eitaa logo
من و خاطراتم
282 دنبال‌کننده
37 عکس
13 ویدیو
0 فایل
نویسنده ، محقق و پژوهشگر https://eitaa.com/joinchat/1522861211C68d7638d66 @abdi_ayeh1403
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍ یک بار دم دمای عید از طرف پایگاه بسیجمان برای بازدید از مناطق جنگیِ جنوب به اردوی راهیان نور رفتیم. حال و هوای آنجا با روحیاتم بسیار سازگار بود و با خودم عهد بستم تلاش کنم هر ساله به این اردوی معنوی بیایم. از میان آن همه یادمانی که برای شهدای دفاع مقدّس ساخته شده بود ، یادمان شلمچه از همه بیشتر به دلم می‌ نشست. در یادمانها افرادی بودند که نقش استانها ، عملکرد لشگرها ، فرماندهان و ... را توضیح می دادند. این افراد از رزمندگان همان دوران بودند. از روش کار آنها بسیار خوشم آمده بود و از اینکه می‌توانند روی فکر جوانان و نوجوانان انقدر اثرگذار باشند ، باعث شد به کار روایتگری علاقه مند شوم. آن زمان ۱۴ ساله بودم. دورهٔ روایتگری گذاشته بودند. من هم که علاقهٔ زیادی به روایتگری داشتم رفتم و در آن دوره شرکت کردم. افرادی که در این دوره شرکت کرده بودند حداقل ده ، پانزده سال از من بزرگتر بودند. اساتید خوبی داشتیم و درسهای زیادی از آنها یاد گرفتیم. سال بعد که ۱۵ ساله شدم به عنوان راوی نوجوان به راهیان نور رفتم. راویان بیشتر کارشان در اتوبوس ها بود. آنهایی که در اتوبوس پیرزنها و پیرمردها می افتادند ، کارشان بسیار آسان بود ، چون آنها اهل پرسش نبودند و مدام تسبیح به دست فقط صلوات می‌فرستادند ولی از شانس من با اتوبوس دخترانِ دانشگاه علم و صنعت تهران افتاده بودم و همش در دلم خدا ، خدا میکردم که از من سوال سخت نپرسند و من توی سوالشان نمانم. به دوکوهه رسیدیم و این اوّلین تجربهٔ روایتگریِ رسمی من بود . در حسینیه حاج همّت میکروفون را برداشتم و از حال و هوای پادگان دوکوهه و گردان‌های لشگر ۲۷ محمّد رسول الله برایشان گفتم. یکی از دانشجوها که معلوم بود بسیار شلوغ کار است و میخواهد نظم جلسه را به هم بزند ، وسط صحبت های من پرید و با حالت تمسخر از من پرسید ببخشید برادر شما هم در زمان جنگ تشریف داشتید؟ چشمتان روز بد نبیند کُل کاروان زد زیر خنده. بعدش هِمهِمه ها شروع شد. حسِّ کنف شدن بهم دست داده بود. رنگم شده بود مثل گچ. نه راه پس داشتم ، نه راه پیش. دوست داشتم جوابش را بدهم ولی هر چه فکر کردم جوابی در آستین نداشتم. هر چه زمان می‌گذشت ، اوضاع بدتر میشد. یک لحظه نگاهم به نگاهِ شهیدی که عکسش را بزرگ در انتهای حسینیه نصب کرده بودند ، گره خورد. از او خواستم کمکم کند تا بتوانم جو را مدیریت کنم. به مدد آن شهید ، یک دفعه فکری به ذهنم افتاد و به او گفتم اگر اجازه بدهید من سوال شما رو با یک سوال جواب بدهم. مگر مداحان اهل بیت (س) که در هیئتها برایمان روضهٔ امام حسین (ع) را می‌خوانند ، خودشان در کربلا حضور داشتند؟ معلومه که نه. ما وظیفه داریم رشادت های شهدا و رزمندگانمان را نسل به نسل و سینه به سینه برای آیندگانمان بازگو کنیم. جو به کلّی عوض شد و من ادامه‌ٔ روایتگری را انجام دادم. بعد از پایان صحبت‌هایم ، رفتم پیش عکس آن شهید تا از او تشکّر کنم ، به اسمش دقت کردم دیدم نوشته بود شهید عباس کریمی. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ نوزدهم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ راهنما و فهرست ، برای سهولت در مطالعهٔ آسان‌تر. امیدوارم مطالب براتون مفید و جذاب باشه. ۱_ ۲_ ۳_ ۴_ ۵_ ۶_ ۷_ ۸_ ۹_ ۱۰_ ۱۱_ ۱۲_ ۱۳_ ۱۴_ ۱۵_ ۱۶_ ۱۷_ ۱۸_ ۱۹_ ۲۰_ ۲۱_ ۲۲_ ۲۳_ ۲۴_ ۲۵_ ۲۶_ ۲۷_ ۲۸_ ۲۹_ ۳۰_ ۳۱_ ۳۲_ ۳۳_ ۳۴_ ۳۵_ ۳۶_ ۳۷_ ۳۸_ ۳۹_ ۴۰_ ۴۱_ ۴۲_ ۴۳_ ۴۴_ ۴۵_ ۴۶_ ۴۷_ ۴۸_ ۴۹_ ۵۰_ ۵۱_ ۵۲_ ۵۳_ ۵۴_ ۵۵_ ۵۶_ ۵۷_ ۵۸_ @alabd68 ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
شهید عباس کریمی آن شهیدی که در خاطرهٔ روایتگری کمکم کرد. @alabd68