فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌸 تقدیم به متولدین خرداد
🕊🌸متولدین آخرین ماهِ فصلِبهار تولدتون مبارک😊
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهار ذکر برای چهار موضوع و چالش زندگی و...
🍃🌷📚استاد عالی
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Mehdi Soltani _ Dar In Donya (320).mp3
12.31M
🎧🎼آوای زیبای :در این دنیا ...
🎤مهدی سلطانی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
نگران چیستید؟!-
‹به دلخسته بگوییدکه خداوندی هست..!›
#خدا
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
«💚🌱»
ریحآنـہبودنرا،ازآنبانویۍآموخٺم
ڪهحتےدرمقابلمردےنابینـا
حجـآبداشـت
#چادرانہ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
[همیشـھبهکسیتکیهکنید
کهبهکسیتکیهنکردهباشه
خـدایمنبهتوتکیھمیکنم] . . .🌺؛
#خدا|🖤🌗
♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ🍃
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خـــــدایا
💫
🌸دلهای دوستانم را
💫سرشاراز نور و شـادی کن
🌸 وآنچه را که
💫به بهترین بندگانت
🌸عطا میفرمایی
💫به آنها نیـز عطا فرما
شبتون آروم و در پناه خدا 🌸
🌸🍃
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام دوست
گشاییم دفتر صبح را
بسم الله النور✨
روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم
در این روز به ما رحمت و برکت ببخش
و کمکمان کن تا زیباترین روز را
داشته باشیم
الهی به امید تو 💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
در استرس چه شبها که صبح شان گم شد / چه روزها که گرفتار روز هـفتم شد
چه قدر هفته پر از شنبه شد، به جمعه رسید / و جمعه روز تـفرّج برای مردم شد
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستبیستسوم 🌺
آهی کشید و گفت:-هیس دختر مگه نشنیدی پسرم چی گفت،نباید کسی بفهمه وگرنه فرحناز دووم نمیاره.
-چرا دووم نیاره؟
-مگه نمیدونی میخوان شوهرش بدن،اگه خدایی نکرده فرار کنه اصغرخان پسرم آتاش رو میکشه.
خواستم دوباره سوال بپرسم که با رسیدن به دایی دستمو رها کرد و گفت:-تو برو دیگه دختر برو به شوهرت برس،خودم بلدم بقیه راه رو برم.
نگاهی به در عمارت انداختم نفهمیده بودم منظور بی بی چی به چیه حسابی گیجم کرده بود!
تموم اهل عمارت برای استقبال بی بی اومده بودن،از این میترسیدم جمیله زودتر برسه و دستمون رو بشه باید بدون معطلی دایی رو راهی میکردیم!
چند دقیقه ای گذشت و با رفتن دایی همه برگشتن سمت اتاقاشون ملک مراقب آنام بود و آرات مراقب عمو آقاجونمم که حال خوشی نداشت،نفس حبس شدمو بیرون دادمو پا تند کردم سمت در و دور از چشم عمو مرتضی به انتظار ایستادم!
چند دقیقه بعد آرات اومد و عمو مرتضی رو برای کاری صدا کرد،حالا نوبت من بود که جمیله رو پنهونی وارد عمارت کنم،تن و بدنم از ترس داشت میلرزید،میدونستم اگه کسی جمیله رو ببینه و کمی پیگیر بشه اونوقت دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه،نفس عمیقی کشیدمو با سرعت دویدم سمت درو بازش کردم و با دیدن جمیله تند تند به داخل دعوتش کردمو بردمش سمت اتاق لیلا،بهش اعتماد نداشتم چون بهش نمیومد آدم رازداری باشه،حیف که خود ملک نمیتونست انجامش بده و گرنه دیگه احتیاجی بهش نبود!
ضربه ای به در زدمو سهیلا خاتون که منتظر جمیله بود بدون هیچ درنگی در و باز کرد و جمیله رو به داخل راه داد منم پشت سرش بلافاصله داخل شدم،چهره هر دو نفرشون با دیدن من دیدنی شده بود،هول برشون داشته بود آخه نمیدونستن من از همه چیز با خبرم:-نگران نباشین اومدم تا حواسم به جمیله ماما باشه تا کسی نبینتش!
-سهیلا خاتون؟پس مردم راست میگفتن شما برگشتین،خدا رو شکر نگرانتون شده بودم،توی ده پیچیده بود مردین!
سهیلا خاتون اخمی کرد و رو به جمیله گفت:-به جای حرف زدن دخترم رو معاینه کن!
جمیله چشماشو ریز کرد و نگاهی به لیلا انداخت:-چرا خانوم؟مگه مشکلی دارن؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستبیستچهارم 🌺
-باید هر طور شده بچه اش رو از بین ببری!
جمیله نگاهی به لیلا انداخت و با چشمای گشاد شده پرسید:-خیال میکردم برای یکی از کلفتا اومدم،شما مگه عروس شدین خانوم جان؟
به جای لیلا سهیلا جواب داد:-این فضولیا به تو نیومده کارتو انجام بده،ببینم حرفی زدی خودم میکشمت جمیله!
جمیله با ترس سری تکون داد و مشغول معاینه شد،از بس مضطرب بودم افتاده بودم به جون پوست لبم،چند دقیقه ای گذشت و جمیله گفت:
-کار سختیه حتی اگه از بین ببرمش شب عروسیش همه چیز رو میفهمن مگه اینکه دوا به خوردش بدین اینجوری کم کم بارش می افته!
-دواهایی که دادی افاقه نکرده وگرنه نمیفرستادم دنبالت،کار دیگه ای از دستت بر میاد یا نه؟
جمیله دهن باز کرد چیزی بگه که با صدای داد و بیدادی که از بیرون میومد زبون به کام گرفت،ترسیده از جا بلند شدم:-میرم ببینم چی شده!
سهیلا خاتون چنگی به بازوم زد و گفت:-مواظب باش اگه حرف اضافه ای به کسی بزنی...
عصبی و هول زده دستمو از دستش بیرون کشیدمو گفتم:-نیازی به تهدید نیست همونقدر که تو به لیلا فکر میکنی منم به فکرش هستم،میرم ببینم چی شده!
-خیلی خب منم همرات میام!
دیگه درنگ و جایز ندیدم رفتم سمت در و قبل از سهیلا زدم بیرون،جمعیت زیادی داخل عمارت جلوی در ایستاده بودن و عمو مرتضی و آرات سعی در آروم کردنش داشتن،اما انگار زیاد موفق نبودن،صدای داد و هوارشون همه جارو برداشته بود،پسر جوونی که قد بلندی داشت دستش رو گذاشت روی شونه های عمو مرتضی و هلش داد عقب:-اربابت کجاست؟برو خبرش کن بیاد!
آرات داد بلندی کشید و گفت:-چه خبرتونه؟مگه دیوونه شدین؟میدونین مجازات این کارتون چیه؟چطور جرات میکنین همینجوری سرتونو بندازین پایین و اینجوری داد و هوار راه بندازین؟
پسر جوون که انگار سر نترس تری نسبت به بقیه داشت قدمی به جلو برداشت و دقیقا رو به روی آرات ایستاد:-خان این عمارت کجاست؟
-خان حال خوشی نداره میتونی هر چی شده به من بگی!
با این حرف آیاز پسر سر چرخوند سمتش و با پوزخندی که گوشه لبش بود گفت:-به تو بگم؟توئه بی آبرو که با خواهر خودت خوابیدی و آبستنش کردی؟
نفسم توی سینه حبس شد نگاهی به سهیلا خاتون که کنارم ایستاده بود انداختم دستی به صورت رنگ پریده اش کشید و پا تند کرد سمت اتاق لیلا،دیگه تموم اهل عمارت از اتاقشون بیرون اومده بودن و شاهد در گیری آیاز با پسری که اون حرف رو زده بود شدن،ماتم برده بود یعنی از کجا فهمیده؟نکنه کار فرهان باشه؟میدونستم آروم نمیشینه!
-ولم کن نمیتونی این آبروریزی رو جمع کنی،باید خانتون بیاد و به هممون توضیح بده همچین آدم بی ناموسی نمیتونه خان این آبادی باشه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⤴️⤴️چشمتون روشن به یک طبیعت زیبا🌸🌸
قلم موی اراده را بردار آغشتہ
به رنگَ عشق ڪن رنڪَ تازه ای بزن
بربوم زندڪَی تاجان بڪَیرند
طرح های آرزوهای قشنڪَت
سلام صبح تون بخیر
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
نگران فردایت نباش ..
خدای دیروز و امروزت،
فردا هم هست :)
#انگیزشی |•°👒🦚•°
اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
من خدا را در نگاه آنانی دیدم که، خود نیازمند محبت بودند، ولی باز هم محبت میکردند… :)
#محبت |•°☁️🐚•°
اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
خــداونـدا…
مــــرا از “مـن” رهـــا کــــن کـه هـیــچـکـس بـه انـدازه
“مـــن” مــرا اذیـت نـکـرد
#من |🙂❄️
اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🎼🕊❣اصفهان؛ پل خواجو؛
🍃🎼🕊❣ و نوایی و آوایی زیبا در آبشار نما
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
28.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماز استغفار...
خواص عجیب این نماز...
☆مارو به دوستانتون معرفی کنید☆
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
☆☆☆☆☆☆
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
یـوسُـفِ گُـمگَشتــه بـاز آيَـد اگَـر ثابِـت شَــوَد
دَر فِراقَش مِثلِ يَعقوبيم و حَسرَت ميخوريم
🔸شاعر: حامد فروغی
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستبیستپنجم 🌺
-اینجا چه خبره؟
آیاز عصبی ضربه ای دیگه به صورت پسر کوبید و رو به عمو که این سوال رو پرسیده بود گفت:
-چیزی نیست خان عمو فقط انگار این مردیکه از جونش سیر شده!
عمو نزدیک شد و آیاز رو عقب کشید و یقه پسر رو گرفت و از زمین بلندش کرد:-چی میخوای؟
پسر دستی به دهنش کشید و آب دهنش رو که با خون مخلوط شده بود تف کرد سمت آیاز و با خشم گفت:
-با اورهان خان کار داریم،واجبه یه چیزایی رو برای رعیتش توضیح بده!
-بازی در نیار یالا بگو ببینم از چی حرف میزنی؟
-از بی آبرویی که دخترش راه انداخته،ما همچین خانی برای دهمون نمیخوایم!
عمو یقه پسر رو توی مشتش گرفت و گفت:-اصلا میفهمی داری چه غلط اضافه ای میکنی؟هان؟
-معلومه که میفهمم همه ما خوب میدونیم دختر بزرگ اورهان خان آبستنه از این مرد یعنی برادر خودش،اومدیم اون لکه ننگ رو پاک کنیم!
اخمای عمو هر لحظه بیشتر و بیشتر در هم گره میخورد و دو دستی یقه پسر رو گرفت و انداخت سمت جمعیت:-چی میگی مرتیکه؟شب عروسی این پسر تموم مدت بالا سر آقاش بود و هنوز رنگ چهره خواهرشم ندیده،یالا همتون از اینجا گمشین بیرون تا به خاطر بهتونی که زدین ندادم خون تک تکتون رو بریزن.
جمعیت ترسیده قدمی عقب برداشتن که دوباره پسر گفت:-پس جمیله ماما اینجا چی میخواد؟خودم دیدمش که مخفیانه داشت میومد سمت عمارت!
همینکه عمو دوباره به سمت پسر حمله برد که همون لحظه مردی از پشت سر در حالیکه بازوی جمیله رو گرفته بود نزدیک شد و هلش داد جلوی پای عمو آتاش،سری سمت اتاق لیلا چرخوندم اون چطوری جمیله رو گرفته بود؟
هنوز این سوال از ذهنم نگذشته بود که مرد گفت:
-بفرما اینم مدرک داشتن فراریش میدادن!
عمو گیج نگاهی به جمیله که ترسیده جلوی پاهاش افتاده بود نگاهی انداخت و رو بهش گفت:-اینجا چیکار میکردی؟
مرد لگدی به پاهاش زد و گفت:-حرف بزن،به نفعته راستش رو بگی وگرنه با کل این جمعیت طرفی!
-نشنیدی چی پرسیدم؟اینجا چه غلطی میکنی؟دروغ بهم ببافی به همین در آویزونت میکنم!
-آقا تورو خدا رحم کنید من ندونسته اومدم،اصلا هنوز نمیدونستم چه خبره که اوضاع آشوب شد!
-کجا بودی؟برای چی اومدی؟
-نمیدونم آقا به من گفتن یکی از کلفتا آبستنه میخوان دور از چشم ارباب سقطش کنن،گفتن میترسن اگه ارباب بفهمه بارداره بیرونش کنه اما...وقتی اومدم بردنماتاق لیلا خاتون،به خدا من از هیچ چیز خبر ندارم!
با این حرف عمو چرخید سمت آیاز و یقه لباسش رو گرفت:-این چی میگه؟
آیاز نگاهی به آرات انداخت و شرمنده سر به زیر ایستاد و سکوت کرد آرات نزدیک عمو شد و در گوشش چیزی گفت،عمو عصبی به سمتش چرخید و دستش رو فرو برد توی موهاش،حتما نمیدونست جواب این همه آدم رو چی باید بده!
مرد مسنی جلو اومد و گفت:-باید طبق شرع رفتار کنی آتاش خان دختر رو تحویل ما بدین باید این لکه ننگ پاک بشه!
-هیچ میفهمی چی میگی مردیکه؟داری راجع به ناموس خان حرف میزنی!
-برای همین میگم خان ده که ناموسش همچین باشه وای به حال بقیه،باید از بین بره تا آبروی خان دوباره برگرده وگرنه حرف دهن آبادایای دیگه میشیم!
-به هیچ وجه همچین اتفاقی نمی افته باید تا خوب شدن خان صبر کنین ما هنوز مطمئن نیستیم از کجا معلوم این پیرزن هفت خط راستش رو بگه؟!
پسر جوون که با این حرف حسابی عصبی شده بود قدم برداشت سمت اتاق لیلا:
-با این حرفا نمیتونین سر مارو شیره بمالین همین الان دختر رو به ما تحویل میدین یالا همه این عمارت رو بگردین خانی که نتونه از ناموس خودش مراقبت کنه چطور توقع دارین از شما در مقابل بقیه محافظت کنه،یالا هر کس اول پیداش کنه میتونه افتخار پاک کردن ننگ از آبادی رو نصیب خودش کنه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستبیستششم 🌺
با این حرف شورش به پا شد تموم مردایی که جلو در ایستاده بودن حمله ور به داخل عمارت وارد شدن،ترسیده به سمت اتاقم دویدم،صدای جیغ آنام و بقیه از جای جای عمارت شنیده میشد و هیچ کس جلو دارشون نبود،وسطای راه بود که بازوم کشیده شد و همراه آرات به سمت طویله دویدیم درو باز کرد و هلم داد داخل:-همینجا بمون،این مردم به هیچ چیز رحم ندارن!
میخواست بره که با ترس نگاهی به مردی که آقامو زخمی کرده بود انداختم درسته دست و پاش بسته بود و تقریبا جونی توی بدنش نمونده بود اما بازم از موندن کنارش وحشت میکردم،با ترس لباس آرات رو کشیدم و گفتم:-میشه نری من میترسم!
مستاصل نگاهی به من و حیاطی که توش آشوب به پا شده بود انداخت و در طویله رو بست و بهم اشاره کرد که همون گوشه روی انبار یونجه بشینم و خودش عصبی تکیه اشو به در داد و پلک روی هم گذاشت،نگران بودم تموم بدنم از ترس میلرزید تا به حال توی همچین موقعیتی قرار نگرفته بودیم،از شانس بد حال و روز آقامم خراب بود و همه اینا تقصیر این مردک بی شرف بود،که اینجوری با پررویی رو به روم نشسته بود و پوزخند میزد:
-هان؟میبینم که بلاخره طبل رسوایی اربابتون هم کوبیده شد،این بار چه خطایی کرده که اینجوری رو سیاه شده؟
آرات عصبی تکیشو از در گرفت و به سمتش حمله برد:
-خفه شو حرومزاده همه اینا از گور تو بلند میشه،بهت قول میدم به همین آسونی نذارم بمیری همچین زجر بکشی که خودت التماس کنی راحتت کنم!
-تو اول بذار ببینم خودت زنده میمونی بعد منو تهدید کن جوون،هر چند دوست داشتم افتخار بدبخت کردن آقات نصیب من میشد اما این یکی کار من نبوده!
آرات عصبی یقه پاره پوره مرد رو رها کرد و ازش رو گرفت و قدم برداشت سمت در طویله:-بهتره خفه بشی تا همینجا نکشتمت!
نگاهمو از سوراخای در انداختم بیرون هنوزم حیاط پر از آدم های عصبانی بود که گوشه گوشه عمارت رو پی لیلا میگشتن:-باید بریم بیرون میترسم بلایی سر آنام یا آقام بیارن؟
-نترس اونا دنبال آقات و آنات نیستن هنوز انقدرام نترس نشدن بخوان به اونا آسیبی بزنن فقط اومدن پی لیلا!
بینیمو بالا کشیدمو پرسیدم:-چه بلایی به سرش میارن؟
آهی کشید و در جوابم گفت:-نمیدونم،خواستم جمیله رو فراری بدم که گرفتنم،فکر همه جا رو کردن حتی بیرون عمارت هم آدم گذاشته بودن،هیچ چیز از این جماعت بعید نیست،شانس بیاریم فقط بچه توی شکمش رو از بین ببرن و خودش رو رها کنن!
-گمون نکنم ولش کنن،احتمالا از طرف فرهان اومده باشن،تا انتقامشو نگیره ول کنش نیست!
چشمان مرد با شنیدن اسم لیلا درشت شد،سر جاش نیم خیز شد و با ترس پرسید: -لی...لیلا؟از چی حرف میزنین؟کی میخواد بلا سرش بیاره؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح بخیر، امیدوارم روز خود را با لبخند و ذهنی پر از اندیشه های زیبا شروع کنید
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#دماذانی
اذان✨
چہضࢪبآهنگ 🎶ِ
قشنگےاست
مےگوید
خداهمیننزدیڪیست ♥️
گوش👂🏻کن
«اللهاکبر»🍃
#حیعلیاغوشخدا :)
#التماسدعا 😉
@hedye110