هدایت شده از مجموعه فرهنگی،هنری آیه
آینه خدا.mp3
زمان:
حجم:
8.68M
. ✨﷽✨
نام اثر : آینهٔ خدا
شاعر : قاسم صرافان
صدابردار : سلیمان عباسینیا
آهنگساز : سیدصادق آتشی
تنظیم : یوسف جهانی
سرپرست گروه : محمّدرضا عبدی
سال تولید : بهار ۱۴۰۳
« کاری از گروه فرهنگی هنری آیه »
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
╭━━⊰❀💎❀⊱━━╮
@s_aye1401
╰━━⊰❀💎❀⊱━━╯
✨﷽✨
#مدینهشهرپیغمبر
✍ سال ۹۱ اسمِمان برای ازدواج دانشجویی درآمد و عازم خانهٔ خدا شدیم.
پنجشنبه عصر از باب ۷ وارد صحن مسجدالنبی شدیم. حدود پانزده نفر بودیم. به پیشنهاد یکی از همراهان قرار شد قبل از اینکه هوا تاریک شود، به زیارت ائمه بقیع برویم.
حال و هوای قبرستان بقیع در روزهای عادی بسیار دلگیر بود چه برسد به غروب پنجشنبه (شبِجمعه)
تا نگاهمان به مزار بی شمع و چراغ آن چهار امام هُمام افتاد ، بی اختیار اشک از چشمانمان جاری شد. یکی از دوستان میدانست که من گاهگُداری مداحی میکنم ، اصرار کرد که برایمان روضه بخوان. به یاد شعرِ مدینه شهر پیغمبرِ حاج منصور افتادم و بلند بلند آن را خواندم.
هیچ اطلاعی از قوانین سختگیرانهٔ پلیس عربستان نداشتم و نمیدانستم روضهخوانی در آنجا ممنوع است و اگر کسی را آنجا در حالِ خواندن ببینند دستگیر میکنند و با خودشان میبرند.
زائران ایرانی که دلشان برای شنیدن روضهٔ فارسی در مدینه ، لک زده بود مشتاقانه آمدند و به ما پیوستند.
در اوجِ خواندنِ روضه بودم که ناگهان یک آقای ایرانی (غریبه) کنارم آمد و درِ گوشم به آرامی گفت فرار کن پلیس دارد میآید دستگیرت کند.
تازه دو زاریَم افتاد که موضوع چیست. تا صدای خِشخِشِ بیسیم آن مأمور را شنیدم ، سریع از زیرِ دست و پایِ زائران ، پا به فرار گذاشتم.
بیست دقیقهای ، در یک گوشه از حیاطِ مسجدالنبی مخفی شدم و وقتی آبها از آسیاب افتاد ، خودم را به همراهانم رساندم. آنها هم نگران حال من بودند و از دیدنِ من خیالشان راحت شد.
بعد از سفرِ حج ، وقتی به ایران آمدیم ، یک آقای روحانی که به دیدنِ ما آمده بود ، داشت برایم تعریف میکرد که چند وقت پیش دقیقاً همین اتفاق برای او پیش آمد.
پلیس عربستان او را دستگیر کرده بود و بعد از کلّی ضرب و شتم او را محاکمه کردند و بعد از سه ماه حبس ، با کاروان دیگری به ایران بازگشته بود.
حالا شما فکرش را کنید یک تازه داماد که برای ماه عسل به خانهٔ خدا مشرف شده ، خودش در زندان باشد و تازه عروسش تنها به میهن باز میگشت؟!
#مدینهشهرپیغمبر
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
خاطرهٔ سی و یکم
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#آنچهمابودیموآنچهآنهابودند
✍ باید شبانه به یک روستای تازه آزاد شده می رفتیم که خالی از سکنه بود. چند متر مانده بود تا به روستا برسیم ، بوی تعفن یک چیزِ گندیده ، کُل منطقه را برداشته بود و مشام را به شدّت آزار میداد.
قرار بود مدّتی در آنجا بمانیم. همش منتظر بودیم هوا روشن شود تا ببینیم منشاء این بوی بد از کجاست؟!
منطقه ناامن بود. تا صبح هوشیار بودیم و پِلک روی هم نگذاشتیم. وقتی هوا روشن شد با دو نفر از دوستان رفتیم تا علّت آن بوی کُشنده را بررسی کنیم.
حدسم درست بود. در درگیری که دو سه شب پیش بین نیروهای فاطمیون و یکی از گروههای تروریستی انجام شده بود هنوز تعدادی از جنازههای دشمن روی زمین باقی مانده بود.
برای اینکه از بوی بد جنازهها خلاص شویم ، تصمیم گرفتیم آنها را دفن کنیم ولی چون از خباثت دشمن اطلاع داشتیم قبل از آنکه تکانشان دهیم احتمال دادیم جنازهها را مثل قبل تله کرده باشند و با کوچکترین حرکتی منفجر شوند.
بچّهها به یکی از جنازهها طنابِ بلندی بستند و در فاصلهٔ زیادی قرار گرفتند ، چند متری جنازه را روی زمین کشیدند ولی خبری نشد. معلوم بود آنها آنقدر برای فرار عجله داشتند که فرصت تله گذاری هم نداشتند.
در و دیوار پُر از شعارنویسی بود و انتهای همهٔ متنها نوشته شده بود ، حَرِکَة نورالدّین زَنْکی.
این گروه تروریستی همان گروهی بود که با گردانِ آقامصطفی (صدرزاده) درگیر شده بود و بعد از دادنِ کُلی تلفات توانسته بود ، ایشان را به شهادت برساند.
اعضای این گروه تروریستی هم مثل بقیّهٔ مخالفان دولت سوریه ، بویی از انسانیت نبرده بودند و عینِ غارتگرها به خانههای مردم حمله کرده بودند و زمانی که ما برای پاکسازی واردِ خانهها میشدیم ، میدیدیم همهٔ لوازم خانهها را دزدیده ، رخت و لباسها را از داخلِ کمد بیرون ریخته و حتیٰ به کلید و پریزِ بعضی از خانهها هم رحم نکرده بودند.
این در حالی بود که خیلی از بچّههای ما حاضر نبودند که حتیٰ یک شب درونِ یکی از خانههایِ مردم بمانند.
یکی از همرزمان شهید حمیدرضا انصاری برایم تعریف میکرد ، ایشان در مأموریتی که در برجهای دی و بهمن به سوریه رفته بودند ، در هوای سرد درون ماشین میخوابید و پا در خانهٔ مردم نمیگذاشت و این یکی از شاخصه هایی بود که حقانیّت بچّههای ما را اثبات میکرد.
#آنچهمابودیموآنچهآنهابودند
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
خاطرهٔ سی و دوّم
پاورقی:
۱_ تله کردن : جنازه ، دستگیرهٔ درب و ... را به مواد منفجره تجهیز می کردند تا از ما تلفات بگیرند.
۲_ سردار شهید مدافع حرم حمیدرضا انصاری از سرداران شهید استان مرکزی هستند که در بهمن ماه سال ۹۴ در استان درعا _ سوریه به شهادت رسیدند.
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#نابودیعراقبهاسمآزادی
✍ سال ۸۱ با حملهٔ سراسری ارتش آمریکا به کشور عراق ، حکومت صدام رسماً سقوط کرد و تنها دستاورد آن حمله این بود که راهِ کربلا باز شد و زائران ایرانی فوج ، فوج خودشان را به کربلا میرساندند.
من و پدرم نیز با جمعی از دوستانش دو سال بعد از سقوط عراق ، عازم کربلا شدیم. آمریکاییها همه جای عراق را گرفته بودند. در جادهها هر چند کیلومتر ، یک پُستِ ایست و بازرسی گذاشته ، خودروها را متوقف و با حساسیّت زیاد ، چک میکردند.
به هر شهری میرسیدیم ، میدیدیم آمریکاییها هم در آنجا حضور دارند و با برخورد تُندشان ، مردم را حسابی ترسانده بودند.
یک شب ، دیروقت به کاظمین رسیدیم. تانکهای آمریکایی در شهر مانور میدادند و آسفالت کفِ خیابانها را قُلوهکَن کرده بودند.
به اسمِ مبارزه با تروریست هر بار لولهٔ تانک را به طرفی میچرخاندند و هر چند دقیقه یک بار با شلیکِ بی هدف یک خانه را ویران میکردند.
بوی باروت و صدای جیغِ کودکان ، کوچه پس کوچهها را پُر کرده بود. برقِ منطقه قطع شده بود و شهر در تاریکی عمیق به سر میبُرد.
مدیر کاروان میدانست که هر لحظه امکان دارد محلِ اقامتِ ما هدف بعدی گلولهِ یکی از آن تانکها باشد به همین دلیل تصمیم گرفت شبانه بار و بندیلمان را جمع کنیم و از کاظمین خارج شویم.
همکاروانیهای ما رزمندگانِ دفاع مقدّس بودند. با وجودِ آن همه تهدید و احتمالِ هرگونه حادثه امّا در چهرهٔ آنها حتیٰ به اندازهٔ یک سرِسوزن نگرانی وجود نداشت.
همه چیز را به شوخی گرفته بودند. آنها همان هایی بودند که در جبهه با زبان طنز شعار میدادند: جنگ ، جنگ تا پیروزی صدام بزن جا دیروزی!
با آرامشی که آنها داشتند ، من هم دلم قرص شده بود و نگرانِ چیزی نبودم.
بعد از پایانِ جنگ ِتحمیلی عراق علیه ایران ، عراقیها یک روزِ خوش به خودشان ندیدند. یک روز آمریکاییها و یک روز داعش.
و چقدر مهم است که یک کشور ، بزرگی داشته باشد که احدی جرأت نکند به آن چپ نگاه کند.
#نابودیعراقبهاسمآزادی
پاورقی:
مانور دادن در اینجا به معنی حرکت دادن تانکها به طوری که نشان دهند که قدرتمند هستند.
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
خاطرهٔ سی و سوّم
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
اوّلین تصاویر ورود ارتش آمریکا به عراق به بهانهٔ مبارزه با تروریست در سال ۸۱
@alabd68
خیلی ممنونم از ابراز محبت شما عزیزان. باعث دلگرمی بنده است.
اگر انتقادی هم داشتید با آغوش باز استقبال میکنم.
به یاری خدا دست نوشته های حقیر به زودی در قالب یک کتاب چاپ خواهد شد.
امیدوار هستیم در راستای رشد معنوی نوجوانان و جوانان عزیز مفید باشد.
@alabd68
✨﷽✨
#شهیدجمهور
✍ شهید سیدمهدی موسوی سرتیم حفاظت آقای رئیسی بودند که از دوران قوه قضاییه ایشان را همراهی میکردند.
شهید رئیسی در زمان ریاست قوهٔ قضائیه در قالب سفر استانی به اراک تشریف آوردند.
بعد از جلسات متعدد با استاندار وقت و مسئولین استانی ، جهت اقامه نماز جماعت به نمازخانهٔ استانداری مراجعه کردند.
نمازجماعت را به امامت ایشان اقامه کردیم. نماز ظهر که خوانده شد ، ایشان مشغول ذکر تسبیحات حضرت زهرا (س) بودند که به یکی از دوستان گفتم برو و با ایشان هماهنگ کن که امروز به دیدار یکی از جانبازان قطع نخاع هفتاد درصد برویم.
ایشان جلو رفتند و بدون هیچ تشریفاتی با آقای رئیسی صحبت کردند. صحبتشان که تمام شد ، آقای رئیسی با انگشت اشاره به سمت آقای موسوی اشاره کردند و گفتند بروید با آن آقا هماهنگ کنید ایشان مسئول هماهنگیها هستند.
من و جناب آقای کریمی (دوستم) رفتیم پیش آقای موسوی و مطلب را به ایشان گفتیم.
ایشان چند برگهٔ آچهار دستشان بود که به ریز برنامه های سفر آقای رئیسی را در آن نوشته بودند. ایشان همان طور که به آرامی برگهها را ورق میزدند ، به شوخی درِ گوشی گفتند: حاج آقا چند بار برای تجدید وضو میخواستند بروند ، من به ایشان گفتم شرمنده فرصت نیست!
و در ادامه گفتند: سلام ما را به آن جانباز عزیز برسانید و بگویید در سفر بعد ان شاء الله خدمت ایشان خواهیم رسید....
#شهیدجمهور
#منبادیگاردنیستممنمحافظهستم
#مجاهدخستگیناپذیر
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👈 @alabd68
خاطرهٔ سی و چهارم
🖤
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
✍ صدای تیراندازی کاملاً قطع شده بود ، فقط گاه گُداری ادوات ، آتش میریخت و مانع پیشروی احتمالیِ دشمن میشد.
تا صبح بالای پشت بام ساختمانی در یک روستا که نزدیک صحنهٔ درگیری بود ، با دوربین حرارتی منطقه را دید میزدیم تا شاید خبری از سعید (مسلمی) و محمّد (زهرهوند) بشود.
هوا داشت کم کم روشن میشد. یکی از بچّهها پشت بیسیم فریاد زد ، یک نفر داره سینه خیز به سمت ما میاد فکر کنم سعید باشه. همه خوشحال شدیم. تصور میکردیم سعید با آن آمادگی جسمانی مثال زدنی که داشت ، خودش رو به ما رسانده.
یکی از بچّهها پشت بیسیم اعلام کرد ، مراقب باشید شاید انتحاری باشه و شاید هم نیروهای اطلاعاتی دشمن.
دو نفر از بچّهها سعی کردند با احتیاط به او نزدیک بشن که اگر خودی بود کمکش کنند و اگر دشمن بود همانجا با او درگیر شوند و دخلش را بیاورند.
لحظهٔ حساس و نفسگیری بود و همه منتظر بودیم ببینیم آخرش چه میشود؟!
از دریچهٔ دوربین دید در شب دیدیم که آن فرد خودیست چون بچّهها او را روی شانهٔ خود سوار کردند و به زحمت به سمت ما آوردند.
هنوز هم تصور میکردیم او ، سعید است و اشک شوق در چشمانمان جمع شده بود.
وقتی آن فرد را به داخل گاراژ آوردند و روی زمین گذاشتند ، دیدیم یک جوان حدوداً بیست ساله که جُثهای لاغر دارد و بدنش کاملاً آبکش شده .
یکی از بچّههای بهداری سریع خودش رو رسوند بالای سرش. زیپِ کولهٔ پزشکیاری را باز کرد ، آنژوکت درآورد و به سختی از او رگ گرفت.
از روی لباسش معلوم بود او از رزمندگانِ حزب الله لبنان است که مُعَرّف بیسیمشان هم در آن مقطع ، خلیل بود.
هوا دیگر کاملاً روشن شده بود ، حدوداً صد نفر رزمندهٔ عرب زبان با تجهیزات کامل و با روحیه بسیار بالا وارد گاراژ شدند. وقتی صلوات دسته جمعی میفرستادند ، گاراژ میرفت روی هوا و حسابی از آنها ، انرژی میگرفتیم.
به آنها نزدیک شدم ، دیدم روی لباسهایشان یک آرمی را نصب کردند که نوشته شده بود حَرکَةُالنُجَبٰاء. آنها از عراق آمده بودند و قرار بود جایگزین بچّههای ما شوند.
منطقه بسیار حسّاس بود و بچّهها دو روز بیدار بودند و پلک روی هم نگذاشته بودند. دو شهید داده بودیم و تعداد زیادی مجروح. با آمدنِ نیروهای کمکی ، باید به روستای خانات برمیگشتیم. برای اینکه بخواهیم سوارِ خودروها بشویم ، باید مسافت زیادی را میدویدیم. در حین دویدن ، دشمن زیر پایمان را با قناصه و تیربار میزد.
به هر طریقی بود همه برگشتیم حتی آن برادرِ لبنانیِ مجروح ، امّا مدّتها از سعید و محمّد ، خبری نشد که نشد.....
#شبیکهتاصبحبیدارماندیم
خاطرهٔ سی و پنجم
برای عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👈 @alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
✍ وقتی فرمانده دستور داد که باید به کمک بچه ها برویم ، بی درنگ از جا برخواستیم ، سلاح را بر دست گرفتیم و در تاریکی با سرعت در یک ستون میدویدیم.
وقتی به اوّل روستا رسیدیم ، در حاشیه جادهٔ آسفالت دراز کشیدیم و همانطور که سلاحهایمان مسلح بود ، به سمت دشمن موضع گرفتیم و کاملاً آمادهٔ درگیری بودیم.
یکی از نیروهای سوری مجروح شده بود ، با چفیه پایش را بسته بود و لنگان، لنگان در طول جاده راه میرفت و یک ریز ناله میکرد و همینجور به مسیر خود ادامه میداد.
جلوتر از ما گروهان سوّم و بخشی از بچه های ادوات با دشمن درگیر بودند و مأموریت ما این بود که خودمان را به آنها برسانیم و به دشمن اجازهٔ بیشروی ندهیم.
با توجّه به اینکه دشمن از تجهیزات دید در شب استفاده میکرد ، دقیقاً محل اختفاء ما را میدانست و با دقّت به سمت ما تیراندازی میکرد و گلولهها با فاصله بسیار کمی از بالای سر ما رد میشد و مثل مگس ویز ویز میکرد.
هر لحظه آمادهٔ درگیری بودیم. حسّی به من میگفت ، مقاومت بچهها شکسته شده و انگار قرار است در کنار همان جادهٔ آسفالت با دشمن درگیر شویم. به همین خاطر بی اختیار دستم را بردم درون کوله پشتی و چند نارنجکی که در کف آن بود درآوردم ، انگشتم را درون حلقهٔ ضامن نارنجک بُردم و آمادهٔ رزم نزدیک شدم.
یک آن ، صدای پا و نفسنفس زدنِ چند نفر که داشتند با سرعت به ما نزدیک میشدند را شنیدم. همانجا شهادتینم را خواندم و کم مانده بود ضامن نارنجک را بکشم که یکی از دوستان گفت کسی شلیک نکنه برادرانِ فاطمیون هستند.
وقتی به ما رسیدند معلوم بود حسابی خسته و کوفته شدند. یکی از آنها را در آغوش کشیدم ، تنش به شدت میلرزید. انگار موج گرفته بودش و دائم زیر لب میگفت دارند میآیند ، دارند میآیند.
دستان او را محکم فشردم و به او قوّت قلب دادم و به او گفتم ما به عشق حضرت زینب (س) آمده ایم و خود حضرت حتماً یاریمان میکند.
چون دیگر آنها توانی برای ادامهٔ جنگیدن با مسلحین را نداشتند ، مسیری که به عقب منتهی میشد را نشانشان دادیم تا یک گام به عقب برگردند و خودمان منتظر ماندیم تا ببینیم تصمیم بر چیست باید به مسیرمان ادامه بدهیم و خودمان را به بچّههای گروهان سه برسانیم یا اینکه آنها نیز برگردند و مقداری عقب نشینی کنیم.....
ادامه دارد....
#گفتمماحضرتزینبراداریم
خاطرهٔ سی و ششم
برای عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👈 @alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼