┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنامدوست﷽
گشاییم دفترصبح را
به فر عشق فروزان کنیم محفل را
بسم الله النور
روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم
دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش
وکمکمان کن تازیباترین روز را
داشته باشیم
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
✴️ السَّلامُ عَلَيکَ يا بَقيَّةَ اللهِ في أرضِه
سلام بر تو
اي باقي نهادهي خدا در زمین
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدیکم
هنوز این حرف از دهان عمه خارج نشده بود که در تا آخر باز شد و علاوه بر سکینه آنام هول زده داخل شد و سمت چپم نشست،درد بدی زیر دلم میپیچید،انگار بچه معصومم قصد جدا شدن از رحم مادرش رو نداشت،انگار میدونست چه جای پر از ظلمی قراره متولد بشه و ترجیح میداد همونجا بمونه!
اخرین توانمو ریختم رو لبهام و فقط تونستم بگم:-آنا مراقب بچه ام باش!
قطره اشکی که از چشمش سر خورد به روی گونه ام افتاد:-تحمل کن دختر الانه که بچه ات رو بغل میگیری!
پتو رو به دهانم نزدیک کرد و گفت:-محکم گازش بگیر!
رمقی برام نمونده بود حتی برای گاز گرفتن اون پتو،دلم میخواست تسلیم بشم تسلیم دردی که تموم جونم رو گرفته بود که صدای سکینه توی گوشم پیچید:-خانوم جان بهشون بگین زور بزنن وگرنه خدایی نکرده بچه خفه میشه!
با این حرف انگار که جون دوباره ای بهم داده باشن پتو رو محکم گاز گرفتم و داد از ته دلی کشیدم،حاضر بودم بمیرم اما تار مویی از سر بچه ام کم نشه!
طولی نکشید که صدای یا محمدی که سکینه گفت با گریه پسرم در هم ترکیب شد و آرامش رو مهمون قلبم کرد...
سست و بی حال روی تشک افتادمو با چشمایی که از شدت گریه ورم کرده بود و تا چند سانتی رو به زور میدید زل زدم به سکینه ماما که پسرم رو تمیز کرد و پارچه پیچ شده در آغوشم گذاشت:
-مبارک باشه خانوم جان،بچه پسره،میتونین بهش شیر بدین!
به زحمت سری تکون دادمو نگاهمو دوختم به صورت سرخ رنگ و توی هم جمع شده ی پسرم و با دیدن دستای کوچولوش که مشت کرده بود و توی هوا تکونشون میداد اشک شوق توی چشمام حلقه بست...
صدای گریه اش که تموم اتاق رو برداشته بود برام از هر موسیقی دیگه ای دلنواز تر بود،قطره اشکی از کناره چشمم سر خورد رو با انگشت گرفتم و به زور سرم رو نزدیک بردم و چشم روی هم گذاشتمو بوسه ای روی سرش نشوندم!
نمیدونم چرا اما اون لحظه فقط چهره بالی مقابلم بود شاید چون میدونستم هیچوقت قرار نیست طعم همچین لحظه ای رو بچشه...
از ته دل برای سلامتی خودش و پسر خونده اش که در واقع پسر فرحناز بود دعا کردم،وقتی اورهان بهم گفت که آتاش به خاطر اینکه پسر خواهرش زیر دست آدم های ناسالمی بزرگ نشه بازی بارداری بالی رو راه انداخته داشتم از تعجب شاخ در میاوردم،گمون میکردم آتاش برای حفظ غرور خودش همچین کاری کرده باشه تازه اون موقع بود که فهمیدم چرا بعد از زایمان ساختگی بالی به عمارت برنگشتن چون مطمئنن همه میفهمیدن که چند ماهی از تولدش میگذره و نوزاد تازه به دنیا اومده نیست!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصددوم
دوباره پلک باز کردم دیدنش توی اون حال عذابم میداد دستمو بالا بردم تا پسرم رو از روی تشک جدا کنم که سکینه ماما داد کشید:-خانوم جان شما تازه زایمان کردین،خوب نیست به خودتون فشار بیارین همینجور به پهلو بهش شیر بدین!
با گفتن این حرف،جمله ای که بی بی بهم گفته بود توی گوشم تکرار شد...
حق داشت وقتی میگفت با دیدن بچه مادر درد زایمان رو هم فراموش میکنه،کمی چرخیدم تا کاری که سکینه ماما گفته بود رو انجام بدم که از خیسی تشک زیر پام چندشم شد، گلناز نزدیک اومد و با کمک آنام عمه نورگل زیر پام رو عوض کردن و لباسای نو به تنم پوشوندن!
دیگه رمقی توی تنم نمونده بود مطمئن بودم رنگ پوستم با آجر های گوشه اتاق مو نمیزنه همونقدر رنگ پریده و زرد رنگ به نظر میرسیدم!
دوباره نزدیک شدم تا به پسرم شیر بدم که ضربه ای به در خورد و صدای جدی خان توی گوشم زنگ خورد:-نورگل بچه رو بیار میخوام ببینمش!
لبخندی روی لبم نشست حتما خان از دیدن پسرم خیلی خوشحال میشد،عمه نورگل نزدیک شد و با اجازه ای گفت و با لبهای خندون پسرم رو روی دستاش گرفت و از در بیرون برد
و سکینه وگلناز مشغول مرتب کردن اتاق شدن...
با لمس دستی روی سرم سرچرخوندم:-مبارکت باشه دختر،ان شاالله داغش رو نبینی!
-ممنونم آنا،چه خوب شد که اومدی،آقام کجاست؟
-آقات سر زمین بود،حتما تا غروب خودش رو میرسونه،گمون نمیکردم به این زودی وقت زایمانت برسه،اورهان خان که اومد دنبالم خالت رو آورده بودم پیش خودم چند روزی بمونه طفلکی خیلی غصه میخوره،همراه خودم آوردمش گفتم هم کمک دستمون باشه و هم شاید با دیدن بچه ات حال و هواش عوض بشه،اشکالی که نداره؟
با آوردن اسم خاله ترس به اندامم افتاد ،نگران لب زدم:-نه آنا چه اشکالی خوب کردی،هنوز...هنوز از حسین خبری نشده؟
-ضربه ای به پشت دستش کوبید و ناراحت گفت:نه دختر انگار آب شده و رفته توی زمین یه وقت خدایی نکرده اسمش رو جلوی خالت نیاری ها،دوباره بهم میریزه،خودش خجالت میکشید که همراهم بیاد میگفت شرمم میشه تو روی آیسن نگاه کنم خیالش رو راحت کردم که تو ازش کینه ای به دل نگرفتی که راضی شد و اومد!
-کار خوبی کردی آنا،الان کجاست؟
-بیرون ایستاده،میرم خبرش کنم بیاد پیشت!
سری تکون دادمو لحاف رو دور خودم پیجیدم نمیدونم به خاطر خونریزیم بود یا فکر کردن به حسین که یکدفعه ای تموم تنم یخ بست!
با بیرون رفتن آنام عمه نورگل داخل شد و رو به سکینه و گلناز چیزی گفت که هر دو با هم از اتاق بیرون رفتن!
هنوز درد داشتم اما دیگه اونقدری نبود که نشه تحملش کرد،فقط احساس میکردم دیگه جونی توی تنم نمونده با خالی شدن اتاق پلکای سنگینمو روی هم گذاشتم و سعی کردم چهره اورهان رو با دیدن پسرمون تصور کنم حتما خیلی ذوق داشت درست مثل روزی که لیلا رو بغلش داده بودن!
توی همین فکرا بودم که دستی صورتم رو نوازش کرد پلکای بی حالمو از هم باز کردمو با دیدن اورهان بالای سرم و پسرم که توی آغوشش آروم گرفته بود لبخند کم جونی روی لبم نشوندم:-خوبی؟
برای اینکه نگران نشه لبخندمو پررنگ تر کردمو گفتم:-دیدی پسر بود؟
بوسه ای به پیشونیم نشوند و در گوشم زمزمه کرد:-بهت که گفتم اگه پسر شد برنامه چیه!
با خنده ی آرومی که کردم درد توی تموم تنم پیچید لبخند مهربونی زد و گفت:-حالا ذوق زده نشو الان زبون روزه کاری ازم ساخته نیست،حتی نمیتونم لبهاتو ببوسم!
در حالیکه سعی داشتم خنده ام رو کنترل کنم اخم ساختگی روی پیشونیم نشوندمو رو بهش گفتم:-خیلی بی حیایی!
خنده ی بانمکی کرد و نوازش وار دستش رو روی سرم کشید:-خیلی دوست دارم،بیشتر از هر چیزی توی دنیا!
برق اشک توی چشماش نشون میداد که داره حقیقت رو میگه اما لب ورچیدمو اشاره ای به پسرم کردمو گفتم:-حتی بیشتر از بچه هات؟
نفس عمیقی کشید انگار که سعی داشت با هوایی که وارد ریه هاش میده بغضش رو فرو بده:-حتی بیشتر از خودم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
01 Mahtaab.mp3
8.73M
🍃🎧❣🎼☀️آوای شاد و زیبای : مهتاب شبای من ...
🍃🌲🎤جهان...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧🎤❣🎼☀️آوای بسیار زیبای : الهی تو پناهی ...
🍃🌷☀️بزبان ترکی و زیر نویس فارسی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسوم🪴
🌿﷽🌿
همه فاميل در خانه پدر مرادى جمع شده اند، آنها خوشحال هستند كه اين افتخار بزرگ نصيب فاميل آنها شده است. مهمانى بزرگى است. امشب همه، براى شام، در اينجا هستند.
آن طرف را نگاه كن! دختران فاميل سر راه مرادى ايستاده اند، اكنون ديگر همه آرزو دارند كه مرادى به خواستگارى آنها بيايد. مرادى ديگر يك جوان معمولى نيست. او به شهرت رسيده است و نماينده مردم يمن است. اين مقام بزرگى است.
پدر رو به پسر مى كند و مى گويد:
ــ پسرم! من به تو افتخار مى كنم.
ــ ممنونم پدر!
ــ وقتى به كوفه رسيدى سلام همه ما را به امام برسان و وفادارىِ همه ما را به او خبر بده.
ــ به روى چشم! حتماً اين كار را مى كنم به امام مى گويم كه همه شما سراپا گوش به فرمان او هستيد و حاضريد جان خود را در راه او فدا كنيد.
دود اسفند همه جا را فرا گرفته است. همه براى بدرقه نمايندگان خود آمده اند. وقتِ حركت نزديك است. جوانان همه دور مرادى جمع شده اند. هر كس سخنى مى گويد:
مرادى جان! تو را به جان مادرت قسم مى دهم وقتى امام را ديدى سلام مرا به او برسانى.
رفيق! يادت نرود; ما را فراموش نكنى! مسجد كوفه را مى گويم. وقتى به آنجا رسيدى، براى من هم دو ركعت نماز بخوان. خودت مى دانى كه دو ركعت نماز در آنجا ثواب حج را دارد.
برادر مرادى! از قول من به امام بگو كه همه جوانان يمن گوش به فرمان تو هستند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
از تمام دلتنگی ها ، از اشک ها و شکایت ها که بگذریم
باید اعتراف کنم مادرم که میخندد خوشبختم
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Rasoul - Hamin Yek Derakht (128).mp3
3.22M
☑️رسول 💠 همین یه درخت
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_5990009863449611165.mp3
7.91M
گیسو افشان
ࢪفتی و شهࢪی شد پࢪیشانت !
گیسو افشان
چشمان خیس خانه حیࢪانت ..🙂🍃
#مـۅزێڪ🎶
#شڼـىدنـے🎻
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
عزیزڪم
رقص شاخه های بید مجنون را
در باد دیدهاۍ؛
من همان بیدم که می لرزم
تا سخن از رفتن می زنی(:!
حجت الله حبیبی☕️🌱
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
چرخی بزن و رقصڪنان شور به پا کُن!
فاطمه دشتی☕🌱
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🍃🌲❣📸🦆تصویری از عشق وعاطفه
🍃🌲🦆از شگفتیهای خلقت👌😍.
🍃🌲🦆ظاهرا صاحب این غازِ کانادایی قصد فروشش رو داره ...
🍃🌲🦆و یا اونو خریده ؛
🍃🌲🦆اما نمیدونم چطور دلش میاد اینا رو از هم جدا کنه؛!!!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌠💫شبانه ها💫🌠🍃
🍃🌠🎼💫 بهمراهآوای زیبای زمستونه...برف و بارونه...
🍃🌠💫شبتون سرشار از مهر و عشق و آرامش
🌙✨⭐️🌟💫
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام او آغاز میکنم
چرا که نام او
آرامش دلهاست و
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
ای که روشن شود از نـور تو هر صبح جهان
روشنـــای دل من حضرت خورشـید سلام❤️
🔸حمیدبیرانوند
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدسوم
هنوز جمله اش تموم نشده بود که پسرمو شروع کرد به گریه کردن و اورهان لبخند دندون نمایی زد و گفت:-فکر کنم به عمو آتاشش رفته که هنوز نرسیده داره اعتراض میکنه!
لبخندی زدمو پرسیدم:-هنوز توی کلبه ان؟
-آره باید ببینی آتاش چطور کشاورزی میکنه،یدونه بیل میزنه صدتا غرولند،مشخصه اصلا برای اینکار ساخته نشده،حتما خیلی خوشحال میشه بفهمه دوباره عمو شده،بالی هم امروز سراغت رو میگرفت،خواست ازت تشکر کنم که اجازه دادی توی کلبه ات بمونن!
-این کمترین کاری بود که میتونستم براشون بکنم،به علاوه به نفع منم شد با این وضعیت که نمیتونستم توی اون زمینا کشاورزی کنم،زحمتش افتاد گردن آتاش،فقط باید مراقب باشن کسی اونجا نبینتشون!
-بهش سپردم حواسش رو جمع کنه چون من به همه گفتن به خاطر شرایط بالی باید چند وقتی چشمه بالا بمونن،اگه مشخص بشه دروغ گفتم خیلی بد میشه!
-کاش میشد یکی از ندیمه هارو بفرستی پیش بالی حتما خیلی سختش میشه توی اون کلبه دست تنها با یه بچه کوچیک زندگی کنه!
با این حرفم لبخند روی لبش ماسید و روشو ازم گرفت:-نگران نباش دست تنها نیست،فعلا استراحت کن رنگ به رو نداری،به عصمت گفتم برات کاچی درست کنه،خانوم کوچیک من!
سرش رو که داشت نزدیک میاورد تا گونه مو ببوسه رو با باز شدن در به سرعت عقب کشید و وانمود کرد میخواسته سر پسرمون رو ببوسه،از حرکاتش دوباره خنده مهمون لبام شد!
بی بی که اسپند به دست و بدون در زدن وارد شده بود اخمی کرد و رو به اورهان که حالا با فاصله از من نشسته بود گفت:-بسه دیگه پسر زشته این همه آدم رو پشت در معطل کردی یالا پاشو برو که آقات تموم ده رو برای افطار دعوت کرده میخواد همه رو ولیمه بده کلی کار ریخته سرمون اون وقت اومدی اینجا با زنت خلوت کردی نمیبینی تازه زایمان کرده؟
اورهان شرم زده از جا بلند شد و تک سرفه ای کرد و رو به بی بی که وارد اتاق شده بودن سری تکون داد و رفت...
***
بی بی عصا زنون نزدیکم شد و پارچه دعا پیچ شده ای به قنداق پسرم وصل کرد و انگشتری به انگشتم فرو برد،نیم خیز شدم دستش رو ببوسم که درد توی تموم تنم پیچید و فقط تونستم زیر لبی تشکر کنم:-ممنونم بی بی!
-مبارکت باش عروس، بعد از سال ها لبخند به لب پسرم آوردی لیاقتت بیشتر از این هاست!
از اول هم میدونستم با خودت خیر و برکت به این عمارت میاری،این بچه هم مشخصه پا قدمش خیره همین که شب به این عزیزی به دنیا اومده میشه اینو فهمید میدونی که امشب شب قدره،امشب تا صبح تموم اهل ده برای صحت و سلامتیش دعا میکنن،ان شاالله که سرنوشت خوبی در پیش داره!
سرچرخوندم و با لبخند نگاهی به چهره بانمکش انداختم بی بی دست برد و از روی تشک بلندش کرد و همونجور که به پشت خوابیده بودم روی سینه ام گذاشت و لباسمو بالا زد کمک کرد تا از شیره وجودم بهش بنوشونم نگاهی به صورت قرمز رنگش انداختم اولش براش سخت بود انگار نمیدونست چیکار باید بکنه اما کم کم شروع کرد به خوردن،حس خوبی داشتم تازه داشتم حس مادر بودن رو تجربه میکردم، گوشم به حرفای بی بی بود و تموم هوش و حواسم پیش بچه ای که مثل قحطی زده ها از وجودم تغذیه میکرد که با یاد لیلا بی اختیار پرسیدم:-بی بی دخترم کجاست؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻