#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادهشتم🌺
لقمه رو از دستم گرفت و گاز محکمی بهش زد:-یادته چند سال پیش یه نامه بهم دادی تا ثابت کنی بچه توی شکم فرحناز از اردشیره؟همونی که فرحناز توش اعتراف کرده بود که… که خودش خواسته با اردشیر باشه؟
کنجکاو سری به نشونه مثبت تکون دادم!
-از اون استفاده میکنیم،تازه من یه چیزای دیگه ای هم میدونم که به نفعشه فاش نشه!
تای ابرومو بالا انداختمو متعجب پرسیدم:-مگه نامه همراهته؟
-نه اما فرحناز که خبر نداره،همون که از محتویاتش بگیم گمون میکنه داریمش،بهش میگم اگه از تصمیمش کوتاه نیاد،قید آبرومو میزنمو نامه رو تحویل بزرگای ده میدم تا بفهمن قبل از ازدواج با خانشون چه جور آدمی بوده،مطمئنم به خاطر حفظ موقعیتشم که شده کوتاه میاد!
-اگه قبول نکرد چی؟
-میکنه،هنوز فرحناز رو نشناختی،قبول نکرد میرم سراغ بزرگای ده بهشون همه چیز رو میگم،اونوقت اونا تصمیم بگیرن چه بلایی سرش میاد،مطمئنم از ده بیرونش میکنن!
-میدونی که فرحناز خواهرته اگه آبروی اون بره پشت تو هم حرف در میاد!
-جهنم،همه چیز رو میفروشیم دستتو میگیرمو با بچه ها از این آبادی میزنیم بیرون،میدونی که من از اولم آدم خان بودن نبودم!
با محبت زل زدم به چشمای مظلومش:- یعنی حاضری به خاطر من هم از خواهرت هم از آبروت بگذری؟
نگاهی بهم انداخت و پوزخند به لب گفت:-نمیدونم چرا دارم اینارو بهت میگم همین الانشم دیگه ازم حساب نمیبری!
لبخندی به روش زدم:-قبوله،اما فقط میترسونیمش،اگه قبول نکرد آبروشو نمیبریم،دوست ندارم تو اذیت بشی!
-خیلی خب پس تا وقتی میرسیم یکم بخواب روز سختی پیش رو داریم!
بی هیچ حرفی تکیمو دادم بهش، سرم رو گذاشتم روی شونش و پلکامو آروم بستم:-چه خوبه که هستی…
***
با لمس انگشتای آتاش روی صورتم چشمامو باز کردم،گاری ایستاده بود و هوا هنوز کمی روشن بود:-رسیدیم؟
-آره یکم مسیر باقیمونده رو پیدا بریم،نمیخوام جلب توجه کنیم!
سری تکون دادمو همراهش از گاری پیاده شدم،بقچمو گرفت دست و جلو جلو راه افتاد:-همون اول چیزی نمیگیم فقط میریم پیش بچه ها،بعد خودم میرم پیش فرحناز وباهاش حرف میزنم!
اینو گفت و ضربه ای به در عمارت زد و نگهبان به محض دیدنمون با روی خوش به داخل دعوتمون کرد،ترسیده به آتاش نزدیک تر شدمو همونجور که اطراف رو از نظر میگذروندم آروم لب زدم:-عجیب نیست انقدر بهمون خوشامد گفت؟
وقتی دیدم جوابی نمیده نگاهی به صورتش انداختم،لبهاشو جمع کرده بود و سعی میکرد جلوی خندشو بگیره!
جدی نگاهی بهش انداختم:-برای چی میخندی؟
آروم گفت:-همینجوری میخواستی آدم بکشی؟
پوفی بیرون دادمو نگاهی به در ورودی ساختمون انداختم:-خودت دیدی اگه پای بچه هام وسط باشه هیچ کس از پسم برنمیاد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
حال این دنیای ما رو به تباهی میرود
روز روشن بی شما سوی سیاهی میرود
صاحب مایی ولی ما با شما بیگانه ایم
هر گرفتاری ز جهلش سوی راهی میرود
تو صراط المستقیمی،شاه این عالم تویی
از حقیری هر کسی دنبال شاهی میرود
عمرمان بی برکت و ایام تلخی پیش رو
بی شما روز و شبم مثل نگاهی میرود
عبدِ کریم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتاد🌺
-آنا چیزی خوردی؟به بالی گفتم اتاق کناری رو براتون درست کنه اگه دوست داشتین میتونین تا شروع مراسم اونجا استراحت کنید!
-باشه دختر دستت درد نکنه پس تو هم یکم بخواب،زیر چشمت گود افتاده!
مضطرب سری تکون داد و با بیرون رفتنمون دوباره دراز کشید،همراه آتاش با بقچه ی توی دستم وارد اتاق بغلی شدیم و آتاش بلافاصله گفت:-آرات میگفت امشب تموم بزرگای ده دعوتن فرصت خوبیه میرم تا باهاش صحبت کنم بهش میگفت اگه اعلام نکنه از تصمیمش منصرف شده امشب همه چیز رو به همه میگم!
-کاش اول صبر کنی ببینیم چه خبر شده،آخه بچه پیش آیلا بود،اسمشم که خودش مشخص کرده شاید فرحناز دلش به رحم اومده منصرف شده باشه!
-نه گمون نمیکنم،از چهره آیلا مشخص بود اضطراب داره،حتی فرحنازم برای دیدنمون نیومد،بقیه اهل عمارت حتی ننه اشرف هم معلوم نیست کجان،لابد ترسیدن حرفی از دهنشون بپره و تو همه چیز رو بفهمی که بهشون اجازه ندادن بیان،در ثانی کدوم مراسم نامگذاری شب تولد بچه هست وقتی حتی هنوز مادرش حال نداره؟مطمئنم فرحناز دستور مراسم رو داده،میخواد امشب از بزرگای ده بخواد قانون رو اجرا کنن!
-خیلی خب پس منم همراهت میام!
-نه تو همینجا باش،تورو ببینه دوباره رم میکنه،زود برمیگردم!
اینو گفت و با عجله از اتاق بیرون رفت از لای در رفتنش رو تماشا کردمو مضطرب همون پشت در نشستم و شروع کردم به نذر و نیاز کردن!
چند دقیقه ای گذشت وقتی خبری از آتاش نشد مضطرب از جا بلند شدمو آروم قدم برداشتم سمت اتاق فرحناز و همون پشت در به انتظار ایستادم و بی اختیار طبق عادت همیشگیم سرمو به در نزدیک کردم،دست و پام از اضطراب یخ کرده بود،هر چه سعی کردم جز صدای آتاش چیزی به گوشم نرسید،خواستم برگردم که با جمله آتاش میخکوب شدم:-خیال کردی نمیدونم چه بلایی سر اصغر خان آوردی؟خوب میدونی من توی این عمارتم آدمای خودمو دارم،اگه تا الان سکوت کردم چون خواهرم بودی،از الان به بعد ملاحظه حالتو نمیکنم به اندازه کافی نکبت به بار آوردی و همیشه یکی دیگه رو به جای خودت قربانی کردی،الانم میل خودته،اگه میخوای تموم این آبادی بفهمن تو باعث مرگ خانشون بودی و قبل از اونم چه بی آبرویی هایی راه انداختی،کارتو ادامه بده،وگرنه من قید همه چیزمو میزنمو با مدرک به همه ثابت میکنم،اونوقت ببین جواب خونخواهی یه آبادی رو با چی میتونی صاف کنی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادیکم🌺
چشمام داشت از کاسه در میومد،یعنی چی که فرحناز باعث مرگ شوهرش شده؟
با اومدن خدمتکاری به داخل سالن لبخند مصنوعی به لب نشوندمو برگشتم به اتاق و درو بستم و نفس حبس شدمو بیرون دادم،واقعا این فرحناز چجور آدمیه؟
قلبم مثل طبلی توی سینه میکوبید،اضطرابی که چند دقیقه پیش داشتم صد برابر شده بود،باید دخترم رو هر جور شده از اینجا ببرم،اگه بلایی سرش بیاره چی؟
تا الان اگه کاری بهش نداشته به خاطر بچه بوده،مضطرب با اومدن آتاش چند باری طول و عرض اتاق رو با قدم هام طی کردم و به محض ورودش با صدایی ازرون پرسیدم:-چی شد؟
عصبی دستی دور دهنش کشید و گفت:-تموم حرفامو بهش زدم،گفتم تا مراسم وقت داره اگه تصمیمش رو گرفت که هیچ وگرنه منم چیزایی که میدونمو به همه میگم!
-چرا بهم نگفته بودی فرحناز باعث مرگ اصغر خان شده؟
تای ابروشو بالا انداختو متعجب خواست چیزی بپرسه که منصرف شد دستی توی موهاش فرو برد و نفسی بیرون داد:-چرا بپرسم حتما گوش وایسادی دیگه!
-تو که این همه وقت میدونستی چرا گذاشتی دخترمو بفرستم اینجا تو خونه این جانی؟
-آروم باش آیسن میخوای خودت برگ برندمونو از بین ببری؟آیلا خودش همه چیز رو میدونه،قبل از ازدواجشم میدونست اگه بهت نگفته چون میدونسته فرحناز دلیلی نداره که بلایی سرش بیاره میخواسته نگرانش نباشی،منم همینطور!
-حالا چی؟حالا که بچشو گرفته،از کجا معلوم نخواد انتقام کاری که با پسرش کردمو با دخترم در بیاره،باید آیلا رو از اینجا ببیریم من دلم طاقت نمیاره اینجا بمونه!
-نگران نباش بهت که گفتم اگه کاری که گفتمو نکرد همه چیز رو به بزرگای ده میگم اونوقت دیگه اینجا زندگی نمیکنه که بخواد بلایی سر کسی بیاره!
دستمو گرفت و کشید سمت پشتی:-بیا اینجا بشین یکم آروم باش،این جوری وضع رو از اینی که هست بدتر میکنی!
-میخوام برم پیش آیلا دلم شور میزنه میترسم حالا که تهدیدش کردی بزنه به سرش و بلایی سر دخترم بیاره!
-باشه خیلی خب میری پیشش،ولی اینجوری ببینتت اونم هول برش میداره یکم آروم شدی برو پیشش منم میرم مراقبش باشم تا مراسم دست از پا خطا نکنه…هر جور شده تا چند روز دیگه همه از این جا میریم به این عمارت حس خوبی ندارم…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مداحی آنلاین - پیرمردِ بلا کشیده منم - نریمانی.mp3
8.76M
🔳 #شهادت_امام_سجاد(ع)
پیرمردِ بلا کشیده منم
پسرِ شاهِ سر بریده منم
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#السلام_علیک_یا_سید_الساجدین_ع
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
#شهادت_امام_سجاد_ع
زنهای شام خنده به ناموس من زدند😔
این بود احترام من و خاندان من
زنجیرها به زخم تن من گریستند
دشمن نکرد رحم به اشک روان من😔
🔸شاعر:سازگار
#السلام_علیک_یا_سیدالساجدین_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚢رونمایی از کشتی « سَفینَهُ الْنِّجاة »
در میدان آزادی تهران🌴🏴
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامردنآدما....💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهتریناسمدختر...♥️
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
عشق آن دارم که تا آید نفس
از جمال دلبرم گویم فقط
حق پرستم، مقتدایم مهدی است
تا ابد از سرورم گویم فقط
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتاددوم🌺
سری تکون دادمو از جا بلند شدم،مستقیم رفتم اتاق آیلا و تا زمان مراسم همونجا نشستم،چندباری خواستم ازش راجع به اصغر خان بپرسم،اما جلوی خودمو گرفتم،نخواستم از این بیشتر مضطربش کنم،نمیدونم به خاطر زایمانش بود یا اضطراب اما رنگ به رو نداشت،سعی کردم خودم رو با آلما مشغول کنم و کمی که گذشت منم کنارشون خوابم برد!
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای آیلا که داشت آروم با کسی صحبت میکرد،هوشیار شدم:
-مطمئنی آنات توی مراسم از قول و قرارمون چیزی نمیگه؟نمیخوام آنام چیزی بفهمه!
-بهش گفتم به نفعشه که حرفی نزنه وگرنه خودش نتیجشو میبینه،تو نگران نباش،ببین رنگ به روت نمونده!
-دست خودم نیست،میدونم اگه بفهمه آروم نمیشینه،طاقت از دست دادنشو ندارم آرات!
-انقدر نفوس بد نزن هیچ کس طوریش نمیشه،بهت که گفتم برنامم چیه،تا چند دقیقه دیگه مراسم شروع میشه بالی رو میفرستم کمکت کنه حاضر شی!
با شنیدن این حرفا دلم پر از غصه شد،لرزش چونه و بغض توی گلومو به زور کنترل کردمو با شنیدن صدای بسته شدن در نفسی کشیدم چشمامو باز کردم:-بیداری دختر؟چرا صدام نکردی؟
-دیدم خسته راهی دلم نیومد،خوب شد بیدار شدین الاناست که مراسم شروع بشه!
سری تکون دادمو پنهونی اشک گوشه چشممو گرفتم:-پس من میرم حاضر بشم!
-اینو گفتمو از اتاق زدم بیرون، به محض اینکه وارد حیاط شدمو رفتم سمت دستشویی و آبی به صورتم پاشیدم،نفس عمیقی کشیدمو بیرون اومدم،اگه یک دقیقه دیگه بیشتر کنار آیلا میموندم نمیتونستم خودمو کنترل کنم،مطمئن بودم چشمم هم رنگ خون شده!
-کجایی داشتم دنبالت میگشتم!
هول زده چرخیدم سمت آتاش که این حرف رو زده بود و پرسیدم:-چی شد؟قبول کرد؟
مضطرب دستی به شقیقه اش کشید:-دیگه فرصت نشد باهاش حرف بزنم،اما انگار حرفام روش اثر گذاشته،آدمشو فرستاده پی همدستش تا مبادا دهن باز کنه،خیال میکنه میتونه این بارم فرار کنه…
پوزخندی زد و نگاهشو دوخت به در عمارت:-ایناهاش اینم آدمش دست از پا دراز تر برگشت،بذار ببینیم چیکار میخواد بکنه،نمیخواد نگران باشی تا چند دقیقه دیگه همه چیز مشخص میشه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادسوم🌺
سری تکون دادمو روسریمو مرتب کردم و پشت سرش وارد ساختمون شدم و قدم برداشتم سمت آیلا که با کمک بالی و خدمتکارا به سمت سالن میرفت،دستمو پشتش گرفتمو و همراه هم راهی شدیم…
توی دلم آشوب بود انگار که کسی داشت اون تو رخت میشست،چند دقیقه ای گذشت کم کم همه بزرگای ده رسیدن و فرحناز با رنگ و رویی پریده داخل مجلس شد،نگاهش بین مهمونا دو دو میزد،شایدم به قول آتاش دنبال راه فرار بود!
خدا خدا میکردم تهدیدای آتاش جواب بده که مضطرب دهن باز کرد:-همگی خوش اومدین،گفتم اینجا دور هم جمع بشیم تا هم به دنیا اومدن اولین نومو جشن بگیریم هم اسمی که براش انتخاب کردمو روش بذاریم!
به اینجا که رسید حس کردم دستای آیلا توی دستم یخ بست،نگاهی به صورتش انداختم:-خوبی دختر؟اگه حال نداری بگم برات دوایی چیزی بیارن!
نفس نفس زنون گفت:-نه آنا خوبم،چیزی نیست!
میرزا با خوشحالی از اون سر مجلس گفت:-مبارک باشه،ان شاالله قدمش خیر باشه کاش اصغر خان خودش بود و این روزا رو به چشم میدید،به سلامتی چه اسمی براش انتخاب کردین؟
-میرزا انگار پیری بهت فشار آورده،این بچه با اصغر خان هیچ نسبت خونی نداره،اگه بود…
-اگه بود چی صابرخان؟ شما انگار پیری بهت فشار آورده و دست نوشته ای که از خود اصغر خان بهت نشون دادمو یادت رفته؟یادت رفته کی خان این عمارته،آدابه مهمانی که دیگه به کنار،به هر حال اهمیتی نداره…
آرات اینو گفت و رو کرد سمت میرزا و ادامه داد:-ممنون میرزا اسم آلما رو برای دخترم انتخاب کردیم،ان شاالله مبارکش باشه!
با شروع مراسم چشم دوختم به صورت فرحناز در هم بود و انگار به زور داشت خشمشو کنترل میکرد،حالا که فهمیده بودم از عمد اصغر خان رو کشته دیگه ازش خجالت نمیکشیدم،من برای دفاع از دخترم آدم کشته بودمو اون از عمد!
تو همین فکرا بودم که آلما رو توی بغلم گذاشتن بوسه ای روی پیشونیش نشوندمو انگشترمو به عنوان تحفه به توی قنداقش گذاشتم و بی توجه به فرحناز که غیضی نگاهم میکرد،از توی بغلم تکونش ندادم!
-خیلی خب حالا که به سلامتی مراسم هم تموم شد،فرحناز خاتون باهاتون حرف دارن!
آتاش اینو گفت و رو به فرحناز ادامه داد:-میفرمایید خانوم بزرگ یا من به جاتون صحبت کنم؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻