دلیل تمام استرس، اضطراب و افرسردگی هایمان این است که:
وجود خودمان را نادیده می گیریم و برای راضی کردن دیگران زندگی می کنیم… “بودا”
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
سن چیست؟
سن، تعداد دفعاتی است که شما به دور خورشید چرخیده اید
و این هیچ ربطی به سطح فرهنگ و شعور شما ندارد!
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مداحی آنلاین - چکار کنیم زیر چتر امام حسین علیه السلام بریم؟ - استاد رفیعی.mp3
7.51M
🏴ویژه ماه #محرم
♨️چکار کنیم زیر چتر امام حسین علیه السلام بریم؟
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #رفیعی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
فرمانده عشاق دل گاه #حسین است
بیراهه مرو سادهترین راه #حسین است
از مردم گمراه جهان راه مجویید
نزدیک ترین راه به #الله #حسین است
#پروفایل_محرم
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
اللهم صل علی فاطمه و ابیها:
آقای وحید خراسانی توصیه کردند:
از اول محرم تا روز عاشورا
به نیابت از امام زمان 🌷عج
هدیه به حضرت امام حسین 🌹
علیه سلام )
✳️روزی 100 سوره توحید بخوانید
و ثواب آنرا به حضرت سید الشهدا 🌹
علیه اسلام هدیه کنید
ان شاالله فیوضاتی نصیبتان می شود به شرط آنکه دیگران را هم به این عمل دعوت کنید.
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام دوست
گشاییم دفتر صبح را
بسم الله النور✨
روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم
در این روز به ما رحمت و برکت ببخش
و کمکمان کن تا زیباترین روز را
داشته باشیم
الهی به امید تو 💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
حضور دارد و ما فکر غیبتش هستیم
غریب مانده و غافل ز غربتش هستیم
سراغ از او نگرفتیم! او سراغ گرفت!
گله نکرده ز ما گرچه رعیتش هستیم
چقدر همتمان بوده محرمش باشیم؟!
چقدر مونس شبهای خلوتش هستیم؟!
همیشه و همه جا او هوای مارا داشت
همیشه و همه جا زیر منتش هستیم...
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدسیششم🌺
دست دراز کردمو دست آنامو گرفتم توی دستم،مثل تکه ای یخ شده بود،کلمه ای حرف نمیزد شاید اگه حواس عمه پرت رفتن ما نشده بود حتما از چهره اش میفهمید یه اتفاقی افتاده!
-راه بیفتین بریم جلوی در منتظرتونم!
با این حرف عمو آنام ترسیده سری به نشونه مثبت تکون داد و بدون کوچکترین حرفی راه افتاد سمت اتاق لیلا و اورهانم پشت سرش راهی شدن،قلبم پر تپش میزد اما نباید طوری وانمود میکردم که عمه بهم شک کنه،برای همین اخم کرده قدم برداشتم سمت اتاقم…
***
آیسن:
-چیزی نمیشه آیسن نگران نباش،به چند نفر سپردم توی ده چو بندازن فرهان رو موقع فرار از ده دیدن،تا چند روز دیگه اوضاع آروم میشه!
بغض کرده لب زدم:-نمیخواستم اینجوری بشه!
-میدونم،تو تقصیری نداشتی،من بودم بلای بدتری به سرش میاوردم،مردیکه بی شرف خیال کرده هر غلطی خواست میتونه بکنه،دیگه سعی کن به چیزی فکر نکنی،باید خودت رو جمع و جور کنی دیدی که حتی اورهانم با این سن کمش حس کرده که ناراحتی،شانس آوردی حالتو به حساب دوری از دخترت میذارن،اینم بقچه ات برو داخل کمی استراحت کن!
تشکری کردمو بقچمو از دستاش گرفتم و قدم برداشتم سمت در عمارت و داخل شدم،تموم مسیر رو ناراحت به نقطه ای خیره شده بودم حق با آرات بود حتی اورهانم متوجه ناراحتیم شده بود،انگار دلم ده بالا جا مونده بود کنار دخترم،میترسیدم همه خوشبختی که انقدر براش صبر کرده بود با کارم تباه کرده باشم!
آهی کشیدمو سلامی به عمو مرتضی کردمو قدم برداشتم سمت اتاقم:-بلاخره برگشتی آبجی؟
با صدای ساره متعجب سر چرخوندم،گمون میکردم صبح برگشته باشن شهر:-سلام آبجی مگه نگفته بودین میخواین صبح برگردین؟
-به خاطر بی بی موندیم،ناراحت شدی؟
-نه دیوونه شدی؟چرا باید ناراحت بشم اتفاقا خوشحالم،نمیدونستم بدون آیلا چطوری سکوت این عمارت رو تحمل کنم،خوب شد موندین!
-خدا رو شکر،دیگه غصه نخور چون قرار نیست دیگه تنهات بذاریم!
با خوشحالی لب زدم:-واقعا یعنی اینجا میمونید؟
-ما که نه اما تو همراهمون میای!
-یعنی چی دختر؟کجا میام؟
-بی بی گفت،میگفت خبر داری که؟
-از چی حرف میزنی؟
لبی به دندون گزید و گفت:-بی بی میگفت با خودت صحبت کرده گفته بعد از عروسی آیلا باید از اینجا بری،آخه خودت که میدونی به خاطر آتاش خان گفت برامون حرف در میارن!
با لا اله الا الهی که آتاش گفت نگاه هر دومون برگشت سمتش،بدون اینکه چیزی بگه عصبی قدم برداشت سمت اتاقش،ساره ضربه ی محکمی به صورتش کوبید و لبش رو به دندون گزید و گفت:
-آبجی یعنی شنید؟خیلی زشت شد!
بی توجه به حرفش جدی لب زدم:-من جایی نمیام ساره،نه که دوست نداشته باشم کنار شما زندگی کنم،نه،فقط میخوام پیش بچه هام بمونم،اگه بی بی میگه اینجا موندنم صلاح نیست برمیگردم کلبه و همونجا زندگی میکنم با ننه اشرف!
-نمیشه آبجی به همین راحتیا هم نیست،حتی ساواش هم اجازه نمیده تنهایی اونجا یا جای دیگه ای بمونی!
-چرا نذاره؟من قبلا هم اونجا زندگی کردم بلدم گلیم خودم رو از آب بکشم!-اون موقع ساواش از چیزی خبر نداشت،دیدی که وقتی فهمید چقدر عصبانی شد،نه که فکر کنی من میخوام توی کارت دخالت کنم نه،اما من ساواش رو بهتر میشناسم راضی به این کار نمیشه!
-خیلی خب خودم باهاشون صحبت میکنم،الان کجاس؟
اشاره ای به سمت مهمونخونه کرد و گفت:-طبق معمول اونجا!
لبخند محزونی به لب نشوندمو رفتم سمت اتاقم بقچه ها رو گذاشتمو راه افتادم سمت مهمونخونه
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدسیهفتم🌺
داشتم توی ذهنم حرفامو مرور میکردم تا قانعشون کنم،ضربه ای به در زدمو به محض ورودم با آتاش چشم تو چشم شدم،کی اومده بود،خدایا کاش الان نمیومدم…
دیگه راه برگشتی نبود…
سلامی به ساواش کردمو نزدیک بی بی شدمو مثل همیشه بوسه ای روی دستش نشوندم:-سلام بی بی شنیدم نرفتین خوشحال شدم!
-خوش اومدی عروس،خوب شد خودت اومدی میخواستم بفرستم پی ات،اسبابتو جمع فردا صبح راه می افتیم!
خودم زدم به ندونستن و پرسیدم:-کجا بی بی؟خیر باشه؟مگه چیزی شده که میخواین منم همراهیتون کنم؟
عصبی اخماشو در هم کرد:-مگه بهت نگفته بودم بعد از عروسی آیلا دیگه نمیتونی اینجا بمونی؟
-آخه چرا بی بی؟من تازه از یه دخترم جدا شدم طاقت دوری از لیلا و آیاز رو هم ندارم،اگه به خاطر حرف رعیت میگین خب پسر بزرگم اینجاست همین کافی نیست؟
-اتفاقا به خاطر آبروی پسرت میگم که باید بری،نمیخوام توی ده چو بیفته که بی غیرته،این رعیت رو که میشناسی، کم پشت اورهان حرف در آوردن حالا نوبته پسرشه؟
غمگین سر به زیر انداختم،به جای من آتاش گفت:-بی بی چیکار به حرف مردم داری؟مگه ما باید به حرف اونا زندگی کنیم!
-بسه پسر خودت میدونی حرف رعیت از همه چیز قدرتمند تره،دیگه حرفی نشنوفم،برو حاضر شو!
با ترس بزاق دهنم رو فرو دادم و لب زدم:-بی بی اگه بخوام توی کلبه بمونم چی؟
اینبار به جای بی بی ساواش اخمی کرد و گفت:-چی میگی آبجی؟ زن جوون که تنهایی زندگی نمیکنه،یعنی من انقدر بی غیرت شدم که بذارم بری توی اون کلبه؟میای خونه خودم خانوم جون و بی بی هم که هستن نگران نباش احساس تنهایی نمیکنی،ناراحتی نداره خیال کردی میخوایم ببریمت اسیری؟نه از این خبرا نیست نمیذارم مثل آنا بشی هر موقع خواستی میتونی عروسی کنی بری سر خونه و زندگیت،انقدرام بی انصاف نیستم بگم تا آخر عمرت باید تنها بمونی ولی تا اون موقع باید جایی باشی که احدی جرات نکنه پشتت حرف در بیاره همین،حالا برو شال و کلاه کن ان شاالله فردا صبح راهی میشیم!
بغض بدی به گلوم چنگ میزد،احساس زندونی رو داشتم که نمیتونه برای خودش کوچکترین تصمیمی بگیره،با چشمای پر از بغض نگاهی به آتاش انداختم و با اجازه ای گفتمو از جا بلند شدم،باید چیکار میکردم،بین بچه هام و اورهان یکیو انتخاب میکردم؟
نفسم داشت بند میومد با بیرون اومدنم از مهمون خونه چونه ام شروع کرد به لرزیدن و قطرات اشک از چشمام سر خورد:-آنا چی شده؟
با دیدن لیلا که اورهان رو گرفته بود بغل و به سمتم می اومد اشکامو پس زدم،انقدر ذهنم آشفته بود که حتی ندیده بودمش:-چیزی نیست دختر،باید با بی بی برم شهر!
-شهر؟چه خبر شده مگه؟کسی طوریش شده؟
-نه!
-پس چرا گریه میکنی آنا؟
-گفتم که چیزی نیست،به خاطر آیلاس میرم وسایلامو جمع کنم!
بی توجه بهش وارد اتاق شدمو درو بستم و صدای هق هقم فضای اتاق رو پر کرد…
چند دقیقه ای گذشت و با چشمای اشکی مشغول جمع کردن وسایلم شدم،تصمیممو گرفته بودم نمیخواستم به اورهانم خیانت کنم اینطوری حتما بچه هامم از دست میدادم،چند دونه لباس برداشتمو گذاشتم توی روسری،از همه دردناک تر برام جدایی از اورهان بود،حتما دیگه نمیتونستم بزرگ شدنش رو ببینم راه شهر دور بود خود ساواش هم فقط برای مراسما میومد،منم که تنها اجازه نمیدادن رفت و آمد کنم…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپم واسه اوناست که تا محرم و اربعین میشه یاد فقرا میوفتن 😏
✍️ 🇮🇷طاهــا شیرازے الاصل
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مادرت چای روضه را دم کرد
وَ مرا چایِ روضه آدم کرد
#محرم
@delneveshte_hadis110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍سعی کن چون یک درخت کهن ریشه درعمق خاک داشته باشی تا اگرشاخه ای ازتو شکست،،شکسته نشوی،،بایدریشه در امید داشت تا درهرفصلی ازنو رویید،،
🖤
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
@hedye110
#السلامعلیکیابقیةاللهفیارضه❤️
انگشت به لب مانده ام از قاعده ی عشق
ما یار ندیده؛ تَب معشوق کشیدیم
صائب تبریزی
بحق مادر و عمه سادات
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدسیهشتم 🌺
تو همین فکرا بودم که با شنیدن صدای جر و بحثی که از بیرون میومد توجهم جلب شد،کمی دقت کردمو با شنیدن صدای پر از خشم لیلا و گریه اورهان،دست گذاشتم روی سینمو با عجله از جا بلند شدم و از اتاق زدم بیرون،صدا از سمت مهمونخونه میومد:-خان دایی اون زمان که منو آنام و آیلا توی کلبه زندگی میکردیم،اون زمان که مردم آبادی ریختن سرمون و جایی برای موندن نداشتیم و آقام مجبور شد نوکری دیگرون رو کنه کجا بودی؟
غیرتتون کجا بود؟میخواین آنامو از بچه هاش جدا کنین فقط به خاطر حرف یه مشت احمق و اسم خودتونو گذاشتین مرد؟
در حالیکه قلبم وحشیانه میتپید خودمو رسوندم در مهمونخونه و همون لحظه ساواش سیلی محکمی در گوش لیلا خوابوند،انگار جریان خون توی تنم متوقف شد،نزدیک شدمو لیلا رو که شوک زده ایستاده بود و اورهان که بغلش داشت از شدت گریه پس می افتاد رو بغل گرفتمو رو به ساواش داد زدم:-به چه حقی دست روی دخترم بلند میکنی؟آقاش همچین کاری نکرده که الان تو بخوای براش جاشو پر کنی ساواش خان،نگران آبرو و غیرتتی نه؟چه زود عوض شدی؟رفتی شهر مرام و معرفت روستایی بودن رو از یاد بردی!
اگه نگران آبروتی خیلی خب من ازدواج میکنم،ازدواج میکنم اما پامو توی خونه تو نمیذارم،دخترامو تنها نمیذارم تا یکی مثل تو پیدا بشه و به گناه نکرده مجازاتش کنه،بی بی شاهد باش من نمیخواستم حرفتو زمین بندازم اما خودتون خواستین،من همین امشب ازدواج میکنم،البته شده تک تک میرم در خونه ها رو میزنم و توی این ده یکیو پیدا میکنم تا از غیرتتون دفاع کنه!
اینو گفتمو دست لیلا رو کشیدم و بدون اینکه به آتاش که سعی داشت جلوی ساواش رو بگیره تا حرکت اضافی نکنه نگاه کنم از مهمونخونه بیرون اومدم….
انقدر عصبانی بودم که تموم تنم داشت میلرزید،حتی بی بی هم با دیدن عصبانیتم ماتش برده بود تا حالا هیچ کدومشون منو اینجوری ندیده بودن!
با رفتنمون توی اتاق لیوانی پر از آب کردمو دادم دست لیلا و دستی به صورتش کشیدم:-خوبی دخترم؟
با چونه ای لرزون لب زد:-همش تقصیر من بود آنا،نباید بدون حرف زدن با شما باهاشون بحث میکردم حالا میخوای چیکار کنی؟اگه آیاز بفهمه حتما عصبانی میشه!
آهی کشیدمو گفتم:-نگران نباش دختر،چیزی نمیشه،قرار نیست واقعا ازدواج کنم فقط برای بسته شدن دهن مردم این کارو میکنم،راجع به این چیزا به آیاز حرفی نزن،نمیخوام دوباره بحث و جدل راه بیفته!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدسینهم🌺
-چطوری میخوای یک شبه همچین کاری کنی؟اینطوری نمیشه،باید جلوشون بایستیم اصلا منو آیاز هم همراهتون میایم باهم بریم جای دیگه ای زندگی کنیم دور از همه این آدما!
-نمیشه دختر آیاز تازه اینجا جا افتاده،اورهانم هنوز کوچیکه،اگه بریم شهر از خواهرت هم دور میمونم،دلم پیش اونم هست،تازه عموتم گناه داره مگه جز شما کی براش مونده!
خودش رو رها کرد توی بغلمو گفت:-آنا ببخشید انقدر اذیتت کردم،هنوزم به خاطر اون زمان که گوهر رو بهت ترجیح دادم از خودم ناراحتم،اگه اون جای شما بود هیچوقت پشتم در نمیومد!
-هیچ کس جای مادر خود آدم رو نمیگیره،اما مادری که بزرگت کرده باشه توی غم ها و شادیات همراهت بوده نه اونی که فقط به دنیات آورده، باورت نمیشه اما من هنوز آنای خودمو بیشتر از نورگل خاتون دوست دارم،دیدی که اونم پسرش رو به من ترجیح میده!
با صدای در دوباره اخمام در هم کشیده شد،نورگل خاتون بدون در زدن داخل شد و کنارم نشست:-چرا لجبازی میکنی دختر، حق با برادرته،خیر و صلاحتو میخواد،پاشو بقچتو بپیچ،همه اینارم فراموش کن!
-من جایی نمیام تصمیم خودم رو گرفتم،مگه نگفتین میتونم ازدواج کنم؟همین امشب انجامش میدم!
-آخه چرا این حرف رو میزنی؟فکر کردی ازدواج کردن الکیه؟از کجا معلوم گیر کسی نیفتی که حتی اجازه دیدن بچه هاتم بهت نده؟یا دست روت بلند نکنه؟
پوزخندی زدمو اورهان رو که تقریبا آروم شده بود گذاشتم روی بالشت:-یعنی میگین با اومدن به خونه ساواش شرایطم بهتر میشه؟همون موقع هم نمیتونم بچه هامو ببینم،در ضمن تر جیح میدم دست روی خودم بلند بشه تا بچه هام،نگران نباش خانوم جان من آدم مناسبی برای ازدواج انتخاب میکنم،چیز دیگه ای هم هست؟
ابرویی بالا انداخت و پشت چشمی برام نازک کرد:-خود دانی دختر،من وظیفه خودم دونستم راه و چاه رو نشونت بدم،اما حواست رو جمع کن کسی رو که انتخاب میکنی در حد خانواده خودمون باشه وگرنه دوباره آشوب به پا میشه!
اینو گفت و از جا بلند شد،همراهش پاشدم و مطمئن لب زدم:-خیالتون راحت هست!
-باشه پس منتظریم دختر ما فقط خوشبختیتو میخوایم،فعلا با اجازه!
این حرف رو با حالت مسخره ای گفت و رفت عصبی چشمامو بستمو محکم بهم فشردم سرم داشت بدجور تیر میکشید،عصبی بودم و اینکه اصلا سعی نکرد از لیلا دلجویی کنه بیشتر ناراحتم میکرد حتی نیم نگاهی هم بهش نینداخت…
آنا منظورت چی بود؟کیو گفتی؟کاش اینجوری نمیگفتی حالا منتظر میمونن تا شب بعد به ریشمون میخندن!
-تو نگران نباش دختر بیا دراز بکش امروز روز سختی بود،نگران آیلا هم هستم کاش قبول نمیکرد ده بالا بمونه…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻