#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصددوازدهم🌺
پر از بغض لب زدم:-همین؟فقط همین رو داری بگی؟معذرت میخوای که از خودت دورم کردی؟از اینکه دختری همسن دختر خودت عقد کردی چی؟به خاطر اون شرمنده نیستی؟
با این حرف دستش دور بازوم شل شد،آهی کشیدمو گفتم:-اشکالی نداره درکت میکنم دست خودت نیست خاطرخواه شدی،همونجور که دل من تا همین چند دقیقه پیش نمیخواست باور کنه که دستت زن دیگه ای رو لمس کرده باشه!
خواستم برم سمت حیاط که صدای پر از بغضش مانعم شد:-نمیخواستم اینجوری بشه،به علی قسم تو حال خودم نبودم،اصلا نمیدونم چی شد،اما باور کن از سر لذت کاری نکردم...
چرخیدم به سمتش همونجور رو به دیوار ایستاده بود و بدون اینکه نگاهم کنه ادامه داد:-همون روزی که پی آیهان رفته بودم روستاشون مجبور شدم چند ساعتی توی یه کلبه منتظر بمونم راستش درست خاطرم نیست چه اتفاقی افتاد اما یادمه از اینکه شاید بازم به در بسته بخورم و دست از پا دراز تر برگردم پیشت مضطرب بودم حتی درست خاطرم نیست چه اتفاقی افتاد وقتی به خودم اومدم که برادراش و آدمای دهشون دوره ام کرده بودن...
میگفتن به خواهرشون دست درازی کردم...
برای لحظه ای ضربان قلبم از تپیدن ایستاد،تموم تنم یخ بست،حتی یارای حرف زدن هم نداشتم،باورم نمیشد!
صدای بغض آلودش دوباره توی گوشم زنگ خورد:-یک شبانه روز نگهم داشتن تا بزرگ دهشون اومد و بهم گفت باید عقدش کنی و یکی از دختراتو بدی به برادرش،قبول نکردم بهشون گفتم حتی اگه بکشنم هم همچین کاری نمیکنم،برادراش که دیدن با مردنم فقط آبروی خواهرشون این وسط میره راضی شدن تا به جای دخترام از زمینای آبا اجدادیمون ببرن اما حتما خواهرشون رو عقد کنم،ازشون چند روزی زمان خواستم و چون خان یه آبادی بودم بزرگشون ریش گرو گذاشت و گذاشتن برگردم،چند روز گذشت هر چی سعی کردم بهت توضیح بدم چه اتفاقی افتاده نتونستم،حتی از نگاه کردن به صورتت هم خجالت میکشیدم، تصور اینکه به خاطر اشتباه من دوباره آسیب ببینی دیوونم میکرد...
از قولی که داده بودم پشیمون بودم میخواستم شرف و همه چیز رو بیخیال شم و بزنم زیر حرفم،اما همون روز دو نفر پنهونی اومده بودن توی باغ،میخواستن به آیلا...
به این جا که رسید سکوت کرد،انگار گفتن بقیه حرفش براش ممکن نبود،یعنی کسی میخواسته به دخترم حمله کنه و من تازه داشتم میشنیدم؟ناباور قدم های سستمو برداشتمو رو به روش ایستادمو بدون اینکه چیزی بپرسم زل زدم به لبهاش،انگشتاش رو گوشه چشماش فشار داد و کفت:-آیلا شنیده بود که اسم یکیشون اکبر بوده،برادر ماهرخ،از ترس اینکه به خاطر گناهی که مرتکب شده بودم دخترام آسیبی ببینن همون شب تصمیم گرفتم بفرستمتون شهر و به قولی که داده بودم عمل کنم،میدونستم این آدما به این راحتی دست بردار نیستن،نمیخواستم شاهد همه ی این اتفاقا باشی،نه تو نه بچه ها!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهاردهم🌺
میدونم شاید دیگه باورم نداشته باشی حقم داری اما برای لحظه ای هم نشده که به تو و بچه هام فکر نکنم!
سر بلند کرد و نگاهی به چشمای بهت زده ام انداخت و شرمنده ازم رو گرفت:-حتی شب قبل از عقد هم شال و کلاه کردم رفتم شهر گمون میکردم اونجایی میخواستم همه چیز رو بهت توضیح بدم چون این چند روز که نبودی ترس بدی توی دلم افتاده بود،نمیخواستم یک دفعه ای بفهمی و ازم بیزار بشی،دلم نمیخواست از دستت بدم...
آهی کشید و ادامه داد:-وقتی رسیدمو ساواش خبر سلامتیت رو از من خواست داشتم دیوونه میشدم بهش چیزی نگفتم نمیدونی با چه حالی برگشتم عمارت و از آتاش حساب پس گرفتم،هر کاری کردم بهم نگفت کجایی گفت تو که میخوای کار خودت رو بکنی پس بیشتر از این ناراحتش نکن،بذار بی خبر بمونه براش بهتره!
تا صبح یه لحظه هم چشم روی هم نذاشتم خیلی فکر کردم فهمیدم حق با آتاشه،نباید به خاطر گناهی که خودم کردم تو همچین شرایطی قرارت بدم،گفتم چند روز بعد خودم میامو بهت توضیح میدم که اونجوری بعد از عقد سر رسیدی...
نشست روی زمین و تکیشو داد به پشتی:-اگه تا الان چیزی نگفتم چون برای کاری که کرده بودم شرمنده بودم،میترسیدم بفهمی چه خطایی کردم و برای همیشه ترکم کنی،همین که میدونستم زیر یه سقف کنارت هستم و سالمی هم برام کافی بود!
دوباره نگاه غمگینش رو دوخت به چشمام:-حالا تصمیم با خودت،اگه نمیتونی ببخشیم و موندن اینجا آزارت میده بهت اجازه میدم هر جایی میخوای بری ولی حق نداری به خودت و اون بچه آسیبی بزنی اگه هم میتونی کنارم بمون، هر چند خودم هم نمیتونم خودمو ببخشم اما باور کن خیلی تنهام بعد از اون اتفاق هنوز یک مرتبه هم به صورت اون دختر نگاه نکردم،اما بی دلیل نمیتونم طلاقش بدم اون دختر هم گناهی نداره نمیدونم با زندگیمون چیکار کردم...
شوک زده نگاهش میکردم شنیدن و هضم حرفاش به همین راحتی ها هم نبود باورم نمیشد اورهان به یه دختر همسن دختر خودش دست درازی کرده باشه،حتی فکرشم آزارم میداد،احتمال میدادم یه کاسه ای زیر نیم کاسه باشه اورهان همچین آدمی نبود،اگه بود که این همه مدت شرایط براش فراهم بود انجام میداد،حدس میزدم تموم تقصیرا زیر سر ماهرخ باشه،اگه آیلا راست میگفت همچین آدم بی گناهی که اورهان میگفت نبود،نباید میدون رو براش باز میذاشتم تا دستی دستی بدبختمون کنه،نگاهی به اورهان که منتظر جوابم بود انداختم و بی مقدمه لب زدم:-دیگه شب ها رو اینجا نمون میتونی برگردی توی اتاقمون بخوابی!
اورهان ناباور و با دهنی باز مونده از تعجب بهم خیره موند،انگار که فکر میکرد گوشاش اشتباه شنیدن،دلم نمیخواست گمون کنه به همین راحتی بخشیدمش تا گناهی که کرده رو کوچیکببینه برای همین قبل از اینکه از شوک خارج بشه و حرفی بزنه از مهمونخونه زدم بیرون و مستقیم رفتم سمت اتاقم...
نگاهی به آیلا که با دیدنم نگران از جا بلند شد انداختمو نشستم روی تشک:-آنا چی شد؟به آقاجون که نگفتی مگه نه؟
سری به نشونه منفی تکون دادم،آهی کشیدمو گفتم:-نگفتم،بذار ببینیم این ماهرخ چه نقشه ای برامون توی سر داره بعد به موقعش دستش رو برای آقاتم رو میکنیم،فعلا برو به ننه حوری بگو زودتر سفره ناهار رو بندازه،باید قبل از تاریک شدن هوا وسایل تعزیه و عزاداری رو از انبار بیرون بیاریم!
آیلا نگران نگاهی به ملک انداخت و چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت،تکیه امو دادم به پشتی و چشمامو روی هم گذاشتم،عطر تن اورهان هنوزم توی مشامم بود،توی این مدت تموم سعیم رو کرده بودم ازش فاصله بگیرم حتی اون چند روزی که مریض بودم با وجود اینکه توی یه اتاق میخوابیدیم رختخوابمو ازش جدا انداخته بودمو کوچکترین توجهی بهش نداشتم آخه گمون میکردم واقعا از من و بچه ها خسته شده باشه و این باعث میشد تموم احساسم نسبت بهش فروکش کنه،اما حالا...حتی با وجود اینکه به گناهش اعتراف کرده بود باز هم خوشحال بودم از اینکه تموم حدس و گمانام اشتباه بوده!
-خبری شده خانوم؟
آروم لای پلکامو باز کردمو نگاهی به ملک که متعجب بهم خیره مونده بود انداختم:-نه چه خبری؟
با شیطنت خنده ای کرد و گفت:-تموم مدتی که اینجا بودم ندیده بودم لبخند بزنین،مطمئنم خبری شده،نکنه از این خوشحالین که قراره به زودی از دست ماهرخ خلاص بشین؟
لبخندی که بی اراده روی لبم نقش بسته بود رو جمع کردمو گفتم:-به جای این حرفا بقچتو بپیچ از امشب باید بری اتاق دخترها بخوابی!
با چشمای گشاد شده نزدیکم شد و دستش رو گذاشت روی دستم:-واقعا میگین؟خود خان گفتن میخوان برگردن توی اتاقشون؟
-چرا تعجب میکنی ملک؟نکنه فراموش کردی اینجا اتاق اونم هست.
-میدونم خانوم،اما اگه ماهرخ بفهمه حتما حسابی کفری میشه،باید خیلی مراقب باشین،این آدمی که من میبینم هر کاری میکنه تا خانوم این عمارت بشه.
-برام مهم نیست ملک،من بهش همچین اجازه ای نمیدم،تا الان گمون میکردم اورهان با میل خودش با اون ازدواج کرده،اما الان قضیه فرق میکنه!
🇮🇷🇮
🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
4_5907964610727641092.mp3
4.29M
🎧🎼آوای بسیار زیبای : رویا...
🍃🍀🎤پویا بیاتی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸💫با یه کم مهربونی ...
🍃🌸💫جا برا دیگران هم پیدا میشه👌😍.
🍃🌸💫گاهی بظاهر شدنی نیست اما میشه👌...
🍃🌸💫یه آزمایش علمی و یه تلنگر...
🍃🌸💫 بازی با اعداد و جا نمایی اونا در جدول اعداد 👌.
🍃🌸💫عجیب و زیباست واقعا👌😍😇.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸💫 اخبار طنز روزه داران و روزه خواران👌😍😀😇
@hedye110
همین که هیچ برگی بدون اجازت زمین نمیاُفته، دلـم بهت قُرصه...
#پروفایل |•°🍀🦋️•°
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
خدایا بدون نوازشهای تو، میان دستهای زندگی مچاله میشویم…
نوازشت را از ما نگیر…!!!
#پروفایل |•°🌙🌝•°
♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ🍃
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
#دلانه
قلبم را چون سکه ای
بارها برایت بالا انداختم
اما هر سویش
درآمده
من خودم را به تو باختم!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#دلانه
دوست داشتنِ ما دیده نخواهد شد
اگر آدم ها را مجبور کنیم که به حرف ها
و
تفسیرهای ما
در مورد خودشان گوش کنند!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هر روز را با انجام یک کار مهم به پایان برسانید. هر کاری را که می توانید انجام دهید. هیچ شکی نداشته باشید که به موفقیت می رسید. شکست های خود را فراموش کنید. فردا یک روز جدید است. پس سعی کنید که به آن نگاه مثبت داشته باشید.
دیدگاه شما فقط زمانی واضح و شفاف میشود که از قلب خود به مسائل نگاه کنید و درون خود را بیدار کنید.
هدف زندگی، زندگی کردن است. زندگی کردن یعنی آگاهی، لذت، شجاعت و موفقیت.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ
ﺁﻥﭼﻪ ﺍﺯ ﻣﻨﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ﺭﺍ
ﻧﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ …!
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
می دونی آخر هر عشق، ته تهش چیه؟
یا مرگه ؛
یا جدایی ؛
یا عادت ؛
یه وقتایی هم نفرت ..
خیلی وقتا اونا که عشقشون با مرگ تموم میشه خوشبختن؛
اونا که عشقشون با جدایی تموم بشه غمگینن؛
اونا که به عادت برسن محتاجن، معتادن؛
اونایی هم که عشقشون به نفرت برسه، بدبختن
از هر بیچاره یی بیچاره ترن
تا حالا فکرشو کردی قراره ما به کدومشون برسیم ؟؟!
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
Tahdir joze3.mp3
4.16M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء سوم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیپنجم🪴
🌿﷽🌿
ــ بيا! اين سه هزار سكّه سرخ كه از من خواسته بودى. اين سكّه هاى اضافه را هم آورده ام تا با آن خدمتكار برايت بخرم.
ــ نه! نزديك نيا. تو بايد شرط سوّم را هم انجام بدهى.
ــ به خدا قسم اين كار را مى كنم. اگر بخواهى حسن و حسين را هم مى كشم. تو فقط به من نه نگو!
ــ نه! نمى شود، بايد اوّل على را بكشى، بعداً من از آنِ تو هستم.
ــ من كنار كعبه قسم خورده ام كه در شب نوزدهم على را بكشم.
ــ خوب! پس تا آن موقع صبر كن!
قُطام خيلى زيرك است، مى داند اگر ابن ملجم به كام خود برسد، شايد انگيزه او براى قتل على(ع) كم شود، براى همين تلاش مى كند تا همواره آتش شهوت ابن ملجم شعلهور باشد، قُطام از ابن ملجم مى خواهد تا هرشب به خانه او بيايد و فقط او را ببيند، نقشه قُطام اين است كه بعد از كشتن على(ع)، مراسم عروسى و زفاف برگزار شود.
قُطام خيلى خوشحال است، او براى رسيدن شب نوزدهم لحظه شمارى مى كند، در اين مدّت او مى خواهد چند نفر را پيدا كند تا ابن ملجم را در اين مأموريّت مهمّ يارى كنند. او براى اشعث بن قيس پيغام مى فرستد. اشعث يكى از بزرگان كوفه و پدر زنِ حسن(ع) است. در جنگ صفّين يكى از فرماندهان سپاه على(ع) بود، وقتى كه معاويه در جنگ صفين آب را بر روى لشكر على(ع) بست، على(ع) اشعث را با سپاهى فرستاد و او توانست آب را آزاد كند.
متأسّفانه او به تازگى با معاويه همدست شده است، او به قُطام قول مى دهد كه ابن ملجم را در اجراى نقشه اش يارى كند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🍃شمالیا یه جمله دارن ڪه میگه:
"مِن تِه دِلِ دَردِستِه بَمیرِم"
یعنے:
منواسهدردیڪهرودلتچنگانداختهبميرم🙃
#عاشقانهای_برای_تو
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🌠تصویر زیبایی برای عکس زمینه گوشی (والپیپر؛ بک گراند)
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر و التماس دعا
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
•دائم سوره قلهو اللهاحد را بخوانید
و ثوابش را هدیه کنید به امام زمان
♥️این کار عمر شما را با برکت میکند
و
♥️ مورد توجه خاص حضرت
قرار میگیرید•
#آیتالله_بهجت رحمه الله علیه⚘
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
خوشبختی را تعقیب نکنید
و در جدال برای رسیدن به
خوشبختی نباشید
زندگی را زندگی کنید
خوشبختی، پاداشِ
مهربانی و گذشت شماست...
صبح بخیر ❄️☀️
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپانزدهم🌺
ملک متعجب نگاهی بهم انداخت و پرسید:-یعنی ماهرخ اورهان خان رو مجبور کرده تا باهاش ازدواج کنه؟چطوری همچین چیزی ممکنه؟
-چقدر سوال میپرسی ملک؟انگار نمیدونی خان و خان زاده ها از این ازدواجای سوری زیاد انجام میدن،پاشو برو ببین سفره رو حاضر کردن،از بس حرص خوردم گرسنه شدم.
-باشه خانوم،اما باید سر فرصت همه چیز رو برام تعریف کنید.
نگاه چپ چپی بهش انداختمو با رفتنش لبخند دوباره به لبم برگشت،دختر خوبی بود،تموم این روزا تنها همدمم ملک بود،جرات نمیکردم از درد دلام با دخترا حرف بزنم دلم نمیخواست از آقاشون بیزار بشن زیاد که بغضم میگرفت با ملک حرف میزدم اونم مو به مو حرفامو گوش میکرد و بعضی وقتا راه حلای خوبی بهم میداد،برعکس مادربزرگش آدم پول پرستی نبود و همیشه سعی میکرد خوشحالم کنه.
با صدای در از فکر بیرون اومدم:-آنا ناهار حاضره.
سری تکون دادمو همراه آیلا از اتاق بیرون زدم و با دیدن رعنا که بغل دست آرات ایستاده بود و رو بهش با لبخند حرف میزد اخمام در هم شد،دوست نداشتم ماهرخ با یه وصلت دیگه جای پاشو توی عمارت ما محکم کنه!
نفس عمیقی کشیدمو وارد مهمونخونه شدم،مثل همیشه همه اهل عمارت دور تا دور سفره نشسته بودن،لیلا هم با لباسای آراسته کنار بی بی و رو به روی آیاز نشسته بود،پسر خوبی به نظر میرسید،نمیدونم چرا با وجود اینکه نمیشناختمش بهش احساس نزدیکی میکردم،شاید همچون تقریبا هم سن و سال آیهان خودم بود،آهی کشیدمو کنار بی بی سر سفره نشستم،نگاهم افتاد به اورهان که مثل بچه هایی که اشتباه کرده باشن سر به زیر بالای سفره نشسته بود،خندمو قورت دادمو نگاهمو سر دادم روی غذا،عجیب احساس گرسنگی میکردم!
خواستم ناخونکی به غذا بزنم که با دیدن چهره اخموی بی بی پشیمون شدم،عصبی چشم به در دوخته بود انگار باز یکی از اهالی عمارت برای اومدن سر سفره دیر کرده بود:-بی بی اگه اجازه بدی شروع کنیم!
با این حرف آتاش بی بی که منتظر تلنگر بود به سمتش سرچرخوند و گفت:-به پسرت یاد ندادی موقع غذا باید به موقع سر سفره حاضر بشه؟
-چرا بی بی جوونه تا ما شروع کنیم خودش رو میرسونه.
-جوونه؟آقای خدا بیامرزت همسن آرات بود اورهان رو داشت،باید براش آستین بالا بزنی،خوب نیست بیشتر از این عزب بمونه.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدشانزدهم🌺
-بی بی آرات که هنوز سن و سالی نداره؟موقعش برسه براش آستینم بالا میزنم!
-موقعش رسیده،پسر خواهرت رو ببین فرهان حتی از لیلا هم کوچکتره!
همین دختره رعنا رو براش خواستگاری کن،انگار خاطر همو میخوان،زیاد میبینم دور و بر هم دیگه میپلکن تا حرف دهن مردم نشدیم بهتره به هم محرمشون کنی.
با این حرف آتاش نگاهی به من انداخت خوب میدونست از این که دوباره با خانواده ماهرخ وصلت کنیم اصلا خوشم نمیاد،خواست چیزی بگه که با اومدن آرات حرفش رو خورد.
بی بی هم رو کرد سمت آرات و به حالت طعنه گفت:-دیگه موقع زن گرفتنت شده اما هنوز یاد نگرفتی به سفره احترام بذاری!
-ببخشید بی بی،یکم کار داشتم.
برای عوض کردن بحث سینی غذا رو به سمت اورهان بردم و گفتم:-بهتره شروع کنیم تا غذا از دهن نیفتاده.
سری تکون داد و مشغول کشیدن غذا شد...
با اشتها مشغول خوردن بودم که نگاهم به چهره رنگ پریده آیلا افتاد که داشت با لبهایی آویزون با غذاش بازی میکرد،حتما نگران وضعیت منو آقاش بود،از اینکه بچه ها رو هم درگیر مشکلاتم کرده بودم عذاب وجدان داشتم،دستی پشتش کشیدمو در گوشش آروم لب زدم:-چرا نمیخوری؟
لبخندی مصنوعی به لب نشوند و گفت:-ناشتا زیاد خوردم آنا اشتها ندارم.
خوب میدونستم داره بهم دروغ میگه اما نخواستم اذیتش کنم،با خودم گفتم حتما وقتی بهش بفهمه میخوام با آقاش آشتی کنم حالش خوب میشه....
بعد از خوردن غذا طبق رسم هر سال مردای عمارت برای بیرون آوردن وسایل عزاداری و تعزیه به صف شدن،طولی نکشید که با غروب کردن آفتاب حیاط عمارت که تا چند ساعت قبل آذین بسته بود سیاهپوش شد و همه خسته و کوفته بعد از صرف شام به اتاقامون رفتیم،چند دقیقه ای از رفتن ملک میگذشت و دراز کشیده منتظر به در نگاه میکردم،دلم شور میزد،میترسیدم اورهان به خاطر ماهرخ هم که شده نخواد کنار من بمونه اما چند دقیقه ای نگذشت که ضربه ی آرومی به در خورد،طبق نقشه ای که کشیده بودم پتو رو از خودم کنار زدمو خودمو زدم به خواب!
بعد از چند ثانیه روش رو کرد سمت مهمونخونه تا بره حتما گمون میکرد خوابم برده و خجالت میکشید داخل بشه،داشتم توی دلم به خودم لعنت میفرستادو که برگشت و آروم در رو باز کرد و نگاهی داخل اتاق انداخت انگار دلش طاقت نیاورد و داخل شد،آروم درو بست و تا بالای سرم قدمبرداشت و دست برد پتویی که کنارم افتاده بود رو کشید روی بازوهام بدون اینکه چشمامو باز کنم دستمو دور ساعد دستش حلقه کردمو به ناچار کنارم روی تشک دراز کشید
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Tahdir joze4.mp3
4.12M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء چهارم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶