┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام دوست
گشاییم دفتر صبح را
بسم الله النور✨
روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم
در این روز به ما رحمت و برکت ببخش
و کمکمان کن تا زیباترین روز را
داشته باشیم
الهی به امید تو 💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
ای #دیدنت بهانه ترین خواهش دلمـ❤️
فڪری بڪن برای من و آتش🔥 دلم
دست ادب به سینه ی #بیتاب میزنم
#صبحت_بخیر حضرت آرامش دلمـ😌
#سلام روشنیِ دیدهی احرار ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدهفدهم🌺
با خوابیدنش کنارم،نفس عمیقی کشیدمو خودم رو توی آغوشش جا دادم،برای لحظه ای نفسش رو توی سینه حبس کرد نمیدونم شوکه شده بود یا میترسید با هر حرکت اضافه ای از خواب بیدارم کنه،بعد از چند ثانیه نفسش رو آروم بیرون داد و دستش رو دورم حلقه کرد و بوسه ای روی موهام نشوند،تازه داشتم میفهمیدم چقدر تموم این مدت دلتنگش بودم و تشنه ی محبت کردناش...
دیگه نمیخواستم اجازه بدم ماهرخ دستی دستی خوشبختیمو ازم بگیره به خصوص که فهمیده بودم همچین آدم بی گناهی هم نیست،تا الان بر خلاف نصیحت های بی بی که میگفت باید هر جور شده به ماهرخ بفهمونم که خانوم این عمارته سعی کرده بودم فقط ازش فاصله بگیرم اما از فردا هدفم چیز دیگه ای بود،به خصوص که میدونستم اومدن اورهان به اتاقم باعث میشه فردا از خودش حرکتی نشون بده!
نفس عمیقی کشیدمو مشامم رو از عطر تن اورهان پر کردمو با شنیدن صدای ضربان قلبش که برام درست شبیه لالایی بود طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم...
***
آیلا:
با صدای در پلکای سنگینم رو از هم باز کردم،دیشب تا صبح یه لحظه هم پلک روی هم نذاشته بود،فکر اینکه آرات با رعنا ازدواج کنه مثل آتیشی به جونم افتاده بود،تا دیروز گمون میکردم رعنا خودش رو به آرات میچسبونه اما دیروز با حرفای بی بی و یادآوری بیرون اومدن آرات با چشمای سرخ شده از اتاق عمو آوان با اون گردنبند توی دستش ته دلم خالی شد،هر چند آرات همچین آدمی نبود اما گمون میکردم از دلتنگی رعنا به اتاق عمو آوان پناه برده باشه،دیگه مطمئن شده بودم که رباب خانوم دعایی چیزی توی بالشت آرات گذاشته که اینجوری شیفته دخترش شده،میخواستم هر جور شده امروز برم توی اتاقش و ببینم چیزی که توی متکاش دیدم واقعا دعاست یا نه،اگه که بود باید هر جور شده باطلش میکردم،حق آرات نبود اینجوری توی دام این خونواده دروغگو بیفته!
از آیینه توی طاقچه نگاهی به چشمای سرخ شده ام انداختم،حتما اگه کسی این شکلی میدیدم متوجه میشد،شب تا صبح اشک میریختم،انگار روی خوش به زندگی من نیومده بود،حالا که داشت رابطه آقام و آنام دوباره جون میگرفت نوبت شکسته شدن قلب خودم بود!
-بیدار شدی؟حالا بگو چی شده؟تموم دیشب رو داشتی گریه میکردی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدهجدهم🌺
نگاهی به ملک که این سوال رو پرسیده بود انداختم،خواستم دهن باز کنم چیزی بگم که گفت:-نگو آنام که بهتر از من میدونی رابطه اش با آقات داره درست میشه،حتی ناشتایی هم کنار هم خوردن،انگار آنات خوب رگ خواب آقاتو تو دست داره،تا الانم خودش نمیخواسته اینجوری وارد عمل بشه،بگو ببینم چرا گریه میکردی؟نکنه خاطرخواه شدی؟
با خجالت لب زدم:-این حرفا چیه میزنی ملک،فقط کمی دلم گرفته بود،راستش از ماهرخ و خونوادش میترسم،کاش میشد زودتر دستش رو رو کنیم!
-نمیشه دختر بعضی کارا صبر و حوصله میخواد،ولی گمون میکنم ترست به جاست الان رباب خانوم رو دیدم وقتی دید اورهان خان از اتاق آنات بیرون اومد مثل گلوله آتیشی رفت سمت اتاق ماهرخ،من برم پیش آنات میترسم تنهاش بذارم دوایی چیزی به خوردش بدن،تو هم آبی به سر و صورتت بزن،زن بیچاره بعد از مدت ها یکم خوشحاله،اینجوری نبینتت!
باشه ای گفتمو خواست بره که پرسیدم:-ملک لیلا و بقیه کجان؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:-لیلا با نامزدش داره توی باغ قدم میزنه انگار چشم آقاتو دور دیده!
-آ...آرات چی؟
-آرات؟ گمونم با آقات رفت سر زمینا،کارش داری؟
-نه همینجوری پرسیدم!
چشماشو ریز کرد و نگاهی بهم انداخت و لبخند معنا داری زد و از در بیرون رفت!
با ترس لب به دندون گزیدم نکنه فهمیده باشه آرات رو دوست دارم؟اگه به آنام بگه خیلی بد میشه،همش تقصیر خودمه نباید ازش در مورد آرات میپرسیدم،اوووف...
به هر حال حالا که مطمئن شدم آرات توی عمارت نیست وقتشه برم توی اتاقش!
گره روسریمو محکم کردمو با ترس پا توی حیاط گذاشتم،نگاهی دور تا دور انداختم خدا رو شکر شرایط طوری بود که هر کسی مشغول کار خودش بود،لیلا و آیاز که توی باغ بودن و بقیه هم توی اتاقاشون داشتن نقشه میکشیدن آقامم که خونه نبود بی بی هم از اتاقش بیرون نمیومد،با این فکر نفس عمیقی کشیدمو در اتاق آرات رو باز کردمو داخل شدم و سریع بستم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
دعاى روز پنجم ماه رمضان
اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فیهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرینَ، وَاجْعَلْنى فیهِ
خدایا قرارم ده در این ماه از آمرزش خواهان و قرارم ده در آن
مِنْ عِبادِکَ الصّالِحینَ اْلقانِتینَ، وَاجْعَلنى فیهِ مِنْ اَوْلِیآئِکَ الْمُقَرَّبینَ،
از بندگان شایسته فرمانبردارت و بگردانم در این روز از اولیاى مقرب درگاهت
بِرَأْفَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ
به مهرت اى مهربانترین مهربانان
@hedye110
Tahdir joze5.mp3
3.96M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء پنجم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سينه خردمند، گنجينه اسرار اوست. امام علی ع
غررالحکم، حدیث 5875
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیششم🪴
🌿﷽🌿
فقط چند شب ديگر تا شب نوزدهم باقى مانده است، امروز ابن ملجم به مغازه آهنگرى رفته است و شمشير خود را صيقل داده و آن را تيز كرده است. اكنون او شمشير خود را به قُطام نشان مى دهد و مى گويد:
ــ عزيزم! به اميد خدا با همين شمشير على را خواهم كشت.
ــ ابن ملجم! اين شمشير هنوز آماده نشده است؟
ــ چرا چنين مى گويى؟
ــ من مى ترسم وقتى تو با على روبرو شوى، هيبت او تو را بگيرد و نتوانى ضربه كارى به او بزنى. تا به حال كسى نتوانسته است على را از پاى در آورد.
ــ حق با توست. اگر آن لحظه حسّاس، دست من لرزيد و...
ــ غصّه نخور من فكر آنجا را هم كرده ام. بايد شمشير خود را زهرآلود كنى. اگر اين كار را بكنى كافى است فقط زخمى به على بزنى. آن موقع، زهر او را خواهد كشت. شمشيرت را به من بده تا بدهم آن را زهرآلود كنند.
ــ خدا به تو خير بدهد، عزيزم!
ــ البتّه اين كار براى تو كمى خرج دارد، هزار سكّه طلا بايد به من بدهى تا بتوانم بهترين زهر را خريدارى كنم.
* * *
فردا شمشير ابن ملجم آماده مى شود، همه چيز مرتّب است، بايد صبر كرد تا شب موعود فرا رسد.
ابن ملجم نزد يكى از بزرگان خوارج مى رود، كسى كه كينه بزرگى از على(ع) به دل دارد. نام او شبيب است. ابن ملجم مى خواهد از او براى اجراى نقشه اش كمك بگيرد. گوش كن ابن ملجم دارد با او سخن مى گويد:
ــ شبيب! آيا مى خواهى افتخار دنيا و آخرت را از آنِ خود كنى؟
ــ اين افتخار چيست؟
ــ يارى كردن من براى كشتن على. من مى خواهم على را به قتل برسانم.
ــ اين چه سخنى است كه تو مى گويى؟ چگونه جرأت كرده اى كه چنين فكرى بكنى؟ كشتن على كار ساده اى نيست. او بزرگ ترين پهلوانان عرب را شكست داده است.
ــ گوش كن! من كه نمى خواهم به جنگ على برويم. من مى خواهم هنگام نماز على را بكشيم.
ــ در نماز؟ چگونه؟
ــ وقتى كه على به سجده مى رود با شمشير به او حمله مى كنيم و او را مى كشيم و با اين كار انتقام خون خوارج را مى گيريم و جان خود را شفا مى دهيم.
ــ عجب نقشه خوبى! باشد! من هم تو را كمك مى كنم.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#محصولات_فرهنگی_مذهبی
🎉جشنواره خرید 500تومانی 🎉
به مناسبت میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام با 500تومان خرید محصولات، به قیدقرعه برنده قاب فرش متبرک حرم امام رضا علیه السلام شوید.💫🌟
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
عرضه محصولات فرهنگی و مذهبی
(اعم از جانماز، تسبیح، ست های جشن تکلیف و...)
با کیفیت عالی
در طرح ها و رنگ های متنوع
به صورت تک و عمده
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
محصولات فرهنگی و مذهبی نرجس
https://eitaa.com/farhangi_narjes
دعاى روز ششم ماه رمضان
اَللّـهُمَّ لا تَخْذُلْنى فیهِ لِتَعَرُّضِ
خدایا در این ماه به خاطر دست زدن به نافرمانیت
مَعْصِیَتِکَ، وَلاتَضْرِبْنى بِسِیاطِ نَقِمَتِکَ، وَزَحْزِحْنى فیهِ مِنْ مُوجِباتِ
خوارم مساز و تازیانه هاى عذابت را بر من مزن و از موجبات خشمت
سَخَطِکَ، بِمَنِّکَ وَاَیادیکَ، یا مُنْتَهى رَغْبَهِ الرّاغِبینَ
بدان نعمت بخشى و الطافى که نسبت به بندگان دارى دورم بدار اى آخرین حد اشتیاق مشتاقان
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
من به آمار زمین مشکوکم
اگر این سطح پراز آدمهاست
پس چرا مهدی زهرا تنهاست....؟!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
May 11
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدنوزدهم🌺
مطمئن بودن از ترس هم رنگ ملحفه ی سفید روی تختش شدم،کاش میشد به آرات بگم اما حتما میپرسید از کجا فهمیدی اونوقت باید جوابش رو چی میدادم؟بگم متکاتو بغل گرفته بود؟بزاق دهنمو به سختی قورت دادمو قدم برداشتم سمت تخت و خواستم متکا رو بردارم که چشمم افتاد به گردنبندی که کنارش افتاده بود،همون گردنبندی بود که دست آرات دیده بودم،یعنی مال رعنا بود؟دختره جادوگر!
از فکرش عصبی اخمامو در هم کردمو دست بردم سمت متکا و دوباره فشارش دادم و با حس سفتی جسم داخلش خیالم راحت شد،گذاشتمش روی پاهام و نخ آخرش رو به سختی باز کردم و دستم رو از سوراخ متکا بردم داخل که در اتاق باز شد...
شوک زده سر جام ایستادمو زل زدم به آرات که مستقیم رفت سمت صندوقچه اش و لباسی بیرون کشیدو انداخت روش نمیدونستم چیکار کنم فقط تونستم متکا رو بذارم سرجاش،میخواستم تا حواسش نیست آروم از در اتاق بیرون برم که لباسی که تنش بود رو بیرون آورد،شوک زده هینی کشیدمو دست جلوی دهنم گرفتم،آرات که خودش هم بدتر از من هول کرده بود لباس رو نپوشیده گرفت جلوی سینه اش و به سمتم چرخید:-تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
لبمو به دندون گزیدمو در حالی که سعی میکردم بهش نگاه نکنم لب زدم:-اومدم دنبال...!
نگاهی به نیم تنه لختش انداختمو زبونم بند اومد با خجالت پشتش رو بهم کرد و لباس رو پوشید و رو به روم ایستاد نفس نفسی زد و پرسید:-خیلی خب بفرما حالا اگه میتونی تمرکز کنی بگو ببینم،دنبال چی میگشتی؟نکنه مثل ماهرخ به منم شک کردی؟
سری به چپ و راست تکون دادمو نگاهی به متکا انداختم نمیتونستم راستش رو بگم اونوقت حتما میخواست بپرسه از کجا خبر داشتم،با این فکر چشمامو محکم بستمو تند تند لب زدم:-دنبال خودت بودم میخواستم ببینم کجا رفتی که حواست به اون پسره نیست!
لبخندی زد و نگاهش رو دوخت به چشمام:-چشمات که اینو نمیگن،پوزخندی زد و ادامه داد:-شایدم دل تنگم شده بودی به این بهونه اومدی توی اتاق!
با خجالت نگاهمو ازش دزدیدم،خنده ی بانمکی کرد و کفت:-خیلی خب حالا که پیدام کردی میتونی بری، خودم هم به همین خاطر برگشتم،نترس نمیذارم این پسره آسیبی بهتون بزنه.
سری تکون دادمو خواستم برم که صداش قلبمو لرزوند:-آیلا؟
نمیدونم چرا اما شنیدن اسمم از لب های اون برام جور دیگه ای لذت بخش بود،چرخیدم سمتش و مظلوم نگاهش کردم!
-نگران ماهرخ نباش،دیگه نیازی نیست بری توی اتاقش جاسوسی،این دختره رعنا،زیادی دهنش لقه با اینکه زیاد بهش حس خوبی ندارم اما نسبت به مادر و خواهرش آدم صاف و ساده تریه،دارم روش کار میکنم فکر میکنم دیگه بهم اعتماد داره اگه چیزی لو داد حتما بهت میگم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدبیستم🌺
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم،یعنی آرات دیروز فقط به همین خاطر با رعنا مشغول حرف زدن بود؟پس اون گردنبند و چشمای قرمزش چی؟شایدم داره من رو بهونه میکنه،اخمامو در هم کردمو لب زدم:-گمون میکردم خاطرش رو میخوای!
ابرویی بالا انداخت و گفت:-رو چه حسابی همچین فکری کردی؟
از اینکه مچم رو اینجوری گرفته بود حرصی سر به زیر انداختمو گفتم:-آخه...بی بی اینطور میگفت.
-بی بی؟چرا باید راجع به همچین چیزی حرفی بزنه؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم:-نمیدونم،میگفت خاطر همو میخواین از عمو آتاش میخواست تا بهم محرمتون کنه.
چشماشو ریز کرد و نگاه دقیق تری بهم انداخت و خواست چیزی بگه که زودتر از اون گفتم:-بهتره دیگه بری باید آیاز رو زیر نظر بگیری.
اینو گفتمو با عجله سمت در قدم برداشتم و مستقیم رفتم سمت حیاط پشتی تا آبی به دست و صورتم بزنم،هنوزم داشتم میلرزیدم، اگه آرات میفهمید برای چی وارد اتاقش شدم حتما خیلی عصبانی میشد،از اینکه نتونسته بودم کاری که میخواستم رو انجام بدم ناراحت بودم اما از طرفی هم از اینکه آرات اون حرفارو زده بود حس خوبی داشتم،دوست داشتم واقعا باور کنم به خاطر من سعی کرده به رعنا نزدیک تر بشه و از سر علاقه نبوده.
دستمالی از جیبم بیرون آوردمو صورتمو خشک کردم صدای پچ پچ کردنای لیلا و خنده های ریزش ته دلم رو خالی میکرد،از این میترسیدم آیاز برای رسیدن به هدفش بخواد از لیلا استفاده کنه...
نفس عمیقی کشیدمو برگشتم سمت اتاقم که صدای جیغ رباب خانوم به گوشم خورد،شوک زده به سمت اتاقش چرخیدم:-خدایا به دادم برس دخترم تلف شد،یکی پیدا نمیشه اینجا به فریادمون برسه؟
با این حرف همونجا خشکم زد،ملک گفته بود ممکنه ماهرخ بخاطر اینکه آقام دیشب رو کنار آنام خوابیده،کاری برعلیهش انجام بده اما گمون نمیکردم به این زودی!
با باز شدن همزمان در مهمونخونه و اتاق آنام نگاهم میخ آقام شد که عصبی و نگران به سمت رباب خانوم قدم برمیداشت:-چه خبر شده رباب خانوم عمارت رو گذاشتی روی سرت؟
رباب خانوم که حدس میزدم به هدفش رسیده بود زیر چشمی نگاهی به آنام انداخت و با بغض و اشکی ساختگی رو به آقام گفت:-خان به دادم برسین،دخترم حالش خوش نیست میدونین که بار شیشه تو شکم داره،باید قابله خبر کنیم!
با این حرف آنام نزدیک شد و کنار آقام ایستاد و خیلی جدی رو به رباب خانوم گفت:-الان ملک رو خبر میکنم بیاد معاینش کنه!
رباب خانوم که از عکس العمل آنام حسابی شوکه شده بود و گمون میکرد آنام هنوز از چیزی خبر نداره مکثی کرد و بعد از چند لحظه عصبی گفت:-لازم نکرده من به اون دختره اعتماد ندارم ممکنه بلایی به سر دخترم بیاره!
-چه بلایی رباب خانوم ملک مامای با تجربه ای هس به سن و سالش نگاه نکن از بچگی وردست سکینه ماما آموزش دیده.
رباب خانم اخماشو در هم کرد و با تشر رو به آنام گفت:-گفتم که نه همون قابله خودش رو خبر کنید.
آقام که انگار از رفتار رباب خانوم با آنام زیاد خوشش نیومده بود اخمی کرد و گفت:-چرا لج میکنی رباب خانوم اون زن مال ده اون طرف چشمه اس،تا برسه ممکنه بلایی سر دخترت بیاد اجازه بده ملک معاینش کنه تا ببینیم چی میشه!
با این حرف رباب خانوم مضطرب لب زد:-نمیشه خان،من به اون دختر اعتماد ندارم،اونم وردست این زنه،صلاحه دخترم رو نمیخواد،کمی دست دست کرد انگار دنبال راه فراری میگشت و یکدفعه ای به ذهنش رسید و گفت:-نمیخواستم بگم اما این زن چند وقت پیش آدم فرستاده توی متکای دخترم جادو جنبل گذاشته،وقتی داشتم رو بالشتی هاشو عوض میکردم دیدمش.
با این حرف انگار سطل آبی روی سرم خالی کرده باشن همون جا ثابت ایستادم،پس جریان دعا رو فهمیده بود،حتما منتظر موقعیت مناسبی بوده تا زهرشو بهمون بریزه.
آنای بیچارم که از همه جا بیخبر بود با ناراحتی لب زد:-چی میگی رباب خانوم جاذو جنبل دیگه از کجا اومد؟
نگاهم میخ چشمای آرات بود که با اخم رباب خانوم رو برانداز میکرد که آقام عصبی داد زد:-بسه دیگه این حرفا چیه میزنین؟
رباب خانوم دستی توی هوا تکون داد و بدون هیچ ترسی لب زد:-نه خان حالا که حرفش پیش اومد بذار همه چیز رو بگم،اگه تا الانم حرفی نزدم چون دخترم نذاشته،میگفت زن بیچاره حق داره لابد حس کرده میخوام شوهرش رو از چنگش در بیارم...
دستی کرد توی یقه لباسش و دعا رو بیرون آورد و گرفت سمت آقام:-خوب نگاش کنین خان،بردم پیش دعا نویس گفت طلسم جداییه...بگیر خودت ببینش خان؟میتونی ببری به هرکی میخوای نشونش بدی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛈☀️سلاااام ✋ روز بهاریتون بخیر دوستان عزیز
🍀💫الهی دلهاتون سرشار از نور امید و قلبهاتون مملو از آرامشی عمیق باشه
💐💫 روز و روزگارتون با نشاط.
🌸🎼 بهمراه آوای محلی و شاد مازنی 👌😍.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Tahdir joze6.mp3
3.98M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء ششم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❣🌸☀️ و چه زیبا هستند ذهنهایی که زیبایی رو در همه چیز پیدا میکنن...👌😇.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠