eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛈☀️سلاااام ✋ روز بهاریتون بخیر دوستان عزیز 🍀💫الهی دلهاتون سرشار از نور امید و قلبهاتون مملو از آرامشی عمیق باشه 💐💫 روز و روزگارتون با نشاط. 🌸🎼 بهمراه آوای محلی و شاد مازنی 👌😍. 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❣🌸☀️ و چه زیبا هستند ذهنهایی که زیبایی رو در همه چیز پیدا میکنن...👌😇. 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اكنون ابن ملجم به بازار كوفه مى رود تا خريد كند. در بازار با على(ع) كه همراه با ميثم تمّار است، برخورد مى كند، راهش را عوض مى كند و به سوى ديگرى مى رود. على(ع) كسى را به دنبال او مى فرستد. ابن ملجم مى آيد. على(ع) از او سؤال مى كند: ــ در اينجا چه مى كنى؟ ــ آمده ام تا در بازار كوفه گشتى بزنم. ــ آيا بهتر نبود به مسجد مى رفتى؟ بازارى كه در آن ياد خدا نباشد جاى خوبى نيست. على(ع) مقدارى با او سخن مى گويد... * * * ابن ملجم خداحافظى مى كند و مى رود، على(ع) رو به ميثم مى كند و مى گويد: ــ اى ميثم! اين مرد را مى شناسى؟ ــ آرى! او ابن ملجم است. ــ به خدا قسم او قاتل من است. پيامبر اين خبر را به من داده است. ــ آقاى من! اگر اين طور است اجازه بده تا او را به قتل برسانيم. ــ چه مى گويى ميثم؟ چگونه از من مى خواهى كسى را كه هنوز گناهى انجام نداده است به قتل برسانم؟! من مات و مبهوت به مولاى خود نگاه مى كنم و به فكر فرو مى روم. به خدا تاريخ هم مبهوت اين كار على(ع) است. هيچ كس را قبل از انجام جُرم، نمى توان به قتل رساند! حكومت ها، هزاران نفر را مى كشند به جُرم اين كه شايد آنها قصد داشته باشند حاكم را به قتل برسانند، امّا على(ع) مى گويد من هيچ كس را قبل از انجام جُرم، مجازات نمى كنم. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆چلسی، پرچمدار برگزاری مراسم «افطاری» ⚽️ باشگاه فوتبال چلسی به مناسبت فرا رسیدن ماه مبارک رمضان، برای اولین‌بار در تاریخ باشگاه خود و به عنوان اولین تیم در لیگ برتر انگلیس، اقدام به پخش اذان و برگزاری مراسم افطاری در استادیوم «استمفورد بریج» کرد.  🇮🇷 🇮🇷             eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
اگه سر سفره افطار به کسی که کنارمان نشسته بگوئیم : روزه ات قبول باشه ، اون چی جواب میده ؟ حتما میگه: ازشمام قبول باشه و ممنونم و کلی بهمون محبت میکنه . حالا اگه سر افطار سرمون رو بالا بگیریم و به امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) عرض کنیم : آقاجون روزه تون قبول ، مطمئن باشید آقا هر جوابی بدهند ، دعاشون در حقمون مستجابه . من سر سفره افطار میگم: آقاجون روزتون قبول باشه و امید دارم به اینکه آقا بفرمایند: از شمام قبول باشه ، عاقبت بخیر بشی . این پیام رو اینقدر منتشر کنین که همه سر افطار با امام زمان (علیه السلام) حرف بزنن و به یاد حضرت مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف) باشن و برای ظهورشون دعا کنن. ❤️❤️❤️❤️ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها پارچه سرایی که ضمانت قیمت و کیفیت داره💪 https://eitaa.com/joinchat/4122476693Cf8f3eb79ef 📢یه فروشگاه برای انواع پوشاکی که نیاز دارید 📢مرجوعی در صورت هر گونه نارضایتی!!! بی قید و شرط 😎😎 🛍️پارچه های ویژه و حراجی 🛍️انواع پارچه مجلسی، مناسب فصل ، بچگانه، ملحفه و سرویس خواب و.... تازگی‌ها غرفه شال و روسری هم افتتاح شده 😍که عکساش رو تو کانال میتونید ببیند 😍عرضه مستقیم شال و روسری از خود تولیدی!!! با ۱۵ سال اعتبار https://eitaa.com/joinchat/4122476693Cf8f3eb79ef
دعاى روز هفتم ماه رمضان اَللّـهُمَّ اَعِنّى فیهِ عَلى صِیامِهِ وَقِیامِهِ، وَجَنِّبْنى فیهِ مِنْ هَفَواتِهِ وَ اثامِهِ، وَارْزُقْنى فیهِ خدایا یاریم کن در این ماه بر روزه و شب زنده داریش و دورم بدار در آن از لغزشها و گناهانش و روزیم کن در آن ذِکْرَکَ بِدَوامِهِ، بِتَوْفیقِکَ یا هادِىَ الْمُضِلّینَ ذکر خود را بطور دوام و یکسره به توفیق خود اى راهنماى گمراهان @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
♥ آقا سلام از شما سپاسگزارم که هر صبح رخصت می‌دهید سلامتان کنم، یادتان کنم... من با این سلام ها تازه می‌شوم جان می‌گیرم و یادم می‌آید جان پناه دارم راه بلد دارم... در افق آرزوهایم تنها♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡را میبینم 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠   
🍀 💜 🌺 عمو آتاش که انگار صبرش لبریز شده بود نزدیک شد و پوزخند به لب دعا رو از دست رباب خانم گرفت:-پس این یه تیکه پارچه باعث شده خان داداشم سمت زن عقدیش نره؟به جای این مهمل بافی ها برو یه لیوان آب دست دخترت بده که اگه بار شیشه اش نبود همین الان خودم پرتتون میکردم بیرون تا یاد بگیرین بدون سند و مدرک در مورد آدمای این عمارت چرت و پرت نبافین. -سند و مدرک؟آخه کی جز این زن میخواد خان از دخترم از هم فاصله بگیره؟مطمئنم کار خودشه،از همون اول هم از دخترم خوشش نمیومد،از کجا معلوم فردا چیزخورش نکنه؟تموم اهل ده میگن زن اول خان رو هم این زن مجنون کرد،لابد برای همونم دعا مینوشته که اونجوری از چشم خان افتاد و دیوونه شد،من به هیچ وجه از حق دخترم کوتاه نمیام خان باید جلوی تموم ده دعوی بگیری من از این زن شکایت دارم! با شنیدن این حرفا و دیدن لرزش دستای آنام بدون فکر و با بغض و ترس قدمی به جلو برداشتمو بدون فکر لب زدم:-کار من بود،آنام تقصیری نداره! تموم نگاه ها به سمتم چرخید و از همه سنگین تر نگاه آرات بود... -نمیخواستم کسی جای آنامو توی این عمارت بگیره،به خدا قسم آنام از هیچی خبر نداشت! آقام کلافه دستی روی چشماش گذاشت و رو به رباب خانوم که حالا لبخند پیروزی مهمون لباش شده بود گفت:-بسه دیگه رباب خانوم،برو داخل به دخترت برس آدم میفرستم براش از بیرون عمارت قابله بیارن و رو به من ادامه داد:-توهم همراهم بیا! نگاهی به چهره رنگ پریده آنام انداختمو با ترس پشت سر آقام راه افتادم سمت حیاط،میدونستم حتما مثل همیشه تنبیه بدی در انتظارمه که جلوی در طویله ایستاد و چنگک رو برداشت و گرفت سمتم و خیلی جدی گفت:-تا عصر همینجا میمونی و وقتی داری کف طویله رو برق میندازی به این فکر کن که همین کار بچگانه ات چطور داشت مادرت رو جلوی همه خار و خفیف میکرد! با ناراحتی چنگک رو گرفتمو لب زدم:-معذرت میخوام آقاجون! با اخم سری تکون داد و قدم برداشت سمت مهمونخونه... آهی کشیدمو رفتم آخر طویله و شروع کردم به جمع کردن علوفه از روی زمین،چند دقیقه ای گذشت صدای خنده های آیاز و لیلا از پشت در به گوشم رسید،آروم در طویله رو باز کردمو نگاهی به صورت سرخ شده لیلا انداختم،انگار همه چیز فراموشش شده بود و تموم توجهش سمت آیاز بود با غم همون پشت در نشستم،چونه ام شروع کرد به لرزیدن... نمیخواستم ضعیف باشم،اما دست خودم نبود اشکام یکی یکی از پلکم پایین میریخت،بلند شدمو هر جور شده کف طویله رو تمیز کردمو دستی به روی پیشونیم کشیدمو چنگک رو گذاشتم کنار در،نمیدونستم چند ساعت مشغول کار بودم اما از سر و صدای کلفتا مشخص بود اهل عمارت ناهارشون رو هم خوردن،میدونستم آقام و آنام از دستم عصبانی ان،اما اینکه حتی لیلا هم بهم سر نزده بود دلگیرم میکرد،حداقل اون که خبر داشت نوشتن دعا و گذاشتنش توی بالشت ماهرخ کار من نبوده! آهی کشیدمو خواستم از در طویله بیرون برم که در باز شد و آرات اومد داخل... با فکر اینکه برای کمک بهم اومده باشه لبخند روی لبم نشست، در جوابم فقط اخمی کرد و قدمی به جلو برداشت یکی از دستامو گرفت و آورد جلو و با دست دیگه اش چیزی کف دستم گذاشت و همونجور که به چشمام نگاه میکرد خیلی جدی و خونسرد گفت:-به خاطر این اومده بودی توی اتاقم نه؟ نگاهی به کف دستم انداختم و با دیدن دعای پارچه پیچ شده ای که داخلش بود دستمو پس کشیدم و با ترس نگاهش کردم:-نمیدونم راجع به چی حرف میزنی! پوزخندی زد و گفت:-پس چرا انقدر هول کردی؟در ضمن از پر های متکا به آستینت مونده،خودت خوب میدونی آدم‌گیجی نیستم،هنوزم میخوای دروغتو ادامه بدی؟ دستمو کشیدمو نگاهمو ازش دزدیدم:-فقط میخواستم...فقط میخواستم بیرونش بیارم! ابرویی بالا انداخت و خونسرد تر از قبل گفت:-بیرونش بیاری؟اونوقت از کجا میدونستی اونجاست؟ از این که مچم رو گرفته بود از خجالت لب به دندون گزیدم،حتما فهمیده بود بالشتش رو بغل گرفتم،به سختی بزاق دهنمو قورت دادمو خواستم حرفی بزنم که گفت:-بذار خودم حدس بزنم،حتما خودت گذاشتیش اونجا؟ با این حرف نفسم توی سینه حبس ش،چی داشت میگفت؟ دستی به صورتش کشید و خنده هیستریکی کرد:-پس بگو به خاطر این بود که تموم این مدت همچین حسایی داشتم... عصبی و بریده بریده لب زدم:-من...من اونو نذاشتم توی متکات ،بهت که گفتم فقط خواستم بیرونش بیارم،نمیخواستم اون زن جادوگر با این چیزا بهت آسیبی بزنه! اخمی کرد و دوباره زل زد توی چشمام:-کدوم جادوگر؟منظورت همونیه که توی بالشت زن باباش طلسم و جادو گذاشته؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 شنیدن این حرفا اونم از زبون آرات برام از مردن هم بدتر بود،خیلی سعی داشتم اشکامو ازش پنهون کنم اما نتونستم خودم رو کنترل کنم،حتی نمیدونستم چی باید بگم؟ با دیدن اشکام با غم رو ازم گرفت:-خیلی خب گریه نکن،همه اینا بین خودمون میمونه،به هر حال خوشحالم که زود متوجه شدم،از این به بعد هر کاری میکنی به خودت مربوطه،دیگه حتی زندگی لیلا هم به من مربوط نمیشه،سعی کن از من فاصله بگیری وگرنه دفعه بعد قول نمیدم بتونم خودم رو کنترل کنم! اینو گفت و نیم نگاهی به صورت غرق اشکم انداخت و عصبی از در طویله بیرون رفت... تا چند دقیقه ناباور به جای خالیش زل زده بودم،باورم نمیشد آرات راجع بهم همچین فکرایی کرده،دستمو روی سینم گذاشتمو فشاری بهش وارد کردم حتی نفسمم به زور بالا می اومد،نگاهی به دعاییی که روی زمین افتاده بود انداختم و خم شدم برداشتم،حالا چطور باید به آرات ثابت میکردم که اشتباه فکر میکنه و گذاشتن این دعا توی متکاش کار من نیست؟اشکامو پس زدمو با پاهای سست شده از طویله بیرون اومدم،نگاهی به در بسته اتاقش انداختمو قدم برداشتم سمت باغ... حالم داشت بهم میخورد حتی از احساس گرسنگی چند دقیقه پیشم خبری نبود،آبی به دست و صورتم پاشیدم و باحالی خراب رفتم سمت اتاقمون و خواستم وارد بشم صدای لیلا مانعم شد:-آقاجون کارت داره! چرخیدمو نگاهی به چهره خندونش انداختم،تموم این اتفاقا تقصیر لیلا و ندونم کاریاش بود و حالا من داشتم تقاص پس میدادم،با اخم ازش رو گرفتمو با اینکه حالم داشت بهم میخورد قدم برداشتم سمت مهمونخونه،ضربه ای به در زدمو داخل شدم... به محض ورودم چشمام توی چشمای نافذ آیاز گره خورد که کنار آقام بالای مهمونخونه جا خوش کرده بود! بی توجه بهش سلامی کردمو رو به آقام لب زدم:-آقاجون باهام کار داشتین؟ -بیا تو دختر! سری تکون دادمو داخل شدم و جایی که اشاره کرده بود نشستم لبخندی زد و قلپی از استکان چای توی دستش نوشید و گفت:-عمت پیغوم فرستاده و دعوتت کرده بری دهشون،انگار برای محرم مراسمی دارن، فردا همراه زیور خاتون راهیتون میکنم،یه چند روزی اونجا می مونی تا آدم بفرستم دنبالتون،امشب بقچتو بپیچ تا فردا معطل نشی! شوک زده و بی اختیار لب زدم:-اما آقاجون من دوست ندارم برم اونجا،گفتم که نمیخوام با فرهان عروسی کنم دیگه چرا باید توی مراسمشون شرکت کنم؟ -راستش خودم هم صلاح ندیدم قبل از نامزدی تنهایی راهیت کنم خواستم مخالفت کنم اما حق با آیازه با اون رفتاری که شب نامزدی کردی حتما مخالفتم رو به پای بی احترامی میذاره،نگران نباش یکی دو روز بیشتر نیست،ملک رو هم همراهت میفرستم تا زیاد معذب نباشی بعدش اگه هنوزم مخالف این ازدواج بودی با عمه ات صحبت میکنم و بهش میفهمونم که این وصلت به صلاح نیست و اگه میخواد برای پسرش زن بگیره دنبال مورد دیگه ای باشه. با شنیدن اسم آیاز چهره ام از عصبانیت در هم شد،پس اون باعث شده بود آقام دعوت عمه رو قبول کنه،با تموم وجودم ازش متنفر بودم هم از خودش هم لبخند کجی که به نشونه پیروزی گوشه لبش نشونده بود! بیشتر از این جایز ندیدم مخالفت کنم میدونستم با حرفایی که آیاز توی گوش آقام خونده نظرش برنمیگرده مگه اینکه آنام ازش بخواد،سری تکون دادمو با احترام از جا بلند شدمو از مهمونخونه خارج شدم،نگاهی به در اتاق بسته آرات انداختمو چرخیدم سمت اتاق آنام،میخواستم همین الان برم و ازش بخوام با آقام صحبت کنه اما وقت مناسبی نبود،حتما الان به خاطر دعا از دستم عصبانی بود،آهی کشیدمو با فکر اینکه فردا همه چیز رو بهش میگم خواستم برم سمت اتاقم که آیاز از مهمونخونه بیرون اومد و رو به رو ایستاد،عصبی و‌ با نفرت نگاهی بهش انداختم و لب زدم:-نمیدونم چی تو سرته ولی نمیذارم به هدفت برسی،لازم باشه همه چیز رو به آقاجونم میگم! اینو گفتمو بدون اینکه منتظر جوابش بمونم داخل اتاق شدمو درو بستم،چند دقیقه ای گذشت و در اتاق باز شد و لیلا عصبی داخل شد و گفت:-این چه رفتاریه که با آیاز کردی؟به اون چه ربطی داره که عمه دعوتت کرده بری دهشون؟نکنه توقع داری اون مانع ازدواج تو و فرهان بشه؟ -آبجی من کاری به کارش ندارم،بهش بگو اونم تو کار من دخالت نکنه،وگرنه همه چیز رو به آقاجونم میگم! پوزخندی زد و در جوابم گفت:-خیلی خب بگو،اونوقت منم جلوی آیاز رو نمیگیرم،ممکنه اونم به آقاجون بگه که میخواستی با محمد فرار کنی،اونوقت آقاجون همین فردا عقدت میکنه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی کوتاه است و هر ثانیه آن بسیار با ارزش هر صبح زیباست و این نگرش ماست که آن را خوب یا بد می کند به زیبایی صبح لبخند بزنید و از کوتاهی زندگی نهایت استفاده را ببرید صبحتون بخیر 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Alireza Talischi - Medley 1.mp3
16.03M
🎧❣🎼☀️آوای زیبای :دیوونه دوست داشتنی ... 🎤علیرضا طلیسچی... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
4_6024122001247963948
4.04M
🎼آوای بسیار زیبایی با گویشِ‌ کرمانجی؛ استان خراسان شمالی: 🎤🎼💫استاد محسن میرزاده  🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 شب نوزدهم سال چهلم هجرى فرا مى رسد، صداى اذان به گوش مى رسد، مردم براى خواندن نماز به مسجد كوفه مى آيند. آنجا را نگاه كن! ابن ملجم هم در صف دوّم ايستاده است. خداى من! نكند او مى خواهد نقشه خود را عملى كند؟ اگر او بخواهد از جاى خود حركت كند، مگر ياران على(ع) مى گذارند او دست به شمشير ببرد؟ درست است كه على(ع) غريب است، امّا هنوز در كوفه گروهى هستند كه به ولايت او وفادار هستند. تا زمانى كه افرادى مثل ميثم هستند، ابن ملجم نمى تواند كارى بكند. خود ابن ملجم هم مى داند كه هرگز در هنگام نماز جماعت نمى تواند نقشه خود را عملى كند. على(ع) در محراب مى ايستد و نماز مغرب را مى خواند، مسجد پر از جمعيّت است، اين مردم نماز على(ع) را قبول دارند، امّا مشكل اين است كه جهاد در راه على(ع) را قبول ندارند، آرى! هزاران نفر براى نماز مى آيند چون نماز خواندن هيچ ترس و اضطرابى ندارد، اين جهاد و جنگ است كه براى آن بايد از جان بگذرى، مرد مى خواهد كه بتواند از جان خود بگذرد، مشكل اين است كه كوفه پر از نامرد شده است!! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
📹🎼نماهنگی بسیار زیبا... 🍃🕊❣تواشیح اسماء‌الله بزبان فارسی و عربی 👌😇. 🍃🕊❣البته با همون ملودی وآهنگِ اسماءالله عربی ؛ که نزدیک اذان خونده میشه👌😊. 🍃💐🤲الهی طاعاتتون قبول 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠