#سلام_امام_زمانم
هرصبح بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام
اے مانده در میان قائله تنها، تو را سلام
ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہے توییم
از نوڪران مُنتظر آقا تو را ســلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
۴۷.mp3
9M
[تلاوت صفحه چهل و هفتم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصددوم🦋
🌿﷽🌿
همینکه نفسی تازه کرد دوباره با جیغ گفت : راستییی
تولدت مبارک عزیزم امشب خونه ی ما دعوتی نه و اما و یه وقت دیگه هم نداریم هر موقع پیغامم
رو شنیدی سریع یه تیپ فرهودکش
میزنی و میای خونه ی ما گفته باشم فعلا خداحافظ
و تلفن رو قطع کرد .....یعنی امروز تولد آیه بود ؟؟؟
سریع از جام پریدم و خیلی زود با لباس های بیرون از
خونه خارج شدم اول رفتم شیرینی فروشی و سفارش یه کیک شکلاتی دو نفره با نوشته ءآیه جان
تولدت مبارک دادم ....چند تا شمع فانتزی خریدم و بعد رفتم گل فروشی اول خواستم گل رز قرمز
بخرم اما با یاد آوری سلیقه ی مشترک لعیا
و آیه تصمیمم رو عوض کردم و رز آبی گرفتم البته رز
قرمز هم خریدم....
توی تمام این مدت دعا دعا میکردم که آیه برنگشته باشه
به سمت پاساژی رفتم و سردر گم به مغازه ها نگاه میکردم ....من حتی نمیدونستم آیه چی
دوست داره ..با دیدن مغازه ای که نوشته بود
انواع چادر موجود است سریع تصمیم گرفتم به جبران
توهین به چادر آیه چادری رو براش جایگزین کنم و با اینکارم بهش ثابت کنم که تفاوتش رو با
بقیه احساس کردم...
چادر دانشجویی از جنس کن کن گرفتم و سریع از مغازه
بیرون زدم داشتم از پاساژ خارج میشدم که با دیدن تابلویی در مغازه ی تابلوهای هنری که یه مرد دست یه دختر بچه رو گرفته و به غروب دریا خیره شده خشکم زد شاید اینهم هدیه ی بدی برای
آیه ای که هنوز که هنوزه وقتی اسم سرهنگ میاد اشک تو چشمهاش دو دو میزنه نباشه سریع پول تابلو رو حساب کردم و بعد از گرفتن سفارشاتم به خونه برگشتم با فهمیدن اینکه آیه
هنوز برنگشته نفس راحتی کشیدم و شروع کردم به آماده کردن خونه اول دسته گل رو توی گلدونی
روی میز قرار دادم و چهار گوشه ی میز شمع های فانتزی روشن کردم کیک رو تو یخچال
گذاشتم و کادو های آیه رو گوشه ای از سالن با
شاخه های باقی مونده ی رزهای آبی و قرمز رو پر پر
کردم و جلوی پیشگاه در ریختم و روی پله های منتهی به سالن غذا خوری هم شمع روشن کردم
هنوز آیه برنگشته بود زنگ زدم به رستوران و سفارش غذا دادم بعد از تحویل گرفتن جوجه کباب ها
شروع کردم به لحظه شماری اومدن آیه ...با
چرخیدن کلید توی قفل در با خوشحالی و به همراهش
کمی استرس از جام بلند شدم و به سمت آیه ای که با چشمای سرخ از گریه اش وارد خونه شد رفتم با
دیدن من به گفتن سلامی اکتفا کرد و بی تفاوت راهش رو به سمت خونه اش کج کرد سریع سد
راهش شدم و گفتم :آیه خواهش میکنم بذار حرف بزنیم
آیه اما فریاد زد : حرفی نمونده که بخوای بزنی
-من حرفی برای گفتن با تو ندارم-
مونده خیلیم مونده
-گوشی برای شنیدن حرفای من چی اونم نداری ؟؟؟
آیه با عصبانیت جیغ کشید : نه ندارم گوشی برای شنیدن
حرفای تو ،حرفای فریبنده ی تو که
میخوای منو فریب بدی و برای نابودی من نقشه میکشی
ندارم من گوشی به حرفای مزخرف و احمقانه ی تو که کلمه کلمه اش نقشه و فریبه ندارم
عاجزانه گفتم : آیه بذار حرف بزنیم
آیه اما بی تفاوت راه خودشو به سمت خونه اش کج کرد
که سریع گفتم : تو رو به خاک پدرت با عصبانیت به سمتم برگشت انگشت اشاره اش رو به
علامت تهدید تکون داد و گفت : حق نداری
پای بابامو وسط بکشی دیگه هیچ وقت برای پیش بردن
اهداف کثیفت از بابای من استفاده نکن.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدسوم🦋
🌿﷽🌿
به علامت تسلیم دستم رو بالا آوردم و گفتم : چشم فقط
یه فرصت آیه فقط یه فرصت جبران
با پوزخندی گفت : یه فرصت برای دلشکستگی دوباره ؟؟؟
سرمو به علامت شرمندگی پایین انداختم و گفتم : من
واقعا متاسفم ولی آیه من فقط میخوام توضیح
بدم این خواسته ی زیادیه ؟؟؟
آیه فقط گفت : خب توضیح بده
-میشه بریم سالن؟
پوفی کشید و به سمت سالن راه افتاد بادیدن منظره ی
پیش روش خشکش زد با تعجب برگشت
وبه من نگاه کرد که با لبخند گفتم : تولدت مبارک
اشک توی چشمهاش حلقه زد و گفت : تو...تو از کجا
وسط حرفش پریدم و گفتم : فعلا مهم نیست باید جشن
بگیریم ومن از فرصتم استفاده کنم تا برات
توضیح بدم
آیه فقط با ذوق سری به علامت موافقت تکون داد و به
سمت رزهای آبی توی گلدون به راه افتاد سریع به سمت آشپزخونه رفتم تا کیک اش رو بیارم تا
نبینم که مثل لعیا با لذت گل مورد عالقه اش
رو بو میکشه مثل لعیا غرق در رنگ خوش گلبرگ هاش
میشه واز بوی خوشش سرمست...
با لبخند کیک رو روی میز گذاشتم و جشن تولد آیه رو
شروع کردیم لبخند های جادویی آیه حالا
نثار من می شد و چهره ی غرق در شادی اش رو زیبا تر
میکرد محجوب و زیبا رفتار میکرد و با محبتهاش منو هر لحظه شیفته تر از قبل میکرد وقتی
هدیه هاش رو دید حسابی اشک ریخت و
مخصوصا با دیدن تابلو اینقدر هق زد که از خریدش
پشیمون شدم
توجیح کارهام رو خیانت یکی از دخترهای نزدیکی که
دیده بودم و شناخته بودم به آیه توضیح دادم
و آیه هم فقط بهم یه فرصت دوباره داد و من میخواستم از
این فرصت دوباره نهایت استفاده رو
ببرم
*آیه*
شگفت زده بودم...ازکارش...ازرفتارش ...ازجشن گرفتنش ...ازرزای آبی که
توگلدون بودن وبرای من خودنمایی
میکردن وبیشترازهمه ازکادوهایی که برام خریده بود...برام
چادرخریده بودچیزی که میگفت
لایقش نیستم حرمتشومیشکونم...همون چیزیوخریده
بودکه خودش ازسرم دراورده بود...خودش
زیرپاهاش لگدمال کرده بود...حالا خودش برام چادرخریده
بودوچادرخریدنش نشونه عوض شدن
تفکراتش بود...حتمادیگه منو لایق پوشیدن چادرمیدونست
وگرنه چه دلیلی داشت که برام
چادربخره...?ازم خواست بهش یه فرصت دوباره بدم ومنی
که باجشن کوچولویی که برام گرفته
بودوکادوهای قشنگی که بهم داده بود مسخ شده بودم
بهش این فرصتودادم
شایدواقعامیخوادرفتاربدوزننده سابقشوجبران کنه
شایدواقعامیخوادباهام خوب بشه...شاید...جشن
کوچیک دونفرمون شایدنیم ساعتم طول نکشید
بخاطرزنگ خوردن موبایل من، فرنوش بودسریع
جواب دادم:جانم؟
صدای شاکیش گوشموکرکرد:کدوم گوریی؟؟
-چته؟چرادادامیزنی؟
نگاهم افتادبه پاکان، یه طوری نگاهم میکردانگارکه عصبی
بودوتونی نی چشماش عصبانیت موج میزدبی تفاوت به اون به صدای فرنوش دقت کردم:مگه
نگفتم بیااینجا؟پس چرانیومدی؟
-جدی من خونه نبودم-
برات پیغام گذاشتم-
کی گفتی؟بعدش واسه چی بیام اونجا؟مشکوک به پاکان نگاه کردم وادامه دادم:ولی فکرکنم
بدونم کی پیغاماروچک کرده
-اهان خب الان که فهمیدی پاشوبیا
-مثل اینکه تولدته هابرات میخوایم جشن بگیریم-
خب واسه چی بیام؟
ذوق کردم اینکه ادمای اطرافم انقدربهم توجه ومحبت
داشتن خیلی خوب بود...همه میخواستن
توروزتولدم خوشحالم کنن...کاش باباحسینمم تواین جشن
تولدام مثل سالای پیش کنارم
بود...وهمینطوربابانادرم....
-اگه میخوای دستمون دردردنکنه پاشوبیااینجا-
دستتون دردنکنه
...نگاهم به پاکان خوردکه اخماش رفت توهم-
باشه بذاریه ذره به خودم برسم ناسلامتی تولدمه ها.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
آبادی اش ویرانه باد
هر حرام لقمه ای که
ظاهر و باطنش یکی نیست !
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
دقیقا کیستم؟؟
ته مانده ای از خودم
یا تمام طُ؟؟!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
به دل نگیری خدا
اما یه ذره هم دنیات قشنگ نبود...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
ماه زهرا، دلم کرده هوای رخ تو
این تمنای همه خلق جهان است، بیا✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان #سلامتی_مولا_صلوات
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
۴۸.mp3
8.89M
[تلاوت صفحه چهل و هشتم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
#التماس_دعا_برای_ظهور
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدچهارم🦋
🌿﷽🌿
...یدفعه فرنوش جیغ زد:مگه توام ازاین کارامیکنی؟
-آرایش کردن واینطور کارا-
چه کارایی؟
-نه خیرمگه همه چی آرایش کردنه ؟میخوام لباسموعوض
کنم باچادرم...
به پاکان نگاه کردم وادامه دادم:یه چادرقشنگ هدیه
گرفتم امروز
پاکان مستقیم نگاهم کردحس کردم چشماش برق
زد...لبخندی که به لبهاش زینت دادتضادجالبی
باابروهای گره خوردش ایجادکرد
فرنوش:کی بهت کادوداده؟
-اومدم میگم کاری نداری؟
-خدافظ-
باشه پس فعالخدافظ-
نه دیگه فقط زودبیاباشه؟
به محض خداحافظی پاکان سریع پرسید:نمیشه نری؟
تماسو قطع کردم وگفتم:نه نمیشه تازه شم واسه چی نرم؟خب ...خب...هیچی بیخیال اماده شومن میرسونمت
-نه نمیخوادشمازحمت بکشین خودم میرم-
اونوقت باچی؟
باآژانس-
قاطعانه گفت:نوچ نمیشه خودم میرسونمت-
سریع به سمت پله هارفت که اجازه اعتراض روهم ازم
گرفت من هم بیخیال شدم
وچادرجدیدموبرداشتم وبه سمت خونم رفتم سریع لباسای
تنمو بایک دست مانتوشلوار
رنگ روشن
که روحیموشادکنه عوض کردموچادرجدیدموسرکردم
ونگاهی به آیینه انداختم.دستی به چادرم
کشیدم وناخوداگاه لبهام کش اومدن ...ازخونم بیرون
اومدم که پاکانودیدم، روپله هانشسته
بودوانگاربه درخیره بودچون به محض بیرون اومدنم
نگاهامون باهم تلاقی کردازدیدنش روپله
هاتعجب کردم ویه تای ابروم رفت
بالا:تواینجاچیکارمیکنی؟..
دوباره گفتم تو...بی اختیار...بی اراده...بدون هیچ فرمانی
ازطرف مغزم.زبونم سرکشانه اون
"تو"خطاب کرده بود...بلندشدوبالبخندی
روپرمهرگفت:منتظرتوبودم
مکث کردومرددگفت:اگه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟یا
بدبرداشت کنی؟
کنجکاوشدم:بگو
یه باردیگه غیررسمی صحبت کردم انگارواقعاباهاش راحت
شده بودم...واین راحتی برام
راحتتربودوهمین بودکه شگفت زدم میکرد...لبخندش
عریض شدوبه چادرم اشاره کردوگفت:خیلی
بهت میاد...خوشگل شدی...سریع درادامه حرفش گفت:به
جون بابا بی منظورگفتم
نمیدونم چرانه احساس کردم منظوربدی ازحرفش داره نه
ازحرفش ناراحت شدم بلکه تمام وجودم
مملوازیه حس ناب شد...یه حس خوبی که ازوقتی
پاکانوشناخته بودم گه گاهی میون دل شکستگی
هام وگریه هام سراغمومیگرفت...ناخوداگاه لبخندی
رولبهام شکل گرفت یه لبخند غیر ارادی ...که
از اراده من خارج بود...اون هم لبخندزدوگفت:بریم؟
سری تکون دادم وباهم ازخونه خارج شدیم واین
باربخاطرکارای امروزپاکان وفرصت جبرانی که
بهش دادم. روصندلی جلوجاگرفتم که لبخندپاکان هم
عریض شد...به محض بیرون اومدن ازحیاط
یه ادرس کلی بهش دادم واون هم به اون سمت حرکت
کرد وپرسید:اهنگ گوش بدیم؟
-گوش بدیم
پخشوروشن کردوکمی
اهنگاروزیرورو،ودراخریکیشونوانتخاب کرد وهردومون
محوموزیک
وبعدلحظاتی صدای خواننده شدیم:ازم دوری امادلت
بامنه...ازت دورم امادلم روشنه...توچشمای
توعکس چشمامه وتوچشمای من عکس چشمای تو...تواین
لحظه هایی که دورم ازت ...همه خاطره
هامونو خط به خط ...دوباره تو ذهنم نگاه میکنم ...دارم
اسمتو هی صدا میکنم ...می دونم توام مثل
من دلخوری...توام مثل من بغضتو میخوری...نگاهت پر از
حرف و درد دله ...ولی خب تموم میشه
این فاصله ...دوباره مثل اون روزای قدیم ...که
باهم تو بارون قدم می زدیم ...از احساس همدیگه حظ
میکنیم ...زمین و زمانو عوض میکنیم
)...محمدعلیزاده
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدپنجم🦋
🌿﷽🌿
سرموبه سمتش مایل کردم ونگاهش کردم اونم
سرشوسمت من برگردوند ونگاهم کرد...خیره
خیره ...یه باردیگه غرق درخشش چشمای همدیگه شدیم
...درخششی که شایدحاصل تلاقی
نگاهامون بود...من وپاکان گاهی اوقات عجیب میشدیم
...اونقدرعجیب که حالا پاکان حین رانندگی
تمام هوش وحواسش سمت من بود ومن هم اصلا توجه ای
نداشتم که بانگاه خیرم شایدجونمون به
خطربیفته....هردوداشتیم غرق میشدیم تونگاه همدیگه، یه
باردیگه واسه چندمین بار یدفعه صدای بوق ماشین رشته ای روکه نگاهامونوبه هم متصل کرده
بودازهم گسست ومن سریع
مسیرنگاهموعوض کردم وبه جلونگاه انداختم بادیدن
ماشینی که به سمتمون میومدسریع
دادزدم:پاکان مراقب باش
پاکان هم که شوکه ودستپاچه بودبدون اینکه کاری بکنه
فقط به جلوخیره بود
تودلم گفتم:خدایانجاتمون بده...که یدفعه پاکان مسیرمون
ومنحرف کردوماشینونگه داشت ونفس راحتی کشید ومن هم نفس حبس شده اموبیرون دادم
وگفتم:خدایاشکرت
پاکان کمی نزدیک شدوبانگرانی پرسید:حالت
خوبه؟چیزیت نشد؟
نمیدونم چراازاینکه دیدم نگران من شده دلم هرری
ریخت...لبخندزدم یه باردیگه ناخوداگاه...اون
هم لبخندزد ...دوباره خیره شدیم به هم لبخندامون کم
کم صدادارشد ویدفعه خندیدیم وپاکان لابه
لای خنده هاش گفت:ببین توروخدا یه نگاه کردن داشت
چه بلایی سرمون میاورد
سرخ شدم خیلی صریح حرف زد مثل همیشه ...بادیدن
چهره شرمگین من بلندترخندید:شکل
لبوشدی دختر مگه چی گفتم؟
فقط گفتم:میشه راه بیفتین؟
-میشه چرانمیشه
ازم فاصله گرفت وراه افتادومدتی بعدرسیدیم خونه
فرنوشینا ووقتی مامان وبابای فرنوش فهمیدن
پاکان منورسونده وهمراهمه دعوتش کردن بیادتووپاکان
هم تواولین تعارف اوناازخداخواسته
واردخونه شد...همگی توسالن نشستیم که فرنوش سریع به
سمتم اومدوگفت:آیه جون پاشوبریم
چادررنگی بهت بدم ...میدونستم پشت این حرف کلی
سوال پنهونه لبخندی زدم وباهم به اتاقش
رفتیم وبه محض اینکه دروبست پرسید :کی بهت
چادرداده؟
ریزخندیدم این دخترزیادی کنجکاوبود
گفتم :پاکان
باابروهای بالا رفته نگاهم کردوگفت:پاکان واست
چادرخریده؟
-اوهوم چیش انقدرعجیبه؟نمیدونم ولی ازپاکان بعیده راستی چقدراین پسرپرروئه
ننه بابای من یه باربهش تعارف زدن-
وخودشوشام انداخت اینجا
خندیدم:حالا خسیس بازی درنیاریه شامه دیگه ،بیابریم
راستی بهم یه چادربده دروغ نگفته باشی
بعدازتعویض چادرم باهم واردسالن شدیم وفرنوش رفت
سمت اشپزخونه منم خواستم برم که
سریع گفت:توبشین
مطیعانه رفتم سمت بقیه کنارخاله نشستم ومشغول حرف
زدن بودیم که سنگینی نگاهی رو روخودم
حس کردم مسیرنگاهو دنبال کردم که رسیدم به فرهود
دستشوزیرچونش گذاشته بود ومات نگاهم
میکرد حتی وقتی نگاهش کردم هم نگاهشونگرفت
خجالت کشیدم بایدازقبل فکریه رویارویی دیگه
بافرهودومیکردم...نگاهموچرخوندم رسیدم به پاکان ...پاکان
بافاصله ای ازفرهودنشسته بودوبااخم
غلیظی خیره شده بودبه فرهودوحتی پلک هم نمیزد
شوکه شدم ایناچرااینطوری بودن؟فرهودخیره
به من اونم مات وبی حرکت وپاکان خیره به فرهوداونم
بایه اخم غلیظ....
ومنم نگاهموبین این دومیچرخوندم که فرنوش باسینی
چایی که جلوی پاکان گرفت باعث شد پاکان
نگاهشوازفرهودبگیره فنجون چایی روبرداشت وتشکرکرد
وبعدازدورشدن فرنوش دوباره اخم
کردودوباره خیره شد به فرهود...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
🇮🇷🇮🇷🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
حلال تمام مشکلاتی ای عشق
تنها تو بهانۀ حياتی ای عشق
برگرد که روزمرّگی ما را کشت
الحق که سفينةالنجاتی ای عشق
🍃سلام بر قطب عالم امکان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
۴۹.mp3
8.46M
[تلاوت صفحه چهل و نهم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدششم🦋
🌿﷽🌿
پاکان*
ازهمون لحظه ای که آیه کنارمادرفرنوش نشست
*
فرهوددستشوگذاشت زیرچونشوخیره
شد به آیه وآیه هم بیخیال بامادرفرنوش صحبت
میکرد...ازنگاه خیره فرهودحرصم گرفت مگه
قبلا نه نشنیده پس چراهنوزم باکاراش ورفتارش روداشتن
آیه اصرارداره...صاف نشستم وخیره شدم
به فرهودوناخوداگاه ابروهام رفتن توهم ...خیره شدم بهش
تاشایدروش کم شه ونگاهشو ازآیه
بگیره اماانگارنه انگار،نگاه منو کاملا نادیده میگرفت یاشایدم
اونقدرمحوخرگوش کوچولوی مقابلش
که متعلق به من وفقط من بودشده بود که متوجه نگاه
سنگین من نشده بود...ولی من هم
نگاهمونمیگرفتم هرچقدرهم طول میکشید فرقی
نمیکردبایدبه یه طریقی پلی روکه ازچشماش به
خرگوش کوچولوی من درست کرده
بودرومیشکوندم...همینطوربااخم نگاهش میکردم که سینی
چای حواسموپرت کرد نگاهمو گرفتم وتوچشمای فرنوش
نگاه کردم وفنجونی برداشتم وسریع
گفتم:ممنون
ودوباره نگاهمودوختم به فرهودی که اگه تاچنددقیقه
بعدبه نگاه خیره اش به خرگوش کوچولوی
من ادامه میدادقطعاخونشو همونجاوسط خونشون میریختم
.اون هم مثل من وقتی فرنوش بهش چای
تعارف کرد نگاه شواز آیه گرفت وفنجونی برداشت وخواست
دوباره به آیه خیره شه که نگاهش
افتادبه من باحرص لب زدم:بخورش اینطوری نمیشه
اخم کردوسرشوانداخت پایین ...چه عجب روش کم شد
این پسرهیز چشم چرون!!جالب بودکه به
فرهودمیگفتم هیز درحالی که خودم موقع رانندگی
اونقدرخیره خیره به آیه نگاه میکردم که
فراموش کرده بودم پشت فرمونموکم مونده بود هردومونو به
کشتن بدم ....امامن ازروی هوس نگاهش نمیکردم...مثل وقتایی که به دوست دخترام خیره
میشدم. بهش خیره نشده بودم من وقتی به
آیه نگاه میکردم...بهش خیره میشدم ...مطیع قلبم
بودم...مطیع احساس ناآشنای قلبم
...شایدفرهودهم مثل من به خواسته قلبش عمل میکرد
امابازهم نمیتونستم هضم کنم مرد دیگه ای
جزمن توخلسه شیرین وجودآیه فروبره...من قادربه هضم
نگاههای خیره فرهودبه خرگوش
کوچولوم نبودم ...موبایلم زنگ خورد به صفحه اش نگاه
انداختم بابا بودسریع جواب دادم :بله؟
-سلام پاکان خوبی؟
-سلام مرسی توخوبی بابا؟خوبم شکر راستی چرابه خونه زنگ میزنم جواب نمیدین
به آیه ام زنگ زدم خاموش بود-تولدآیه ست خانواده دوستش براش جشن گرفتن اومدیم
خونشون-
-وای من به کل یادم رفته گوشی روبده آیه-چشم
موبایلوازگوشم فاصله دادم وبه آیه نگاه کردم...گفتم :آیه جان بابامیخوادباهات حرف بزنه.
چشمای همه گردشد مخصوصاچشمای فرهود ،آیه بیچاره
سرخ شد، براش کمی ناراحت شدم
امابااین حال ازکارم راضی بودم ولبخندی پیروزمندانه
رولبم نشوندم آیه لب گزید وشرمگین به
سمتم اومد موبایلو گرفت ومشغول حرف زدن شد:
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدهفتم🦋
🌿﷽🌿
سلام بابا...خوبم شماخوبی...؟خداروشکر...اشکال
نداره بابایی انشاءالله برگشتی یه جشن دونفره
میگیرم....معلومه من بایدازباباییم یه کادوی قشنگ
بگیرم...دستتون دردنکنه ....چشم بزرگیتونو
میرسونم....مراقب خودتون باشین خدافظ.
موبایلوبه سمتم گرفت وتهدیدآمیزنگاهم کرد اولین
باربودکه نگاهش رنگ تهدیدبه خودش
میگرفت ...بایدخدابه دادم میرسید...تهدیدش این شکلی
بود معلوم نبودعملش چه شکلیه
...موبایلوگرفتم واون هم سریع به سمت فرنوش رفت
تاکنارش بشینه ودرهمون حال گفت:باباسلام
رسوند
همه باهم گفتن :سلامت باشه ...مدتی بعد فرنوش رفت
سمت اشپزخونه وفرهودم یه دفعه بلندشد
کاملا به نقششون پی بردم وحدس میزدم که چی قراره
بشه فرهودچراغاروخاموش کرد وباگوشیش
هاله ای ازیه نورضعیف انداخت توخونه وفرنوش همون
لحظه باکیکی گردکه پرازشمع بود
دوتافشفشه اطرافش اومدسمت آیه وآیه هم ذوق کرد
وهمه باهم شروع کرده بودن شعرتولدمیخوندن وفقط من
بودم که همراهیشون نمیکردم چون مات
لبخندهای ازته دل ونگاه معصومانه خرگوش کوچولوم
بودم وبه این فکرمیکردم که چقدرخوبه که
آیه واردزندگیم شده چقدرخوبه که یه خرگوش کوچولو
دارم. خیلی خوبه همه چی...ازوقتی که آیه
وارد زندگی جهنمیم شده ...همه چی خوبه....همه چی
خوب خوب بود...البته به جزحماقتای من...همه
چیزخوب بود...حتی تپش های نامنظم قلبم هم خوب
بود...گرگرفتنام...مسخ شدنام...همه چی خوب
بود ...یقیناوجودآیه تکه ای ازبهشت بود که جهنم
زندگیموبهشتی کرده بود...یدفعه نگاه پرازذوقش
به من افتاد ولبخندزد بهم یه لبخندی که برای من خیلی
خاص بود بانورشدیدی که خونه روروشن
کرد نگاهشوازم گرفت ومن هم نگاهموچرخوندم که بااخم
فرهودروبه روشدم ولبخندپیروزمندانه
ای تحویلش دادم که حسابی حرصش گرفت...تودلم
گفتم:اره اقافرهودآیه نگاهش وحواسش
ولبخندش مال منه نه تو...پس بکش کنار بذاربادبیاد!!
موقع دادن کادوهابود پدرومادرفرنوش مشترکی براش یک
دست لباس گرفته بودن وفرنوش هم
براش عروسک گرفته بود یه عروسک که نه کوچیک
بودونه بزرگ یه خرس ملوس ناز...آیه توذوق
عروسکی بود که هدیه گرفته بودومنم بالبخندنگاهش
میکردم که یدفعه فرهودجعبه ای به سمت
آیه گرفت
وگفت :ناقابله.
آیه مرددنگاهی به فرهودانداخت وجعبه کوچیک روگرفت
وتشکرکردامابازش نکردکه
فرهودگفت:بازش نمیکنین؟
آیه نیم نگاهی به من که بااخم زیرنظرداشتمشون انداخت
وجعبه روبازکرد وچشماش برق زدومن
وارفتم برق چشماش نشون میداد که ازکادوی فرهودخیلی
خوشش اومده...وقتی کادوی منوگرفت
زارزارگریه کردوحالا چشماش برق زدن؟این انصاف
نبود...شی ء داخل جعبه روبیرون اورد یه پلاک
زنجیرنقره بود...پلاکش "خدا"بود...پرمهربه فرهودنگاه
کرد:دستتون دردنکنه خیلی هدیه قشنگیه
وسریع بازش کردوبردسمت گردنش وانداختش ...ومن
رسماروی مبل شل ووارفته افتادم وبه
لبخندپیروزمندانه فرهودخیره شدم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻