┄┅─✵💝✵─┅┄
خرد هرکجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آن را کلید
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سرآغاز آغازهاست
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
#یا_مهدی(عج)
بر گِل نشسته ایم بدون حضورتان
ای ناخدای کِشتی طوفان زده بیا...
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدچهلنهم
اورهان دستش رو روی شونه آقام گذاشت با لحنی آروم رو بهش گفت:-نه خان اینطور نیست که فکر میکنین به علی قسم اینقدر که صلاح این دختر برای شما مهمه برای ماهم هست آروم باشین تا همه چیز رو براتون توضیح بدم!
آقام با عصبانیت دستشو پس زد:-تو و اون برادرت خیر صلاح دختر منو میخواین یا آقاتون؟
همینجوری با بی احترامی دخترمو برگردونده لابد قراره بعد از اینکه چند صباح رو با اون یکی زنش سپری کرد بیاد و دست دخترمو بگیره و دوباره ببره توی همون خراب شده؟از اولم شرط بر این بود که حق نداره سر دختر من هوو بیاره،نکنه آقات حالا که دخترشو پس گرفته زده زیر قول و قرارش؟اینطور باشه همین امروز آدم میفرستم خواهرتو برگردونن و تا وقتی موهاش رنگ دندوناش سفید شه باید بمونه و از نوه برادرم مراقبت کنه درست مثل یه زن بیوه با آبرو!
اورهان دستی به صورتش کشید و زیر لبی گفت:-خان مثل اینکه متوجه نشدین، قرار نیست دیگه دخترتون به اون عمارت برگرده!
به اینجا که رسید توی آغوش گلناز فرو رفتم بدنم میلرزید چهره آقام رفته رفته قرمز تر میشد و فشار دستای مشت کرده اش بیشتر،برگشت به سمتم و زل زد توی چشمام:-این چی میگه دختر؟چرا قرار نیست برگردی؟نکنه تو خطایی کردی و بیرونت کردن؟
چشمای عصبی آقام زبونم رو لال کرده بود:-حرف بزن دختر،بگو چه خبر شده اگه کاری نکردی میرمو جنازشو میندازم توی حجلش!
-آقا...آقاجون به خدا قسم من کاری نکردم،آتاش هم مقصر نیست خودم...
-خودت چی دختر؟نکنه فرار کردی؟بگو از چیزی نترس!
دست جلوی صورتم گذاشتمو با گریه لب زدم-نه آقاجون منو آتاش طلاق گرفتیم!
آقام چند ثانیه ای سکوت کرد،وحشت زده دستمو از جلوی صورتم برداشتمو به چشمای خشمگینش که روی لبم ثابت مونده بود نگاهی انداختم فکش لحظه به لحظه منقبض تر میشد و هر لحظه احتمال میدادم که سیلی محکمی در گوشم بخوابونه که اورهان مقابلم ایستاد:-خان اتفاقی نیفتاده ازدواج این دو نفر از اولم اشتباه بود حالا خودشون هم به این نتیجه رسیدن!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدپنجاه
آقام مثل بمبی که منفجر شده باشه غرید:-برو کنار مردک،یعنی که چی طلاق گرفتی؟انقدر بی کس و کار شدی دختر که حتی لازم ندیدی به من بگی؟یا بهت اجازه ندادن؟
-خان دخترت مقصر نیست همه چی دست به دست داده بود تا این اتفاق بیفته!
-درست میگی دخترم مقصر نیست مقصر اون برادر بی شرفته همین الان میرمو تاوان کارشو پس میگیرم!
با شنیدن صدای قدمهای آقام وحشت زده چنگی به پیرهن اورهان زدم:-تورو خدا نذارش بره نمیخوام بلایی سر آقام بیارن!
اورهان سری تکون داد و با قدمهایی بلند پا به پای آقام تا طویله رفت اما آقام اونقدر عصبانی بود که انگار هیچی نمیشنید،دستمو به سنگ کنار پله ها گرفتمو لنگون تا نزدیکشون رفتم که با دیدن صحنه رو به روم خشکم زد،آقام مشت محکمی به بینی اورهان کوبید و خون شره کرد روی پیراهنش!
آقام مصمم تر از قبل دستش رو بلند کرد که ضربه بعدی رو بزنه،قلبم فشرده شد درد پامو فراموش کردمو دویدم سمت آقام و دستشو گرفتم توی دستم و بوسه ای بهش نشوندم و با التماس گفتم:-آقاجون تورو به خدا با خودت اینکار رو نکن،مگه ندیدی چه بلایی سر عمو اومد؟عصبانی نباش به جون شما که برام عزیزین خودم خواستم طلاقم بده،من اونجا خوشحال نبودم همش به اجبار زنعمو راضی شده بودم با آتاش عقد کنم،ترسونده بودم میگفت به آقات دروغ میگم،سرتو میبره به خدا قسم از اولم نمیخواستم با اون آدم ازدواج کنم،میخوام کنار تو و آنام باشم،تا آخر عمر کلفتیتونو میکنم فقط نرو ده بالا،نمیخوام با آدمای اونجا درگیر بشی آقاجون اونا مثل شما نیستن جون آدما براشون ارزشی نداره اگه بلایی سرتون بیارن منو آنام و احمد چیکار کنیم؟
اصلا اگه میبینی من باعث بی آبروییتون میشم همینجا بکشمو جنازمو خاک کن توی باغ به همه بگو دخترت مرده،ولی به ارواح خاک عمو قسمتون میدم با خودتون این کارو نکنید،به پاتون می افتم آقاجون شمارو به روح عمو قسم نذارین سایتون از سر احمد و آنام کم بشه!
-آقام دستمو گرفت و بلندم کرد و در حالیکه سینه اش از خشم بالا و پایین میشد نگاهی به اورهان انداخت و گفت:-پاشو دختر نیازی به التماس نیست میخواستم برم تا عزت تورو حفظ کنم تا جلوی روی بقیه شرمنده نباشی حالا که خودت نمیخوای نمیرم،ارزش تو برام ازصدتا عمارت بیشتره برو داخل پیش آنات و نگران چیزی نباش و رو به اورهان لب زد:-به اون برادر بی شرفت بگو هر چی داره مدیون این دختره که اگه اشکاش نبود کل اون خونه زندگی جدیدشو رو سرش خراب میکردم،حالا راتو بگیر و برو میترسم اگه کلمه ای دیگه حرف بزنی بزنم زیر قولی که به دخترم دادم نمیخوام چشمم دیگه به هیچ کودوم از آدمای اون ده بیفته!
اورهان سری تکون داد و بدون هیچ حرفی به سمت در قدم برداشت،انگار توی دلم رخت میشستن و حتی نمیتونستم نزدیکش برم،با بسته شدن در انگار تموم رگ های قلبم بسته شد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕#مورچه تا یه چیزی پیدا می کنه
میره #رفیقاشو میاره
#آدما تا یچیزی پیدا می کنن همدیگرو #گم می کنن
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
💕تو اوج #حاضر جوابی سکوت کنید
هم احترام ها حفظ میشه
هم با #شخصیت تر به نظر میاید
هم تاثیر تخریبیش بیشتر از #حالتیه که جواب میدید
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
اگر میدانستید که آدمها چقدر به
بودن با هم،
خندیدن،
حرف زدن،
درد دل کردن
و چای نوشیدن با هم
احتیاج دارند،
قدر خيلى ها را بیشتر می دانستیم ...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
یادت نرود به مردم این دنیا
دریا بدهی ؛ کویر پس میگیری ...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
زنده بودن نصف زندگیست!
اما،
امید داشتن همه زندگیست...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از تبادلات لیستی شهید سلیمانی
🔈بهترین کانال های ایتا را در تبادلات شهید سلیمانی دنبال کنید🔈
--------------------------------------------
👈👇#ویژه #ویژه 👇👉
🔴دانلود #کتابهای جدید و #رایگان بصورت pdf 📚📚 کافیه #عضو شوید
eitaa.com/joinchat/1128923217C15a0227795
--------------------------------------------
چله ترک گناه
eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20
مهدویت ، اخبار فوری و تحولات کشوری و منطقه
eitaa.com/joinchat/1894776834Cd88d3cf6c9
خیاطی آسان
eitaa.com/joinchat/1211236479Cc34f53dc6c
عکس نوشته ایتا
eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
اگرفرزند محصل دوره ابتدائی داریدعضو بشید
eitaa.com/joinchat/3338928128C9be18f7d99
کانال روانشناسی
eitaa.com/joinchat/566951999C85a23ef48d
لباس خوش سلیقه زیبا
eitaa.com/joinchat/2673934366C7e7b8b067c
دنیای اهنگ و ترانه های جدید 1401
eitaa.com/joinchat/1013055517C15fed7ef3b
برای امام زمانم چه کنم؟(کپی حلال)
eitaa.com/joinchat/2734358548Caf1aa11a1d
آموزش رایگان خیاطی همراه با فیلم
eitaa.com/joinchat/4236705922Cdef40d6ee6
آموزش خیاطی در حد حرفه ای و کاملا رایگان
eitaa.com/joinchat/783417406C528a179b37
----------------------------------------
#پیشنهاد_ویژه 👇👇👇
❤️❤️حیای فاطمی غیرت علوی
😍😉eitaa.com/joinchat/3112501254C512b3ace83
☺️ کانالی برای رشد اندیشه و آگاهی و روانشناسی و موفقیت در کار و زندگی
👌eitaa.com/joinchat/59900100Cace02193e9
-------------------------------------------
🔱⚜️کانال تبادلات شهید سلیمانی⚜️🔱
eitaa.com/joinchat/708247605Ceb982d64d4
📅 سه شنبه 10 #آبان 1401
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
با توکل به اسم الله
آغـــاز روزی زیبـــا
با صلوات بـــر محمـد
و آل محمــــد (ص)
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
سلام صبح زیباتون بخیر
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدپنجاهیکم
شیرینی هایی که همراه گلناز درست کرده بودیم رو یکی یکی توی سینی میذاشتم،دوماه و نیم از اون روزی که آقام اورهان رو با اون حال از عمارت بیرون کرد میگذشت،آقام به سختی تونست خودشو کنترل کنه تا به قولی که بهم داده بود عمل کنه،دلم خون بود از طرفی نگران حال اورهان بودمو از طرفی آقام که روز به روز آب تر میشد و از طرف دیگه،آنام که اینقدر غصه منو خورده بود که عزیز اجازه شیردادن به احمد رو ازش گرفت و مجبور شدیم برای احمد دایه بگیریم،تا به قول عزیز آنام شیر غم به خوردش نده!
دایه ای که عزیز براش پیدا کرده بود زن خوبی به نظر میرسید یه دختر داشت که همراه خودش میاورد عمارت ما،شوهرش چند ماهی میشد که مرده،هر چی با خودم فکر میکردم به نظرم شیر اون باید بیشتر از آنام غم داشته باشه،چند روزی که اومد خودش رو توی خونه جا کرد و عزیز بهش اتاق توی حیاط رو داد تا دیگه نیازی به رفت و آمد نداشته باشه،همون اتاقی که من همه خاطرات بچگیمو سپری کرده بودم حالا بزرگ شدن ثنا رو توش میدیدم،درست با همون کمبود و درست با همون شوق و ذوق!
چند روز بعد از رفتن اورهان گلناز رو یواشکی فرستادم ده بالا که به بهونه دیدن دختر خاله ی تازه عروسش از اورهان برام خبر بیاره،میگفت ندیدتش و از ساره شنیده که اورهان چند روزی میشه رفته شهر و احتمال داره که برای همیشه همونجا زندگی کنه،نمیدونستم سهیلا رو طلاق داده یا نه،اما از رفتنش خیلی دلگیر بودم احساس میکردم فاصله بینمون هر روز بیشتر و بیشتر میشه!
همون روزای اول جداییم بود که خاله صنوبر پا پیش گذاشت و منو برای حسین خواستگاری کرد،همه رضایت داشتن حتی آقام اما من اصلا حس خوبی به حسین نداشتم نه تنها به حسین بلکه به هیچ پسر دیگه ای،آقامم که حال و روزمو میدید اصرار نمیکرد و تموم غمشو میریخت توی خودش،توی این چند ماه کلی لاغر شده بود و چند باری دیده بودم که توی باغ یواشکی اشک میریزه حالا نمیدونم به حال من یا برادرش یا اردشیر،یا شایدم همه با هم!
روزایی که گذشت همه تکرار پشت تکرار بودن تنها چیزی که به زندگیم امید میداد بزرگ شدن احمد بود،که تموم عشقمو نثارش میکردم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدپنجاهدوم
با نزدیک شدن گلناز لبخندی به لب زدم:-خانوم جان به نظرتون همه چیز خوب پیش میره؟میترسم خونوادش از من خوششون نیاد!
لبخندمو پر رنگ تر کردم:-دلشونم بخواد دارن بهترین دختر این عمارت رو عروس خودشون میکنن!
گلناز ان شاالله ی گفت و مشغول کمک کردن شد،چند روزی میشد که اصغری به علاقه ای که بهش داشت اعتراف کرده بود و از آقام اجازه گرفته بود که فردا برای خواستگاری پا پیش بذاره، قرار بود بعد از چند ماه عزاداری بلاخره این عمارت بوی خوشی به خودش بگیره!
بیچاره احمد از وقتی به دنیا اومده بود تموم آدمای خونه سیاهپوش بودن تا الان،آقامم صلاح ندید بیشتر از این روحیه همه رو خراب کنه تصمیم گرفت با قبول کردن در خواست اصغری علاوه بر پدری کردن در حق گلناز دوباره شادی رو به عمارت برگردونه،هر چند من چشمم آب نمیخورد که زنعمو ساکت بمونه و اجازه بده همه چیز به خوبی و خوشی بگذره هر چی باشه هنوز سال پسرش تموم نشده بود!
نگاهی به گلناز که با غم مشغول چیدن شیرینی ها بود انداختم:-چی شده گلناز مگه کشتی هات غرق شدن اینجوری ناراحتی نا سلامتی قراره عروس بشی!
-خانوم جان شما که خوب میدونین خانواده اصغری اهل ده بالا هستن،اگه رفتمو دیگه خان اجازه ندادن شما رو ببینم چی؟
-چی میگی گلناز آقام از خان و پسراش ناراحته به پدر و مادر اصغری و تو چیکار داره،هر چند با شناختی که از آقام دارم حتما به خاطر کاری که با اورهان کرد هم از خودش ناراحته،مخصوصا که من براش توضیح دادم اون گناهی نکرده بود!
-ببخشید خانوم جان دوباره شمارو هم یاد اورهان خان انداختم!
لبخند تلخی زدمو رو بهش گفتم:-تو که بهتر از همه میدونی گلناز اورهان هیچوقت از یاد من بیرون نمیره،الانم خوشحال باش به قول خودت شگون نداره عروس آه بکشه،اصلا اینارو ول کن بیا بریم یه چیزی نشونت بدم!
-اما...
-تا صبح وقت زیاده همشو با هم مرتب میکنیم دنبالم بیا!
دستشو گرفتمو همراه خودم کشوندمش سمت اتاق،اتاقی که این چند ماه رو کنار گلناز داخلش شب رو صبح میکردمو قرار بود با رفتنش دوباره با تنهایی قسمتش کنم،آهی کشیدمو جلوی چشمای متعجبش به سمت صندوق قدم برداشتمو درشو باز کردمو پیرهن اطلسی که بی بی سفارش کرده بود برام بزرگتر بدوزن تا در آینده بتونم بپوشمش رو بالا گرفتم:-ببین خوشت میاد!
-این چیه خانوم جان؟از کجا آوردینش!
-چیکار به این کارا داری پاشو تنت کن ببینیم اندازه هست یا نه!
چشمی گفت و با شرم در حالیکه گونه هاش گل انداخته بود لباس رو تن کرد:-خیلی بهت میاد فردا همینو بپوش!
-اما خانوم جان نمیشه که این برای شماست!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Alireza Roozegar - Ye Chi Kam Dareh.mp3
7.88M
☑️علیرضادروزگار 📊 ی چی کم داره
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
💕هیچ #گناهی بالاتر از
#ناامیدی و غم نیست!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕همۀ بدیهایت را به #خدا بگو
وقتی بدیهات رو بگی
خدا برای #تکتکش کمکات خواهدکرد..
#استاد_پناهیان
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠