eitaa logo
من و خاطراتم
283 دنبال‌کننده
37 عکس
14 ویدیو
0 فایل
نویسنده ، محقق و پژوهشگر https://eitaa.com/joinchat/1522861211C68d7638d66 @abdi_ayeh1403
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍ در اتاقی نشسته و گرم صحبت بودیم که یکی از دوستان وارد شد. گفت حاج قاسم قرار است یک ساعت دیگه برای رزمندگان ایرانی صحبت کند. همه رأس ساعت ۱۱ در فلان مکان حضور پیدا کنید. رفت تا به اتاق‌های دیگر هم اطلاع بدهد. سر از پا نمیشناختیم چون اوّلین بار بود که ایشان را از نزدیک می‌دیدیم. از روی اشتیاق من نیم ساعت هم زودتر رفتم. کم کم همه آمدند و در همان جایی که آن برادر گفته بود منتظر ماندیم تا حاجی بیاید. ایشان رأس ساعت معیّن شده در جمع رزمندگان حاضر شد. از داخل خودروی تویوتای هایلوکس سفید رنگ پیاده شد. بچّه ها با صدای بلند شعار میدادند صلِّ علیٰ محمّد یاور رهبر آمد و از ایشان به صورت پر شور استقبال کردند. مکانی که در آنجا قرار بود حاجی برایمان صحبت کند ، فضای باز بود. تا چشم کار می‌کرد رزمندگانی حضور داشتند که دور تا دور حاجی را گرفته بودند. از چندین استان رزمنده اعزام شده بود. قبل از اینکه ایشان صحبت هایشان را شروع کند ، یکی از رزمندگان لشکر ۱۴ امام حسین علیه السّلام (اصفهان) ، اجازه خواست تا چند بیت در وصف اهل بیت (علیهم السّلام) شعر بخواند. حاجی هم اجازه داد و آقای مدّاح که مسلم نام داشت ، از حضرت زینب (سلام الله) برایمان خواند. ابیاتی که انتخاب کرده بود بسیار دلنشین و روح بخش بود و مقدمهٔ خوبی شد برای شروع صحبت های حاج قاسم. یک بلندگوی کوچکِ دستی به حاجی دادند و ایشان با صدای بسیار آرام بسم الله گفت و صحبتهایش را با فرمایشاتی از آقاامیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) آغاز کرد. سپس گفتند بنده پیش حضرت آقا بودم و ایشان به شما رزمندگان مدافع حرم سلام ویژه رساندند و تأکید کردند کسی به نیّت شهادت نباید به سوریه بیاید و فقط به جهاد فی سبیل الله فکر کنید. یکی از رزمندگان از بین جمع بلند شد و گفت حاج آقا سلام ما رو به ایشان برسانید و الان ، همین جا به ما قول بدید که یک دیدار برای این بچّه ها با ایشان هماهنگ کنید. حاج قاسم هم قول داد تلاششون رو برای این دیدار انجام بدهند (ولی به علّت طولانی شدن جنگ ، هیچگاه میسّر نشد.) بعد از پایان سخنرانی ، همه برای عرض ارادت به سمت ایشان حجوم آوردند. یک دفعه آن وسط خیلی شلوغ ، پلوغ شد. حاجی داشت زیر دست بچّه ها لِه می شد. از دست محافظ های ایشان هم کاری بر نمی آمد. یکی از رزمندگان که خیلی‌ عاشق ایشان بود دستش را به گردن حاجی حلقه کرده بود و مرتّب لپ ایشان را بوسه باران میکرد. یکی از محافظان عصبانی شد و با آرنج چند ضربه محکم به دست آن برادر زد و حاجی را از این حجم محبّت نجات داد. با هزار گرفتاری حاجی را سوار ماشین کردند و رفتند. فردای آن روز با یکی از دوستان جهت تحویل تجهیزات به آمادگاه رفتیم. حاجی داخل خودرویی نشسته بود و انگار قصد داشت به سمت جای مهمی برود. وقتی نگاهم به ایشان افتاد ، بسیار متأثر شدم! به خاطر ابراز محبّت روز گذشتهٔ دوستان ، گردن حاجی به شدّت آسیب دیده بود و ایشان به زحمت گردنشان را می چرخواندند و کُلار گردنی بسته بودند. بی اختیار یادِ شستِ بستهٔ حاج همّت افتادم. او هم نتوانسته بود از چنگ محبّت رزمندگان فرار کند. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ پانزدهم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ راهنما و فهرست ، برای سهولت در مطالعهٔ آسان‌تر. امیدوارم مطالب براتون مفید و جذاب باشه. ۱_ ۲_ ۳_ ۴_ ۵_ ۶_ ۷_ ۸_ ۹_ ۱۰_ ۱۱_ ۱۲_ ۱۳_ ۱۴_ ۱۵_ ۱۶_ ۱۷_ ۱۸_ ۱۹_ ۲۰_ ۲۱_ ۲۲_ ۲۳_ ۲۴_ ۲۵_ ۲۶_ ۲۷_ ۲۸_ ۲۹_ ۳۰_ ۳۱_ ۳۲_ ۳۳_ ۳۴_ ۳۵_ ۳۶_ ۳۷_ ۳۸_ ۳۹_ ۴۰_ ۴۱_ ۴۲_ ۴۳_ ۴۴_ ۴۵_ ۴۶_ ۴۷_ ۴۸_ ۴۹_ ۵۰_ ۵۱_ ۵۲_ ۵۳_ ۵۴_ ۵۵_ ۵۶_ ۵۷_ ۵۸_ @alabd68 ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼