". امام مى فرمايد: "تا من زنده هستم به ناموسِ من، نزديك نشويد".
سخنِ امام، لشكر شمر را به خود مى آورد و غيرت عربى را به آنها يادآور مى شود.
شمر مى بيند به هيچ وجه صلاح نيست كه به حمله ادامه دهد. سپس دستور عقب نشينى مى دهد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیهالسلام
#دوازدههمینمسابقه
#ویژهیماهمبارکرمضان
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef