#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدنودیکم
توی این چند روز میدیدمش که وقتی برای دیدن بچه هاش به اتاق سهیلا میره با چه قیافه گرفته ای برمیگرده!
چند دقیقه ای گذشت و با صدایی که به گوشم خورد سر بلند کردم:-تو میگی واقعیت داره؟من که باورم نمیشه اورهان خان مثل یه تیکه ماه میمونه سهیلا خاتون هم چهره خوبی داره چطور ممکنه همچین بچه ای به دنیا بیارن؟
-من که ندیدمش اما اونایی که دیدن میگن سهیلا خاتون با اجنه هم خواب شده و اون حیوون رو به دنیا آورده!
-پناه میبرم به خدا،من که میگم اگه واقعی هم باشه تا الان سر به نیستش کردن!
-تو چقدر ساده ای دختر هنوزم شک داری؟من مطمئنم هنوزم توی همون اتاقه چند روز پیش وقتی از جلوی در اتاقش رد میشدم شنیدم اورهان خان داشت سر زنش داد میزد میگفت به این یکی بچه هم شیر بده،انگار مادرش هم حاضر نیست تحملش کنه!
-چی بگم یعنی میخوان اون حیوون رو یواشکی توی اون اتاق بزرگش کنن؟اگه مردم ده بفهمن همچین موجودی توی دهشون زندگی میکنه آروم نمیشینن!
دیگه طاقت از کف دادم عصبی از جا بلند شدمو ورودی دالان ایستادم و با اخمای در هم نگاهشون کردم:-این اراجیف ها چیه که به هم میبافین؟هان؟
صندوق میوه از دستشون شل شد و چند تا از سیب ها روی زمین افتادن هر دو مات برده بهم خیره شده بودن و توی یه حرکت سریع خودشون رو انداختن روی پاهام:-غلط کردیم خانوم شما رو به خدا به خان...
انگشت روی بینیم گذاشتمو با عصبانیت بیشتری گفتم:-بلند شین و برگردین سر کارتون و خداتونو شکر کنین به جای من خان اینجا نبود تا بشنوه چی پشت سر خودش و خاندانش میگین،اگه بشنوم دفعه دیگه حرفی زدین این بار دیگه ساکت نمیشینم!
چشمی گفتن وبا ترس سمت صندوق قدم برداشتن و در حالیکه با چشمای وحشت زدشون به چشمام زل زده بودن چند دونه سیب افتاده از صندوق رو سر جاش گذاشتن و به سمت مطبخ حملش کردن!
عصبی تر از قبل سر جام برگشتم و سیبی که جلوی پام افتاده بود رو برداشتم،با چیزایی که شنیده بودم حالا دیگه بهتر از قبل وضعیت اورهان رو درک میکردم، بویی از سیب توی دستم کشیدمو توی دلم دعا کردم خدا امشب رو بخیر بگذرونه!
همگی دور تا دور مهمونخونه نشسته بودیم،درست شبیه روزی که برای اولین بار پامو توی این عمارت گذاشته بودم،روزی که حتی گمونشم نمیکردم عروس اینجا بشم چه برسه به اینکه بچه اورهان توی شکمم باشه!
لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم نگاهی به مردا و زنایی که بالای مجلس نشسته بودن و با کنجکاوی نگاهم میکردن انداختم و نگاهم روی آقا مظفر ثابت موند،از تموم حرکات و حتی نگاهای زیر زیرکیش چندشم میشد،درسته مراسم نامگذاری نوه اش بود اما نمیدونم با چه رویی اینطور با قیافه حق به جانب مقابلم نشسته بود، کت و شلواری رنگ و رو رفته به تن کرده بود که از نظر من همونم از سرش زیادی بود لابد با خودش خیال میکرد با دنیا اومدن نوه اش جای پاشو توی عمارت محکم کرده و دیگه کسی قادر به بیرون کردنش نیست،نفس پر از حرصی بیرون دادمو دوباره نگاهی به در انداختم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدنوددوم
شام خورده بودیم و حتی همه هدیه هایی که برای سهیلا و ساره آورده بودن رو تقدیم کرده بودن اما هنوز از اورهان خبری نبود...
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،میترسیدم با دیدن آقا مظفر اونم درست بالای مجلس جلوی بزرگان رفتار نادرستی نشون بده حال خان هم دست کمی از من نداشت کلافه به سیبیل پرپشتش دست میکشید و هر از گاهی نگاهی به در مهمونخونه می انداخت!
جو سنگینی که توی فضا حاکم بود ترس بدی توی دلم می انداخت،همه منتظر بودن و کلفت ها چای و شیرینی به مهمونا تعارف میکردن، به گلناز سپرده بودم به محض ورود اورهان به عمارت هر جوری شده بهم خبر بده و حالا در حالیکه حالم مثل اسپند توی آتیش بود چشم انتظارش به در خیره بودم!
کمی گذشت و با ظاهر شدن گلناز توی چارچوب در و اشاره اش متوجه اومدن اورهان شدم،نیمخیز شدم تا از جا بلند شم که با فشاری که بی بی به پام وارد کرد مستاصل دوباره سرجام نشستم:-بشین دختر خوب نیست مجلس رو ترک کنی الان شوهرتم سر میرسه!
حق با بی بی بود چند دقیقه ای بیشتر نگذشت که اورهان لبخند به لب وارد شد و
با دیدن آقا مظفر که رفته رفته لبخندش تبدیل به اخم شد دستی به یقه پیراهنش کشید و سلام کوتاهی کرد و کنار خان جای گرفت!
از اینکه اورهان بهش توجهی نکرده بود آسوده نفسی بیرون دادمو
لبخندی رو به ساره که با شوق دخترش رو به آغوش گرفته بود تا آیین اسم گذاری رو براش اجرا کنن زدم!
هر چند از زایمانس بیشتر از هفت روز میگذشت اما به خاطر حرف خان قبول کرده بود تا همراه سهیلا هر دو در یک روز مراسم رو اجرا کنن!
با بسم الله ی که ریش سفید ده به زبون آورد مجلس دوباره ساکت شد،ساواش دخترش رو روی دو دستش گرفت و تحویل ریش سفید داد!
ریش سفید نگاهی به چهره دخترک کرد و رو به ساواش پرسید:
- چه اسمی براش انتخاب کردی پسرم؟
ساواش نگاهی به خان انداخت و بعد از کسب اجازه گفت:
-با اجازه شما سودا!
لبخند روی لبم پررنگ تر شد چقدر اسم برآزنده ای برای دخترش انتخاب کرده بود سودا به معنای عشق!
کنجکاوانه به اورهان خیره بودم نمیدونستم اون چه اسمی برای دخترش انتخاب کرده یعنی سعی میکردم کمتر راجع به بچه ها باهاش صحبت کنم تا کمتر ناراحتش کنم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
سوال و جواب مسابقه
🌿 ۱ نام نماينده ی امام حسین علیه السّلام که به شهرکوفه فرستاد چه کسی بود
🪴 نام او مُسلم بن عَقيل است.
🌿 ۲ سِرجون برای چه به کاخ يزيد فراخوانده شد؟
🪴 برای مشورت با یزید که میخواست بداند چه كسى را امير كوفه كند تا بتواند آن شهر را نجات دهد
🪴 ۳ شَريك که بود؟ و هانی را به چه امری تشویق میکرد؟
🌿 شَريك، اهل بصره مى باشد و در جنگ هاى مختلفى در ركاب حضرت على(ع) شمشير زده است.
او اكنون به شهر كوفه آمده و در خانه هانى منزل نموده است و همواره هانى را به يارى كردن مسلم تشويق مى كند.
🪴 ۴ گفت وگوی بزرگان کوفه با هانی را بیان کنید؟
🌿ــ اى هانى، چرا از ابن زياد كناره مى گيرى؟ مگر نمى دانى كه او همواره سراغ تو را مى گيرد؟
ــ من مدّتى بيمار بودم و نمى توانستم به نزد ابن زياد بروم.
ــ امّا او مى گويد كه تو، عمداً، از او كناره گيرى مى كنى; چرا بايد كارى كنى كه ابن زياد به تو بدبين شود؟ برخيز و همراه ما به نزد ابن زياد بيا و اين بى مهرى را بر طرف كن!
🪴 ۵ _ابن زياد گروهى را نيز به ميان مردم مى فرستد تا بين آنها چه شايعه را پخش كنند؟
🌿 اى مردم! خبر رسيده است كه به زودى سپاه بزرگ يزيد به كوفه مى رسد.
آنان به شما رحم نخواهند كرد و دودمان شما را نابود خواهند كرد.
🪴 ۶ همه، مسلم را تنها گذاشته اند آب زياد چه دستوری صادر کرد؟
اى مردم كوفه!
همه بايد براى خواندن نماز به مسجد كوفه بياييد.
هر كس به مسجد نيايد خونش ريخته خواهد شد.
🪴 ۷ _وقتى طَوْعه مهمانش را غريب و بى ياور مى بيند چه عکس العملی انجام میدهد؟
🌿 _بى اختيار اشك مى ريزد و مى گويد: "خدايا! مهمانم تنهاست، خدايا! او را يارى نما، كاش مى توانستم مهمانم را يارى كنم!".
🪴 ۸ مسلم را به قصر میبرند در قصر چه رخ میدهد؟
🌿 لبهای مسلم از تشنگی خشکیده است
او تقاضاى يك جرعه آب مى كند; امّا يكى از نگهبانان مى گويد: "اى مسلم! تو ديگر آب نمى نوشى تا به جهنم بروى".
بدن مسلم زخم هاى زيادى دارد; امّا اين زخمِ زبان ها بيش از همه درد آور است.
سرانجام لب هاى تشنه مسلم، دل يكى را به رحم مى آورد.
او به غلام خود دستور مى دهد تا ظرف آبى را از خانه براى مسلم بياورد.
مسلم ظرف آب را به دست مى گيرد و مى خواهد آن را بنوشد; امّا تمام ظرف از خون لبش رنگين مى شود.
سه بار ظرف آب را عوض مى كنند; امّا هر بار خون تازه از لب و دندان مسلم جارى مى شود.
اكنون، مسلم مى فهمد كه تقدير خدا بر اين است كه او تشنه باشد.
آرى آن روز مسلم از اين راز خبر نداشت كه همه ياران امام حسين(ع) با لب تشنه شهيد خواهند شد.
🪴 ۹_ مسلم وصیت میکند
فكر مى كنى وصيّت مسلم چيست؟
من در شهر كوفه هفتصد درهم قرض دارم، دلم مى خواهد اين لباس جنگى مرا بفروشى و قرض مرا بدهى، همچنين بعد از كشته شدنم، بدن مرا به خاك بسپارى و شخصى را هم به سوى امام حسين(ع)بفرستى كه او را از آمدن به كوفه منصرف كند.
🪴 ۱۰ _ پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به عقيل (پدر مسلم) چه فرمود؟
🌿روزى فرا مى رسد كه فرزند تو در راه عشق به حسين(ع) شهيد مى شود و اهل ايمان بر شهادتش اشك مى ريزند و فرشتگان بر او صلوات مى فرستند".
آنگاه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) شروع به گريه كردن نمود.
گريه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) آن قدر شديد بود كه اشكِ چشمهايش بر سينه اش مى ريخت!
#ایران_قوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
دوستان عزیز سلام🌹
تا جمعه برای ما دلنوشته به مناسبت میلاد بزرگ بانوی اسلام و روز مادر به آیدی زیر اسال کنید تا در مسابقه ی ویژه میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها شرکت داده شوید⤵️⤵️
لطفا نام و نام خانوادگی و شهرتون رو هم برامون ارسال کنید🌹🌹
@Yare_mahdii313
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۳_۰۱_۱۰_۱۸_۱۰_۵۸_۲۴۱.mp3
5.35M
#سرود_زیبا 🌿🌸
💐مستم ولی دلم ارومه...
حاج محمود کریمی
#میلادحضرتزهرا(س)
🌿✨
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍ امیرالمؤمنین عليه السلام: كسى كه فريبكارى دنيا را بشناسد، فريب رؤياهاى پوچ آن را نمى خورد
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍پيامبر اکرم صلى الله عليه و آله: كسى كه با معصيت خدا به دنبال كارى باشد، از مطلوب خود دورتر و به آنچه از آن مى ترسيده است نزديكتر گردد
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
☘هرگونه تأخیر غیر مجاز است
شیطان انسان را می ترساند تا از آن دوری کند در حالیکه آنچه حقیقتأ ترس دارد گناهان ماست
💠نفس های انسان گام های او به سوی اجلش است.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
diffrent-singer-asheqane-baray-eshqam-torki5.mp3
7.03M
✔️افشین آذری ❤️خبرین یوخدور
🙃این آهنگ رو تقدیم میکنم به #همسر عزیزم
که الان آنلاینه😅😜
تو یِجایی تو قَـ♥️ـلبَم داریـ
کِه هیچکَس نمی تونِه داشته باشِه
پیشاپیش روزت مبارک همسرم😁❤️
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_5915525161917876429.mp3
9.79M
✔️حجت اشرف زاده 📊 باران ببارد
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های جالب این هموطن و در حاشیه تجمع اعتراضی اخیر در مقابل سفارت فرانسه
@hedye110
شب پردﻩ را پَس می زند
و تمام ِﺩاشته های
فراموﺵ شده را
عیاﻥ می ڪند:
خدا، احساس، وجدان …!
الهی
رحمی ڪﻥ
تا با احساﺱ ِآرامش
و وجدانے راحت بخوابیم …!
شب برفی تون بخیر
🌙🌟⭐️💫✋⭐️💫
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
روزگارتان از رحمت
«الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز
سفرهٔ تان از نعمت
«رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار
روزتون پراز لطف وعنایت خداوند
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
#سلام_امام_زمانم
تک تک ثانیه هایی که تو را کم دارد
ساعتم درد، دلم درد، جهانم درد است
😔💔
کجایی مولای من
#ظهور_تنها_راه_نجات_است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدنودسوم
با صدای ریش سفید که داشت در گوش راست سودا اذان میگفت سرچرخوندم،بعد از اتمامش بچه رو برگردوند و سه بار در گوش دیگرش اقامه خوند و بلند گفت نام تو زین پس سودا است،بوسه ای روی سرش نشوند و دست برد توی جیبش و سکه ای بیرون آورد و درون قنداقش گذاشت:
- مبارک باشه ان شاالله!
اینو گفت و بچه رو به سمت نفر سمت راستش گرفت و همینطور سودا رو دور مجلس چرخوندن و هر کس سکه ای درون قنداقش گذاشت و بوسه ای به روی پیشونی اش نشوند و در آخر دوباره به مادرش سپردنش!
از فکر اینکه این مراسم رو برای بچه من هم اجرا میکنن لبخند روی لبم نقش بست همه صلواتی فرستادن و اینبار اورهان دخترش رو به سمت ریش سفید برد و اسمی که براش انتخاب کرده بود رو به زبون آورد:
-لیلا! و ریش سفید تموم مراحل رو دوباره اجرا کرد و تموم حاضرین یکی یکی لیلا رو بوسیدن و سکه هایی که براش آورده بودن تقدیم کردن و بچه رو دوباره به دست مادرش سپردن!
نمیدونم چرا ولی از اینکه اورهان اسم آیلا رو برای دختر سهیلا انتخاب نکرده بود خوشحال بودم!
دیگه مجلس رو به پایان بود و با بلند شدن ریش سفید بقیه اهل مجلس هم خواستن از جا بلند شن که اورهان با جدیت گفت:-صبر کنین!
همه مات و مبهوط بهش زل زده بودیم و با قدم گذاشتنش به سمت در تنم از فکری که توی ذهنم میچرخید به لرزه افتاد...
همه مات و مبهوت بهش زل زده بودیم که با قدم گذاشتنش به سمت در تنم از فکری که توی ذهنم میچرخید به لرزه افتاد!
نگاهی به خان که دقیقا حال و روزش مشابه من بود انداختم وحشت زده اورهان رو با نگاهش دنبال میکرد که با ورود خدمتکاری که تقریبا هم رنگ گچ شده بود و بچه ای که به دست گرفته بود،دست روی سینه گذاشت،هر لحظه احتمال میدادم پس بیفته چون چهره اش دقیقا مثل عمو شده بود!
اورهان بی توجه به پچ پچایی بقیه به سمت خدمتکار قدم برداشت و بچه رو از بغلش گرفت و به سمت ریش سفید برد:-دختر دوممه اسمش رو میذارم آینا لطفا مراسم رو براش اجرا کن!
آینا،به معنی آینه؟حتما اورهان از گذاشتن این اسم هدفی داشت!
نگاهم از صورت جمع شده از نفرت سهیلا زل زدم که با داشت تموم حرصش رو با جمع کردن لباسش توی مشتش خالی میکرد سر خورد روی چهره درهم ریش سفید و حرفایی که توی دالان شنیده بودم توی گوشم زنگ خورد!
-مردم ده ساکت نمیشینن تا همچین موجودی توی دهشون زندگی کنه....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدنودچهارم
بی بی که هیچوقت بلند کردن صدا رو توی جمع مردا جایز نمیدید عصاشو به طرف اورهان گرفت و قبل از اینکه اورهان بچه رو تحویل ریش سفید بده گفت:-ببرش بیرون پسر این مراسم مقدسه من قبلا برای این بچه اسم مشخص کردم اسمش ظلماته درست شبیه بختش!
اورهان نفسی بیرون داد و با اخمای گره کرده گفت:-بی بی احترامت واجب اما من برای نامگذاری دخترم از کسی نظر نخواستم اسمی که براش انتخاب کردم کاملا برازندشه،اون مثل آینه ای پاکه هر کسی فقط ذات واقعی خودش رو درون چهره اش میبینه!
با این حرف بی بی با اخمای در هم رو ازش گرفت تموم تنم کرخت شده بود میدونستم این رفتار اورهان عاقبت کار دستش میده اما اون بچه بیچاره هم که گناهی نکرده بود!
ریش سفید با دیدن چهره بچه عصبی اون رو بغل آقا مظفر داد و با اخمایی در هم رو به خان گفت:-این چه بی احترامیه؟
اورهان انگشت اشاره اش رو به سمتش گرفت و گفت:-بی احترامی کاریه که تو با این سنت داری انجام میدی،این دختر منه،مراسم رو براش اجرا میکنی وگرنه تموم اختیاراتت توی ده رو ازت سلب میکنم!
همونطور که ریش سفید مستاصل به بقیه بزرگای ده که از ترس سر جاشون میخکوب شده بودن نگاه میکرد آقا مظفر نگاهی به بچه توی بغلش و خان که هیچ حرفی برای گفتن نداشت و انگار همه چیز رو به دست تقدیر سپرده بود انداخت و با عصبانیت از جا بلند شد:-این چه بازیه که برای بردن آبروی من راه انداختی،اورهان خان؟
نمیتونی این حیوون رو که معلوم نیست از کودوم بی بند و باری به دنیا آوردیش ببندی به ناف دختر من،من...
باورم نمیشد آقا مظفر از دوقلو بودن بچه ها خبر نداشته باشه،یعنی اینقدر شرمشون اومده بود که حتی به اونم نگفته بودن؟
با صدای داد اورهان چهره آقا مظفر به یکباره کبود شد:
- بهتره به جای اینکه خودت رو بیشتر از این کوچیک کنی از زن و دخترت بپرسی که دارم راستش رو میگم یا نه!
کمی مکث کرد و نگاهی به چشمای متعجب آقا مظفر که حالا روی سهیلا دوخته شده بود انداخت و ادامه داد:
-هر چند نیاز به توضیح نمیبینم همینکه اجازه دادم بشینی اینجا و تو مراسم دخترام شرکت کنی خداتو شکر کن شاید تو فراموش کار باشی اما من هنوز یادم نرفته که با چه دغل و دروغ هایی خواستی زندگیمو از هم بپاشی و هر جور شده با هزار خفت و خاری دخترت رو عروس من کنی!
اما من مثل تو نیستم این نوزادی که میبینی دختر منه،هیچکس حق بی احترامی بهش رو نداره حتی تو،یکبار گفتم دوباره تکرار میکنم دخترم مثل آینه هست و هر کس سیرت واقعی خودش رو توی صورتش میبینه پس برام عجیب نیست که تو چرا حیوون صداش میکنی چون بهتر از هر کسی میدونم چه مار خوش خط و خالی هستی!
در ضمن اگه بقیه بهت احترام میذارن به خاطر اینه که دهنم رو بسته نگه داشتم !
آقا مظفر با عصبانیت سر به زیر انداخت و با مشتای گره کرده زیر چشمی نگاهی گردوند بین جمعیتی که بهش زل زده بودن!
حرفی برای گفتن نداشت خودش هم میدونست حق با اورهانه اما بیشتر از این جایز ندید بایسته تا ازش حرف بشنوه و با اشاره چشم به زنش فهموند که از جا بلند شه و خودش از کنار اورهان رد شد و رو به روی سهیلا که حالا از خشم و غم قرمز شده بود ایستاد و چشم غره ای بهش رفت و گفت:-تا وقتی مادر این حیوون باشی دختر من نیستی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼بهمراه بخشی از آوایی شاد و زیبا و محلی👌😍.
🍃🏔🏕☀️شهرستاندیلمان در تابستون از خنک ترین شهرای گیلان و در زمستون ؛ سردترینش هستش 👌😍.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠