eitaa logo
من و خاطراتم
198 دنبال‌کننده
32 عکس
11 ویدیو
0 فایل
نویسنده ، محقق و پژوهشگر @abdi_ayeh1403
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ راهنما و فهرست ، برای سهولت در مطالعهٔ آسان‌تر. امیدوارم مطالب براتون مفید و جذاب باشه. ۱_ ۲_ ۳_ ۴_ ۵_ ۶_ ۷_ ۸_ ۹_ ۱۰_ ۱۱_ ۱۲_ ۱۳_ ۱۴_ ۱۵_ ۱۶_ ۱۷_ ۱۸_ ۱۹_ ۲۰_ ۲۱_ ۲۲_ ۲۳_ ۲۴_ ۲۵_ ۲۶_ ۲۷_ ۲۸_ ۲۹_ ۳۰_ ۳۱_ ۳۲_ ۳۳_ ۳۴_ ۳۵_ ۳۶_ ۳۷_ ۳۸_ ۳۹_ ۴۰_ ۴۱_ ۴۲_ ۴۳_ ۴۴_ ۴۵_ ۴۶_ @alabd68 ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ✍ وقتی فرمانده دستور داد که باید به کمک بچه ها برویم ، بی درنگ از جا برخواستیم ، سلاح را بر دست گرفتیم و در تاریکی با سرعت در یک ستون می‌دویدیم. وقتی به اوّل روستا رسیدیم ، در حاشیه جادهٔ آسفالت دراز کشیدیم و همانطور که سلاح‌هایمان مسلح بود ، به سمت دشمن موضع گرفتیم و کاملاً آمادهٔ درگیری بودیم. یکی از نیرو‌های سوری مجروح شده بود ، با چفیه پایش را بسته بود و لنگان، لنگان در طول جاده راه می‌رفت و یک ریز ناله میکرد و همینجور به مسیر خود ادامه می‌داد. جلوتر از ما گروهان سوّم و بخشی از بچه های ادوات با دشمن درگیر بودند و مأموریت ما این بود که خودمان را به آنها برسانیم و به دشمن اجازهٔ بیشروی ندهیم. با توجّه به اینکه دشمن از تجهیزات دید در شب استفاده می‌کرد ، دقیقاً محل اختفاء ما را می‌‌دانست و با دقّت به سمت ما تیراندازی می‌کرد و گلوله‌ها با فاصله بسیار کمی از بالای سر ما رد می‌شد و مثل مگس ویز ویز می‌کرد. هر لحظه آمادهٔ درگیری بودیم. حسّی به من می‌گفت ، مقاومت بچه‌ها شکسته شده و انگار قرار است در کنار همان جاده‌ٔ آسفالت با دشمن درگیر شویم. به همین خاطر بی اختیار دستم را بردم درون کوله پشتی و چند نارنجکی که در کف آن بود درآوردم ، انگشتم را درون حلقهٔ ضامن نارنجک بُردم و آمادهٔ رزم نزدیک شدم. یک آن ، صدای پا و نفس‌نفس زدنِ چند نفر که داشتند با سرعت به ما نزدیک می‌شدند را شنیدم. همانجا شهادتینم را خواندم و کم مانده بود ضامن نارنجک را بکشم که یکی از دوستان گفت کسی شلیک نکنه برادرانِ فاطمیون هستند. وقتی به ما رسیدند معلوم بود حسابی خسته و کوفته شدند. یکی از آن‌ها را در آغوش کشیدم ، تنش به شدت می‌لرزید. انگار موج گرفته بودش و دائم زیر لب می‌گفت دارند می‌آیند ، دارند می‌آیند. دستان او را محکم فشردم و به او قوّت قلب دادم و به او گفتم ما به عشق حضرت زینب (س) آمده ایم و خود حضرت حتماً یاریمان میکند. چون دیگر آنها توانی برای ادامهٔ جنگیدن با مسلحین را نداشتند ، مسیری که به عقب منتهی می‌شد را نشانشان دادیم تا یک گام به عقب برگردند و خودمان منتظر ماندیم تا ببینیم تصمیم بر چیست باید به مسیرمان ادامه بدهیم و خودمان را به بچّه‌های گروهان سه برسانیم یا اینکه آنها نیز برگردند و مقداری عقب نشینی کنیم..... ادامه دارد.... خاطرهٔ سی‌ و ششم برای عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👈 @alabd68 ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼