فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《🕊🕌》
♥️ســاعــت #عــاشــقــے بــه افــق مــشــهد مــقــدس♥️
#السلام_علیڪ_یا_شاه_خراسان ✋
🌟بسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم🌟
🌹اللهّمَ صَلّ عَلی
عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی
الامامِ التّقی النّقی
و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ
و مَن تَحتَ الثری
الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً
تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً
مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ
عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک🌹
#صلوات_خاصه_امام_رضا_ع
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا،
کمک کن دیرتر برنجم،
زودتر ببخشم،
کمتر قضاوت کنم
و بیشتر فرصت دهم ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
@Allah_Almighty
┄┅─✵💝✵─┅┄
آقا بیا بخاطر باران ظهور کن
مارا از این هوای سراسیمه دور کن
وقتی برای بدرقه عشق می روی
از کوچه های خسته ما هم عبور کن
اللهم عجل لولیک الفرج
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدیکم
لبخند تلخی زدمو لیوان رو برداشتمو از آشپزخونه خارج شدم از فکری که توی سرم افتاده بود وحشت کرده بودم، اگه زنعمو راجع به گردنبند و نامه به کسی چیزی میگفت همه تهمتایی که احتمالا شب عروسی آتاش بهم میزد رو باور میکردن و آبروی اورهان رو توی ده بالا و پایین میبردن مطمئن بودم هیچ کس حرفمو باور نمیکنه،با قدمهایی سست شده به سمت اتاق عزیز گام برداشتم و در حالیکه قلبم با تموم توانش به سینم میکوبید ضربه ای به در زدم:-بیا داخل دختر،معلومه کجا موندی این پسر داره همینجور ازش خون میره!
وارد شدم نگاهم تو چشمای عصبی اما ناراحت اورهان گره خورد لیوان رو به طرف عزیز گرفتمو گفتم:-ببخشید عزیز تا آب رو گرم کردم طول کشید!
عزیز دستماله توی دستشو خیس کرد و به شقیقه اورهان کشید:-ببین پسره احمق چه بلایی سرت آورده، در شأن تو نیست مثل اون رفتار کنی،به خدا اگه نوه پسری دیگه ای داشتم حتی تفم توی صورتش نمی انداختم،چیکار کنم پسرم قسمت ما هم این بوده!
اورهان مشخص بود هیچ توجهی به حرف عزیز نداره فقط با اخمای توی هم رفته زل زده بود به من دیگه از اون لبخند مهربون و چروکای کنار چشمش خبری نبود!
-خیلی خب دیگه تموم شد،بهتره این دعوا و مشاجره ها بین خودمون بمونه دیگه خان و خانزاده ها رو قاطی نکنید!
-دستت درد نکنه بی بی ولی زخم اصلی من اینجا نیست،توی کمرمه باید برم ببینم دیگه کی از پشت بهمون خنجر زده که هنوز بی خبرم!
میدونستم مخاطب تموم جملات اورهان منم خیلی خودمو کنترل کرده بودم تا دوباره به هق هق نیفتم عزیز که از هیچی خبر نداشت آهی کشید و گفت:-چی بگم پسرم به هر حال اردشیر هم دیگه داماد خودتونه چند روز دیگه عروسیشه هر کاری هم بکنی تف سر بالاست،بهتره سعی کنی
نادیدش بگیری!
اورهان ایستاد و دستی توی موهاش برد و در حالیکه نگاش رو من بود گفت:-خداحافظ بی بی و از اتاق زد بیرون،انگار یکی همونجا دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود داشت فشار میداد این نگاه های اورهان و اون حرفاش برام از صد بارمردن بدتر بود،خواستم از اتاق برم بیرون که عزیز گفت:-پسر بیچاره اینقدر بهم ریخت که کلاهشم جا گذاشت،معلوم نیست چرا همه چیز رو ازش مخفی کردن بلاخره خان بعدی عمارت اونه!
بغضمو قورت دادمو کلاه رو از دست عزیز کشیدمو گفتم:-فکر نکنم هنوز از عمارت رفته باشه میبرم بهش میدم!
و قبل از اینکه چیزی بگه جلوی چشمای متعجبش از اتاق بیرون زدمو مستقیم رفتم سمت در عمارت و راهی که به سمت ده بالا میرفت،اما هیچ اثری از اورهان نبود،چقدر احمق بودم حتما با اسب رفته بود،حالا جواب عزیز رو چی بدم؟🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر شیشه ی دلتون ترک برداشت مارو هم دعا کنید شدیدا به دعای شما عزیزان نیازمندیم💐💐💐
@hedye110
وداعباماهشعبان_۲۰۲۲_۰۴_۰۱_۲۰_۵۰_۰۹_۱۹۶.mp3
5.38M
دعای وداع با ماه شـعبان
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
السلام ماه خدا_۲۰۲۲_۰۴_۰۱_۱۲_۴۷_۲۳_۲۵۵.mp3
6.34M
استقبال از ماه مبارک رمضان🌙
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
یک دانه ز تسبیح نماز سحرت را، یک بار به نام من محتاج بینداز
شاید همان دانه تسبیح دعایت یک باره بیفتد به دریای اجابت…
رمضان مبارک و طاعات قبول
کانال کمال بندگی
@hedye110
دعای روز اول ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمَ اجْعلْ صِیامی فـیه صِیـام الصّائِمینَ وقیامی فیهِ قیامَ القائِمینَ ونَبّهْنی فیهِ عن نَومَةِ الغافِلینَ وهَبْ لی جُرمی فیهِ یا الهَ العالَمینَ واعْفُ عنّی یا عافیاً عنِ المجْرمینَ.
خدایا! روزه مرا در این روز مانند روزه داران حقیقی که مقبول توست قرار ده، و اقامه نمازم را مانند نمازگزاران واقعی و مرا از خواب غافلان بیدار ساز و گناهم را ببخش ای معبود جهانیان و در گذر از من ای بخشنده ی گنهکاران💧💧💧
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زيباست صبح،
وقتی روی لبهايمان
ذكر مهربانی به شكوفه مینشيند
❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود
🏳خدايا...
روزمان را سرشار از آرامش
عشق و محبت کن🌸
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🕊💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
من زنده ام به عشق تو یا صاحب الزمان
قلب خسته من
تنها به عشق توست که در سینه ام می تپد…
و تنها بارقه ی آمدن توست
که در این عصر تاریک
چراغ امید را در دلم روشن می کند
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصددوم
با صدای پای اسب سرمو چرخوندمو نگاهم توی چشمای عصبانی اورهان که بیشتر رنگ غم به خودش داشت افتاد و بلافاصله سر به زیر انداختم نمیخواستم از حسم به خودش چیزی بفهمه باید خودمو کنترل میکردم دلم نمیخواست تو دردسر بندازمش:-منتظرت بودم!
-خانوم بزرگتون میگفت خودت خواستی زن آتاش بشی،راست میگه؟
نگاهی بهش انداختمو کلاهو گرفتم سمتش از دستم کشید و گفت:-ده حرف بزن،مجبورت کردن یا فکر کردی من دستیاره خان بالام و از آتاش بیشتر بهت میرسه که زن اون شدی؟
با بغض نگاش کردم و قطره اشکی از چشمم سر خورد،اصلا توقع شنیدن چنین حرفی از زبون اورهان نداشتم،با دلخوری به چشمای عصبانیش زل زدم چقدر شبیه آتاش شده بود،از یادآوری آتاش با ترس سر به زیر انداختم اورهان نفس عمیقی کشید و گفت:اگه مجبورت کردن فقط کافیه به من بگی تا اتفاقی بین تو و آتاش نیفتاده با آقام حرف میزنم که صیغه رو پس بخونه
برای لحظه ای نور امید توی دلم تابید اما همونم با جمله بعدی اورهان خاموش شد:-چون حتی اگه دست برادرم بهت بخوره برای همیشه از چشمم می افتی،دیگه اون موقع ترجیح میدم بمیرم تا به زن برادرم فکر کنم!
شنیدن همین یه جمله از زبون اورهان کافی بود تا خرابه ای که توی وجودم به زور سرپا نگه داشته بودم فرو بریزه،اگه حتی دست آتاش بهم بخوره؟ پس برای همیشه اورهان رو از دست داده بودم!
با دست اورهان که روی بازوم قرار گرفت ترسیده به چشماش زل زدن:-حرف بزن،میخوای صیغه رو پس بخونن یا نه؟یه کلمه بگو و راحتم کن!
چی باید میگفتم اون از هیچی خبر نداشت اگر داشت دیگه حتی خودشم خسته نمیکرد تا از من جواب بگیره،تموم توانمو ریختم رو لبامو گفتم:-نه!
خنده ای عصبی کرد و گفت:-پس خاطرشو میخوای!کاش میدونستم توی این چند روز چی عوض شد که تصمیم گرفتی زن پسر خان بشی نه زن دستیارش!چرخی دور خودش زد و افسار اسبشو تو دستش گرفت و گفت:-هیچوقت فکر نمیکردم همچین دختری باشی!
اصلا تحمل شنیدن این حرفارو از زبون اورهان نداشتم از پس پرده اشکی که توی چشمام حلقه زده بود نگاهی بهش انداختمو ناباور نالیدم-اورهان؟
پوزخندی زد و نشست روی اسبو در حالی که نم اشک تو چشماش به وضوح پیدا بود گفت:-برگرد عمارت زن داداش به اندازه کافی حرف زدی و بدون اینکه منتظر جوابم بمونه ضربه ای به پهلوی اسبش زد و به سرعت از جلوی دیدم محو شد💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
زندگی یک پژواک است
هر چه می فرستید باز میگردد
هر چه می دهید می گیرید
هر چه دیگران دارند در شما وجود دارد
پس همیشه خوبی کنید.
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سلام دوستان عزیزم عصرتون بخیر 💐💐 به خاطر تقاضای دوستان گرامی و دوستداران اهل بیت علیهم السلام ادامه #هفتشهرعشق در کانال قرار خواهد گرفت 🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدبیستدوم
سپاه كوفه ايستاده است. شمشيرها در دستانشان بى تابى مى كنند. امام، تنهاى تنهاست.
بار ديگر، صداى امام در صحراى كربلا مى پيچد: "آيا كسى هست مرا يارى كند؟".
هيچ كس صداى حسين را جواب نمى گويد. حسين غريب است و تنها.
نگاه كن! امام سجّاد(ع) از خيمه خود بيرون آمده است. او توان راه رفتن ندارد و از شدّتِ تب نيز، مى سوزد.
زينب(س) به دنبال او مى آيد و مى فرمايد: "فرزند برادرم! باز گرد". امام سجّاد(ع) در پاسخ مى گويد: "عمه جان! مى خواهم جانم را فداى پدر نمايم". ناگهان چشم امام حسين(ع) به او مى افتد. رو به خواهرش مى كند و مى گويد: "خواهرم! پسرم را به خيمه باز گردان".
عمّه، پسر برادر را به خيمه مى برد و كنارش مى ماند. پروانه ها، همه روى خاك گرم كربلا، بر خاك و خون آرميده اند.
امام در ميدان تنهايى ايستاده است. رو به پيكر بى جان ياران باوفايش مى كند و مى فرمايد: "اى دلير مردان، اى ياران شجاع!".
هيچ جوابى نمى آيد. اكنون امام مى فرمايد: "من شما را صدا مى زنم، چرا جواب مرا نمى دهيد؟ شما در خواب هستيد و من اميد دارم كه بار ديگر بيدار شويد. نگاه كنيد كسى نيست كه از ناموس رسول خدا دفاع كند".
باز هم صدايى نمى آيد. هنوز صداى امام حسين(ع) مى آيد كه يارى مى طلبد.
همسفر! بيا من و تو به كمكش برويم. من با قلمم، امّا تو چگونه؟
* * *
صداى غريبىِ امام، شورى در آسمان مى اندازد. فرشتگان تاب شنيدن ندارند.
امام، بى يار و ياور مانده است.
بار ديگر چهار هزار فرشته به كربلا مى آيند. آنها به امام مى گويند: "اى حسين! تو ديگر تنها نيستى! ما آمده ايم تا تو را يارى كنيم، ما تمام دشمنان تو را به خاك و خون مى نشانيم".
همه آنها، منتظر اجازه امام هستند تا به دشمنان هجوم ببرند، ولى امام به آنها اجازه مبارزه نمى دهد.
فرشتگان، همه در تعجّب اند. مگر تو نبودى كه در اين صحرا فرياد مى زدى: "آيا كسى هست مرا يارى كند". اكنون ما به يارى تو آمده ايم.
اما امام ديدار خدا را انتخاب كرده است. او مى خواهد تا با خون خود، درخت اسلام را آبيارى كند.
نگاه كن! امام، قرآنى را روى سر مى گذارد و رو به سپاه كوفه چنين مى فرمايد: "اى مردم! قرآن، بين من و شما قضاوت مى كند. آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم، چه شده كه مى خواهيد خون مرا بريزيد؟"
هيچ كس جوابى نمى دهد. سكوت است و سكوت!
پسر حيدرِ كرّار به ميدان آمده است. او رَجَز مى خواند و خود را معرّفى مى كند: "من فرزند على هستم و به اين افتخار مى كنم".
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیهالسلام
#دوازدههمینمسابقه
#ویژهیماهمبارکرمضان
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🌻💐🌻💐🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
خسته ام از درد یتیمی،
ولی ناامید هرگز…!
یقین دارم که روزی ظهور خواهید کرد
و با نگاه پدرانه تان،
طومار دردهای زمین
درهم میپیچد…
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
دعای روز دوم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ قَرّبْنی فیهِ الی مَرْضاتِکَ وجَنّبْنی فیهِ من سَخَطِکَ ونَقماتِکَ ووفّقْنی فیهِ لقراءةِ آیاتِکَ برحْمَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین.
خدایا، مرا در این ماه به خشنودی ات نزدیک کن و از خشم و انتقامت برکنار دار و به قرائت آیاتت موفق کن، ای مهربان ترین مهربانان.
💖التماس دعا
@hedye110
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدسوم
پا تند کردم به سمت عمارت،نفس کم آورده بودم دردی که حس میکردم حتی از درد کاری که آتاش باهام کرده بود بدتر بود،احساس میکردم شکستم دلم میخواست خودمو میکشتمو خلاص میشدم اما حتی جرات همونم نداشتم،وارد عمارت شدمو مستقیم به اتاقمون پناه بردم!
دو روز بعد...
بی توجه به مراد که ورود مهمونا رو اعلام میکرد سوزن رو توی پارچه فرو بردم و به این فکر میکردم که اورهان با دستمال گلدوزی شده ای که بهش دادم چیکار کرده،البته با اون حرفایی که بهم زده بود احتمال میدادم که انداخته باشدش دور!
تموم طول روز توی اتاقم کز کرده بودمو همه وقتمو گلدوزی میکردم تا شاید لحظه ای از فکر اورهان و اون برادر نامردش که کابوس شبهام شده بود بیرون بیام گرچه غیره ممکن بود اما از طی کردن طول و عرض اتاق و فکر کردن به کابوسام بهتر بود، دیگه از اون دختر شیطون و پر انرژی سابق خبری نبود،خداروشکر آنام این حالتامو به پای ماهیانه شدن یا به قول خودش خانوم شدنم گذاشته بود خبر نداشت چندین بار به کشتن خودمم فکر کردم و هر بار با نگاه کردن به چهره معصومش پشیمون شدم و به این نتیجه رسیدم که نمیتونم اونقدر خودخواه باشم که این خوشبختی که تازه به دست آورده رو ازش پس بگیرم،حال و هوای عمارت توی این دو روز درست برعکس حال من بود،همه از عروسی هایی که پیش رو داشتیم خوشحال بودن و هر کودوم مشغول انجام کاری بودن،حتی آنام داشت با ذوق جهازمو تکمیل میکرد و من از نگرانی دستمالی که گلناز ازش حرف زده بود خواب خوراک نداشتم،فردا عروسی اردشیر بود و دوباره باید پامو توی اون عمارت لعنتی میذاشتم،طلعت خاتون امروز صبح بقچه ای برام فرستاده بود که توش پیراهن بلندی درست هم رنگ چشمام بود و عزیز حسابی بهش برخورده بودو میگفت تا زمانی که دختر این عمارتی نباید برات چیزی بفرستن،خوب میدونستم همه اینا از چشم و هم چشمیش با طلعت خاتون میاد وگرنه زمانی که دختر بودم هم اهمیتی بهم داده نمیشد،پارچه گلدوزی رو روی کرسی گذاشتمو قبل از اینکه دوباره مادرم بیاد و ازم بخواد برای خوشامدگویی به مهمونا برم از سرجام پاشدمو با بی حوصلگی دستی به روسری روی سرم کشیدم امروز خواستگاری سحرناز بود،زنعمو که دلش نمیخواست دخترش دیرتر از من ازدواج کنه و به قول خودش پشت سرش حرف در بیاد که ترشیدس خودش قراره این خواستگاری رو گذاشته بود و حتی حاضر شده بود به خانواده پسره چندتا تیکه از زمینایی که متعلق به خان بودن رو ببخشه و اینو گلناز وقتی که زنعمو داشت عمو رو برای بخشیدن زمین راضی میکرد شنیده بود،توی این دو روز زنعمو اینقدر از گلناز و ناهید برای تمیز کردن عمارت کار کشیده بود که همه احتمال میدادن داماد باید شخص مهمی باشه،کل عمارت کنجکاو بودن تا شب خواستگاری برسه و داماد رو ببینن آخه هیچکس جرات نداشت از اشرف خاتون در مورد داماد بپرسه،با ضربه ای که به در خورد بی حوصله به سمت در قدم برداشتمو بازش کردم و چشمم خورد به گلناز که از بس هول کرده بود نمیدونست چجوری صحبت کنه:-چی شده گلناز؟
دستپاچه گفت:-خانوم جان اگه بدونین داماد کیه شاخ در میارین!
چشمامو ریز کردمو خیلی جدی و با تعجب گفتم:-نکنه اژدرخان اومده زن سومشو بگیره؟
خنده ریزی کرد و گفت:-نه خانوم جان دلی اکبره،همون پسر پارچه فروشه!🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Joze 02-Aghaie Tahdir.mp3
32.09M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺 #جزء_2 #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در 33 دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
🌙 هر روز ماه مبارک رمضان در کانال
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦