فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای حسن خلقت بی بدل
ای عالم از تو در عجب...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدد نبی رحمت...♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محمدص سید
پیغمبران شد...🎊
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام او آغاز میکنم
چرا که نام او
آرامش دلهاست و
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بیحضورت هرچه کردیم زندگی زیبا نشد..!
سلام صبح بخیر 🌹
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتسیپنجم♻️
🌿﷽🌿
باز چه برنامه ای ریخته است؟!. امیریل کماکان به اعتراضش ادامه می دھد.
-ولی بابی من از گل سر در نمیارم. اصلا از پرورش گل خوشم نمیاد. دلیلتون واسه این کار
چیه؟!.
بعد با اخم به من نگاه می کند و سرش را به طرف استاد تکان می دھد که تو ھم حرفی
بزن!. شانه ای بالا می اندازم. حرصش بیشتر می شود. استاد از جایش بلند می شود و اتاق
را ترک می کند. امیریل با گلدان ھا دردستش به من کنایه می زند:
-شما اگر خیلی به پرورش گل علاقه دارید می تونم گلدون خودمو بھتون قرض بدم. چرا
اعتراض نکردید؟!. باز چه برنامه ای ریختید؟!.
گلدان را از دستش بیرون می کشم. در دلم می گویم: خوبت می شود. تا یاد بگیری دست
بالای دست بسیار است. به چشمانش نگاه می کنم.
-دیدید که گفتن ھر کس گل خودشو پرورش بده.
از اتاق خارج می شوم که صدایش را می شنوم.
-فردا ساعت ناھار وقتم کمی آزاده. بھت زنگ می زنم.
جوابش را نمی دھم. ھر دو پشت سرھم از اتاق خارج می شویم. استاد شمع به دست از
آشپزخانه خارج می شود. وسط پذیرایی می گذاردش و روشنش می کند. به سختی روی
زمین می نشیند به ھمه می گوید:
-جمع شید. یه حلقه تشکیل بدید و دست ھمو بگیرید.
ھمه با تعجب به ھم نگاه می کنیم. الھه و مامان از روی مبل بلند می شوند. ما ھم گلدان
ھا را روی کانتر می گذاریم. الھه دست بابی را می گیرد. مامان دست الھه و من دست
مامان. امیریل می آید و بین من و بابی می نشیند. دست بابی را می گیرد و دست دیگرش
را طرف من دراز می کند. مانده ام بگیرم یا نه!. نگاھی به دستش می اندازم و نگاھی به
خودش. چشمش را به شعله لرزان دوخته است. نوک انگشتانم را در دستش می گذارم ولی
او دستم را محکم می گیرد. این مرد چرا اینقدر رفتار متضاد از خودش نشان می دھد!. ھر
دقیقه یک رنگی است!. نفسم را فوت می کنم بیرون. ھمه به شعله شمع زل زده ایم. بابی
با صدایی گرم و مطمئن شروع می کند:
-از ھمین حالا ما یه خانواده ایم. دست در دست. یه حلقه متصل. ھمین جا با ھم عھد می
کنیم ھیچی این حلقه رو نشکنه. پشت ھم باشیم. کوه پشت کوه. درد یکی درد ھمه است.
شادی یکی شادی ھمه است. ھیچی نمی تونه اعضای این خانواده ارو از پا دراره چون ما
پشت ھمیم.
سکوت می کند. ھمه ساکتیم. داریم به حرف ھای بابی فکر می کنیم. شاید کسی منتظر
است اعتراضی بکنم ولی دیگر این موضوع برایم خیلی بی اھمیت جلوه می کند.
الھه ادامه می دھد:
-بیاید از با ھم بودن لذت ببریم و قدر ھمو بدونیم.
نوبت مامان است.
-بیاید تلاش کنیم با کمک ھم روز به روز به خوشبختی نزدیکتر بشیم.
آه می کشم. حرف ھایشان دل گرم کننده است. ولی دل من پر درد می شود. کاش می
شد بیشتر بین شان باشم. من وصله ناجور این جمعم. می گویم:
- می ترسم ولی پشتم به خانواده ام گرمه.
و بغض می کنم. امیریل با صدای بلند و محکمش ادامه می دھد.
-یاد بگیریم شجاع باشیم. درست مثل سلحشوری که به میدان جنگ رفته. دشمن محاصره
اش کرده و اون می دونه شاید کشته بشه ولی دست از نبرد نمی کشه و امیدشو برای زنده
موندن و پیروزی از دست نمیده. می جنگه تا جون در بدن داره تا با سربلندی به میون مردمش
برگرده.
و دست مرا محکم می فشارد. به سرعت به طرفش سر می چرخانم. او از چیزی خبر دارد؟!.
انگار آن حرفھا را به من می زد. از شعله شمع چشم نمی کند. امیریل راسخی تو چه جور موجود دوپایی ھستی؟!. چطور می شود تو را ترجمه کرد؟!. سرش را برمی گرداند و عمیق
در چشمانم نگاه می کند. انگار که دارد می گوید: مثل یک سلحشور. مثل یک سلحشور.
تاریکی و سیاھی با نور قرمز و سفید شکافته می شود. دیوانگی کرده ام. شب از نصفه
گذشته و بامداد حساب می شود. وقتی به خانه خودمان رفتیم بی قرار بودم. می نشستم.
پا می شدم. راه می رفتم و باز می نشستم. حرف ھای تلخ بابی امانم را بریده بود. جلوی
آینه ایستادم. خودم را دیدم. دختری با چشمان غمگین و ترسیده. درست است من ترسو
ھستم. یک ترسوی واقعی. از خودم رو برگرداندم و چشمم به کتابھایم افتاد. به ورقه ھای
چرک نویسم.
جاده از پشت چشمھای خیسم تار به نظر می آید. آستین مانتویم را زیر چشمان ترم می
کشم. آخرین بھار!. قلبم از درد تیر می کشد. این آخرین بھاری است که می بینم!. چقدر این
حرف درد دارد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌧 ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
🍃 چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
🌧 ابر و باران و من و یار ، ستاده به وداع
🍃 من جدا گریه کنان ، ابر جدا ، یار جدا
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
وقتی آدم در زندگی
یک بار شانسِ✨
بینهایت عشق ورزیدن را
به دست بیاورد،🌸
پس از آن همهٔ زندگیاش
در جستجوی همان اشتیاق
و همان روشنایی میگذرد...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
32.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#story
♫• کاش تموم نشه سفر با تو •♫
♫• تا همیشه در به در با تو •♫
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
در قید غمم، خاطرِ آزاد کجایی؟
تنگ است دلم، قوّت فریاد کجایی؟
کو هم نفسی، تا نفسی شاد برآرم؟
ای آن که نرفتی دمی از یاد کجایی؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#بهحقحضرتزینبسلاماللهعلیها
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتسیششم♻️
🌿﷽🌿
وقتی مطمئن شدم مامان خوابش برده، فلاسکی آب جوش برداشتم و مشتی قند و چای.
روی تکه کاغذی نوشتم: " من بیرونم. نگرانم نباشید". و پشت در اتاق چسباندم.
آخرین ھا. آخرین ھا. تونل کندوان را رد می کنم. یعنی این آخرین بار بود؟!. خدای من!. گریه
ام شدت می گیرد. سرم را پایین می اندازم و ھق ھق می کنم. حرف بابی مرا سوزاند. چراغ
دادن و بوق ماشین ھا باعث می شود کنار کوه پارک کنم. سرم را روی فرمان می گذارم و
ازته دل گریه می کنم. صدای محکم امیریل در گوشم می پیچد: "مثل یک سلحشور"
من یک دخترم با دغدغه ھای ساده. تنھا غصه ام تا حالا رفتن بابا بدون خداحافظی بود و حالا
حس می کنم زندگی ساده من دستخوش گردبادی بزرگ شده است. در سکوت شب تیره،
صدای گریه ام را می شنوم و صدای بابی که می گوید: "آخرین ھا ارزشمندترین ھا ھستند"
و صدای امیریل: "مثل سلحشوری که دست از نبرد برنمی داره"
کم کم گریه ھایم ته می کشد.با بطری آب صورتمو را می شورم و دوباره ماشین را روشن
می کنم. صدای ضبط را زیاد می کنم تا صداھای ذھنم آزارم ندھند. فرھاد می خواند:
یه شب مھتاب...
ماه میاد تو خواب...
منو می بره کوچه به کوچه...
باغ انگوری... باغ آلوچه...
من ھم در این شب مھتابی دارم جاده به جاده می روم سمت دریا. جاده چالوس. پیچ پشت
پیچ. دست ھایم می لرزند. قلبم درد می کند. چشم ھایم مرتب پر و خالی می شوند.
چالوس را رد می کنم و می پیچم طرف چپ. می روم تا جایی که ساحل است و چند خانه.
ماشین را می رانم توی یک خاکی. رو به دریا پارک می کنم. صدای موج ھا می آید. ھمه جا
تاریک است و فقط چند چراغ زرد دم خانه ھا می سوزد. دست به سینه می زنم و منتظر میمانم خورشید از پشت دریای خزر بیاید بیرون. ھیچ وقت طلوع خورشید را اینجا تجربه نکرده
ام. چرا؟!. چرا باید وقتی آخرین بار است برای اولین بار طلوع خورشید را از روی دریا تماشا
کنم؟!. فرھاد ھنوز می خواند:
یه پری میاد... ترسون لرزون
پاشو میذاره تو آب چشمه... شونه می کنه موی پریشون.
نور زرد از لبه دریا پاشیده می شود بالا. از ماشین پیاده می شوم. بوی ماھی می پیچد در
دماغم. ھوا خیلی شرجی نیست. باد خنکی می وزد و موھای مرا پریشان می کند. کفش ھایم را روی شن ھای نرم و قھوه ای در می آورم. کف سفید و آب دریا روی پاھایم می لغزند.
آب سرد است. لرزم می گیرد. مانتو گشاد و نخی آبی ام را دور خودم محکم می پیچم.
حالا خورشید سرش را دارد بالا می آورد. پلک نمی زنم. نمی خوام حتی یک لحظه را از
دست بدھم. آخرین ھا ارزشمندترین ھاست. رنگ زرد خورشید می ریزد روی سیاه دریا. به
خودم می گویم: "خوب نگاه کن لیلی". "خوب نگاه کن و به خاطر بسپار".
یک خط زرد روی آبی دریا شکل می گیرد.آن ته ته. روی ماسه ھا می نشینم. روسری ام
افتاده و من زانوھایم را در شکمم جمع می کنم. زل می زنم به روبرو. خورشید تا کمر بالا
آمده. آبی دریا دارد پیشی می گیرد به سیاھی اش. ھمه چیز دارد جان دوباره می گیرد. چرا
تا حالا طلوع خورشید را ندیده ام؟. می دانی حس می کنم خورشید شده معشوقه پرناز دریا
که دارد برایش عشوه می آید و دریا دستانش را انداخته دور کمر خانمش و ھی بوسش
میکند.
و من اینجا شاھد عشقبازی شانم. برای آخرین بار. لعنت به این کلمه. چرا از ذھنم نمیرود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اون لحظه میتونی تصمیمی که دلت میگه رو بگیری 🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهنگ زیبا و دلنشین😍🌿
از راغب وحمید هیراد
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح را آغاز میکنیم
با نام خدایی
که همین نزدیکیهاست
خدایی که در تارو پود ماست
خدایی که عشق را به ما هديه داد،
و عاشقی را
درسفره دل ما جای داد
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
گل نرگس نظریکن کہ جهانبیتاب است
روز و شب چشم همہ منتظر ارباب است
مهدی فاطمہ پس کی بہ جهان می تابی؟
نور زیبایتو یک جلوہای از محراب است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتسیهفتم♻️
🌿﷽🌿
درد دوباره می پیچد توی قلبم. اشکھایم سرازیر می شوند. بق می کنم. دلم فریاد می
خواھد. بلند می شوم. دست ھایمرا کنار دھانم می گذارم و رو به دریا و خورشید و آسمان
آبی فریاد می زنم:
-من سرطان دارم.
گریه می کنم و این بار رو به آنکه پشت دریاھاست و من باھاش قھرم می گویم:
-من سرطان دارم.
فریاد می کشم. جیغ می زنم. خم می شوم جلو. باد می وزد. آب تا مچ پاھایم می آید.
اشک ھایم می ریزند و باز با صدای بلند می گویم:
-من سرطان دارم.
صدای خودم را می شنوم. و این صدا مرا به باور می رساند. صدای خودم. گلویم می سوزد.
روی زمین شنی، درست لب آب زانو می زنم. آب دریا خودش را نرم و آھسته به زانوھایم می
مالد. چرا خدا؟!. چرا؟!. من خیلی جوانم. چطور دلت آمد؟!. دریا دست بردار نیست. تا وسط
رانم خیسم کرده. خیلی نرم روی تنم می خزد. با چشمھای خیس نگاه می کنم به آب. به
نوازشش.
نگاه می کنم به خورشید که حالا دست از شوھرش کشیده و به کارھای روزانه اش می
رسد. صدای واق واق سگ ھا بلند شده. صدای قوقولی قوقو خروس ھا. سرم را می
چرخانم. از وسط جنگلی نه خیلی دور، دودی سفید دارد خودش را می کشد طرف آسمان. و
بوی چوب سوخته کمی حالم را بھتر می کند. ماشین ھا تعدادشان ببیشتر شده. گاوی می
بینم که کنار جاده سرش را خم کرده و دارد علف ھای سبز را می خورد. خوب ببین لیلی! چه
تو باشی چه نباشی زندگی جریان دارد. حق با بابی است. تا ھستم باید زندگی کنم. بیست
روزم سوخت شده است. پا می شوم. صورتم را پاک می کنم. دلم یک لیوان شیر گرم می
خواھد با پنیر و نان سنگک خشخاشی. دست به زانوھایم می گیرم و بلند می شوم. آرام
آرام. پشت خمم را صاف می کنم. حرف ھای این چند وقت در سرم می پیچد.
"شیش ماه الی یک سال"
" مرگ یعنی رفتن تو آغوش خدا"
"آخرین ھا ارزشمندترین ھاست"
"محض رضای خدا برای یک بار ھم که شده شجاع باش"
" مثل یک سلحشور"
به دریا آبی و بی موج نگاه می کنم. باد ملایم اول صبح صورتم را نوازش می کند و من نفس
می کشم.
"لذت ببر از لحظه لحظه زندگیت لیلی"
نگاه می کنم به زنی که چادری روی کمر لباس رنگی و بلندش پوشیده و ھمراه مردش به
سمت وانت آبی رنگ می رود. خروس و چند مرغ به زمین نوک می زنند. اینجا زندگی جریان
دارد و من لمسش می کنم.
من ھم می خواھم زندگی کنم. درست است. حالا که این بیماری ھست، باید قبولش کنم.
باید زندگی کنم. باید.
صدای زنگ گوشی ام را از داخل ماشین می شنوم. حدس اینکه چه کسی است سخت
نیست. روی صندلی می نشینم و جواب می دھم.
-جانم مامان.
-کجایی تو لیلی؟!.
به ھارمونی رنگ سبز و آبی و طلایی نگاھی می اندازم. درد دارم. دردی تیز در قلبم ولی
باید باھاش کنار بیایم.
-یه جای خوب. اومدم براتون می گم.
صدای مامان نگران می شود.
-اتقاقی افتاده؟!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻