eitaa logo
این عماریون
376 دنبال‌کننده
237.8هزار عکس
64.4هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید دفاع مقدس هاشمی نژاد 🍃⚘🍃 در پنجم تیر ماه 1341 در نوبندگان فساازتوابع استان فارس در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. دوران ابتدايي را در دبستان ابن سينا واقع در زادگاهش شروع و پس از طي سه سال به همراه خانواده عازم شيراز شد.مابقي دوران ابتدايي را در دبستان رياضي در شهر شيراز با موفقيت پشت سر گذاشت و سپس وارد مدرسه راهنمايي خيام شد. درسن #۱۲ سالگی می خواند و می گرفت. ي خاصي به معتبرکه داشت و هر روز موقع برگشت از مدرسه به زيارت مطهر مي رفت. 🍃⚘🍃 تا سال سوم نظري ادامه داد از هاي و اش در قبل از انقلاب اسلامي شرکتش در کلاسهاي فراگيري قرآن بود. به طوري که پس از اتمام درس از 3 الي 5 بعدازظهر در کلاسي که از طرف حوزه علميه قم برگزار مي شد شرکت و به دليل پشتکاري بسيار در مسائل و تقدير نامه هايي به ایشان داده بودند. 🍃⚘🍃 در اکثر مجالس و در بين دوستان از خاصی برخوردار بود. چرا که دوستانش را معلمان و الگوهاي خود مي دانست. 🍃⚘🍃
شهید جستجوگر نور گل محمدی🍃⚘🍃 در شهرستان میانه از استان آذربایجان غربی در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. ایشان #شهید هم هست برادرش از دفاع مقدس هستند. 🍃⚘🍃 از دوران خدمت سربازی وارد فعالیت شده بود، و در طول قریب به سه دهه گذشته بارها و بارها تا مرز رفت. 🍃⚘🍃 و هر بار با پر افتخار از به میدان جستجوی برگشت ، خدمت را از تا و ها و مختلف تفحص طی کرد. 🍃⚘🍃 ، ، ، ، ، چنگوله،‌ ، ،‌ ،، ، شهر، شیرین،‌ ذهاب و ارتفاعات ایران و همگی یادآور تلاشها و مجاهدت های مخلصانه است. 🍃⚘🍃
عادت داشت که به خودش هنگامی که می‌خواست حرف بزند می‌گفت: «عموت». هرگاه از او می‌خواستم که به نرود می‌گفت «عموت» باید به دستور خمینی عمل کنم. 🍃🌷🍃 ما باید به برویم و در آنجا از و کنیم. عموت دوست دارد مانند زهرا (س)🌷 باشد و می‌خواهد که من به سر نکنید. 🍃🌷🍃 اکنون که به جمع خانواده ما بازگشته در حقیقت به داد دل من رسیده است که آرام شوم. هنگام فقط 18# سال داشت.😭 🍃🌷🍃 پدرش 10 سال پیش فوت شدند.خواهرش که در هنگام او 14 سال سن داشت و برادرش که موقع هفت ماهه بوده بامن اومدن معراج 😭 🍃🌷🍃 سرانجام علیرضا کنی هم در تاریخ ۱۳۶۲/۶/۲۵#، در سن 18# سالگی و در منطقه عمران و در والفجر2 به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید طی مطهر توسط جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح شده و در مرکز شناسایی شد. 🍃🌷🍃
به روایت از مادر : ۳۲ انتظار کشیدم تا اینکه امروز را دیدم. ۱۶# ساله بود که به رفت. در همین سن چند ماه مهدوی‌کنی بود. 🍃🌷🍃 مهدوی‌کنی هنگامی که متوجه شد تصمیم به رفتن به دارد از او خواسته بود تا منصرف شود. 🍃🌷🍃 من و پدرش هم موافق حضورش در نبودیم چرا که سنش بود اما او اصرار داشت که حتما باید به بره.😭 🍃🌷🍃 برای همین خود را سال با زیاد کرد. به داده بودند که باید من وپدرش امضا می‌کردیم، من این رضایت‌نامه را امضا نکردم. پیش خاله‌اش رفته بود و خواهرم به جای من رضایت‌نامه فرزندم را در امضاء کرده بود. 🍃🌷🍃 پس از آنکه پدرش متوجه شد که می‌خواهد به برود با او برخورد کرد.هر طور که بود رضایت ما را جلب کرد وبه رفت. 🍃🌷🍃
نحوه ی : 😭 جمعه ظهر ( ۶ آذر ۹۴ ) توی سنگر بودیم. اگه ایستاده نماز می خوندیم دشمن ما رو می زد. نمازش رو به صورت نشسته توی سنگر ما خوند. 🍃⚘🍃 ده الی بیست دقیقه بعد از نماز ظهر بود که تیر خورد بالای چشم چپش. با اینکه کلاه سرش بود تیر از کلاه رد شد و پیشونی اش رو شکافت ... 😭😭 🍃⚘🍃 سریع سوار ماشینش کردیم و هنوز نبضش می زد و داشت خس خس می کرد. توسل کردیم به زهرا (س)⚘ اما انتخاب شده بود و فدای زینب سلام الله علیها⚘شد … 😭😭 🍃⚘🍃 وقتی می خواستیم دفنش کنیم انگار به خواب رفته بود. آرامش توی چهره اش موج می زد. 😭 🍃⚘🍃 سرانجام قلی پور هم در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۶ در حلب سوریه به آرزویش که همانا در راه خدا بود رسید. 🍃⚘🍃 مزار گلزار شهر قیروکارزین استان فارس 🍃⚘🍃
عاشق پدر و مادر و خانواده بود و احترام رو بهشون می گذاشت. 🍃⚘🍃 به روایت از یکی از همرزمان : نزدیک یک هفته بود که بودیم.  موقع ناهار و شام که می شد غیبش می زد. بهش گفتیم : مشکوک می زنی ، کجا میری ؟ گفت : وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین من میرم به فاطمه و ریحانه ( دخترام ) زنگ می زنم ... 🍃⚘🍃 شب رفتیم توی خانه هایی که خالی شده بود تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ دشمن به شهر رو بگیریم. فرماندمون گفت : می تونین از وسایل خانه ها مثل پتو استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم دیدم پتو و ملحفه توی خوابید. گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی ؟ گفت : شاید خانه راضی نباشه ...  🍃⚘🍃 نماز شب می خوند. نفر بود که بلند می شد می گفت و جماعت برگزار می کرد. قرآنمون بود. شبها می اومد و می گفت : بیایم سوره ی ذاریات بخونیم ...  🍃⚘🍃 آماده شد بریم ... توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد. علیرضا گفت : من فقط بادوم می خورم می خوام وقتی دشمن حمله کرد کم نیارم ... 🍃⚘🍃
شاید خیلیها چمران را در این عکس دیده اند اما آن کنار دستش رو ندیده اند و نام و یادی از علیرضا مالمیر نکرده اند.☝️☝️ بسیجیهای کم سن و سالی که کنار این مردان پولادین به مردی رسیدند. یکی از آن بسیجی ها این نوجوان است که شهید چمران ، به کتف نشسته و رو هم سر بالا گذاشته است. کمتر کسی است که این فرد را میداند. 😔 این جوان بسیجی علیرضا مالمیر است ، بچه محل ما بود. ی شهدا یا همان محله ی اقدسیه😔 جوانان زیادی از محله ی ما جبهه رفته بودند و شهید شده بودند ، مالمیر هم یکی از آنها بود.😔 پسر شاخ شمشاد پری خانم ، همسایه مون بود که خیلی هم بچه ی شر و شلوغی بود که همه ازش حساب میبردیم. علیرضا جزو اولین رزمنده های محله مان ، شهر ری بود و خیلی شجاع بود. دلاور و نترس بود که جزو یاران نزدیک چمران شد. هر کجا درگیری سخت و سینه به سینه با دشمن بود ، علیرضا اون جا حاضر بود. علیرضا ١٩ سالش بود که بالاخره مزد مجاهدتش رو گرفت و دربهار سال ۶۰ و تنها روز قبل از شهادت شهید چمران در درگیری نزدیک با دشمن در منطقه ی سوسنگرد به رسید.
عاشق پدر و مادر و خانواده بود و احترام رو بهشون می گذاشت. 🍃⚘🍃 به روایت از یکی از همرزمان : نزدیک یک هفته بود که بودیم.  موقع ناهار و شام که می شد غیبش می زد. بهش گفتیم : مشکوک می زنی ، کجا میری ؟ گفت : وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین من میرم به فاطمه و ریحانه ( دخترام ) زنگ می زنم ... 🍃⚘🍃 شب رفتیم توی خانه هایی که خالی شده بود تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ دشمن به شهر رو بگیریم. فرماندمون گفت : می تونین از وسایل خانه ها مثل پتو استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم دیدم پتو و ملحفه توی خوابید. گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی ؟ گفت : شاید خانه راضی نباشه ...  🍃⚘🍃 نماز شب می خوند. نفر بود که بلند می شد می گفت و جماعت برگزار می کرد. قرآنمون بود. شبها می اومد و می گفت : بیایم سوره ی ذاریات بخونیم ...  🍃⚘🍃 آماده شد بریم ... توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد. علیرضا گفت : من فقط بادوم می خورم می خوام وقتی دشمن حمله کرد کم نیارم ... 🍃⚘🍃
نحوه ی : 😭 جمعه ظهر ( ۶ آذر ۹۴ ) توی سنگر بودیم. اگه ایستاده نماز می خوندیم دشمن ما رو می زد. نمازش رو به صورت نشسته توی سنگر ما خوند. 🍃⚘🍃 ده الی بیست دقیقه بعد از نماز ظهر بود که تیر خورد بالای چشم چپش. با اینکه کلاه سرش بود تیر از کلاه رد شد و پیشونی اش رو شکافت ... 😭😭 🍃⚘🍃 سریع سوار ماشینش کردیم و هنوز نبضش می زد و داشت خس خس می کرد. توسل کردیم به زهرا (س)⚘ اما انتخاب شده بود و فدای زینب سلام الله علیها⚘شد … 😭😭 🍃⚘🍃 وقتی می خواستیم دفنش کنیم انگار به خواب رفته بود. آرامش توی چهره اش موج می زد. 😭 🍃⚘🍃 سرانجام قلی پور هم در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۶ در حلب سوریه به آرزویش که همانا در راه خدا بود رسید. 🍃⚘🍃 مزار گلزار شهر قیروکارزین استان فارس 🍃⚘🍃
شاید خیلیها چمران را در این عکس دیده اند اما آن کنار دستش رو ندیده اند و نام و یادی از علیرضا مالمیر نکرده اند.☝️☝️ بسیجیهای کم سن و سالی که کنار این مردان پولادین به مردی رسیدند. یکی از آن بسیجی ها این نوجوان است که شهید چمران ، به کتف نشسته و رو هم سر بالا گذاشته است. کمتر کسی است که این فرد را میداند. 😔 این جوان بسیجی علیرضا مالمیر است ، بچه محل ما بود. ی شهدا یا همان محله ی اقدسیه😔 جوانان زیادی از محله ی ما جبهه رفته بودند و شهید شده بودند ، مالمیر هم یکی از آنها بود.😔 پسر شاخ شمشاد پری خانم ، همسایه مون بود که خیلی هم بچه ی شر و شلوغی بود که همه ازش حساب میبردیم. علیرضا جزو اولین رزمنده های محله مان ، شهر ری بود و خیلی شجاع بود. دلاور و نترس بود که جزو یاران نزدیک چمران شد. هر کجا درگیری سخت و سینه به سینه با دشمن بود ، علیرضا اون جا حاضر بود. علیرضا ١٩ سالش بود که بالاخره مزد مجاهدتش رو گرفت و دربهار سال ۶۰ و تنها روز قبل از شهادت شهید چمران در درگیری نزدیک با دشمن در منطقه ی سوسنگرد به رسید.