eitaa logo
من و خاطراتم
199 دنبال‌کننده
32 عکس
11 ویدیو
0 فایل
نویسنده ، محقق و پژوهشگر @abdi_ayeh1403
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍ یکی از اساتید دانشگاهمان که فردی مؤمن و با خدا بود ، چند وقت یکبار توصیه های معنوی داشت. یکی از توصیه های او این بود که کفن بخرم و از آن به عنوان جانماز استفاده کنم و نماز‌های واجب و مستحبی را با آن بخوانم. یک روز به من پیام داد که در حرم مطهر امام رضا علیه السلام نائب الزیارهٔ من است. جواب پیامشان را دادم و از ایشان خواستم اگر برایش مقدور است از مشهد برایم کفن بگیرد و در حرم امام رضا علیه السلام تبرّک کند. هفتهٔ بعد او را در دانشگاه دیدم که با ماشین در حال حرکت بود. بلند صدایش کردم. صدایم را شنید و از حرکت باز ایستاد. جلو رفتم و بهش سلام دادم. گفت خوب شد دیدمت از مشهد برایت کفن آوردم و در حرم امام رضا علیه السلام تبرّک کردم. برگشت و از روی صندلی عقب پلاستیک دسته داری که کفن در آن بود را به من داد و من هزینه اش را تقبُل کردم. کفن را به خانه بُردم و نیّت کردم جوشن کبیر را روی آن بنویسم. مفاتیح را جلویم گذاشتم و شروع کردم به نوشتن. آن شب مادربزرگم به خانهٔ ما آمده بود. مشغول نوشتن بودم که آمد بالای سرم. کنارم نشست و از من پرسید چکار می کنی؟ نباید بهش میگفتم چون ممکن بود غصّه بخورد. امّا خامی کردم و قضیّه را برایش توضیح دادم. البته گفتنم حکمتی داشت که در ادامه به آن اشاره می‌کنم. با نگاه ملتمسانه از من خواست ، آن زمانی که از دنیا رفت این کفن را برای او استفاده کنم. به او گفتم ان شاءالله خدا به شما عمر هزار ساله بدهد شما دعا کن من شهید بشم ، من هم این کفن رو به شما هدیه می‌دهم. چانه اش شروع کرد به لرزیدن. گفت انقدر از این حرفها نزن. تو باید مراقب مادرت باشی. به او گفتم مامان بزرگ حدیث داریم شهادت زمان مرگ را تغییر نمیدهد ، نوع مرگ را تغییر میدهد و هرگاه اجل کسی برسد دیگر کار تمام است. دیگر نه گفت آره و نه گفت نه. سه ماه از این ماجرا گذشت. شب بود. پدرم تماس گرفت. با صدای لرزان گفت ما الان خانهٔ مامان بزرگ هستیم و مامان بزرگ به رحمت خدا رفته. رنگ از رخسارم پرید. دست و پاهام بی حس شده بود. او را خیلی‌ دوست داشتم. اصلاً باورم نمیشد او را از دست داده باشم. خدا می داند که چگونه خودم را به آنجا رساندم. در خانهٔ ایشان همه فامیل جمع بودند و بی تابی می‌کردند. قرار بود آمبولانس بیاید و جنازه را به سردخانه انتقال دهد. یاد درخواست مادربزرگم افتادم. سریع رفتم و از خانه کفن و مقداری تربت امام حسین علیه السلام را برداشتم و به پدرم دادم. زمانی که قرار شد ایشان را غسل و کفن کنند مطمئن شدم که با همین کفن پیکر ایشان را دفن کنند. ایشان نمازهایش را به جماعت در مسجد محله می‌خواند اما با این حال بعد از وفات ایشان سعی میکردم برایش صدقه بدهم و نماز قضا بخوانم. چهل ، پنجاه روز از وفات ایشان گذشت. یک شب بخوابم آمد. حال خوبی داشت و از اینکه به یادش بودم از من حسابی تشکّر کرد. من به قول خودم عمل کردم ، حالا منتظرم تا ببینم ایشان هم که الان از حال و روز شهدا در آن دنیا مطلع هستند از خدا برایم طلب شهادت می‌کند؟ برای شادی روح همهٔ گذشتگان و عاقبت بخیریمان بر محمد و آل محمد صلواتی را هدیه کنیم. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ دوازدهم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ راهنما و فهرست ، برای سهولت در مطالعهٔ آسان‌تر. امیدوارم مطالب براتون مفید و جذاب باشه. ۱_ ۲_ ۳_ ۴_ ۵_ ۶_ ۷_ ۸_ ۹_ ۱۰_ ۱۱_ ۱۲_ ۱۳_ ۱۴_ ۱۵_ ۱۶_ ۱۷_ ۱۸_ ۱۹_ ۲۰_ ۲۱_ ۲۲_ ۲۳_ ۲۴_ ۲۵_ ۲۶_ ۲۷_ ۲۸_ ۲۹_ ۳۰_ ۳۱_ ۳۲_ ۳۳_ ۳۴_ ۳۵_ ۳۶_ ۳۷_ ۳۸_ ۳۹_ ۴۰_ ۴۱_ ۴۲_ ۴۳_ ۴۴_ ۴۵_ ۴۶_ ۴۷_ @alabd68 ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼