ساعت10 صبح بود برادرم با من تماس گرفت که میخواهم برای خودم و محمدهادی لباس نظامی بگیرم. تعجب کردم و گفتم مهمان دارم ولی ایشان اصرار داشت که من بیایم و قبول کردم. در راه رفتیم سئوالاتی میپرسید. وقتی ماشین را پارک کرد حس خوبی نداشتم و دلم آشوب بود. لباس را که برای محمدهادی اندازه میگرفت یاد تشییع جنازه #شهدا🍃⚘🍃 افتادم که فرزندان آنها لباس نظامی برتن میکنند. به برادرم گفتم اتفاقی افتاده است؟ متوجه شدم #محمود شهید شده است روی پا نمیتوانستم بایستم و در داخل ماشین احساس میکردم دنیا دیگر تکیهگاه ندارد و دوست نداشتم خانه بروم و گفتم فعلا خانه نمیروم و کمی در خیابان باشیم. اسیر یک سرگردانی شدم و بعدازظهر به خانه پدری #شهید رفتیم و بعد #معراج شهدا. اصرار داشتند پیکر را نمیتوانند نشان دهند چون مین در داخل دست ایشان منفجر شد. خودم هم دوست داشتم آخرین تصاویر خندان ایشان را در ذهن نگه دارم و از این به بعد با روح ایشان زندگی میکنم.🍃⚘🍃
سرانجام #شهید محمود نریمانی در تاریخ 1395/5/10 به آرزوی خود که همانا #شهادت بود رسید.🍃⚘🍃
🔵 دکتر #محمود احمدینژاد: به زودی یک #حرکت_جهانی را آغاز خواهم کرد
♦️ اصلاحات ابتدا بايد در ذهنيتها اتفاق بيفتد و اين كاری است كه در وسعت جهانی ادامه خواهيم داد. به زودی من اقداماتی را در سطح جهان آغاز خواهم كرد. انسانهای فرهيخته، عدالتخواه و آزادیطلب در سطح جهان فراوان هستند و من با بسياری از آنها در ارتباط هستم، به زودی يک حركت جهانی را با هم آغاز خواهيم كرد.
➖ مصاحبه با مجله ایتالیایی دوموس ونتیفیر | تیر ۱۴۰۰
بسمالله
الرحمن
الرحیم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
( قسمت ۳ )
#ولایت_فقیه
و
#شهدا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شهید
#محمود #کاوه :
✅➖#دشمن باید بداند و این تجربه را کسب کرده باشد که
هر توطئه ای را علیه #انقلاب طرح ریزی کند
امت بیدار و آگاه با پیروی از
#رهبر
آن را خنثی خواهد کرد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
➖شادی ارواح مطهر #شهدا #صلوات
📣📣📣 با نشر مطالب در ثوابش شریک و صدقه جاریه محسوب می شود
ان شاءالله
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم .
به روایت از مادر #شهید:
در طول #بارداری هر 4#پسرم #شبها #سوره #انبیاء و #صبحها #سوره #صافات میخواندم؛ در این سوره نام بسیاری از پیامبران آمده»
🍃🌷🍃
#محمود #بچه #بزرگ من بود و من از او #توقع #بیشترداشتم، بچههایم پشت سر هم بودند، مجتبی یکسال، مرتضی دو سال و نیم و محمدرضا تقریبا 4 سال از او کوچکتر بود.»
🍃🌷🍃
زمانی که مرتضی به دنیا آمد مسئولیت نگهداری از او را در اتاق به #محمود میسپردم؛ دیگر نمیگفتم او #بچه است و باید بازی کند. به #ورزش خیلی #علاقه داشت اما من مانع شرکت او در تیمهای مسابقاتی میشدم.
🍃🌷🍃
اصلا نمیخواستم بچههایم دنبال ورزش بروند چون عقیدهام این است که عمر هر ورزشی به صورت قهرمانی تا 35 سالگی است، اگر فرزندم علاقهاش را روی ورزش معطوف کند باقی عمرش را میخواهد به چه مسائلی بپردازد؟
#محمود بیشتر به #فوتبال #علاقه داشت و حتی تا قبل از #شهادتش بچههای خانواده از دامادها، پسرها و نوهها را در باشگاه اداره مخابرات جمع میکرد و شبهای جمعه آنجا فوتبال #بازی میکردند.
🍃🌷🍃
#محمود در دوران بچگی و تا پایان راهنمایی در منزل پدرم بود چون ما با هم همسایه بودیم و مادرم کسالت شدیدی داشت و من رفت و آمد زیادی به خانه آنها داشتم؛
🍃🌷🍃
«محمود» نام #برادر من را داشت و پدرم بسیار به او #علاقمند بود، #عبای پدرم را روی دوشش میانداخت و #سجادهاش را پهن میکرد و دست به قنوت بلند میکرد.
🍃🌷🍃
پدرم به مازندرانی از او میپرسید: «شما سرباز
#امام زمان♡میشوید؟ سرش را تکان میداد و میگفت بله من #سرباز #امام زمان♡میشوم»😭
🍃🌷🍃
از #کودکی فرزندانم ، #احادیث #خیلی #کوچک و #دو کلمهای از #نهج البلاغه را به آنان #یاد میدادم و در #قبالش #توضیحات میخواستم.
🍃🌷🍃
#احکام شرعی، #حد و حدود #مسائل مانند #واجبات و #مبطلات #نماز، #واجبات و #مبطلات #روزه ،#مطهرات، #اقسام #غسلها را تا جایی که از دستم برمیآمد به آنها #آموزش میدادم.
🍃🌷🍃
حتی زمانی که #محمود خواست در #سپاه شرکت کند، یک دوره #احکام فقه را که #مخصوص #پسرها بود به او #یاد دادم، #محمود به #احکام شرعی #اشراف کامل داشت و #بسیار #رعایت میکرد.
🍃🌷🍃
#هیچگاه از #کار و #مسئولیتش به ما چیزی #نمیگفت: «ما تا آخر نفهمیدیم #مسئولیت #محمود چیست و هر وقت میپرسیدیم میگفت:«بنّا»!
🍃🌷🍃
حتی موقع #ثبتنام #پسرش در مدرسه به او سفارش کرد که به معلمت نگو من #پاسدار هستم و خانمش در #فرم #مدرسه شغل #محمودآقا را «بنا» نوشته بود و بعد به درخواست من #شغل #آزاد نوشت.
🍃🌷🍃
بعد از #شهادت #پسرم متوجه شدم که #درجه #سرگردی و #معاونت #عملیات #سپاه ناحیه رابه #عهده داشت و #سالها در مناطق #کردستان، #شمالشرق، #گنبد و #دشت گرگان، #سیستان و بلوچستان،#خوزستان، #جنوب، #بندرعباس #فعالیت میکرد.
🍃🌷🍃
#آخرین #دیدار😭
ساعت 1:10#دقیقه #شب آمدند خانه ما، گفتم: «ساعت چند است؟» گفت: «1:10 دقیقه نیمه شب!» گفتم:«اینجا چه میکنی؟» گفت:«آمدم دیدن مادرم» گفتم:«روز کم است شب آمدی؟»، گفت: «روز آمدم نبودید😊»
🍃🌷🍃
بعد گفتم:«شنیدم عازم هستی» گفت:«بله». گفتم: «کجا؟» گفت: «ملک خدا». گفتم: «این ملک خدا کجاست؟» گفت: «هر جا خدا بخواهد».😭
🍃🌷🍃
اکثراً ساعت 11:30، 12 شب زنگ میزد، وقتی میفهمیدم تماس از #سوریه هست، بلافاصله گوشی را برمیداشتم و اول خودم میگفتم:«سلام پسر چطوری خوبی؟» و آخرش هم میگفتم:« انشاءالله با دست پر برگردی مادر.»😭😭
🍃🌷🍃
#پدر، #برادر و #عموهایم در #جنگ #شرکت کرده بودند و #برادر و یکی از #عموهایم به خیل #شهدا پیوستند، خانواده من خانوادهای بود که با #شهادت خو گرفته بود.
🍃🌷🍃
{یاد #شهدای عزیز با ذکر یک شاخه گل #صلوات🌷}
🍃🌷🍃
#محمودم، #دو فرزند دارد،که زمان #شهادتش «محمد» ۲ ساله و «علی» دقیقاً روز #شهادت #محمود
(17 اردیبهشت) 8 ساله شده بودند.😭
🍃🌷🍃
#محمود با #بچههای #خودش بسیار #منضبط بود، ولی با آنها #خیلی هم #بازی میکرد و #انواع و #اقسام #آموزشهای #نظامی را به #علی میداد، من فکر میکنم #علی #آموزشهای نظامیای دیده که #هیچ #بچهای #ندیده است.😭
🍃🌷🍃
با حمله تکفیری های داعشی به #حرم #بی بی زینب سلام الله علیها🌷، ایشان هم بااجازه از پدرومادر وخانواده راهی #سوریه شد، نمی توانست ببینپ که دوباره #عمه سادات رو به #اسارت می برند.
🍃🌷🍃
ایشان #خردادماه سال ۱۳۹۵# در یکی از #عملیات ها همراه #بچه های #مازندران به #شهادت رسید و #پیکر هایشان همان جا باقی ماند و#گمنام شدند.💔
🍃🌷🍃
#پیکر ۱۳#تا از #شیر مردان در #منطقه باقی ماند.
🍃🌷🍃
تااین که،#مهرماه #سال ۹۹# بعداز #چندسال #پیکر ۷#نفر از #شهدا، ایشان و۶#نفردیگر #تفحص و #شناسایی شد، روز بعدهم #پیکر #شهید #محمود رادمهر #تفحص شد و شدند ۸#شهید.
🍃🌷🍃
#پیکرهای شهدا را به #معراج #شهدا منتقل کردند.
🍃🌷🍃
#پیکرهای #شهدا در #حرم #مطهر رضوی🌷 #طواف داده شد و سپس برای #تشییع و #تدفین به #زادگاهشان منتقل شد.
🍃🌷🍃
{ یاد #شهدای عزیز
با ذکر یک شاخه گل صلوات 🌷 }
🍃🌷🍃
ساعت10 صبح بود برادرم با من تماس گرفت که میخواهم برای خودم و محمدهادی لباس نظامی بگیرم. تعجب کردم و گفتم مهمان دارم ولی ایشان اصرار داشت که من بیایم و قبول کردم. در راه رفتیم سئوالاتی میپرسید. وقتی ماشین را پارک کرد حس خوبی نداشتم و دلم آشوب بود. لباس را که برای محمدهادی اندازه میگرفت یاد تشییع جنازه #شهدا🍃⚘🍃 افتادم که فرزندان آنها لباس نظامی برتن میکنند. به برادرم گفتم اتفاقی افتاده است؟ متوجه شدم #محمود شهید شده است روی پا نمیتوانستم بایستم و در داخل ماشین احساس میکردم دنیا دیگر تکیهگاه ندارد و دوست نداشتم خانه بروم و گفتم فعلا خانه نمیروم و کمی در خیابان باشیم. اسیر یک سرگردانی شدم و بعدازظهر به خانه پدری #شهید رفتیم و بعد #معراج شهدا. اصرار داشتند پیکر را نمیتوانند نشان دهند چون مین در داخل دست ایشان منفجر شد. خودم هم دوست داشتم آخرین تصاویر خندان ایشان را در ذهن نگه دارم و از این به بعد با روح ایشان زندگی میکنم.🍃⚘🍃
سرانجام #شهید محمود نریمانی در تاریخ 1395/5/10 به آرزوی خود که همانا #شهادت بود رسید.🍃⚘🍃