majid_akhshabi_zendegi_salam 128.mp3
2.01M
🎧❣🎼☀️آوای شاد وبسیار زیبای : زندگی سلاااام...
🍃🌲🎤مجید اخشابی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
انسانم‼️ نه وسیله سرگرمی ❌❗️
#حجاب
#چادرانه
#پروفایل
♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ🍃
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
نذر جشن نیمه شعبان نذر امام زمان عج❤️
ان شالله میخواهیم جشن نیمه شعبان رو با حضور مددجویان سه شنبه بگیریم و ان شالله چهارشنبه هم نائب الزیاره شما در روز نیمه شعبان مسجد مقدس جمکران همه تون رو دعا کنیم
قریب ۳۱۳ نفر را دعوت به جشن کردیم اگه بتونید برای اطعام نذر کنید بتونیم ناهار و پذیرایی به عشق مهدی فاطمه بهشون بدیم خیلی خوب خواهد شد و دعای امام عصر عج ❤️ بدرقه شما و ثواب امواتتون و شهداتون❤️✌️
ان شالله دل این نیازمندان شاد کنیم ❤️❤️
میدونید نذر امام عصر چقدر قشنگه و اثرش رو در زندگی خواهید دید❤️❤️✌️
مرکز نیکوکاری سردار دلها❤️تهران
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
بنام مرکز نیکوکاری سردار دلها تهران
شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری ب دیگران معرفی نمایید.
شماره تماس مرکز نیکوکاری :
۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ
۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک تلگرام
خانم منصوری ۰۹۱۶۵۵۶۹۷۹۲
به دیگران و گروه ها اطلاع دهید گره از کار باز کنیم✌️✌️✌️
May 11
دو3ت دارم عشقم...
یه جور دوست داشتن هایی هست که هیچوقت پاک نمیشه از دل آدم ...
حتی با اشتباه ...
حتی با مرور زمان ...
حتی با هرچیز دیگه ...
این دوست داشتنا شاید فقط یه جور از دل آدما پاک شه ...
اونم مردن هست ...
همیشه
همه جا
همه ی لحظه ها
دوست داشتنت تو قلبم حک شده و هست عشقم
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
عکس نوشته ایتا ===👇===
@aksneveshteheitaa
===🌷===
آن قدر از مرگ می ترسیم که همیشه سعی می کنیم از تقصیرات اموات بگذریم، انگار پیشاپیش می خواهیم وقتی نوبت خودمان شد از تقصیرات ما هم بگذرند.
عکس نوشته ایتا ===👇===
@aksneveshteheitaa
===🌷===
اگر کسی برای ما بسیار ارزشمند باشد ، باید این راز را از او پنهان کنیم ! ««چنان که گویی جنایتی را پنهان می کنیم !»» این واقعیت خوشایند نیست ... اما ... حقیقت دارد ! آدم ها ... طاقت مهربانی بسیار را ندارند ...!!
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
عکس نوشته ایتا ===👇===
@aksneveshteheitaa
===🌷===
💠💠💠💠💠
🌹اميرالمومنين علی (ع)🌹
(ارزش) جوانى را
جز پيران نمى شناسند؛
(ارزش) آرامش را
جز گرفتاران نمى شناسند؛
(ارزش) سلامت را
جز بيماران نمى شناسند،
(ارزش) زندگى را
جز مُردگان نمى دانند.
🍃🌸🍃🌺🍃🌼
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همراه با مناجات با خدا و اهل بیت علیهم السلام ۴۲
فرازهایی از مناجات شعبانیه با صدای 🎙کربلایی محمدحسین پویانفر
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
✨شب و سکوت و آرامش
🌷مکمل هم هستند
✨اما در سکوت میتوان
🌷گوش دل داشت
✨و صدای خدا را شنید
🌷که میگوید
✨شب را برای تو آفریدم
🌷آرام بخواب
✨من مراقبت هستم
🌟شبتون پراز آرامش🌟
╭┅── ─ ┅╮
✨🌙💫🌟🌟
╰┅── ─ ┅╯
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا،
کمک کن دیرتر برنجم،
زودتر ببخشم،
کمتر قضاوت کنم
و بیشتر فرصت دهم ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
بخوان دعای فرج را که یار برگردد
بخوان دعای فرج را
که شب سحر گردد
بخوان دعای فرج را
اگر که می خواهی
حدیث غیبت یار تو مختصر گردد
بخوان دعای فرج را و از خدا بطلب
وجود نازکش ایمن ز هر خطر گردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهشتادیکم🌺
با این حرف عمه دوباره پوزخندی زد و با غرور خاصی گفت:-راستش میخواستم همین امروز فردا برای فرهانم آستین بالا بزنمو دختر یکی از تاجرای خوشنام ده رو براش خواستگاری کنم،گمون نمیکردم نظر خان داداشم عوض بشه،دفعه پیش که اومدیم روی تصمیمش مصمم بود اما انگار خیلی اتفاقا افتاده که ما ازش بی خبریم،به هر حال وقتی خان داداشم آدم فرستاد،نخواستم روشو زمین بندازم قرارمون با اونا رو بهم زدم،آخه فرهان خودش به این وصلت اصرار داره و از قدیم میگن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد!
با گفتن این حرفا لحظه به لحظه فک آقام از عصبانیت منقبض تر میشد و لیلا حرصی افتاده بود به جون انگشتای دستش،حال آنامم دستی کمی ازش نداشت،انگار داشت به خاطر لیلا به خودش فشار میاورد که رفتار بدی از خودش نشون نده...
آقام که پره های بینیش از عصبانیت گشاد شده بود دستی تو موهاش فرو برد و سری به نشونه مثبت تکون داد و فرهان با لب های خندون با اشاره عمه از جا بلند شد...
بیخیال به کت و شلوارش نگاه میکردم که با حرفی که عمه زد قلبم از تپیدن ایستاد:-لیلا جان تو چرا بلند شدی،نکنه تو میخوای به جای آبجیت حرف بزنی،انقدر ها هم سنش کم نیست،از پس خودش بر میاد!
نگاهی به صورت لیلا انداختم،مثل گچ روی دیوار شده بود،لب به دندون گزید و در جواب عمه سکوت کرد و به جای اون آقام گفت:-منظورت چیه فرحناز؟این حرفا چیه میزنی؟شوخیت گرفته؟
-وا خان داداش من که چیز بدی نگفتم،فقط گفتم اجازه بده خود بچه ها تنها صحبت کنن،پسر من که غریبه نیست دیگه چه احتیاجی به حضور لیلا هست!
بی بی اخماشو در هم کرد و گفت:-فرحناز مگه تو لیلا رو برای پسرت نخواستی؟
با این حرف بی بی عمه اخمی کرد و گفت:-وا بی بی این چه حرفیه میزنی،لیلا چند سالی از فرهان بزرگتره،درضمن فرهان خودش آیلا رو پسند کرده،از همون اولم برای آیلا پا پیش گذاشتیم!
آقام نفس عمیقی کشید و عصبی از جا بلند شد،رباب خانوم و ماهرخ وقتی وضعیت رو آشفته دیدن قبل از اینکه خشم آقام دامنشون رو بگیره از جا بلند شدن و با اجازه ای گفتن و از مهمونخونه بیرون رفتن!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهشتاددوم🌺
با رفتنشون بی بی دست آقام رو گرفت و کشید و گفت:-بشین پسر این حرفا بحث و جدل نداره،بهتره با زبون مشکلتون رو حل کنین اینجوری دشمن شادمون نکنید! و رو به عمه گفت:-خودت میدونی فرحناز تا دختر بزرگتر توی خونه هست نمیشه کوچیکه رو شوهر بدیم،خوبیت نداره!
عمه که کمی از واکنش آقام ترسیده بود پشت چشمی نازک کرد و گفت:-خیلی خب خان داداش این که دعوا نداره ما آیلا رو نشون میکنیم هر موقع لیلا عروس شد دوباره خواستگاریش میکنیم و عروسمون رو با خودمون میبریم!
با این حرف نگاهم توی چشمای فرهان گره خورد،از لبخند معنا دار روی لبش چندشم شد،نگاهمو ازش گرفتمو زل زدم به لیلا که سربه زیر سرجاش نشسته بود،نمیدونستم چه حالیه حتی نمیتونستم خودمو به جاش بذارم،با بغض بهش خیره بودم که آرات از جا بلند شد و نفس عمیقی کشید و رو به آقام گفت:-عمو جان من بیرون منتظر میمونم اگه امری داشتین صدام کنین!
اینو گفت و بدون اینکه منتظر جواب بمونه از مهمونخونه بیرون رفت!
بغض بدی گلومو گرفته بود،بی بی آقامو راضی کرد تا سرجاش بنشینه،تموم حواسم پیش آرات بود،اون که تا چند دقیقه پیش خونسرد بود چطور یکدفعه ای اینقدر عصبی شد،یعنی اونم به من علاقه داره؟از فکری که توی سرم میچرخید پوزخند گوشه لبم نشست،هیچوقت همچین چیزی ممکن نبود،آرات حتی از من خوشش هم نمیومد!
از نگاه های خیره فرهان معذب بودم و روی نگاه کردن به چهره لیلا رو نداشتم انگار که خودمو مقصر میدیدم،صدای نفس های سنگینش به گوشم میخورد و کاری از دستمبرنمیومد فقط دلم میخواست که هر چه زودتر این مجلس مسخره تموم بشه،تا به آقاجون بگم که علاقه ای به فرهان ندارمو و راضی به این ازدواج نیستم! با صدای رعنا از فکر بیرون اومدم،فقط همین یکی کمبود:-ببخشید خان ننه حوری منو فرستادن پی لیلا خاتون گفتن کار مهمی باهاشون دارن!
لیلا با رنگی پریده از آقام کسب اجازه کرد و از مهمونخونه بیرون زد...
احساس تنگی نفس میکردم،دلم میخواست منم پشت سرش برم اما ممکن نبود!
چند دقیقه ای گذشت و از حرفای آقام و بی بی و عمه فقط تا این حد فهمیده بودم که بعد از عروسی لیلا اگه همه راضی بودن منو فرهان رو به عقد هم در میارن،خبر نداشتم قراره بعد از این مجلس چه آشوبی به پا کنم!
با صدای بی بی سرچرخوندم:-دختر بلند شو برو به حوری و عصمت بگو وسایل سفره رو مهیا کنن!
با این حرف مثل اینکه حکم آزادیمو صادر کرده باشن دو پا قرض گرفتمو از مهمونخونه بیرون زدم و مستقیم سمت اتاقمون قدم برداشتمو با احتیاط داخل شدم،خبری از لیلا نبود آهی کشیدمو راه افتادم سمت مطبخ،سرکی کشیدمو بیحال لب زدم:-ننه،بی بی گفت سفره رو حاضر کنین!
-اوووف اون عروسش مثل بیگمنشسته بالای مجلس اون وقت من باید کلفتی کنم کمک دستی همندارم...
بی توجه به حرفش لب زدم:-لیلا رو کجا فرستادی ننه؟توی اتاق نبود!
-چمیدونم دختر من با لیلا چیکار دارم،اگه کمک نمیکنی،بار اضافی همنشو برو بیرون بذار کارمو بکنم!
با این حرف چشمام از تعجب گشاد شد و با فکر اینکه رعنا برای لیلا نقشه ای کشیده باشه دویدم سمت اتاقش و ضربه ای محکم به در کوبیدم و با بیرون اومدنش گیسش رو گرفتمو هر چقدر زور داشتم کشیدم و حرصی در گوشش لب زدم:-دختره دروغگو آبجیمو رو کجا فرستادی؟هان؟زود باش بگو وگرنه همین الان میرم پیش آقامو همه چیز رو بهش میگم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زيباست صبح،
وقتی روی لبهايمان
ذكر مهربانی به شكوفه مینشيند
❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود
🏳خدايا...
روزمان را سرشار از آرامش
عشق و محبت کن🌸
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
شاید که به پیکر جهان جان آمد
شاید که شب غصه به پایان آمد
آمـاده پــــی ظهـــور او باید شد
شاید که همین نیمۀ شعبــان آمد
#سیدمجتبی_شجاع
#ولادت_امام_مهدی_عج_پیشاپیش_مبارک
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهشتادسوم🌺
-آخ ولم کن دیوونه من با خواهرت چیکار دارم،آرات گفت صداش کنم الانم با هم تو حیاط پشتی ان...
شوک زده موهاشو رها کردمو به صورتش زل زدم و ناباور پرسیدم:-چی گفتی؟
-گفتم که آبجیت با پسر عموت توی حیاط پشتی ان اون ازم خواست از مهمونخونه بیرون بکشمش،حالا اگه خیلی دوست داری میتونی به آقات بگی،ببینی کی ضرر میکنه!
با این حرف انگار سطل آب یخی روی سرم خالی شد،نفس عمیقی کشیدمو رهاش کردم:-خیلی خب برو تو اتاقت تا تموم موهاتو نکندم!
اینو گفتمو با قدم هایی لرزون راه افتادم سمت حیاط پشتی...
هنوز بهش نرسیده بودم که با دیدن آرات و لیلا کنار هم خشکم زد،لیلا کنار باغچه نشسته بود و آرات جلوی پاهاش زانو زده بود،انگار سعی داشت آرومش کنه!
تازه داشتم میفهمیدم آرات چرا عصبی شده بود،حتما به خاطر خورد شدن غرور لیلا بود،منو بگو گمون میکردم دوستم داره،قطره اشکی که توی چشمام نشسته بود رو با انگشت گرفتمو برگشتم سمت مطبخ و خودم رو با کمک کردن به ننه حوری مشغول کردم،توی اون لحظه علاوه بر فرهان از آرات و حتی لیلا هم بدم اومده بود:-چی شد آخر؟
گیج و گنگ به ننه که این سوال رو پرسیده بود نگاه کردم:-میگم اون عمه مارمولک حرف اضافی نزد؟ لیلا رو میخواد؟
ظرفارو گذاشتم روی میز و تا خواستم چیزی بگم صدای آرات توی گوشم پیچید:-ننه یه لیوان آب...
با دیدنم بقیه جملشو خورد،اخماشو در هم کرد و خودش لیوانی آب برداشت و از مطبخ بیرون رفت!
خشم همه وجودمو گرفته بود،نکنه اینم فکر میکرد تقصیره منه که عمه به جای لیلا منو انتخاب کرده؟پسره بیشعور!
عصبی ظرفارو همونجا رها کردمو برگشتم سمت مهمونخونه و با بغض کنار آنام نشستم،اونقدر عصبی بودم که دیگه فرقی به حالم نمیکرد آقام برای آینده ام چه تصمیمی میگیره،حداقل فرهان بهم علاقه داشت،آرات چی؟!
اون روز تا نزدیکای غروب عمه توی عمارت موند و برای آخر هفته مارو به عمارتشون دعوت کرد اما آقام قبول نکرد و گفت ان شاالله بعد از عروسی لیلا!
عزمش رو جزم کرده بود هر طور شده شوهرش بده!
از حرفا و شوخیای فرهان کنارم اصلا خوشم نمیومد اما به خاطر اینکه آرات فکر و خیال برش نداره که دوسش دارم مجبور بودم تحملش کنم!
تا موقع رفتن عمه حتی یه کلمه هم با لیلا هم کلام نشدم،اما حالش دیگه اونقدرام بد به نظر نمیرسید،انگار آرات تونسته بود به قدر لازم آرومش کنه،یعنی همیشه کارش همین بود،مراقب لیلا بودن!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻