eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح بخیر 🌺🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خــدا میتوان بهترین روز را براے خـود رقم زد پس با تمام وجـود بگیم خـدایا بہ امید تو نه بہ امید خلق تو @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
⭕️ خود را آماده کنید ... ✅ امام صادق علیه‌السلام: 🔸 «هريك از شما خودش را براى خروج قائم (عجل الله تعالی فرجه) آماده كند ولو با تهيّه كردن يك تير، كه اگر خداوند اين آمادگى را در نيّت شما ببيند، اميدوار هستم كه خداوند در اجلتان مهلت دهد تا ظهور او را درك كرده از اعوان و انصار آن بزرگوار باشيد» 📜 «ليعدّ أحدكم لخروج القائم (علیه السلام) ولو سهما. فإن علم اللّه ذلك من نيّته رجوت لأن ينسأ في عمره حتّى يدركه و يكون من أعوانه و أنصاره». ⬅️ روزگار رهایی جلد ۱، صفحه ۴۳۲ بحار الانوار جلد ۵۲ صفحه ۳۶۶ و غيبت نعمانى صفحه ۱۷۳. 🏷 عج ‌‌@emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 گفت : پس اخمت رو باز کن , الان میان اینجا تو رو با این وضعیت نبینن ... تو رو خدا دیگه ناراحت نباش ... اصلا به نظر من که خیلی هم خوب شد حالا با خیال راحت درس بخون .. می خوای بذارمت موسیقی یاد بگیری ؟ اون چی بود دوست داشتی ؟ ... آهان ویولن ... می برمت پیش بهترین معلم موسیقی ... اینطوری کاری رو که دوست داری انجام می دی ... گفتم : خاله , ضربه ی بدی انیس خانم به من زد ... باور کن از دنیا مایوس شدم ... اگرهمه توی این دنیا کار و تلاش آدم رو این طوری قدر بدونن دیگه دلم نمی خواد هیچ کاری بکنم ... گفت : پاشو بابا , به حرف انیس که تو نباید از زندگی نا امید بشی ... دست به دست هم می دیم و کاری می کنیم خودش بیاد ازت معذرت بخواد , بهت قول می دم ... منو که می شناسی , وقتی میگم کاری رو می کنم حتما می کنم ... پاشو امشب بچه ها میان اینجا , یکم برامون دف بزن حالمون جا بیاد ... گفتم : دف , پرورشگاهه ... با خودم نیاوردم ... منظر اومد و گفت : خانم , تلفن کارِتون داره ... زود باشین خانم , انیس الدوله است ... از جام پریدم و دنبال خاله رفتم ... خاله گوشی رو برداشت و گفت : سلام انیس جون ... آره , اومده ... آره به خدا , منم همینو گفتم بهش ... زیادی خودشو درگیر کرده بود ... اصلا لیلا نمی خواد دیگه کار کنه ... تو درست میگی ... می دونم ... آره بابا , لیلا به درد این کار نمی خورد ... حیف بود ... می خواد بره کلاس موسیقی ... خودت که می دونی الان عزاداره , یکم که گذشت می برمش پیش یک استاد که کاری رو که دوست داره انجام بده ... به پول هم که احتیاج نداره ... حقوقش ؟  باشه , خودم میام می گیرم ... نه بابا , چه حرفیه ... بهترم شد ... همون زبیده به درد اونجا می خوره ... خودت می دونی ... نه بابا , چرا ناراحت بشم ؟ من که خوشحالم هستم ... وقتی گوشی رو گذاشت و گفت : پس اینطور انیس خانم , تو می خواستی لیلا رو بیرون کنی ... حالا می بینیم ... تو منو نشناختی ... دنیا برای من تموم شد ... نور امیدی که برای برگشتن به اونجا رو داشتم , از دست دادم ... من دلم پیش اون بچه ها بود ... حالا تازه اشکم سرازیر شد و دویدم تو اتاقم و تا می تونستم گریه کردم ... احساس کردم خاله تا پشت در اومده ولی نیومد تو اتاق ... گذاشت دلمو خالی کنم ... بعد منظر اومد با یک مجمع بزرگ و یک سفره ی کوچیک ... و تو اتاق من پهن کرد ... خاله اومد و گفت : حالا با خیال راحت با هم ناهار می خوریم و بعد از ظهر هم بچه ها میان دور هم هستیم ... مبادا دیگه گریه ی تو رو ببینم , من از آدم بی عرضه و زِر زِرو بدم میاد ... تو باید یک زن قوی و خنده رو باشی ... ای بابا داشتی اونجا از بین می رفتی , این که نشد زندگی ... اصلا اگر بهت التماس هم بکنن من اجازه نمی دم برگردی ... تو رو که از سر راه نیاوردیم ... پرسیدم : خاله فکر می کنی آقا هاشم اگر بفهمه چیکار می کنه ؟ ... گفت : وا ؟ می خواد چیکار کنه ؟ اون رو حرف انیس نمی تونه حرف بزنه , یعنی جرات نمی کنه ... گفتم : چند وقته پیداش نیست , نمی دونی کجاست ؟  🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 گفت : به ما چه ؟ نه راستی , به ما چه کجاست ؟ هر جهنمی می خواد بره , بره .. اون شب تمام بچه های خاله با همسراشون و بچه هاشون اومده بودن اونجا و شلوغ شده بود ... ملیزمان خوشحال بود و همه بهش می رسیدن ... منم ظاهرا سرم گرم شده بودم و به منظر کمک می کردم ... ولی خدا می دونه که چقدر دلم برای بچه ها شور می زد ... چون خاله جلوی همه گفت که من امشب اومدم خونه که اونا رو ببینم , متوجه شدم نمی خواد کسی از ماجرا سر در بیاره ... منم حتی به ملیزمان وقتی بعد از شام همه رفتن و تنها شدیم هم حرفی نزدم ... اون از مادر شوهرش می گفت و از بداخلاقی هوشنگ حرف می زد و اینکه بعد از شنیدن حاملگی اون خوش اخلاق شده بود و من فقط گوش می کردم و حواسم به بچه های پرورشگاه بود ... که صدای زنگ تلفن بلند شد ... خاله خودش گوشی رو برداشت ... فورا تغییر حالت داد و گفت : یواش , درست حرف بزن ببینم چی شده ؟ ... ای بابا , خوب ساکتشون کن ... یعنی چی ؟ لیلا برای چی بیاد ؟ اون دیگه اونجا کار نمی کنه ... به انیس الدوله زنگ بزن ... خوب , چی گفت ؟ ... برای چی گفته به من زنگ بزنی ؟ ما چیکار می تونیم بکنیم ؟ خودت آرومشون کن ... دارم بهت می گم لیلا دیگه اونجا کار نمی کنه , خودت یک کاریش بکن ... آمنه ؟ همون که به لیلا میگه مامان ؟ برو باهاش حرف بزن ... ای بابا , زبیده جون این وقت شب هنوز نتونستی بچه ها رو بخوابونی ؟ ... گفتم : خاله , تو رو خدا گوشی رو بده به من ... لطفا ... چی شده زبیده خانم ؟  گفت : لیلا جون به دادم برس , بچه ها همه با هم گریه می کنن و نمی خوابن ... آمنه داره خودشو می کشه ... صداشو می شنوی ؟  داره با صدای بلند جیغ می زنه ... تو رو می خواد ... چیکار کنم ؟  پرسیدم : انیس الدوله چی میگه ؟ گفت : زنگ زدم تو مهمونی بود , گفت از تو بخوام امشب رو بیای پیش بچه ها تا فردا یک فکری بکنیم ... گفتم : آمنه و سودابه رو بیار من باهاشون حرف بزنم ... تقصیر منه , از اونجا بدون خداحافظی اومدم بیرون ...  اصلا ولش کن , من خودم الان میام ... گوشی رو گذاشتم ... خاله فورا گفت : یعنی چی الان میام ؟ حق نداری پاتو از این در بذاری بیرون ... همین که زبیده بهشون بگه تو می ری , آروم می شن و می خوابن ... بذار انیس قدر تو رو بفهمه ... گفتم : خاله برای من هیچ کس و هیچ حرفی مهم نیست , فقط نمی خوام بچه ها اذیت بشن ... تو رو خدا جلومو نگیر ... گفت : لیلا گوش کن ... منو ببین , نمی شه بری ... همین که گفتم ,تمام ... برو بگیر بخواب ... خاله راست می گفت , خودمم دلم نمی خواست دیگه پا توی اون پرورشگاه بذارم ... ولی از اینکه بچه ها مخصوصا آمنه گریه می کرد , دلم آروم نبود ... بی قرار شدم و نشستم برای ملیزمان حرف زدم و گریه کردم ... فکر می کنم برای اینکه منو آروم کنه و ذهنم رو به طرف دیگه ای ببره , یک مرتبه گفت : می دونی دیروز با هرمز حرف زدیم ؟ حالش خوب بود ... حال تو رو هم پرسید ... گفتم : می دونه علی فوت کرده ؟ گفت : آره , قبلا بهش گفته بودیم ... به مادر گفته بود بهت تسلیت بگه , نگفت ؟ ... رفتم تو فکر ... آروم گفتم : خاله در موردش با من حرف نمی زنه ... گفت : اون وقت ها هرمز به تو خیلی علاقه داشت ... می گفت لیلا هنوز بچه است , نباید شوهر کنه ... نه با من نه با کس دیگه ای ... چرا عجله می کنین ؟ ... ولی خوب اونطوری شد و تو رو دادن به علی ... اونم رفت ... گفتم : اون وقت ها چیزی در مورد من نمی گفت ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
امشب خدا به کوثـر خود داد کـوثـری در بر گرفته فـاطـمه زهـرای دیگری یا این که در لبـاس زن آمد پـیـمـبـری یا اینکه حق به حیدر خود داد حیدری...!!                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
پرستاری تو یک مفهوم نابی روز پرستار بر سپید پوشان دل پاک مبارک این حرفه پرستارى، ترکیب عجیبى است از یک سو، ترکیبى است از رحمت و عطوفت و مهربانى و مراقبت و از سوى دیگر، دانش و معرفت و تجربه و مهارت است روزتان مبارک پرستاران مهربان eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 ○●○●○
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
حضرت مهدی (عج) فرمودند: بـه شـیـعـیـان مـن بـگـویـیـد خـدا را بـه حـق عـمـه ام زیـنـب سـلام الله عـلـیـهــا، قـسـم دهـنـد تــا خـداونـد در فــرج مـن تـعـجـیـل نـمـایـد.... " اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها " @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 گفت : نه ... هرمز رو که می شناختی , زیاد حرف نمی زد ... یک مرتبه کاراشو کرد و تا چشم بر هم زدیم , رفت ... - تو چی ؟ بهش علاقه داشتی ؟  گفتم : تو که می دونی من بچه بودم , از این حرفا چی حالیم می شد ؟ ... اولش علی رو دوست نداشتم و به فکر هرمز بودم ... ولی بعدا خیلی دوستش داشتم ... فکر کن هر شعری که من شروع می کردم , اون بلد بود و با من می خوند ... هر وقت ناراحت می شدم ,قر می داد و می رقصید و برام می خوند تا سر حال بشم ... میونه ش با خاله و خانجانم خیلی خوب بود ... بیشتر شعرهای سیاه بازی رو دوست داشت ... مثل من بود , همه رو زود حفظ می شد ... آخرین باری که خوند , وقتی بود که عزیز خانم تهدیدم کرده بود که براش زن می گیره ... اونم برای اینکه منو از غصه در بیاره , می خوند ... منو سر لج ننداز می رم زن می گیرم  قر تو کمرم ننداز می رم زن می گیرم ... و آه بلندی از ته دلم کشیدم و گفتم : می دونی , تو مدتی که زنش بودم حتی یک بار به من توهین نکرد ... خودشو می زد و به خودش فحش می داد ولی منو مثل بچه ها تر و خشک می کرد ... وقتی آخر شب میومدیم خونه و من خسته می شدم , بغلم می کرد و تا خونه نفس نفس زنون میاورد ... منم عقلم نمی رسید بهش بگم منو بزار زمین ..... ملیزمان خنده اش گرفت و گفت : چه جالب ... چه مرد خوبی ... ولی هوشنگ خیلی بی حس و حاله , مثل یخ می مونه ... گفتم : آره , من علی رو دوست داشتم ... خیلی هم زیاد ... نمی خواستم از دستش بدم ... فکر می کنم پرورشگاه خیلی به من کمک کرد تا بتونم غم اونو تحمل کنم ... وای ملیزمان , بچه ها الان دارن گریه می کنن ... تو رو خدا با خاله حرف بزن و راضیش کن من یک سر برم و برگردم ... گفت : حالا امشب رفتی , فردا رو چیکار می کنی؟ بذار عادت کنن ... یکی دو روز بی تابی می کنن و یادشون می ره ... اون رفت و من با هزار فکر و خیال خوابم برد ... صدای اذان از مسجد محل منو بیدار کرد ... بلند شدم که نماز بخونم ... چراغ اتاق خاله هم روشن بود , فهمیدم اونم برای نماز بیدار شده ... رفتم برای گرفتن وضو که صدای زنگ تلفن بلند شد ... یک مرتبه بدنم سست شد و به تنها چیزی که فکر می کردم بچه های پرورشگاه بود و آمنه ... از اینکه بلایی سر اون اومده باشه , ترسیدم ... خاله زود خودشو به تلفن رسوند و پرسید : چی شده زبیده ؟ این وقت صبح چرا گریه می کنی ؟  - چی گفتی ؟ کجا رفته ؟ چطوری از در رفته بیرون ؟ یدی رو بفرست اون اطراف رو بگرده ,  حتما همون دور و براست ... اون صدای کیه گریه می کنه ؟ ... خوب اول اونو ساکت کن , صداتو نمی شنوم ... به انیس الدوله زنگ زدی ؟ ... باشه ... باشه ... منم الان میام ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 من تکیه دادم به دیوار و گفتم : آمنه رفته ؟ چه بلایی سرش اومده خاله ؟  گفت : نه بابا , یک دختری به اسم زهرا گذاشته رفته ... خواهرش داره گریه می کنه ... گفتم : یا امام رضا خودت کمک کن بلایی سرش نیاد ... خاله این همون دختریه که تازه آوردن ... گفت : خواهرش داره گریه می کنه و زهرا رو می خواد ... دویدم تو اتاق و زود نمازم رو خوندم و لباس پوشیدم ... خاله هم حاضر بود گفت : تو کجا ؟ نیا , من بهت خبر می دم ... الان اگر بیای بچه ها باز هوایی می شن ... دیگه چشمشون هم ترسیده , ولت نمی کنن ... گفتم : خاله چرا درکم نمی کنی ؟ طاقت ندارم ... گفت : الان کاری از دست تو بر نمیاد , انیس الدوله هر کاری لازم باشه می کنه ... تو برو بخواب , خودم بهت زنگ می زنم ... و درو زد به هم و رفت ... خاله رو می شناختم ... وقتی میگه نه , یعنی نه ... دیگه کسی نمی تونست عقیده اش رو عوض کنه ... این بود که اصرار نکردم ... رفتم تو اتاقم ولی دلم طاقت نمیارود ... همین طور راه می رفتم و مضطرب بودم ... تا  هوا روشن شد ... ولی خاله زنگ نزد ... چندین بار پرورشگاه رو گرفتم ولی کسی جواب نداد ... بازم صبر کردم تا آفتاب از پنجره تو اتاقم تابید ... حالا مطمئن بودم که تاکسی گیرم میاد ... با سرعت از خونه زدم بیرون و رفتم به طرف پرورشگاه ... نزدیک اونجا از تاکسی پیاده شدم ... از اون طرف خیابون نگاه کردم ببینم چه خبره ... از اینکه ماشین خاله و انیس الدوله هنوز دم در بود و آقا یدی و چند تا مرد تو حیاط ایستاده بودن , فهمیدم که بچه هنوز پیدا نشده داشتم فکر می کردم زهرا کجا می تونست رفته باشه ؟  حتما خونه شون رو تا حالا گشتن ... به هر حال من اونجا رو بلد نبودم ... ولی یک فکری آرومم کرد ... اون نمی تونست زیاد دور شده باشه ... چون خواهرش اونجاست حتما برمی گرده ... اصلا چرا رفته ؟  اون بچه حرف نمی زد و خیلی غمگین بود ... کاش بیشتر براش وقت می ذاشتم ... یکم خیابون های اطراف رو نگاه کردم ..و برگشتم .. نمی فهمیدم تو پرورشگاه چه خبره ولی آقا یدی و اون دو نفر مرد هنوز تو حیاط بودن ... دیگه طاقت نداشتم ... دل به دریا زدم تا برم از آقا یدی اوضاع رو سوال کنم ... برای رد شدن از خیابون نگاهی انداختم ... از اون طرف یک دختر بچه داشت به طرف پرورشگاه می رفت ... از لباسش فهمیدم که زهراست ... دیگه نفهمیدم چطور از خیابون رد بشم و خودمو به اون برسونم ... چشمش به من که افتاد , زد زیر گریه ... بغلش کردم دست به سرو روش کشیدم و بوسیدمش و گفتم : چیزی نشده عزیزم ... قربونت برم , نترس ... مهم نیست , خودتو ناراحت نکن ... آروم باش ... به من بگو کجا رفته بودی ؟  گفت : لیلا جون , رفتم بابام رو پیدا کنم ... اما زندان رو بلد نبودم ... ترسیدم , شب بود , گم شدم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
Parvaz Homay Yar Jan.mp3
1.34M
🎙 | یارجان🍁                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
هرگزم مهر تو از لوحِ دل و جان نرود هـرگـز از یـاد مـن ، آن سـروِ خـرامـان نرود‌ آن‌چنان مهرِ تو‌ام در دل‌وجان جای‌گرفت که گَـرَم سر برود، مهرِ تو از جان نرود ❤️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
Moein Z - Man Khabam Nemibare (320).mp3
13.86M
🎙 من خوابم نمیبره✨                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💖 هرصبح بہ رسم‌نوڪرے ازما تورا سلام اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام ما هرچہ خوب‌و بد، بہ‌درِخانہ‌ے توییـم از نوڪـران مُنتـظــــر آقـا تـو را ســلام @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من قدمی ‌رنجه‌کن،‌ای‌ دوست ‌به ‌مهمانی ‌من عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت غیبتت ‌سخت ‌شد،ازدست‌ِ مسلمانی‌ من فرج مولا صلواتـــــــ @delneveshte_hadis110
🌾🌾 گفتم : عزیز دلم اگر می خواستی بری پیش بابات چرا به زبیده خانم نگفتی ؟ ببینم برای چی می خواستی بابات رو ببینی ؟ بابات رو دوست داری ؟  گفت : بله , می خواستم بیاد ما رو ببره ... شما هم که رفتی , من دیگه اینجا رو دوست ندارم ... می خوام برم خونه ی خودمون ... گفتم : باشه , دستت رو بده به من ... الان همه نگرانت شدن و دارن دنبالت می گردن ... گفت : نمیام , شما برو زهره رو بیار و ما رو ببر پیش بابام ... گفتم : من نمی دونم بابات کجاست ... خواهرت خیلی گریه می کنه ... تو دلت راضی می شه اشک اونو در بیاری ؟ بیا بریم بعدا در موردش حرف می زنیم ... به زور همراهم اومد ... جلوی پرورشگاه که رسیدم , از همون دم در آقا یدی رو صدا کردم ... تا چشمش به من افتاد دوید طرفم و گفت : وای لیلا خانم شما پیداش کردین ؟ کجا بود ؟ چطوری ؟ ما همه جا رو گشتیم ... گفتم : نه , خودش اومد ... بیا دستت امانت , ببرش ... گفت : نمیاین تو ؟  گفتم : نه ... بچه رو ببر اونا از نگرانی در بیان ... زهرا نمی خواست از من جدا بشه ... با گریه رفت و من آشفته تر از قبل تو پیاده رو بی هدف راه افتادم ... دلم پیش بچه ها بود ... می خواستم ببینمشون ... ولی غرورم نذاشت این کارو بکنم .... فکرم خیلی مشغول بود ... اگر زهرا از پدرش کتک خورده و مادرش رو جلوی چشمش کشته چرا اون می خواست بره پیشش ؟  اون بچه دنبال پدرش رفته بود و می گفت دوستش داره , پس باید جریان چیز دیگه ای باشه ... تو فکر بودم مقدار زیادی از راه رو پیاده رفتم که صدای بوق ماشین منو به خودم آورد ... خاله بود ... فورا سوار شدم ... بلند خندید و گفت : واقعا که باریکلا به تو ... دختر , تو چطوری زهرا رو پیدا کردی ؟ انیس انگشت به دهن مونده بود ... خوشم اومد , خیلی جُربزه داری والله ... از شهرداری هم اومده بودن ... از تغییراتی که تو پرورشگاه شده بود متعجب شدن و پرسیدن کار کیه ؟ ... و انیس مجبور شد جلوی من بگه تو کردی ... سراغت رو گرفتن می خواستن تو رو ببینن ... حالا بگو زهرا رو از کجا پیدا کردی ؟ گفتم : من نکردم خاله , خودش برگشت ... اگر منم اونجا نبودم , میومد ... گفت : راست میگی ؟  گفتم : آره به خدا ... وایستاده بودم ببینم چی میشه , دیدم داره از دور میاد ... رفتم و آوردمش ... با دو دست زد رو فرمون ماشین و گفت : شانس داری دختر ... همه از چشم تو دیدن و فکر می کنن تو پیداش کردی ... خوب شد ... این طوری بهتر شد ... گفتم : نه بابا , از زهرا بپرسن خودش میگه ... گفت : والله پرسیدیم , زهرا گفت لیلا جون پیدا کرده ... گفتم : آخه اون نمی دونست که نزدیک پرورشگاه شده ... همون راهی که رفته بود رو برگشته بود ... حالش بهتر بود وقتی شما اومدین ؟  گفت : خوب میشه ... ذلیل مرده زبیده به هوای اینکه تو هر شب درو قفل می کردی یادش رفته درو ببنده  ... گفتم : خاله خیلی نگران اون بچه ها هستم , یک کاری بکن تو رو خدا ... گفت : صبر داشته باش , آدم های عجول همیشه یک جای کارشون می لنگه ... تازه راه پیشترفتت تو زندگی این نیست که برگردی اونجا ... من که صلاح نمی دونم ... اونم با وضعی که پیش اومده و من حس می کنم به یک دلیلی انیس نمی خواد تو اونجا باشی ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 حالا اون چیه ؟ , نمی دونم ... بقیه ی اون روز رو من خوابیدم و هیچ خبری نشد ... و روز بعد در حالی که خاله مرتب تو گوشم می خوند که دیگه پرورشگاه رو فراموش کنم , من ثانیه شماری می کردم که یکی با من تماس بگیره ... چند روزی که گذشت , نا امیدی اومد سراغم ... بیشتر از همه چیز متعجب بودم که چرا از آقا هاشم خبری نیست ... اون تنها کسی بود که ازم حمایت می کرد ... یک روز صبح خسته تر از شب قبل از خواب بیدار شدم ... دلم نمی خواست کاری بکنم , حتی درس هم نمی خوندم ... این بود که فکر کردم چند روزی برم پیش خانجانم ... با اینکه قصد کرده بودم دیگه پامو چیذر نذارم , ولی دلم خیلی براشون تنگ شده بود ... هر چند اونا سراغی از من نمی گرفتن ... یکم وسیله برداشتم و آماده شدم ... کیفم رو دستم گرفتم و رفتم از خاله خداحافظی کنم و برم ... خاله گفت : وا ؟ امروز می خوای بری ؟ می خواستم ببرمت یک جا پیش یک استاد موسیقی تا کاری رو که دوست داری انجام بدی ؟  گفتم : واقعا ؟ خوب بله , خیلی دلم می خواد ولی باید اول به فکر یک کار باشم ... نمی تونم بار زندگیم رو روی شونه های شما بندازم ... تا کی خاله می خوای ازم حمایت کنی ؟ دیگه خجالت می کشم ... صدای زنگ در بلند شد ... منظر رفت درو باز کنه ... خاله گفت : فکر کنم ملیزمان اومده ... تو هم نمی خواد امروز بری ... باش , خودم می برمت ... با هم می ریم و برمی گردیم ... از اینجا تا چیذر خیلی راهه ... منظر اومد و گفت : خانم , پسر انیس الدوله , آقا هاشم اومده ... بدون اختیار قلبم شروع کرد به تند زدن ... با خودم گفتم : می دونستم ... من می دونستم میاد سراغم ... حالا می تونم بچه ها رو ببینم ... خاله گفت : بگو تشریف بیارن تو ... و رو کرد به منو گفت : ببین چی میگم , اگر کوتاه بیای با من طرفی ... عجله نکن , بذارش به عهده ی من ... آقا هاشم با همون کت و شلوار اطو کشیده و کراوات و کلاه پهلوی اومد تو ... با یک لبخند سلام کرد ... خاله گفت : سلام , خوش اومدین ... این طرفا ؟  گفت : والله اگر نمی اومدم جای تعجب داشت ... من باید بفهمم برای چی لیلا خانم کار شون رو ول کردن ؟ ببخشید اون همه علاقه ای که گفتین به بچه ها دارین یک مرتبه تموم شد ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻