eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
صبحتان بخیر حسینیان 🌴🏴
👌هیچگاه به قدرت واقعی خود پی نخواهی برد مگر اینکه قوی بودن تنها گزینه باقی برای شما باشد
❤️امام حسن عسکری علیه السلام:❤️ 🌷مجادله نکن که احترامت از بین می رود.💐
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا شروع سـخن نامِ توست وجودم به هر لحظه آرامِ توست دل از نام و یادت بگـیرد قـرار خوشم چون که باشی مرا در کنار سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴 @hedye110
غایبے از نظر اما شدہ‌اے ساڪن دل بنما رخ بہ من اے غایب مشهود بیا نیست خوشتر زشمیمت نفس باغ بهشت گل خوشبوے من اے جنت موعود بیا @hedye110
💜 🌺 ✨﷽✨ اینو گفتمو زدم زیر گریه،آیلا سعی داشت آرومم کنه اما اون لحظه فقط دلم میخواست بمیرم! -آیسن به خدا قسم ساواش تا لحظه آخر فقط میخواست از تو بخوام حلالش کنی،میگفت بعد از اون کاراش روی معذرت خواهی نداشته گفت نذارم غصه بخوری،به جون بچه ها راست میگم،میدونم ناراحتی غصه داری حال منم دست کمی از تو نداره،اما باید سرپا بمونی ساره و خانوم جون بهت نیاز دارن،حال ساره اصلا رو به راه نیست، به جای گریه زاری یکیو میخواد کنارش باشه،این همه راه اومدم چون هم نخواستم با دیدن پارچه های سیاه شوکه بشین هم دوباره داغ اونارو تازه کنین،از دیشب تا حالا پلک روی پلک نذاشتن… چجوری میتونستم؟چقدر توقع بیجایی داشت،هنوز چند ثانیه ای نبود که فهمیده بودم برادرمو از دست دادمو باید مرهم میشدم،مرهم زخمای بقیه،پس من چی؟کی به داد دل پر از درد من میرسید؟ خیلی زود رسیدیم به عمارت،عمارتی که در و دیوارش رو سیاهی گرفته بود،صدای شیون و دیدن اشکای عزیزام دلمو به درد میاورد و کاری از دستم ساخته نبود،خانوم جون با دیدنم دامن لباسمو چنگ زد ازم خواست ساواش رو حلال کنم،خبر نداشت اونی که باید حلالیت بطلبه منم،منی که باعث شدم پسرش بمیره،به خاطر نجات جون پسر خودم… دیدن چهره سودا حالمو دگرگون میکرد و از همه بدتر ساره،حالا درد همو بهتر میفهمیدیم،حالا اونم مثل من مردی که با تموم وجودش دوسش داشت رو از دست داده بود! مراسم خاکسپاری همون روز انجام شد و جلوی چشمای ناباورم جسم بی جون برادرمو کنار اورهان دفن کردیم،جگرم آتیش گرفته بود اما دم نمیزدم محکوم بودم به تحمل،محکوم بودم به زجر کشیدن و دم نزدن! *** یکسال بعد: -بذارش اینجا عمو مرتضی! خم شد و صندلی توی دستش رو گذاشت جایی که اشاره کرده بودم:-خوبه خانوم؟ -آره خوبه،بقیه رو هم به همین ترتیب بچین دور حیاط،فقط مراقب باش دوباره با خودت گل و لای نیاری توی حیاط وگرنه غزال رو که میشناسی با لباس عروس جارو دست میگیره می افته به جون حیاط! خنده ای کوتاه کرد و گفت:-نه خانوم خیالتون راحت،حواسمو جمع میکنم! -ممنون عمو مرتضی من میرم به مطبخ سر بزنم،الانه که عروس دومادمونم سر برسن! با تایید عمو مرتضی قدم برداشتم سمت مطبخ… بالی بچه ها رو نشونده بود دور خودشون و مقداری خمیر شیرینی داده بود دست هر کدوم و داشتن باهاش بازی میکردن،عطر شیرینی همه ی مطبخ رو گرفته بود:-خسته نباشی بالی،حتما خیلی اذیتت میکنن! -سلامت باشین خانوم،نه اتفاقا امروز پسرای خوبی بودن،حرفمو گوش میگیرن! -خوبه،حواست باشه نزدیک تنور نرن! -خیالتون راحت خانوم،عروس خانوم هنوز نیومدن؟ -نه هنوز از حموم برنگشتن،حموم عروسی هستا به این زودی تموم نمیشه،ان شاالله قسمت خودت بشه! با لپای گل انداخته سر به زیر انداخت و مشغول گرد کردن خمیر شد،سر چرخوندم برم که سمیه با سینی شیرینی داخل اومد و بچه ها هیجان زده از جا بلند شدن،اورهان سینه ای سپر کرد و با اخم گفت: -شما بشینید خودم براتون شیرینی میارم،من بزرگترم! از این حرفش ریز خندیدیم و سمیه سینی رو پایین آورد تا اورهان برای خودش و برادراش شیرینی برداره: 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
💜 🌺 ✨﷽✨ -شما نمیخورین خانوم؟خیلی خوب شده! -لبخندی زدمو رو بهش گفتم:-ممنون میدونم دست پختت چقدر خوبه توی این یه سال برام ثابت شدی،اما تا این مراسم تموم نشه چیزی از گلوم پایین نمیره! -از چی نگرانین خانوم؟خدا رو شکر یک ساله که هیچ اتفاق بدی نیفتاده! -نمیدونم چرا دلم شور میزنه اصلا انگار رسمه هر شبی که توی این عمارت مراسمی به پا میشه یه اتفاقی می افته،اون دفعه ای که آیهانمو دزدیدن هیچ وقت یادم نمیره،بعدشم که اورهان... -فکر بد نکنین خانوم ان شاالله که همه چیز به خیر خوشی میگذره،همین که اون زن به سزای کارش رسید منم خیالم راحت شد،تا وقتی که از ده بیرونش کرده بودن ترس داشتم الان دیگه نه! آهی کشیدمو سری به نشونه مثبت تکون دادم: -راست میگی شگون نداره به چیزای بد فکر کنیم،بیا بقیه شیرینیارو درست کنیم بریم آماده شیم! -شما چرا خانوم؟من خودم انجامش میدم شما برین پیش ساره خانوم گناه دارن تنهایی نشستن توی اتاق،سودا خانومم که به خاطر بارداریشون نتونستن بیان! با فکر ساره سری تکون دادمو قدم برداشتم سمت اتاق،یک سال و یک ماه از اون روز شوم میگذشت و هنوزم داغش روی دل هممون سنگینی میکرد، شاید اگه مراسم عروسی غزال نبود حالا حالا ها توی این عمارت جشن و شادی به پا نمیشد،بلاخره بعد از اون همه رفت و آمد محمد ،راضی شد تا پا پیش بذاره… البته قبلش من همه چیز رو برای محمد تعریف کرده بودمو همونطور که فکر میکردم هیچ تاثیری روی تصمیمش نداشت،حتی میگفت بچه های غزال رو هم قبول میکنه اما من خودم اونقدر به سولدوز و اولدوز عادت کرده بودم که نمیتونستم ازشون برای لحظه ای جدا بشم،از طرفی ممکن بود اهالی ده برای غزال حرف و حدیث در بیارن،برای همین همونطور که گفته بودم امشب محمد هم به جمع آدمای عمارت ما اضافه میشد! هر چند آرات به زور راضی شده بود،هنوزم موقع دیدن محمد سگرمه هاش در هم میشد،اما اونم درک میکرد به خاطر بچه ها هم که شده همه باید کنار هم زندگی کنیم… از شلوغی عمارت راضی بودم تازه داشت میشد مثل قدیما،چند روز بعد از خاکسپاری ساواش آتاش و آرات به همراه خانوم جون برگشتن ده بالا تا برای مجازات فرحناز تصمیم بگیرن و نمیدونم خانوم جون به خاطر التماسای زیور بود یا زجر دادن فرحناز یا نجات جون برادرزادش به تبعیدش رضایت داده بود! اما از خون آدمای نصرت نگذشته بود،همه رو یکی یکی از دم تیغ گذروندن و فرحناز رو هم فرستادن بیرون ده توی کلبه ای تنها زندگی کنه،آدمای کدخدا هم به خاطر اینکه توی ده آشوب به پا نشه چیزی به رعیت نگفتن و به همون مجازات بسنده کردن،اوایل گمون میکردم خانوم جون تصمیم اشتباهی گرفته که به فرحناز فرصت دوباره داده،میترسیدم دوباره برگرده و هوس کنه کار ناتمومش رو تموم کنه… اما هنوز یکی دوماه نگذشته بود که مردم ده پایین جنازه فرحناز رو توی آب رودخونه پیدا کردن،نمیدونستیم چه اتفاقی براش افتاده،اما همه کم و بیش حدس میزدیم که از عمد خودش رو غرق کرده باشه… به هر حال نمیتونم بگم از مردنش خوشحال شدم اما ناراحتم نشدم،خیالم راحت شد از اینکه دیگه مجبور نیستم تاوان کارای فرحناز رو‌ پس بدم،از اولم به خاطر اشتباه اون همه چیز شروع شده بود و گمون میکردم حالا با مردنش تموم بشه… ضربه ی آرومی به در زدمو لبخند به لب داخل شدم: -اووو دختر تو که هنوز حاضر نشدی کلی کار سرمون ریخته،چرا اینجا نشستی؟ اشکاشو پس زد و نگاهشو ازم دزدید:-ببخشید آبجی نمیدونستم کمک میخوای،هر کاری هست بگو من انجامش میدم! -همه کارا انجام شده،فقط مونده حاضر بشیم،پاشو بریم اتاق من یه چیزایی برات حاضر کردم باید ببینی… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔻به قول سهراب باغبانی پيرم كه به غير از گلها از همه دلگيرم. 🍃 آدم خوب كم است عده ای بی‌خبرند عده ای كور و كرند اندکی هم پكرند و ميان رفقا عده ای مثل شما تــاج سرنـد😍 لحظه هاتون شاد🦋                    @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
 🔴 ان شاءالله این نائب الزیاره‌ رهبرمم🌹 سرود جدید اربعین ꧁꧂🏴꧁꧂🏴꧁꧂
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... هر بامدادت؛ رودخانه حیات جاری می شود ... زلال و پاک ... چون خورشید مهربان و گرم وخالصمان ساز ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 @hedye110 🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
هرصبح بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام اے مانده در میان قائله تنها، تو را سلام ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہ‌ے توییم از نوڪران مُنتظر آقا تو را ســلام @delneveshte_hadis110
💜 🌺 ✨﷽✨ ساره آهی کشید و نا امید در جوابم گفت: -آبجی اگه ناراحت نمیشی من از اتاقم بیرون نیام،از نگاه های مردم خوشم نمیاد،دل و دماغشم ندارم! -وا مگه میشه ساره اصلا همچین چیزی ممکن نیست،به علاوه مگه گناهی کردی که خجالت میکشی، اون روزایی که اومده بودیم شهر خونتون رو یادت رفته؟حال منم درست مثل الان تو بود،اما میگذره ،تو خیال میکردی من یه روز بدون اورهان لبخند به لبم برگرده؟الان باید دلت به دخترت و نوه تو راهیت خوش کنی،دیگه رو حرفم حرف نیار پاشو بریم حاضر بشیم... شگون نداره با لباس سیاه بیای تو مجلس تازه عروس،دیگه تو که بهتر از همه از سرگذشت این دختر بیچاره خبر داری،میدونی چیا که به روزش نیومده بیا امروز رو به خاطر اونم شده این لباس رو از تنت درار! -اما آبجی… -اما و اگه نداره حتی خانوم جونم لباس عزا رو از تنش درآورده،پاشو ببینم دختر! به هر زوری بود از جا بلندش کردم و راه افتادیم سمت اتاقم و لباس سبز رنگی که برای ساره کنار گذاشته بودم رو آوردمو گرفتم مقابلش:-ببین چقدر با این رنگ و روت عوض شد؟من میرم به آلما سر بزنم تا برمیگردم لباستو عوض کرده باشی! مظلوم با چشمای به خون نشستش نگاهی بهم انداخت و چشمی زیر لبی گفت،در حالیکه از درون به خاطر دیدنش توی این شرایط داشتم میسوختم لبخندی زورکی زدمو از اتاق بیرون اومدم،اشکای توی چشممو با گوشه روسری گرفتمو رفتم سمت اتاق آلما،هنوزم داغ مرگ برادرم روی دلم بود،من حتی نتونسته بودم درست براش عزاداری کنم و فکر چند ماه آخری که اونجوری با هم گذرونده بودیم آتیش به قلبم میزد،خانوم جون هم حال درست حسابی نداشت و بیشتر سعی میکرد نبود ساواش رو با دو تا پسر دیگرش پر کنه،هر چند که ازشون دور بود… -اومدی دختر،این بچه بی تابی میکنه،اصلا یه لحظه هم آروم نمیگیره! نگاهی به چهره آشفته زنعمو انداختم:-بدش به من زنعمو،نتیجه خودتونه دیگه مثل شما کله شقه! -مثل اینکه نوه تو هم هست دختر. ،یادت رفته چطور آتیش به جونم می انداختی،این بار نوبت این وروجکه! -زنعمو دلت میاد اینجوری در مورد دخترم بگی،ببین چقدر خانومه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
💜 🌺 ✨﷽✨ -آره خانومه پدر منو در آورده،فقط باید بغلش کنی بذاریش زمین گریه میکنه،چقدر به این دخترت میگم بچه رو انقدر لوس بار نیار،بگذریم تا تو اینجایی من یه سر برم دست به آب و برگردم! لبخندی به این حرف زدمو سری به نشونه مثبت تکون دادمو مشغول بازی با آلما شدم،حق با زنعمو بود،آیلا و آرات،آلما رو زیادی لوس بار آورده بودن،اونقدری که هر چیزی میخواست رو با گریه طلب میکرد،البته حقم داشت کم اضطراب نکشیده بود،حالا حاضر نمیشد حتی برای ثانیه ای از خودش دورش کنه،امروزم اگه غزال و اصرارای من نبود نمیرفت! میخواستم خودم همراهش برم اما بی بی نذاشت گفت خوب نیست زن دو بخته توی حموم عروسی باشه برای همین لیلا و آیلا رو همراهش فرستادم،آلما رو گذاشتم روی پاهام و شروع کردم به لالایی خوندن براش،عادت کرده بود اینجوری بخوابه،هنوز چند ثانیه نشده بود که چشماش گرم خواب شد،ته دلم بهش حسودی میکردم،اینکه هیچی از شرایط دور و برت نفهمی زیادم بد نیست،لا اقل کمتر مضطرب میشی... بلندش کردمو سر جاش خوابوندمش و با اومدن زنعمو از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت اتاق تا به ساره سر بزنم،ضربه ای به در زدمو داخل شدم کسی نبود،حتما غیبتم طولانی شده و رفته،با این فکر خواستم برم سمت اتاقش که با یادآوری لباسای آتاش سر جام ایستادم،به کل فراموش کرده بودم که لباساشو‌ حاضر کنم،الانا بود که پیداش بشه! تو این یه سال رابطم با آتاش خیلی بهتر شده بود هیچوقت گمونشم نمیکردم انقدر بتونم دوسش داشته باشم و از طرفی بهش تکیه کنم،یعنی تقریبا بدون حضورش هیچ کاری از پیش نمیبردم و خدا رو شکر میکردم به خاطر داشتنش،هر چند خیلی کم پیش میومد به حسم بهش اعتراف کنم،تقریبا آخرین باز همون دوسال پیش کنار کلبه بود اما حس میکردم خودش از رفتارام متوجه حسم بهش میشه! رفتار آتاش هم دقیقا مثل همه اون چند سالی بود که میشناختمش،مغرور ولی در عین حال مهربون،هر چند اصلا خوشش نمیومد کسی به جز نوه هاش صفت مهربونی رو براش انتخاب کنه،نمیدونم چرا اما بیشتر ترجیح میداد بقیه یه آدم مستبد و خودخواه ببیننش،اما منو که دیگه نمیتونست گول بزنه! همیشه میخواست به کسی لطفی کنه میگفت به خاطر آیسن خاتون راضی شدم،این رفتارش خیلی برای جذاب بود،حتی محبتی هم به خودم میکرد به این و اون نسبتش میداد،دیگه شب ها بی دغدغه کنار هم میخوابیدیم هر چند هنوزم بینمون یه فاصله کوچیک بود اما از نصف کردن اتاق و این چیزا خبری نبود،حتی بعضی شبا واقعا دلم میخواست به آغوشش پناه ببرم اما غرورم اجازه نمیداد،خودشم به خاطر اینکه من اذیت نشم اصراری نداشت!با این افکار لبخند به لب برگشتم داخل اتاق و لباسایی که برای مراسم قرار بود بپوشه رو از صندوق بیرون آوردم و آویزون کردم به میخ و دستی بهشون کشیدم تا مرتب تر به نظر برسن که برجستگی چیزی توی جیبش توجهمو جلب کرد،دست بردمو از داخلش کیسه مخملی بیرون آوردم و درش رو باز کردمو با دیدن انگشتر داخلش چشمام از تعجب گرد شد و نا خودآگاه اخمی روی پیشونیم نشست،سوالی که توی ذهنم میچرخید رو زیر لب زمزمه کردم:-یعنی اینو برای کی خریده؟ اما جوابی براش نداشتم،نفس عمیقی کشیدمو کیسه رو گذاشتم سر جاش و برای اینکه به چیزی شک نکنه لباس رو برگردوندم به صندوق و نشستم روی صندلی،عصبی بودم آتاش هیچوقت چیزی رو از من پنهون نمیکرد،چشمامو بستمو خاطرات این چند وقت آخر رو از ذهنم گذروندم،مثل همیشه بود،نه امکان نداشت دلباخته کسی شده باشه؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
نوشته ✍ از پیر شدن نترس، از رشد نکردن بترس.                    @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴