خواب تحمیلی نیمروز از اون دسته خاطراتیه که اغلب بچههای دیروز داشتن و یادشونه!
مجبور بودیم به زور دراز بکشیم و کلی به در و دیوار نگاه کنیم تا خوابمون ببره. خب توی این شرایط حوصلهم سرمیرفت ولی چون خواب پدرم از جنس هلیوم و بینهایت سبک بود، هیچ کاری نمیشد بکنم. گاهی حتی از صدای فکر کردن من هم بیدار میشد و با صدایی یا تکونی بهم حالی میکرد که بچه آروم باش بگیر بخواب دیگه!!
فرار کردن از کنار بابا از اون پروژههای عجیب بود شبیه فیلمهای فرار جنگ جهانی دوم! گاهی بیست دقیقه طول میکشید که از زیر ملافه طوری دربیام که پدرم بیدار نشه!!
یادش به خیر
این تصویر رو تقدیم میکنم به همه اون عزیزانی که پدر یا مادرشون دیگه پیششون نیست.
به همه اونهایی که توی دلشون زمزمه میکنن: بابای عزیزم... مامان گلم... تو بیا و اگه خواستی زور بگو ولی پیشم باش. بیا و بهم نق بزن ولی بذار صداتو بشنوم. بیا و اصلا نمیخواد درکم کنی... هر چی دلت میخواد اشتباه کن... همین که پیشمی برام بسه... همین که چشمام یه ساحل امن داشته باشن که نگاهش کنن و آروم بگیرن برام یه دنیا ارزش داره.
آخه شاید ندونی ... ولی بعد از رفتنت، مدتهاست که نگاه من مثل یه قایق شکسته وسط طوفان غربت سرگردونه.
پ.ن: خدا رو به خاطر این همه خوشبختی شاکرم، که پدر و مادر نازنینم رو در کنار خودم دارم.
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #خواب #خواب_بعدازظهر #خواب_ظهر #پدر #مادر #پدرومادر #دور_همی
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
وقتی بین دو شهر سفر میکنیم، انواع مناظر رو میبینیم، رنگهای مختلف، صداهای مختلف، بوهای مختلف... هر لحظه از سفر با لحظه قبلش متفاوته. هر ثانیه امکان داره یک چیز جدید ببینیم. ولی اگر این مسیر رو خیلی خیلی کوتاه کنیم و این قسمت کوتاه رو تکرار کنیم، دیگه جذاب نیست.
حالا تصور کنید در فضایی زندگی کنیم که تقسیم بندی و قرارددادهای معمول رو نداره. سال و ماه و هفته و روز و ساعت اصلا وجود ندارن. ساعتها دایره نیستند و عقربهها دائم دور خودشون نمیچرخن. زندگی یه خط صاف باشه شبیه یک جاده، بین دو نقطه تولد تا مرگ. یک جاده که هر لحظه و هر نقطهش ممکنه با یه چیز جدید مواجه بشیم. توی این زندگی، تکرار معنی نداره و هر لحظه ممکنه با یک تجربه جدید مواجه بشیم. هیچ انتظار و توقع جلو جلو نداریم. عبارتهایی مثل «شنبههای کسل کننده» یا «سن» وجود ندارن که جلوجلو حس ما رو خراب کنن.
این زندگی هیجان انگیز چیزیه که ما در کودکی تجربه کردیم و لذتشو چشیدیم.
هوا روشن که میشد، بازی میکردیم، دم غروب که میشد یه بازی دیگه میکردیم. شب صفا میکردیم. برق بود یه جور، قطع که میشد یه جور دیگه... انگار تصمیم نانوشتهای داشتیم که لذت ببریم و اتفاقات بیرونی مانع این تصمیم نبود.
من معتقدم چیزی که حال آدمو خراب میکنه، اتفاقات بیرون نیست، بلکه مقدار فاصله اتفاقات بیرونه با توقع آدم.
هر چی این دوتا نزدیکتر باشن حال آدما بهتره. بنابراین اگه میخواید یه نفر رو ناراضی کنید و زندگیشو خراب، فقط کافیه فاصله این دوتا رو زیاد کنید؛ یا داشتههاشو کم کنید، یا توقعات و خواستههاشو بزرگ کنید. نتیجه تضمین شدهس!!
@alimiriart
وقتی به گذشته نگاه میکنم و سادگی زندگی رو به یاد میارم، حسرت میخورم که چرا انقدر زندگی رو سخت گرفتیم؟
در گذشته انگار بین توقعات ما و واقعیت زندگی فاصلهای نبود. کم میخواستیم ولی از کم بیشتر داشتیم. خوشبختیمونو به وسایل و امکانات گره نزده بودیم. خوشیامون توی دلمون بود و سرریز میکرد توی دل بقیه. همسایگی معنی داشت، همشهری معنی داشت، تنهایی یه جور مریضی بود.
نیازهای مشخص سادهای داشتیم و در کنار هم اونها رو محقق میکردیم. ولی انگار ناگهان یک نفر غریبه آمد و توی بلندگو داد زد: خوشبختی این نیست... خوشبختی بالای آن کوه بلنده... و اون دور دورا رو نشون داد. ما هم برای رسیدن به قله کوه، شهرمون رو رها کردیم و شروع به بالا رفتن کردیم. دچار رقابت شدیم، ترسیدیم که خوشبختی سر کوه به اندازه همه نباشه، پس دست عزیزانمون رو رها کردیم که زودتر برسیم، دویدیم، هر کی برای خودش، شیب کوه هی تندتر میشد و ما بیشتر تلاش میکردیم، خیلیامون از نفس افتادیم، بعضیامون راه بقیه رو بستیم که بالا نیان، زنی با عطش مردش را صدا زد و مرد گفت مگه نمیبینی دارم از کوه بالا میرم؟ کودکی نگاه مادرش کرد و گفت مامان میشه یه دقیقه بشینم بازی کنم؟ ولی مادرش با اضطراب گفت بدو برو بالا... نمیبینی همه بچهها دارن میدون؟
ولی این کوه قلهای نداشت و هر چه بالاتر رفتیم، قله بلندتری جلومون دیدیم.
همه خسته، خشمگین، ناامید، سرخورده و از همه مهمتر، «تنها» موندیم روی شیب تند دامنه کوه. حالا بعضی از ماها از اون بالا با حسرت به شهر قدیممون نگاه میکنیم و هر چی فکر میکنیم که چی شد که ما اونجا رو ول کردیم و آواره کوهها شدیم، چیزی یادمون نمیاد
دوران کودکی
وقتی به گذشته نگاه میکنم و سادگی زندگی رو به یاد میارم، حسرت میخورم که چرا انقدر زندگی رو سخت گرفت
کاش میشد چندنفر بشیم... ده نفر، صد نفر، هزاران نفر... هرچی. بریم یه جایی و دور هم زندگی کنیم. دور از کلیشههای تحمیل شده امروز.
ساده باشیم، مهربون باشیم، با هم باشیم، حامی هم باشیم. توی شهرمون زندگی کردن رو قدر بدونیم و روز بروز بیشتر زندگی کنیم. توی شهرمون آدما بخندن، هدیه بدن، هدیه بگیرن، عاشق بشن، صبحها برای هم نون گرم تازه ببرن، جلوی خونههاشون گل و درخت بکارن، انقدر وقت اضافه داشته باشن که وقتاشونو خرج همدیگه کنن...
کاش باور کنیم که زندگی خیلی ساده و شیرینه، اگه ما شجاعتشو داشته باشیم.
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #مدرسه #زندگی #محبت #همدلی #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #علی_میری
#procreate #alimiriart #alimiri #digitalart
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
نشسته بودم و توی عالم خودم داشتم نگاش میکردم که یهو متوجه شدم آقای معلم بالای سرمه و تا بیام بجنبم و مخفیش کنم، برداشتش و شروع کرد به خوندن!
اون چند ثانیه یه عمر طول کشید.
چیزی که آقای معلم داشت نگاه میکرد این بود: یه کارت عروسی دستساز با یه نقاشی عاشقانه وسطش و اسم من و دختری که اون زمان توی تخیلم همسر آیندهم شده بود!!
و من ده سال یا کمتر سن داشتم!!
گویا از همون اوایل دوراندیش بودن و مرد زن و زندگی بودن از صفات بارز من بوده!!
سوتی دادن جلو معلم خودش خیلی بود ولی قسمت وحشتناکش این بود که تا مدتها اسباب خنده و مسخرهبازی همکلاسیهایی باشم که انگار از من «پسرتر» بودن و این نوع احساسات براشون در حکم پوشیدن جوراب شلواری صورتی بود!!
آقای معلم چند لحظهای بهم نگاه کرد... کارت رو گذاشت لای دفترم و خیلی آروم و متین گفت، مبارک باشه.
پ ن۱: معلم عزیز و فرهیخته، آقای باقری... روحت شاد.
پ ن۲: اگه سوتیهایی که دادید قابل گفتنه بگید ما هم بشنویم!
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #مدرسه #معلم #سوتی #کلاس #کارت_عروسی #عاشقانه #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #علی_میری
#procreate #alimiriart #alimiri #digitalart
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
چطور میشه به یه کودک امروز گفت که بازیهای دوران بچگی ما چیا بوده؟
چطور میشه لذت بازی با ذرات معلق در نور تابیده از پنجره به کف اتاق رو توصیف کرد؟
یا هیجان تابوندن نور با کمک یه آینه کوچیک؟ نوری که مثل یک موجود زنده و پر از انرژی به همه جای خونه سرک میکشید و گاهی هم وسط راه از روی لیوان بلوری (سنگ پایی!) یا کریستالهای لوستر رد میشد و تبدیل به یه نورافشانی حسابی میشد.
چطور میشه از دراز کشیدن جلوی کمد دیواری و باز و بسته کردن در کمد با پا گفت در حالی که تکرار صدای قریچ قریچ لولاهای قدیمیِ در باهامون حرف میزد، و ما همزمان غرق در تخیلات کودکانه میشدیم؟
چطور میشه با شخصیتهای همیشگی بازیهامون که ساعتها ما رو سرگرم میکردند آشناشون کرد: قرقرههای نخ، دکمههای توی قوطی خیاطی مامان، جعبه کبریت، باطری قلمی و ...؟
بچههای امروز آیا با نگاه کردن از پشت پلاستیک کوچولوی قرمز رنگ آبنبات عسلی، همون دنیای جادویی و پر از رمز و رازی رو میبینند که ما میدیدیم؟
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #بازی #آفتاب #نور_آفتاب #نوربازی #بازیهای_قدیم #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #علی_میری #alimiriart #alimiri #digitalart
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
خب اینم از 10 تا پست امروزمون😊
امیدوارم که لذت برده باشین
تا فردا و 10 پست جدید دیگه😉✋
این روزا همه عادت کردیم که هر دستگاه الکترونیکی مثل موبایل یا تبلت، نشانگر باتری داشته باشه تا قبل از این که تموم بشه، یه فکری بشه براش کرد.
ولی ما بچگیامون از این آپشن محروم بودیم! توی مهمونیا با بقیه بچهها تا آخرین ذره انرژی بازی میکردیم و یهو هر کدوم یه گوشه میافتادیم و خوابمون میبرد.
بیچاره بابا مامانا آخر شبا لش کشی داشتن!! یکیو بلند میکردن اون یکی دوباره میفتاد! از توی خونه تا توی ماشین چندین بار میخوابیدیم! مهم نبود گوشه حیاط بود، توی باغچه بود یا کنار کوچه!! جمع کردن لنگه کفش و جوراب و بقیه وسایل هم داستان خودشو داشت. معمولا هم یکی دو تیکه از وسایل جا میموند.
ولی به ماشین که میرسیدیم خیلی خوب بود... روی صندلی عقب مثل چندتا بچه گربه تازه متولد شده کز میکردیم توی دل همدیگه و میخوابیدیم... چه خواب شیرینی بود همین خواب داخل ماشین.
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #بازی #مهمونی #خستگی #خواب #خوابالو #لش_کشی #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #علی_میری #alimiriart #alimiri #digitalart
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
خاطرات گذشته همیشه هم شیرین نیست. همه ما خاطراتی داریم که اگرچه مدتها از اون گذشته ولی هنوز تلخی خودشو داره. تصمیم گرفتم هر چند وقت یکبار، شجاعانه یه سری هم به خاطرات تلخم بزنم. فکر میکنم برای یک تصویرگر خاطرات قدیم، رفتار صادقانهتری خواهد بود.
بین دبستان و خونه ما یک پارک بود. یک روز که داشتم از داخل پارک میرفتم خونه، کنار مسیر یک گل چیده شده دیدم. اونو برداشتم که یهو کارگر پارک بالاسرم ظاهر شد و گفت برا چی گل کندی؟
به شدت ترسیدم و با صدایی که حتی خودمم نمیشنیدم گفتم: گل افتاده بود... میخواستم ببرم برای خواهرم... که کارگر یک کشیده خوابوند توی صورتم!
چیزی در درونم شکست و ریخت... ولی کاری هم نمیتونستم بکنم.
تا خونه اشک ریختم و این خاطره رو فرستادم ته صندوق خونه ذهنم... تا امروز.
.
پ ن: خواهر جون، اون روز قیمت زیادی برای یه گل دادم ولی برات نیاوردمش❤️❤️
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #بازی #خاطرات_تلخ #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #علی_میری #alimiriart #alimiri #digitalart
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
شبهای محرم و رفتن به هیات فرصتی بود که ما بچهها خودمون رو بزرگتر از چیزی که بودیم ببینیم.
یادمه به بچههایی که از من کوچکتر بودند ولی پیراهن مشکی نداشتن یا بلد نبودن قاطی مراسم بشن چه نگاهی داشتم! احساس میکردم یک مرد جهاندیده و با تجربهام که نگاه یک بچه کوچولو میکنه و گاهی هم آهی میکشه و زیر لب میگه: آخی... یادش بخیر!!
اگر هم یه وقت وظیفه طبل زدن یا سنج زدن بهمون داده میشد که دیگه پادشاه بودیم!
ولی از همه اینها مهمتر، این مراسم فرصتی بود برای آشنا شدن با بچههای جدید. مینشستیم لب جوب(!) یا اگه شانسمون یاری میکرد عقب وانت پارک شده یه آشنا و گعده میکردیم. از موضوعات جدی شروع میکردیم و خیلی سریع غرق صحبتهای خودمونی میشدیم. شیرینترین حرفها هم تعریف کردن صدباره فیلمهایی بود که همه دیده بودیم ولی بازم از گفتن و شنیدنش کیف میکردیم. فیلم «قانون»، فیلم «کمیسر متهم میکند»، بروسلی و...
خاطرات اون شبها، بوی کنده و آتیش و دیگهای غذا، تماشای برو بیای بزرگترها برای تهیه تدارکات و کمکهایی که گاهی بهشون میکردیم، مخصوصا ساختن نوار نقاله انسانی و دست به دست کردن غذا از پای دیگ تا توی اتاقها... همه هنوز برام لذت بخشه.
کیا به چشماشون تف میزدن که مثلا یعنی ما هم گریه کردیم؟!
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #بازی #شب #محرم #امام_حسین #هیات #روضه #عزاداری #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #علی_میری #alimiriart #alimiri #digitalart
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
«.... همینطور داشت توی تاریکی میرفت که یهو از پشت سرش یه صدایی شنید...»
در حسرت شبهایی هستم که توی حیاط یا روی پشت بوم رختخواب پهن میکردیم و تا دیروقت یا بهتره بگم تا درومدن صدای اعتراض بزرگترها حرف میزدیم... چقدر با ماجراهای ترسناک همو میترسوندیم. جن و پری و آل و روح و... هر چیزی که تخیلمون اجازه میداد.
میترسیدیم و در عین حال کیف میکردیم.
گاهی هم یه لرزی به تنمون میافتاد که نمیدونم از سردی هوا بود، از سردی قسمتهای دست نخورده لحاف و تشک بود یا از ترس. ولی به هر دلیلی که بود، فرو رفتن تا زیر چونه، زیر لحاف و پتو، احساس امنیت عجیبی بهمون میداد. حسی شبیه مخفی شدن در یک دژ نفوذ ناپذیر.
حدس میزنم خاطرههای ترسوندن و ترسیده شدن زیادی داشته باشید😉
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #بازی #شب #حیاط #پشت_بام #ترس #جن #روح #قصه_ترسناک #خوابیدن_روی_پشت_بام #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #علی_میری #alimiriart #alimiri #illustration #digitalart #digitalpainting
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
اون قدیما توی خونه ما (و حدس میزنم خیلی خونههای دیگه) رسم نبود که بچهها خارج از زمان رسمی غذا، غذا بخورن!! بله میدونم... میدونم...! ولی اون زمان خیلی جاها اینجوری بود دیگه!
ما بچهها هم البته سرمون گرم بازی خودمون بود و توقع نداشتیم ولی این باعث نمیشد که گاهی که امکانش بوجود میومد، از خوردن چشم پوشی کنیم. ناخونک زدن به اندوختههای مخفی مادر و مادربزرگ جای خودش، ولی بعضی چیزا حکم بازی هم داشت برامون. مثلا رقابت سر خوردن اون لایه سفید باقی مونده ته ظرف شیرجوش، بعد از جوشوندن شیر، یا چیدن تک تک دونههای برنج باقی مونده لای سبدهای بافته شده از شاخههای نازک درخت که اون موقعها برای صافی آبکشی برنج استفاده میشد.
شاید الان کار بیخودی به نظر بیاد ولی باور کنید خیلی حال میداد!!
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #بازی #آشپزخونه #غذا #ناهار #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #علی_میری #alimiriart #alimiri #illustration #digitalart #digitalpainting
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6