فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به احترام این اجرا همه ایستادند👌
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 توزیع چلوکباب در مهمانی ۱۰ کیلومتری غدیر
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 برپایی موکب افغانستانیهای مقیم تهران در جشن ۱۰ کیلومتری غدیر
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_5999241509105304596.mp3
7.89M
یه آهنگ قشنگ تقدیم به کسی
کن که دلیل زندگیته♥️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Saeed Shayesteh - Goli (320).mp3
10.02M
#گلی
😍😍😍😍😍
اینو بخودت تقدیمش کن و بعشق خودت گوش کن...
تو از همه گلها زیباتری باور کن😘🌸🌹🌻🥀🌷💐
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام او آغاز میکنم
چرا که نام او
آرامش دلهاست و
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
@hedye110
💧🌺🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌺💧
#سلام_امام_زمانم 💛
کدامین شب، ⛓️
ستاره ی آمدنت طلوع خواهد کرد؟
میان آسمان تاریک عالم!!؟💔🥀
سلام بر منجی،✋
آخرین امید انتظار... 🧡
مارو به دوستانتون معرفی کنید
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدشانزدهم🌺
-پاشو آبجی چیکار میکنی؟میدونی که آقاجون چقدر ناراحت میشد اشکامونو ببینه!
سرمو بلند کرد و نگاهی به چشمام انداخت:-راستشو بگو آبجی،بابت آرات ناراحتی؟حرف بزن من خواهرتم،مطمئن باش به کسی چیزی نمیگم!
بی اختیار سری به نشونه مثبت تکون دادم،انگار واقعا نیاز داشتم با کسی درد و دل کنم!
با مهربونی سرم رو گرفت توی بغلش:-از همون لحظه اول فهمیدم،منم وقتی خبر عروسی احمد رو شنیدم همین حال رو داشتم،چرا همه چیز رو میریزی توی خودت آبجی،حرف بزن!
سرم رو از سینش جدا کرد و زل زد تو چشمای اشکیم:-تو که دوسش داشتی چرا این همه وقت هم خودت رو اذیت کردی هم اونو؟
نگاهمو انداختم پایین و اشکامو پس زدمو همونجور که با انگشتام بازی میکردم نالیدم:-نمیدونم آبجی،همش تقصیر اون پسره بیشرفه،اگه اون نبود...
-هیس حالا آروم باش بلند شو،برمیگردیم عمارت،نمیذارم این ازدواج سر بگیره!
ترسیده دستاشو گرفتم:-آبجی قول دادی به کسی چیزی نگی،همونجوری که من راجع به احمد سکوت کردم…در ضمن خودش میدونه اما گفت نمیتونه مراسم رو بهم بزنه،ولش کن شاید قسمت منم این باشه،تورو خدا به کسی چیزی نگو!
ناراحت سری تکون داد و اشکامو پس زد:-خیلی خب اگه اینجوری فکر میکنی همینجا براش آرزو کن خوشبخت بشه و فراموشش کن!
حق با لیلا بود،من باید هر جور شده آرات رو فراموش میکردم اما یعنی یک سال برای تلاش کافی نیست؟گمون نمیکنم از پسش بر بیام اما هر جور شده وانمود میکنم برام اهمیتی نداره،لبخندی زدمو از جا بلند شدم:-پاشو آبجی برگردیم عمارت،خجالت میکشم این حرفارو جلوی آقاجون بهت گفتم،سعی میکنم فراموشش کنم،ان شاالله یکی مثل آیاز برای منم پیدا میشه!
-ان شاالله آبجی،خیلی خب بریم!
نگاهی آخر به قبر آقاجونم انداختمو توی دلم ازش خواستم کمکم کنه تا از پسش بربیام و نفسی بیرون دادمو راه افتادم دنبال لیلا،احساس سبکی میکردم چه خوب شد پیشنهاد لیلا رو قبول کردمو به جای موندن توی عمارت و غصه خوردن اومدم پیش آقام،با رسیدن به عمارت و بوی اسپند و نم بارونی که به مشام میرسید کمی حالمو بهتر کرد،هنوز قدم به داخل حیاط نذاشته بودیم که آنا هول زده به سمتمون دوید،ترسیده و متعجب به سمتش قدم برداشتم:-چی شده آنا چرا رنگت پریده؟
-خدا روشکر زود اومدین میخواستم عمو مرتضی رو بفرستم پی تون بجنب دختر لباستو عوض کن مهمون داریم!
با این حرفه آنام تعجبم بیشتر شد،چرا فقط به من همچین حرفی زد؟
-آنا لباسای من مگه چه ایرادی داره اصلا کی قراره بیاد؟
-یالا دختر انقدر سوال نپرس،خوب نیست با لباسایی که رفتی قبرستون بیای تو مراسم خواستگاری!
با این حرف لیلا ابرویی بالا انداخت و پرسید:-خواستگاری؟از چی حرف میزنی آنا؟
برای لحظه ای نور امید به دلم تابید نکنه آرات…
اما با جمله بعدیش دنیا روی سرم خراب شد…
-شما که رفتین این پسره محمد اومدو با آیاز صحبت کرد منم بهش اجازه دادم پا پیش بذاره،آخه امروز روز مبارکیه یالا عجله کنین قراره تا یک ساعت دیگه با میرزا بیان!
-چه عجله ای بود آنا حالا که نه عمو هست و نه بی بی نباید قبول میکردین!
-گفت میرزا میخواد چند روزی بره شهر نترس دختر فقط میاد چند کلومی با هم صحبت کنیم،پسره خوبیه آقاتم قبولش داشت،من میرم به عصمت و ننه حوری بگم چای تازه دم درست کنن،شما هم برین لباساتونو عوض کنین!
با رفتن آنام غم زده به صورت لیلا خیره شدم،لبخندی زد و گفت:-بفرما اینم نشونه،حق با آناست حتما آقاجونم همینو میخواد برو حاضر شو!
-اما آبجی من...
-دیگه اما و اگه فایده نداره شنیدی که آنا چی گفت،بهشون اجازه داده بیان،درضمن مگه دنبال یه راه برای فراموش کردن آرات نبودی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفدهم🌺
سری به نشونه مثبت تکون دادمو بی هیچ حرفی وارد اتاقم شدم و لباساموعوض کردم و همونجور بی حس درست مثل اتولی که با بنزین حرکت میکنه قدم برداشتم سمت مطبخ،رو به روی اتاق آرات که رسیدم پاهام خود به خود از حرکت ایستاد،یعنی اگه بفهمه محمد اومده خواستگاریم چه حالی میشه؟پوزخندی روی لبم نشست،چقدر خوش خیال بودم،خودش ازم خواسته بود تا برای آیندم تصمیم بگیرم،بغض گلومو فشار میداد اما مجبور بودم تحمل کنم،دیگه همه چیز تموم شده بود،باید فقط به خودمو آنام فکر میکردم و البته آبروی آقام...
-خوب کردی قبول کردی بیان،درسته بر و رو داری اما سنت دیگه داره بالا میره اگه همین برو رو هم از بین بره دیگه کسی حاضر به ازدواج باهات نمیشه،حتما توی طالعت نوشته شده که باید زن رعیت بشی،بیا دختر بریم چای خواستگاریتو حاضر کنیم الانه که مهمونا سر برسن!
چشمای پر از اشکمو از اتاق آرات گرفتمو وارد مطبخ شدمو گوشه ای به انتظار نشستم،انتظار اومدن کسی که دیگه هیچ حسی بهش نداشتم،چطور میخواستم بقیه عمرمو باهاش سر کنم در حالیکه از کس دیگه ای خوشم میاد،یعنی باید اینو بهش بگم؟ناخوداگاه دوباره نگاهم کشیده شد سمت اتاق آرات:-ننه،عمو کی برمیگرده،امشب ده بالا میمونه؟
-گمون نمیکنم دل خوشی از اونجا نداره اما اگه نشستی خواستگاری بهم بخوره باید بگم که همچین اتفاقی نمیفته هیچ دختری انقدر احمق نیست که پسری مثل آرات رو از دست بده،درسته از آقاش دل خوشی ندارم،اما خودش پسر با جروزه ایه!
میدونستم منظورش منم،واقعا هم حق داشت احمق بودم،حالا هم هر چی سرم میومد حقم بود،با صدای عمومرتضی پلکامو روی هم گذاشتم،روی رو به رو شدن با محمد رو نداشتم…
چند دقیقه ای گذشت نفس عمیقی کشیدمو از جا بلند شدم،استکانا رو چیدم توی سینی و منتظر ایستادم تا صدام کنن،این بار برعکس دفعه پیش هیچ اضطرابی نداشتم فقط غمگین بودمو کمی شرمزده!
با قرار گرفتن دست ننه حوری روی صورتم سر چرخوندم:-ناراحت نباش دختر،دعای آقات پشت سرته،آقات مرد خوبی بود،با کارایی که من کردم خیلی عذاب کشید اما هیچ وقت ندیدم راهشو کج کنه،تو هم غصه نخور،خدا رو شکر هنوز برای خوشبخت شدن زمان زیادی داری...
هنوز جمله ننه تموم نشده بود که لیلا هول زده داخل مطبخ شد:-آبجی آنا میگه چای رو بیار!
نگاهی به چهره ننه حوری انداختم،یاد حرفای آقام افتادم درست قبل از خواستگاری آرات،چونه ام لرزید و ناخوداگاه رفتم توی بغلش:-برام دعا کن ننه!
آروم در گوشم زمزمه کرد:-ان شاالله امشب بهترین شب عمرت بشه،هر چی خیر و صلاحه برات پیش بیاد!
تشکری کردمو با کمکش استکانارو پر از چای کردمو با قدم هایی محکم دوشادوش لیلا راه افتادم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مداحی آنلاین - معنای واقعی ولی - استاد انصاریان.mp3
1.68M
🌸 #عیدآسمانی
♨️معنای واقعی ولی!
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #انصاریان
#عید_سعید_غدیر_خم_مبارک_باد
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#میلاد_امام_موسی_کاظم_ع
بزم مارا باز آمد عالم آرایى دگر
کز قدومش بزم ما گردیده سینایى دگر
قرنها بگذشته از موسى و شرح رود نیل
آمده اینک به فتح نیل موسایى دگر
#میلاد_کاظم_آل_محمد_ص_مبارک_باد
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مداحی آنلاین - داستان بنده و آزاد - شهید دستغیب.mp3
1.06M
🌸 #میلاد_امام_کاظم(ع)
♨️داستان بنده و آزاد در بیان امام موسی بن جعفر(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 #شهید_دستغیب_شیرازی
#میلاد_کاظم_آل_محمد_ص_مبارک_باد
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
8887884961874.mp3
12.41M
خودت میدونی نباشی من میمیرم😔
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🌷 امام کاظم(علیه السلام) :
🎁 کسی که ختم قرآنش را به امامش هدیه کند ، روز قیامت با او خواهد بود.
📚 (کافی ج۲ ص۶۱۷)
🎁 ختم قرآن هدیه به امام کاظم علیه السلام
وارد لینک بشین بر روی گزینه آمار بزنید ترجیحاً هر کدوم جزء که انتخاب نشده رو ببینید بعد کلمه ثبت رو بزنید و جزء رو انتخاب کنید.👇
#میلاد_امام_کاظم
https://EitaaBot.ir/counter/bx2c
لطفا منتشر کنید تا در ثواب ختم قرآن شریک باشید📲
@hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🌺🌹🇮🇷🌺🌹🇮🇷🌺
لایق نبوده ایم انیس غمت شویم
با درد و غصه های خودت گریه می کنیم
ما که اهمیت به غیابت نمی دهیم
از غربتت برای خودت گریه می کنیم
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهجدهم🌺
با رسیدن به در مهمونخونه مضطرب کفشامو از پام در آوردمو بعد از لیلا سر به زیر وارد شدم،درست برعکس دفعه پیش که از خوشحالی سر از پا نمیشناختم،اینبار نا امید تر از همیشه…
سر بلند کردم تا سلام کنم که با دیدن عمو که لبخند به لب مقابلم ایستاده بود،مردمک چشمام گشاد شد متعجب نگاهم چرخید دور اتاق،بی بی،آرات،ننه اشرف...
اینجا چه خبر بود؟سر چرخوندم سمت لیلا که با چشمای پر از اشک دستش رو روی کمرم میکشید و هدایتم میکرد به داخل اتاق،زبونم بند اومده بود،یعنی همه اینا بازی بود؟
قطره ی اشکی از چشمام سر خورد آنام مضطرب نزدیک شد تا سینی رو از دستم بگیره که عمو دستش رو سد راهش کرد:-اجازه بده خودش باید چای بگیره،باید رسم و رسوم اجرا بشه!
اینوگفت و رو به من ادامه داد:-یعنی ارزش من برات کمتر از یه غریبس؟قرار نیست تورو مجبور به کاری کنیم،این فقط یه مجلس خواستگاری سادس،هر چی توبگی همون میشه!
-چیکار میکنی دختر؟مگه همینو نمیخواستی؟یالا دیگه!
با حرفی که لیلا در گوشم زده انگار که از شوک خارج شده باشم سری تکون دادمو پر از بغض قدم برداشتم سمت بی بی و خم شدمو سینی رو گرفتم رو به روش چایی برداشت و گفت:-پیر شی دختر!
یه لحظه به یاد انگشترای مشتی افتادم،پس بی بی هم میدونست و فقط من بی خبر بودم!
راستش یکم دلخور بودم از اینکه با بازی دادنم کلی زجرم داده بودن اما بازم خدا رو شکر میکردم که همش یه بازی بود و واقعا آرات رو از دست نداده بودم،با این فکر لبخند روی لبم نشست و سینی رو گرفتم رو به روی ننه اشرف و عمو و بعدش آرات،خم شدم مقابلش نگاه بدجنسانه ای بهم انداخت و استکانی چایی برداشت،دلم میخواست سر از تنش جدا کنم اما نفس عمیقی کشیدمو نشستم کنار آنام و عمو شروع کرد به صحبت:-راستش باید مارو ببخشی دخترم تموم اینا نقشه خود آرات بود،البته منم باهاش موافق بودم از اونجایی که دختر لجبازی هستی،هیچ جوره نمیشد از خر شیطون پیادت کرد، الانم نمیدونم نظرت چیه،اما این دیگه بار آخره قول میدم هر تصمیمی بگیری همون میشه،بگی نه حتی نمیذارم پاشو توی این عمارت بذاره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنوزدههم🌺
مضطرب لبخندی به لب نشوندم بی بی در جواب عمو گفت:-چرا بگه نه پسر از این بهتر از کجا میخواد پیدا کنه!
-پیدا کردنش که میتونه بی بی همین چند وقت چند نفر براش پا پیش گذاشتن اما به لطف این پسر همه رو دست به سر کردیم!
با این حرف عمو لبخند مغرورانه گوشه لب آراد ماسید و همه به چهره وارفته اش خندیدیم،عمو ضربه ای به پشتش زد و گفت:-زودتر چایتو بخور برین حرفاتونو بزنین ببینم این همه دروغی که به خاطرت گفتیم ارزششو داشت یا نه!
چند دقیقه ای به شوخی و خنده گذشت،چند دقیقه ای که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید تموم تصاویر خواستگاری قبل جلوی چشمم بود و جای خالی آقام مثل خنجری توی قلبم فرو میرفت،از شدت اضطراب افتاده بودم به جون انگشتام،که با صدای عمو به خودم اومدم:-پاشو دختر،همین چند دقیقه آخر هم تحملش کنی دیگه تمومه،قول میدم برای همیشه از شرش راحت بشی!
-آقاجون...
-چی بگم پسر مگه حال و روزش رو نمیبینی،من میشناسمش الان اگه ما نبودیم چند تا استخون ازت شکونده بود!
🤨
با این حرف لبخندی زدمو از جا بلند شدم،آرات جلو تر از من خواست بره آخر مهمونخونه همونجایی که دفعه پیش نشسته بودیم که هول زده گفتم:-اونجا نه...
عمو که متوجه حالم شد سری تکون داد و رو به آرات گفت:-بهتره برین توی حیاط اینجوری ما هم معذب نمیشیم!
آرات نگاه نگرانی بهم انداخت و از مهمونخونه بیرون رفت،دستمو گرفتم به چهارچوب در بسم الله ی گفتمو پشت سرش راه افتادم!
حتی هوا هم دقیقا مثل همون روز بود،قلبم بی وقفه میکوبید،قدم هامو با ترس به سمتش برمیداشتم،تا ورودی حیاط خلوت پیشرفت،نفس عمیقی کشیدمو از در مهمونخونه چشم برداشتم از این میترسیدم دوباره سر و کله اون مجنون پیدا شه و اینبار یکی دیگه از عزیزامو ازم بگیره!
با دیدن آرات که رو به روی باغچه ایستاده بود از حرکت ایستادم،بهم نزدیک شد و زل زد توی چشمام:-نگران نباش طوری نمیشه،میتونی بهم اعتماد کنی!
سری تکون دادمو نگاهمو ازش گرفتمو با اخم گفتم:-از اینکه بازیم دادی لذت بردی نه؟
خنده ای کرد و در جوابم گفت:-دروغ چرا بدم نمیومد بیشتر از این طول بکشه،اما ترسیدم بلایی سر خودت بیاری!
سر بلند کردمو حرصی نگاهی بهش انداختم،دستشو به نشونه تسلیم بالا برد:-خیلی خب،یادم رفته بود تنهاییم و میتونی تهدیداتو عملی کنی،لبخند غمگینی زد و ادامه داد:-راستش حست توی این دو روز حتی یک ذره از چیزی که من این یکسال تجربه کردم هم نبود،هر بار منو از خودت روندی هر بار پا پیش گذاشتم،از اون بدتر منو مقصر گناهی میدیدی که هیچ وقت مرتکبش نشدم،نمیخوام راجع به گذشته حرف بزنم اما خواستم ببینم واقعا اگه منو از دست بدی چه حالی میشی وگرنه به وروح آنام قسم خوردم که جز تو به هیچ دختر دیگه ای دست نزنم،یادت نرفته که؟همین یکسال پیش ازم همچین قولی گرفتی!
با این حرف چونه ام شروع کرد به لرزیدن،گمون نمیکردم تموم حرفامو یادش مونده باشه،اصلا چطور میتونست منو ببخشه،منی که تموم این یکسال رو به کامش تلخ کرده بودم!
قدمی به سمتم برداشت دستش رو قاب صورتم کرد و آروم گفت:-هیس،دیگه تموم شد،معذرت میخوام اونجوری رفتار کردم،اما بهم حق بده،غیر از این راهی برام نذاشته بودی،حالا که فهمیدم هنوزم بهم حس سابق رو داری دیگه محاله بذارم دوباره همون مسیر قبل رو پیش بگیری…
😅❤️
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Hamid Hiraad _ Hezaro Yek Shab (320).mp3
10.16M
🎧🎼آوای بسیار زیبای :هزار و یک شب ...
🎤حمید هیراد...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Garsha Rezaei - Gheseye Berkeh O Mahi (320).mp3
7.09M
🎧🎼آوای و قصه بسیار زیبای : برکه و ماهی ...
🎤گرشا رضایی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحنه های وحشتناک از سیل در شمال اسپانیا
اسپانیا گرفتار سیل ☝️☝️☝️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
گمراه نشود آنکه تپشهای دلش،
حبّ علیست♥️
+جان عالم به فدای تو یا علی
#عید_غدیر
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠