eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر نمازتان را محافظت نکنید حتی میلیاردها قطره اشک هم برای اباعبدالله بریزید ، در آخرت شما را نجات نمی‌دهد . . !💔 -آیت‌الله‌بهجت🤍✨ 💚
enc_16898165047871548806623.mp3
8.2M
صلی‌الله‌،علی‌عبدالله..💔
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🏴🏴🏴🏴🏴🏴
آه برگرد به آن رأس جدا بر سر نِی به همان جسم که بازیچه شمشیر شده! تشنه‌ ذکر اناالمَهدے تو هست حسین طالب خون خدا، آمدنت دیر شده @hedye110
🍀 💜 🌺 با شنیدن صدای آتاش کمی خیالم راحت شد،مضطرب همون پشت در نشستم صداش دوباره توی گوشم پیچید:-منتظرت بودم،فرحناز خاتون فرستادت اینجا نه؟میدونستم به این راحتی بیخیال نمیشه،مطمئن بودم آدم میفرسته پی مون،چی بهت گفته؟ حرف بزن تا ندادمت دست این کشاورزا تا میخوری با بیل و کلنگ بزننت و بعد جنازتو پرت کنم جایی که هیچ کس پیدات نکنه! -شما بهتره دخالت نکنی آتاش خان،فرحناز خاتون با شما کاری ندارن فقط منو فرستادن پی قاتل پسرشون،قرار نیست آسیبی ببینن فقط همراهم میبرمشون ده بالا! آتاش عصبی پوزخندی زد و گفت:-نمیخواد بهش آسیبی برسونه؟حتما میخواد به افتخار ورودش قربونی کنه،مگه اینکه تو خواب دستتون بهش برسه،اگه زنده موندی و دیدیش بهش بگو آتاش دستی که بره سمت ناموسش رو قطع میکنه،حالا دنبالم بیا،امشب رو مهمون مایی! با شنیدن صدای قدم هاشون که دور میشد دست روی سینه ام گذاشتم قلبم وحشیانه میکوبید اصلا خیال آروم شدن نداشت،نگران آتاش بودم اون همه بی خیالی مرد نگرانم میکرد که شاید تنها نباشه،کاری که از دستم بر نمیومد حتی اصلا جرات تکون خوردن هم نداشتم! حدود نیم ساعتی منتظر موندم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید دیگه داشتم مطمئن میشدم اتفاقی افتاده که ضربه ای به در خورد… با صدای آتاش نفهمیدم چطوری درو باز کردمو در حالیکه سعی داشتم اشکامو پس بزنم قامتش رو از نظر گذروندم تا مبادا بلایی سرش اومده باشه،وقتی دیدم سالمه چونه ام شروع کرد به لرزیدن:-چیزی نشد؟چیکارش کردی؟ ابرویی بالا انداخت و بدون اینکه چیزی بگه داخل شد و بعد از بستن در دستشو قاب صورتم کرد: -نمیدونستم صدامو شنیدی،رفتم تحویل آدمای مشتی دادمش،حدس میزدم آیاز رو دنبال کرده باشن،خواستم اینجوری غافلگیرش کنم! -اگه بازم باشن چی؟کاش برگردیم عمارت اونجا حداقل چند نفر هستن که نگهبانی بدن! با دیدن حال خرابم سرمو کشید سمت خودشو گذاشت روی سینش و در گوشم لب زد:-دو نفر بودن هر دوتاش رو تحویل مشتی دادم،تو نگران چیزی نباش،تا من هستم نمیذارم آسیبی ببینی،امشب رو اینجا سر میکنیم تا آدم بفرستم ده بالا،میبینی که فرحناز هنوزم دست بردار نیست،نمیتونم توی خطر بندازمت! بغض کرده سری به نشونه مثبت تکون دادم،آتاش دستمو‌کشید گوشه کلبه و رختخواب کهنه ای که گوشه کلبه بی بی روی هم چیده شده بود رو برداشت و انداخت روی زمین:- چراغ و خاموش میکنم تا کمتر جلب توجه کنیم،میتونی اینجا بخوابی منم میرم بیرون… پریدم وسط حرفشو نگران لب زدم:-نمیشه همینجا بخوابی؟ ابرویی بالا انداخت و مکثی کرد و گفت:-چرا نشه،دستی به گردنش کشید و ادامه داد:-گفتم شاید باز معذب بشی و منو با ساواش مقایسه کنی،اگه میترسی همینجا دراز میکشم! شرمزده سری به نشونه مثبت تکون دادم،آتاش رختخوابی برداشت و به خاطر کوچکی کلبه تو فاصله چند سانتی از من روی زمین انداخت و بعد از خاموش کردن چراغ همونجا دراز کشید… چند دقیقه ای گذشت دیگه چشمام به تاریکی عادت کرد،نگاهی به نیمرخش انداختم،هنوزم مثل پونزده سال پیش بود،فقط تک و توک موهاش جوگندمی شده بود،چرخید به سمت بالا و دستش رو زیر سرش گذاشت و نفس عمیقی کشید،نمیدونم چرا اما کنار آتاش واقعا احساس امنیت میکردم درست برعکس حسی که برای بار اول دیدمش بهش داشتم! آروم چشمامو روی هم گذاشتمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم،نمیدونم چقدر گذشته بود اما چشمام گرم خواب شده بودن که با صدای بلندی که از سمت در به گوش رسید هین بلندی کشیدمو وحشت زده از جا پریدم،تموم بدنم میلرزید و هول برمداشته بود… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 با وحشت چشم به در دوختمو منتظر بودم یکی داخل کلبه بشه و کار ناتموم اون مرد رو تموم کنه که با قرار گرفتن دست آتاش روی شونه ام جا خورده سرچرخوندم: -نترس چیزی نیست احتمالا حیوونی چیزی بود،خیلی وقته کسی اینجا زندگی نمیکنه! هنوزم دستام میلرزید حتی زبونمم بند اومده بود،آتاش وقتی حال و روزمو دید نزدیک شد و دوباره کشیدم توی بغلش،انقدر سست شده بودم که بدون کوچکترین اعتراضی همونجا آروم گرفتم،درست مثل بچه ای که ترسیده باشه دنبال مکان امنی میگشتم و آغوش آتاش همون جا بود! با دست آزادش رختخوابشو جلو کشید و بدون هیچ حرفی سرش رو گذاشت روی بالشت توی همون حالت دراز کشیدیم،هنوز عذاب وجدان داشتم اما ترسم بهم اجازه بیرون اومدن نمیداد و آتاش هم کارشو بلد بود،با نوازش دستش روی موهام طولی نکشید که دوباره خوابم برد! با شنیدن صدای شیهه اسبی به سختی یکی از چشمامو باز کردمو با یادآوری اتفاقات دیشب مثل برق گرفته ها سرجام نشستم،آفتاب تا وسطای اتاق بالا اومده بود و خبری از آتاش نبود،حتما رفته بود آدم بفرسته ده بالا،خدایا چطور تونسته بودم انقدر بخوابم؟! جستی زدمو روسریمو که کمی دورتر ازم روی زمین افتاده بود برداشتمو سر کردمو خودمو رسوندم به در کلبه و با احتیاط کمی بازش کردمو با صدای ژیر بلندی که داد با ترس چشمامو روی هم گذاشتم:-بیدار شدی؟نترس بیا بیرون خبری نیست! به خاطر اتفاقات دیشب هنوز از آتاش خجالت میکشیدم،خودمو زدم به اون راه و از کلبه بیرون رفتم و بدون مقدمه پرسیدم:-چی شد آدم فرستادی ده بالا؟ دستای خمیریشو بهم کوبید و سری به نشونه مثبت تکون داد:-آره چند دقیقه ای میشه راه افتاده،گرسنه نیستی؟ واقعیتش از دیشب چیزی نخورده بودم،اما گرسنه هم نبودم،دلشوره و اضطراب اشتهایی برام نذاشته بود،سرمو به چپ و راست به معنی نه تکون دادم و گفتم:-صبر میکنم وقتی برگشتیم عمارت با بچه ها غذا بخورم! شونه ای بالا انداخت قدم برداشت سمت پشت کلبه،جایی که تنور بی بی اونجا بود:-میل خودته میتونی صبر کنی اما خودت میدونی راه ده بالا طولانیه،تا بخواد به اون جا برسه و سر و گوشی آب بده و برگرده،احتمالا بعد از ظهر بشه،اگه میتونی تحمل کنی من مشکلی ندارم! کنجکاو به سمت باغچه قدم برداشتم،آتاش میله ی آهنی برداشته بود و سعی داشت از حرارت تنور کم کنه،باورم نمیشد بخواد نون بپزه،چند باری دیده بودم که آشپزی میکرد اما نون پختن کار هر کسی نبود:-میخوای نون بپزی؟ -نه میخوام با دود به ده بالا علامت بفرستم، مشخص نیست؟ از حرفی که زده بود خندم گرفت،خواستم برم داخل کلبه اما ترسم از آدمای فرحناز مانعم شد،چند قدم به سمتش برداشتمو همون نزدیکی کنار باغچه نشستم،راستش بدم نمیومد ببینم چطوری میخواد نون بپزه! با آماده شدن تنور چونه ای از خمیر برداشت و بدون اینکه از هم بازش کنه با انبر داخل تنور کرد،لبمو جمع کردمو به زور جلوی خندمو گرفتم،از چهره ی جدیش مشخص بود داره تلاش خودشو میکنه،چند دقیقه ای دستش رو توی همون حالت نگه داشت و با پخش شدن بوی خمیر پخته شده با خوشحالی بیرون کشید،با دیدن خمیر شل شده و چهره وا رفته ی آتاش دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم! با ابروی بالا رفته نگاهی بهم انداخت و کمی از خمیر رو توی دهنش گذاشت:-حداقل خوبیش اینه که شور نیست! لبخندی زدمو ظرف خمیر رو از دستش گرفتم:-اون تابه رو بذار روی تنور! ابرویی بالا انداخت و کاری که گفته بودم رو انجام داد،دستامو‌ شستمو مقداری خمیر که همونم درست و حسابی ورز نخورده بود برداشتمو با دست از هم بازش کردمو پهنش کردم روی تابه! متعجب نگاهم میکرد:-اینجوری نون میپزن! دستی به گردنش کشید و شرمگین گفت:-من میخواستم فطیر درست کنم،اینو که خودم بلدم! خنده ای کردمو کمی بعد نون رو از روی تابه برداشتم،بوی نون تازه اشتهامو تحریک کرده بود،آتاش هم که بیخیال نشسته بود و با اشتها نون و کره میخورد،بیشتر از قبل گرسنه ام میکرد… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
enc_16906776222454256981732.mp3
3.54M
کاشکی‌کربلا،باشه‌تو‌ایوون‌طلا‌..💔
زمینه.mp3
8.87M
دم‌جون‌دادن‌من..💔
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو 🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷 @hedye110
جمعه یعنی یک غروب وعده دار وعده ترمیم قلب یاس زار جمعه یعنی مادر چشم انتظار در هوای دیدن روی نگار جمعه یعنی یه سماء دلواپسی می شود مولا (امام زمان) به داد ما رسی . . . ؟ @hedye110
🍀 💜 🌺 با تموم شدن خمیر دستی به پیشونی عرق کرده ام کشیدمو مقداری نون جدا کردمو گذاشتم توی دهنم:-خوشمزه شده نه؟به خاطر خمیرشه،خوب شد من درستش کردم! چپ چپ نگاهی بهش انداختم تموم حرکاتمو زیر نظر گرفته بود،مقداری کره به سمتم گرفت:-خالی خالی مزه نمیده! لبخندی زدمو ظرف کره رو ازش گرفتم و مشغول خوردن شدم،وقتی به خودم اومدم که دیگه هیچ نونی نمونده بود باورم نمیشد این همه خورده باشم! با تموم شدن ناشتایی آتاش خدا رو شکری گفت و دستش رو گذاشت روی زانوشو از جا بلند شد:-بهتره بریم داخل! با ترس لب زدم:-چرا مگه چیزی دیدی؟ اخم کرده دستی توی موهاش فرو برد و گفت:-نه اما دیشب که دیدی این دور و اطراف حیوون زیاد داره،ممکنه بوی نون و کره به مشامشون رسیده باشه و پیداشون بشه! با ترس مثل جرقه سر پا شدم و دامن لباسم رو که پر از نون شده بود همونجا تکوندم و خواستم برم سمت کلبه که آتاش خنده ای کرد و گفت:-تو چرا ترسیدی؟والا اینجوری که تو غذا میخوردی اونا باید بترسن! حرصی نگاهش کردم خنده بلندی کرد و گفت:-حالا خوبه اشتها هم نداشتی! با خنده اون خودمم خندم گرفته بود،خنده ای که تهش به یه لبخند شیرین منتهی شد،چقدر بودن آتاش خوب بود،باورم نمیشد کسی که چند سال کابوس شب هام شده بود حالا بخش مهمی از زندگیمو به خودش اختصاص داده باشه و انقدر دوسش داشته باشم،که فقط آرامشم رو کنار اون ببینم! با این فکر لبخند از لبم ماسید لبمو گزیدمو دست بردم توی جیبمو گردنبند بالی رو توی مشتم فشردمو،قدم برداشتم سمت کلبه من حق نداشتم به همچین چیزی فکر کنم… چند ساعت همون داخل کلبه نشسته بودمو خودم رو با وسایلای بی بی مشغول کردم،هنوز از حسی که داشت نسبت به آتاش توی وجودم ریشه میدوند شرمم میشد،از طرفی نگران بودمو از طرفی حوصله ام سر رفته بود و عذاب وجدانی که به جونم افتاده بود بهم اجازه نمیداد باهاش هم کلام بشم،اونم روبه روی کلبه نشسته بود و با تکه چوب و تیغه ای خودش رو مشغول کرده بود،هر از گاهی نگاهی زیر چشمی بهم می انداخت و مشخص بود به اندازه من نگرانه،آخه نزدیکای ظهر بود و هنوز از آدم آتاش خبری نشده بود… با نگاه آخری که بهم انداخت معذب از جا بلند شدم و شروع کردم به گشتن توی کلبه اینجوری که پیدا بود حالا حالا باید توی کلبه میموندیمو‌باید برای ناهارمون فکری میکردم،همه گوشه کنارای کلبه رو از نظر گذروندم،هیچ چیز به درد بخوری پیدا نمیشد:-چی شده دنبال چیزی میگردی؟ -میخواستم یه چیزی برای ناهار پیدا کنم،میرم از کلبه خودمون یه چیزایی بیارم! اخمی کرد و جدی لب زد:-نیازی نیست،هر چی کمتر کسی این اطراف ببینتمون بهتره،کمی سیب زمینی داریم همونا رو توی تنور کبابی میکنیم،ان شاالله شب نشده هاشم با خبر های خوش میاد و برمیگردیم عمارت! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 سری به نشونه مثبت تکون دادمو گونی سیب زمینی که آتاش بهش اشاره کرده بود رو برداشتمو رفتم سمت تنور و بعد از تمیز کردنشون یکی یکی جلو آتیش تنور روی زغالا انداختم،تموم مدت بغض بدی توی گلوم لونه کرده بود،بوی سیب زمینی آتیشی خاطرات اورهان رو مثل روز جلوی چشمم زنده کرد،قلبم تند میکوبید و سیل اشک به چشمام هجوم آورده بود! چند دقیقه ای گذشت با صدای پای اسبی که از جلوی کلبه به گوشم رسید اشکامو پس زدمو سیب زمینی هارو بیرون آوردمو از جا بلند شدمو رفتم سمت کلبه و با دیدن مردی که با چهره ای جدی با آتاش حرف میزد همون جا ایستادم:-مطمئنی هاشم؟ -بله آقا با چشمای خودم دیدم تموم بزرگای ده هم توی مجلس حضور داشتن! معلوم نیست چی به سر فرحناز اومده که همچین تصمیمی گرفته،دیگه حتی خواهر خودمم نمیشناسم،خیلی خب میتونی بری! -آقا هنوزم میخواین اینجا بمونین؟به فرحناز خاتون اعتمادی نیست،هر لحظه ممکنه آدم بفرسته پی تون! -نه باید یه فکر درست و حسابی کنم،تا آخر عمر که نمیتونیم آواره باشیم‌و دزدکی زندگی کنیم،اینجا هم جای مناسبی نیست! دست جلوی دهنم گرفتمو برگشتم پشت کلبه،پس فرحناز تصمیم خودشو گرفته بود،میخواست منو مجازات کنه؟ معلومه آتاشم از این وضعیت راضی نیست،چرا باید راضی باشه اونم از کار و زندگی انداختم،اصلا چرا هر جا پا میذارم با خودم نحسی میبرم شاید واقعا حق با زنعمو بود،راست میگفت من آدم شومی هستم،اون از بچگیم حالا هم که توی جوونی بیوه شدم و قاتل و آواره… نباید اجازه بدم آتاش هم به خاطر گناه من مجازات بشه،اون که گناهی نکرده که بخواد آواره بشه،اگه بچه هام نبودن همین الان خودمو تسلیم فرحناز میکردم،اما حالا نمیتونم بعد از آقاشون داغ مادرم به دلشون بذارم،کاش میشد مثل سهیلا برم جایی که دست هیچکس بهم نرسه اینجوری آتاش هم پاسوز من نمیشد! اشکامو پس زدمو نگاهی به پشت سرم انداختم شاید اگه یه مدت نباشم همه چیز درست بشه با این فکر بینیمو بالا کشیدمو گره روسریمو محکم کردمو دست بردم توی جیبم،گردنبند بالی رو گذاشتم کنار سیب زمینی ها،با چشمای پر از اشک نگاهی به باغچه بی بی انداختمو پا تند کردم سمت کلبه ای که اون طرف زمینای کشاورزی بود! اونقدر رفتم که دیگه نفسم به سختی بالا میومد و کلبه بی بی حکیمه از نظر محو شده بود،خواستم برم سمت جاده اما نمیدونستم کجا باید برم هیچ پولی هم همراهم نبود،از طرفی میترسیدم آدمای فرحناز پیدام کنن،دیگه برای پشیمون شدن دیر بود تصمیم خودمو گرفته بودم،دیگه نمیخواستم اجازه بدم دیگران تقاص کار منو پس بدن،آتاش یا آیلا فرقی نداشت هر دوتاشون برام مثل جون عزیز بودن،اگه سهیلا تونست پس منم میتونم! -هی دختر،تورو به خدا به دادم برس! با صدای پیرزنی که از سمت چپم به گوش میرسید سرچرخوندم و با بغض لب زدم:-با من بودین؟ مضطرب نالید:-مگه غیر از تو کسی اینجا هست؟دخترم داره زایمان میکنه،دست تنهام نمیدونم چه خاکی به سرم بریزم! -خب چرا طبیب خبر نمیکنید! -راه دوره دختر،کسی هم نباید بفهمه وگرنه آبرومون توی ده میره،دستم به دامنت کمکم کن داره از دست میره! با شنیدن صدای جیغ دختری وحشت زده قدمی به جلو برداشتم:-خدایا به دادم برس! پیرزن اینو گفت و دوید سمت کلبه،بی اختیار پشت سرش دویدمو داخل کلبه شدم،پیرزن با دیدنم مضطرب به پشت سرم اشاره کرد:-اون تشت رو بیار! انقدر دستپاچه شده بودم که چند ثانیه ای همینطور مات صحنه پیش روم شده بودم،دختره کوچکی بود به نظرم هنوز ده سالش تموم نشده:-نمیشنفی دختر؟داره از دست میره! چنگی به تشت پشت سرم زدم و دادمش به پیرزن و هر چی که میگفت بدون لحظه ای درنگ انجام میدادم،طولی نکشید که صدای گریه ی بچه ای تموم کلبه رو برداشت،پیرزن نفس راحتی کشید و از جا بلند شد:-پسره،بازم جای شکرش باقیه! نگاهی به چهره دختر انداختم هنوزم از درد ناله میکرد و پتو رو گاز میگرفت،دستی به صورت تب دارش گذاشتم! -بسه دیگه دختر الان تموم مردم رو خبر میکنی،بچه که به دنیا اومد دیگه چه دردی داری؟ -آنا آخ نمیتونم تحمل کنم،دارم میمیرم! با یادآوری بارداری سهیلا لب زدم:-نکنه یه بچه دیگه ام باشه،شاید دوقلو بارداره! پیرزن نگاهی به من انداخت و بچه رو پارچه پیچ شده گذاشت توی بغلم:-بگیرش تا ببینم چه مرگش شده! بچه رو با مهربونی ازش گرفتم،صدای گریه هاش و دستای کوچکش منو یاد بچگیای آیهان می انداخت… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
✨ امام باقر علیه‌السلام: 💍 آسان ازدواج کنید و اگر چنین نکنید فتنه و فساد بزرگی در روی زمین پدید آید. 📖 میزان الحکمه                    @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴