eitaa logo
انوار الهی💥
287 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
15.3هزار ویدیو
269 فایل
حال خوش را با ما تجربه کنید💖
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | غذای مشترک اولین روز مشترک، بلند شدم غذا درست کنم من همیشه از کردن می‌ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش وسط میومد از زیرش در می‌رفتم بالاخره یکی از معیارهای سنجش در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می‌ریخت! تفریبا آماده شده بود که از برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید : - به به، دستت درد نکنه عجب بویی راه انداختی... با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه‌ای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر درش رو برداشتم ،آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود قاشق رو کردم توش بچشم که بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن‌هام، نه به این مزه اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود م گرفت هانیه مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر و بعد شدیدی به دلم افتاد ... ! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... - کمک می‌خوای ؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ..!!! قاشق توی یه دست، در قابلمه توی دست دیگه همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... + با بغض گفتم: نه برو بشین الان سفره رو می‌ندازم یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد منم با های لرزان بودم از آشپزخونه بره بیرون + کاری داری علی جان؟ چیزی می‌خوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت - حالت خوبه؟ + آره، چطور مگه؟ - شبیه آدمی هستی که می‌خواد گریه کنه! به زحمت خودم رو کنترل می‌کردم و با همون اعتماد به فوق معرکه گفتم : + نه اصلا من و ؟ تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود، اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد - چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید مُردی هانیه ... کارت تمومه ... ✍نویسنده؛ شهید سید طاهای ایمانی ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۱۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | چند لحظه مکث کرد زل زد توی چشم‌هام و گفت : واسه این ناراحتی می‌خوای کنی؟ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه .. - آره افتضاح شده با صدای بلند زد زیر با صورت خیس، مات و مبهوتِ خنده‌هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می‌خورد که اگر یکی می‌دید فکر می‌کرد غذای یه کم چپ چپ زیرچشمی بهش نگاه کردم - می‌تونی بخوریش؟خیلی شوره، چطوری داری قورتش می‌دی؟ از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده‌اش گرفت + خیلی عادی همین طور که می‌بینی، تازه خیلی هم عالی شده .. دستت درد نکنه - مسخرَم می‌کنی؟ + نه به خدا رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می‌خورد، کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم، گفتم شاید برنجم خیلی بی‌نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم، غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست ام رو گرفتم نه تنها برنجش بی‌نمک نبود بلکه اصلا درست دَم نکشیده بود، مغزش خام بود!! دوباره چشم‌هام رو ریز کردم و زل زدم بهش حتی سرش رو بالا نیاورد + جان گفته بود بلد نیستی حتی درست کنی! سرش رو آورد بالا با بهم نگاه می‌کرد + برای بار اول، کارت بود اول از دستم مادرم شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می‌کرد ... . ... @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۱۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | زینت علی مادرم بعد کلی دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و اش بود و می‌خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم... هنوز توی شوک بودم که دیدم علی جلوی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود ، چشمم که بهش افتاد ام گرفت نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می‌کرد چقدر گذشت؟ نمی‌دونم مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین - شرمنده‌ام علی آقا، دختره!! نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم : ، عذر می‌خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو بزارید مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می‌کرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه نبود با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود - خانمِ آخه چرا ناشکری می‌کنی؟ دختر خداست زندگیه خدا به هر کی نظر کنه بهش میده عزیز دل و آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می‌کردم با هر جمله‌اش، شدت گریه‌ام بیشتر می‌شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می‌کنه ... بغلش کرد و در حالی که می‌گفت و می‌فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت کنار داد چند لحظه بهش خیره شد حتی پلک نمی‌زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه‌های اشک از چشمش سرازیر شد .. گفت: - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می‌خوام پیش دستی کنم! مکث کوتاهی کرد یعنی پدر .... پیشونیش رو بوسید :) . و من هنوز گریه می‌کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی .... ✍ نویسنده؛ شهید سید طاهای ایمانی .... 🆔 @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | تو عین طهارتی بعد از زینب و بی‌حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود همه رو بیرون کرد، حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایده‌ای نداشت ... خودش توی ایستاد تک تک کارها رو به انجام می‌داد مثل و گاهی کارگر دمِ دستم بود تا تکان می‌خوردم از خواب می‌پرید اونقدر که از خودم می‌کشیدم اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می‌برد .. بعد از اینکه حالم خوب شد با اون حجم و کار بازم دست بردار نبود اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می‌کردم .. با اون دست‌های و پوست کن شده داشت کهنه‌های رو می‌شست ... دیگه طاقت نیاورد همین‌طور که سر تشت نشسته بود با های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد - چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ تا اینو گفت خم شدم و خیسش رو خودش رو کشید کنار - چی کار می کنی ؟ دست‌هام نجسه نمی‌تونستم جلوی هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... - تو عین علی، عین هر چی بهت بخوره میشه هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من می‌کردم متحیر، سعی در کردن من داشت اما ... هیچ چیز حریف اشک‌های من نمی‌شد... ✍نویسنده: شهید سید طاهای ایمانی ... . ✨✨✨✨✨✨ 🆔 @anvar_elahi ــــــــــــــــــــــــــــــ ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | عشق کتاب ، شش هفت ماهه بود علی رفته بود بیرون، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می‌کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش چشمم که به کتاب‌هاش افتاد، یاد گذشته افتادم کتاب و دفتر و گچ خوردن‌های پای تخته توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم!!! حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش :( حالش که بهتر شد با خنده گفت: عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم! منم که همه داستان رو براش تعریف کردم ،چهره‌اش رفت توی هم ... همین‌طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می‌کرد یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی . . یهو حالتش جدی شد عمیقی کرد -می‌خوای بازم درس بخونی؟! از ام گرفته بود ... باورم نمی‌شد !! یه لحظه به خودم اومدم .. - اما من بچه دارم، زینب رو چی کارش کنم؟ + نگران زینب نباش بخوای کمکت می‌کنم ایستاده توی در ، ماتم برد .. چیزهایی رو که می‌شنیدم باور نمی‌کردم گریه‌ام گرفته بود برگشتم توی آشپزخونه که اشکم رو نبینه علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده‌های زینب، کل خونه رو برداشته بود . . خودش پیگر کارهای من شد بعد از ۳ سال ... پرونده‌ها رو هم که سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه درآورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد .. اما باد، رو به گوش پدرم رسوند داره برمی گرده مدرسه ... . ✍نویسنده: شهید سید طاهای ایمانی .... ــــــــــــــــــــــــــــــ به این میگن مَرد! @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | من شوهرش هستم ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت ، یهو سر و کله پدرم پیدا شد .. صورت با چشم‌های پف کرده، از نگاهش خون می‌بارید .. اومد داخل ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می‌بره و میزاره کف دست بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش _تو چه حقی داشتی بهش دادی بره ؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ از های پدرم، به شدت ترسید، زد زیر و محکم لباسم رو چنگ زد!! بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود .. علی همیشه بهم سفارش می‌کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم .. علی بدجور ترسیده بود ... . . علی عین همیشه بود با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد - خانم، لطف می‌کنی با زینب بری توی اتاق؟ توی دهنم می‌زد زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و بخوام تمام بدنم کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم، - دختر شما متاهله یا مجرد؟! و پدرم همون طور خیز برمی‌داشت و عربده می‌کشید - این سوال مسخره چیه؟؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می‌دونید قانونا و شرعا اجازه فقط دست شوهرشه؟ . . همین که این جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سیاه شد!!! - و من با همین اجازه شرعی و قانونی مصلحت مشترک‌مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ، کسب هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می‌پرید هاش داشت از حدقه بیرون می‌زد - لابد بعدش هم می‌خوای بفرستیش ؟!؟!؟ .... @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۲۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | مقابل من نشسته بود ... سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل، اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می‌کردم ... اما نه به خاطر بچه‌ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از خبری نداشت ... تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می‌کرد ... من می‌زدم زیر ، اونم پا به پای من گریه می‌کرد ... زینبِ بابا هم با دلتنگی‌ها و بهانه گیری‌های کودکانه‌اش، روی زخم دلم نمک می‌پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی‌گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ... یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی‌ها مثل وحشی‌ها و قوم ، می‌ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می‌ریختن ... خیلی از وسایل‌مون توی اون مدت شکست ... زینب با به من می‌چسبید و گریه می‌کرد ... چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، ولم می‌کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می‌گذشت ... پدر علی سعی می‌کرد کمک خرج‌مون باشه ولی دست اونها هم بود ... درس می‌خوندم و خیاطی می‌کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... روزهای سخت تری انتظار ما رو می‌کشید ... ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی‌ها ریختن تو ... دست‌ها و چشم‌هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می‌کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ... چطور و از کجا؟ ... اما من هم رفته بودم!! چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شروع شد ... کتک خوردن با ، ساده‌ترین بلایی بود که سرم می‌اومد ... چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ... اما حقیقت این بود ... همیشه می‌تونه هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شکل گرفت ... دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی‌دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... من نشسته بود ... .... ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | علی زنده ست ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می‌کشید ... ما همدیگه رو می‌دیدیم ... اما حرفی بین ما رد و بدل نمی‌شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می‌کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه‌های بود ... هر چند، بیشتر از شکنجه .. درد دیدن علی توی اون شرایط می‌داد .. فقط به خدا التماس می‌کردم ... - خدایا!! ... حتی اگه توی این شرایط برام مهم نیست ... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده !! به خاطر فشار تظاهرات و حرکت‌های مردم ... شاه مجبور شد یهعده از زندانی‌های سیاسی رو کنه ... منم جزءشون بودم ... از زندان، مستقیم منو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بویِ ادرار ساواکی‌ها ... و چرک و خون می‌داد ... از ۷ ماه، بچه‌هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اون‌ها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد .. اینها اولین جملات من بود : علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی بود ... بچه‌هام رو کردم ... فقط گریه می‌کردم ... همه‌مون می‌کردیم ... ... @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | حمله زینبی بیچاره نمی‌دونست .. بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم .. با دیدن من و وسایلم، خنده کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده‌ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم .. وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سِرُم هم بزنم ... کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا ... یا تا سوزن رو می‌کردم توی دستش، رگ می‌شد ... هی سوزن رو می‌کردم و در می‌آوردم ... می‌انداختم دور و بعدی رو برمی‌داشتم ... نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم .. ناخودآگاه و بی‌هوا، از خوشحالی داد زدم!!! - آخ جووون .. بالاخره خونت در اومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زده بود به ما ... با چشم‌های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می‌کرد ... و گفتم ... - مامان برو بخواب .. چیزی نیست !! انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... - چیزی نیست؟.. رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... + چیزی نشده زینب گلم .. بابایی مَرده ... مردها راحت دردشون نمیاد .. سعی می‌کرد آرومش کنه اما فایده‌ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش می‌کرد ... حتی نذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... و قلوه کن شده بود ... ... @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | که عشق آسان نمود اول... نه دلی برای برگشتن داشتم، نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم .. ده روز نشده بود، باهام گرفتن : - سریع برگردید .. موقعیت خاصی پیش اومده... رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز مجروحین برگشتم تهران .. دل توی دلم نبود .. نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه .. با چهره‌های و پریشان منتظرم بودن .. انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود!! سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود .. دست‌های اسماعیل .. لب‌ها و چشم‌های نغمه .. هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی‌گفت ... - به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ - نه .. صداش لرزید .. امانته!! با شنیدن "زن داداش" نفسم اومد و چشم‌هام گر گرفت .. بغضم رو به زحمت کنترل کردم .. - چی شده؟ .. این خبر چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ... صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن!! زیرچشمی به نگاه می‌کرد.. چشم‌هاش پر از بود .. فهمیدم خبری شده .. اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره .. دوباره ، ماشین رو پر کرد!! - حال زینب اصلا خوب .. بغض نغمه .. خبر شهادت علی آقا رو که شنید، کرد .. به خدا نمی‌خواستیم بهش بگیم .. گفتیم تا تو بهش خبر نمیدیم .. باور کن نمی‌دونیم فهمید ... جملات آخرش توی سرم می‌پیچید .. نفسم گرفته بود .. و صدای گریه‌ی نغمه حالم رو بدتر می‌کرد ... چشم دوختم به اسماعیل .. امان حرف زدن به نغمه نمی‌داد ... - یعنی چقدر حالش بده؟ ... بغض اسماعیل هم شکست - تبش از ۴۰ نمیاد .. روزه بیمارستانه .. صداش بریده بریده شد .. ازش کردن .. گفتن با این وضع ... دنیا روی سرم خراب شد .. اول علی، حالا هم .. ... @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
👩 💢 مردان دوست ندارند مورد قرار بگیرند و از زنانی كه می‌خواهند آن‌ها را با توجه به سلیقه خود تغییر دهند بیزارند، حتی اگر عاشق شریكشان باشند. 💢 مردان به‌دنبال زنانی هستند كه آن‌ها را همان‌جوری كه هستند . اگر در یك ارتباط موفق و پرسوزوگداز عاشقانه هستید و عادت به و انتقاداز شریك‌تان را دارید، به‌زودی شاهد فرار همسرتان خواهید بود. بهتر است تا دیر نشده یاد بگیرید كه شریك‌تان را همان‌طور كه هست دوست داشته باشید. 💢 مردان از كردن زنان بیزارند، به خصوص زنانی كه حتی در ساده‌ترین و كوچك‌ترین بحث‌ها اشك‌شان در می‌آید نمی‌توانند در دراز مدت مورد علاقه و توجه یك مرد قرار بگیرند. JOiN👇 💖 @Kolbezendegi 💖‌
❌ روایت امام صادق (ع) درمورد جنگ روسیه و اوکراین!! آیت الله حائری شیرازی: الان در روس‌ها می خواهند قسمت شرقی را حفظ کنند، هم می خواهد این قسمت را به خودش ملحق کند. نظامی‌هایشان به کمک پول آمریکایی‌ها، توی خیابانهای این قسمت شرقی هستند. روس‌ها هم موشک‌های قاره پیمایشان را دارند مجهز می کنند. این شرایط را امام صادق (علیه السلام) در هزار و سیصد سال قبل گفته! تمام آنچه امروزه دارد واقع می‌شود مو به مو اینها را گفته. [که ائمه فرموده اند] دارد واقع می شود. گفته یمنی‌ها قیام می کنند. آنها از کشور خودشان هم خارج می‌شوند و به سمت شمال (عربستان) می‌آیند. آثارش را ما داریم می‌بینیم. این جریانات تکفیری، وارد عراق می شوند. وارد شام می شوند. فردا، پس فردا وارد اردن هم می شوند. اینها دارد مو به مو اتفاق می‌افتد. اوج این دعواهای داعش و دیگران، از دعوای شرق و غرب خواهد بود. این روزها همۀ این علامات را می‌بینیم. [مرحوم] آقای بهلول به من گفت که یک روزی آمریکا به پنجاه ایالتِ تکه تکه تقسیم می شود. حالا ممالک متحده است، می شود ممالک متفرقه! و عیناً همین طوری که سر روسها آمد، سر آنها هم می آید. قبل از پیروزی انقلاب، آقای بهلول آمده بود خرمشهر. دوستی، مهمانی اش کرده بود. به رفیقش گفت که خانه‌ات را در خرمشهر بفروش. گفت خانه‌ام خوب است، چطور؟ گفت: همین که به تو گفتم. این آقا چون خیلی معقتد بود به آقای بهلول، خانه اش را فروخت و رفت اصفهان خانه گرفت. بعد از پیروزی انقلاب وقتی عراق به خرمشهر حمله کرد و آن را گرفت، آن موقع فهمید آقای بهلول چه می گفت! خب حالا ما می بینیم این آثار و علائم را. حداقلش این است که یک اظهار ادبی به آقا بکنیم که وقتی آقا می‌آید، اگر بگوید شما وقتی من غایب بودم چه کردید، رویمان بشود که به ایشان بگوییم اقلاً در روز جمعه، یک برای شما کردیم. ای زدیم. همین رهبر بزرگوارتان، هرچه کمک به ایشان بکنید، کمک به امام زمان (ع) است. این جور نباشد که ایشان کسی را تقویت کند، اما شما تضعیفش کنید. نکنید این کار را. اینها بچگی است. همین [اطاعت از رهبری]، عبادت است. به امام زمانت هم می توانی بگویی ما حرف این آقا را به عنوان نائبت، هرچه گفت انجام دادیم. . ❌ تاریخ سخنرانی: 1393/11/17
✍توصیه های ناب بزرگان در مورد مجلس روضه و اشک بر حضرت امام حسین عليه السلام 🏴 قسمت دوم 🏴 6⃣ آیت الله آشیخ عبدالکریم حائری (رحمة الله عليه) : روضه خوانی و بر سیدالشهدا علیه السلام عمل مستحبی است که هزار واجب در آن است. 7⃣ حاج میرزا اسماعیل دولابی (رحمة الله عليه) : محبت و عزاداری برای امام حسین علیه السلام انسان را زود به مقصد می رساند. کلنا سفن النجاه و سفینه الحسین اسرع. همه ی ما اهلبیت کشتی نجاتیم ولی کشتی امام حسین علیه السلام سریعتر است . هنگام عزاداری انسان در دلش را باز میکند و امام حسین علیه السلام داخل میشوند 8⃣ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﻃﺒﺎﻃﺒﺎﯾﯽ (رحمة الله عليه) :ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﻧﺮﺳﯿﺪ، ﻣﮕﺮ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﻣﻄﻬﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ علیه السلام ﻭ ﯾﺎ ﺩﺭﺗﻮﺳﻞ ﺑﻪ ﺁﻥ ، «این کتیبه های سیاه که بر در و دیوار حسینیه و محل عزاداری نصب کرده اند، ما را می کنند». 9⃣ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﮔﻠﭙﺎﯾﮕﺎﻧﯽ (رحمة الله عليه) : ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﺎﻡ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺟﺰﺀ ﺭﻭﺿﻪ ﺧﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ علیه السلام ﺛﺒﺖ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ 🔟 آیت الله بهاءالدینی (رحمة الله عليه) : دستگاه امام حسین علیه السلام فوق فقه است… نباید به دستگاه امام حسین علیه السلام اهانت شود، این عزاداری ها احیا کننده نماز و مساجد است.
🔴 غم حسین (علیه السلام) ♻️ همانطور که در گذشته بیان شد اعراض نفسانی مثل: شادی، غم، خشم، لذت، ایمنی، ترس، خجالت، اندیشه کارهای مهم، امید و نومیدی و... بدن را تحت تاثیر قرار می‌دهد و مزاج انسان به شدت از حالات روانی تاثیر می‌پذیرد. 🔷️ اندوه و غم حرارت را کم کم به داخل رانده و با کاهش و اتلاف حرارت غریزی به تدریج سبب بیماری‌های سوداوی و بلغمی از جمله افسردگی می‌شود. آدم افسرده حرکت نمی‌کند، نسبت به مشکلات خود و اطرافیان بی‌تفاوت است، به آینده بدبین است و دائما ناامید است، کار امروز را به فردا و کار فردا را به بعدها موکول می‌کند، هیچ کاری را به سرانجام نمی‌رساند و این حالات در او باقی است و تشدید می‌شود مگر اینکه درمان شود. 🔷️ حالا با این توضیحات آیا غم (علیهم‌السلام) و بر آنها موجب افسردگی است؟ 🔹️ گریه‌های هدفدار، عاشقانه، خالص و پاک، نشاط دل است و چه انقلاب‌هایی که تحت تاثیر گریه‌ها و مجالس عزای محرم به پیروزی رسیدند و چه جریان‌های قهرمانانه‌ای که اشک‌‌های روضه‌ها را به حماسه‌های پر بار و تاریخ‌ساز بدل کردند. ❔ آیا گریه‌های همراه افسردگی می‌توانست موجب حرکت تاریخی جوامع به سوی عدالت‌خواهی بشود؟! 🔹️ می‌توان به اغلب اعمالی که در مجالس عزا به منظور عزاداری مرسوم است، از منظر درمانی نگاه کرد. به طور مثال که نوعی ماساژ و ورزش محسوب می‌شود و انسدادهای را بر طرف می‌کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ تصویری تلنگر حتما ببینید و به خاطر تعظیم شعایر حسینی و رفع شبهات عزاداری حتما ترویج دهید تا قدمی برای دستگاه امام حسین علیه السلام برداشته باشید. به کوری چشم وهابیت بگو حسین جان ای عزیزفاطمه گیرم که خیمه های تورا زیر ورو کنند این خانه ها حسینیه های تو میشود... ✍توصیه های ناب بزرگان در مورد مجلس روضه و اشک بر حضرت امام حسین عليه السلام: ▪️آیت الله آشیخ عبدالکریم حائری (رحمة الله عليه) : روضه خوانی و بر سیدالشهدا علیه السلام عمل مستحبی است که هزار واجب در آن است. ▪️حاج میرزا اسماعیل دولابی (رحمة الله عليه) : محبت و عزاداری برای امام حسین علیه السلام انسان را زود به مقصد می رساند. کلنا سفن النجاه و سفینه الحسین اسرع. همه ی ما اهلبیت کشتی نجاتیم ولی کشتی امام حسین علیه السلام سریعتر است . هنگام عزاداری انسان در دلش را باز میکند و امام حسین علیه السلام داخل میشوند ▪️ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﻃﺒﺎﻃﺒﺎﯾﯽ (رحمة الله عليه) :ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﻧﺮﺳﯿﺪ، ﻣﮕﺮ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﻣﻄﻬﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ علیه السلام ﻭ ﯾﺎ ﺩﺭﺗﻮﺳﻞ ﺑﻪ ﺁﻥ ، «این کتیبه های سیاه که بر در و دیوار حسینیه و محل عزاداری نصب کرده اند، ما را می کنند». ▪️ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﮔﻠﭙﺎﯾﮕﺎﻧﯽ (رحمة الله عليه) : ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﺎﻡ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺟﺰﺀ ﺭﻭﺿﻪ ﺧﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ علیه السلام ﺛﺒﺖ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ ▪️ آیت الله بهاءالدینی (رحمة الله عليه) : دستگاه امام حسین علیه السلام فوق فقه است… نباید به دستگاه امام حسین علیه السلام اهانت شود، این عزاداری ها احیا کننده نماز و مساجد است