eitaa logo
اشعار استاد امیر حسین هدایتی
179 دنبال‌کننده
86 عکس
15 ویدیو
1 فایل
در خون زد و بر پوستم با استخوانم وا داشت بنویسم که ننویسم...بخوانم ادمین👇 شعری از استاد دارید یا نکته‌ای هست بفرمایید @Benvic
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 صبح بوسیدی مرا تا شب خدا همراه تو تا شب آیا در کجا باید درآید ماهِ تو درس تاریخ تو را آیا نباید حفظ کرد تا حرامی نگذرد بر کاروان آهِ تو می‌گذارم سنگ بغضش شیشه‌اش را بشکند غصه‌دار واژه‌ام در قصه‌ی کوتاه تو صبح بوسیدی مرا تا شب که قربانت شوم برنمی‌دارم سر از سودای قربانگاهِ تو @ashareamirhosienhedayati
🌹 ای کشتزار تیر و سَنان پیکر حسین! ماه شکسته‌‌ی نگران ای سرِ حسین! پروانه‌های زیر شکنجه رها شده ای پلک‌های خسته‌ی از خون ترِ حسین! ای کاشی شکسته‌ی ایوان آسمان دندانِ خیزران زده‌ی لب پر حسین! مثل دو تا مُقرنس با تیشه ریخته چشم به خون نشسته‌‌ی ناباور حسین! بیرون شطّ دو تا ماهی بی‌تاب ناامید آه ای لبِ فشرده به یکدیگر حسین! @ashareamirhosienhedayati
🌹 سنگ بردار و بزن اين شب آويزان را  تا كه بر هم بزنی خواب خوش شيطان را  سنگ «قانون» دهان كوب زمين است بزن! آه! موسيقی خشم تو همين است، بزن زندگی زير لگدهای هيولا سخت است  رقص شيطان وسط مسجد الاقصی سخت است  باز كن دفتر اين پنجره‌ی نارس را  خط بزن فصل كبوترکشی كركس را  چيست در كار هيولا؟ قطرات خونت طعم والتّينت يا شاخه‌ی والزّيتونت بازهم صاعقه افتاده به گيسوهايت تيز برّان شده آواز پرستوهايت ناگهان راه بر اين نغمه‌ی جاری بستند  ناگهان پنجره‌ای را كه نداری بستند  پنجه اندخته اين بار هيولا در تو  تا كه خاموش شود ليله الاسری در تو  وای گر نور تو بر روزنه‌ی شب نزند اين تبر نيست اگر بر تنه‌ی شب نزند  يا كه خالی كند از دغدغه شب‌هايش را  شب درانداخته با پنجه‌ی گرگت ای شهر! شانه خالی نكن از بار بزرگت ای شهر معجزات تو همين بود، رهايت كردند  شب مضاعف شد و فانوس حياتت می سوخت زير شلاق، ستون فقراتت می‌سوخت چند وقت است كه ويران شده‌ای اما من طعمه‌ی گردنه گيران شده‌ای اما من… پای اين قبله كه در آتش و دود افتاده‌ست  چند وقت است كه شيطان به سجود افتاده‌ست آب در كاسه‌ی خشم است كه خون خواهد شد  چشم اگر باز كنی «كن فيكون» خواهد شد  با فقط آه تو افلاك تكان خواهد خورد  كوه در حافظه‌ای خاك تكان خواهد خورد  نفس ويران شده در حنجره‌ی من ای قدس! اولين خانه‌ی بیپنجره‌ی من ای قدس! شب آواره از آغوش تو بالا نرود خون پاك تو به حلقوم يهودا نرود قوم نمرود در مصر كه غوغا نكنند  استخوانهای تو را طعمه‌ی سگ‌ها نكنند چنگ در گيسوی افروخته‌ی باد بزن! درد آوارگی‌ات را همه جا داد بزن كوچه‌هايت اگر از ابرهه و نيل پر است آسمانت ولی از خشم ابابيل پر است  شهر من! سنگ تو خاصيت باران دارد  سنگ، خون جگر توست كه حريان دارد  آخرين بار كه گيسوی تو پر پر می‌شد  سنگ در مشت تو ای شهر كبوتر می‌شد  تيغ در دست خطرناك‌ترين دژخيم است  نوبتی باشد اگر، نوبت ابراهيم است @ashareamirhosienhedayati
🌹 میان تاج و سر و صاحبش مصاف نبود ملازم خفه‌سازی در این شکاف نبود اگر بنای توافق گذاشت می‌دانست سرِ قلمرو مخروبه اختلاف نبود سرش به حجم خیالات او بزرگ نشد حَشَم درید و غَنم قورت داد و گرگ نشد بگو کتابِ شکم داده را ورق نزند که این و آن عظمت معنی سِترگ نشد به سنگ می‌خوری ای تیغ استخاره نکن ولی اگر رگِ دیوانگی‌ست پاره نکن بلایی و سرِ خود را به ابتلا نسپار بر این سند خود تاریخ را شماره نکن @ashareamirhosienhedayati
🌹 چه مانده زیر سرِ ما جز حکایت ما کهن نوشته‌ی کم‌رنگ بد روایت ما حروف میخی این خودنویس خورده به سنگ مذکّرات وفاداری و خیانت ما کتاب سق زدن نانِ دود داده به آه که یادمان نرود کیست در حقیقت ما قلم دوات فروشان شهر بسم‌الله به حق جوهر سنگ و به خط خفّت ما درون سرخرگ ما چقدر خون سیاه دوید و باز نشد بندیِ جراحت ما که گفته است که ما مرده‌ها نمی‌دانیم کجاست مملکت ما و کیست ملت ما قبیله‌های زیادی نرفته برگشتند که زنده‌اند در اقصای خود به نیت ما به خاطرات پس از مرگ مؤمنیم و نپرس بدون ما چه می‌آید سرِ هویت ما کجا نشسته‌ای و غصه می‌خوری که کجاست بنایِ بی‌خطرِ بی‌خیالِ راحت ما اگر هنوز بنا بر فرو نریختن است چراغ قوه بیانداز بر مساحت ما نگو کجا به زمین خورد و کی بلند کند غبار قدرت ما را نسیم قوّت ما اگر کسی پدر ما و جدّ ماست هموست که مُهره ساخت به وسواس و حسّ و همت ما چه دید در بن و بن‌مایه‌ی قیافه‌ی خویش که رفت تا ته و ته‌چهره‌ی اصالت ما مرا که خسته نخواهم شد از فلاکت او ادامه می‌دهی ای وارث فلاکت ما به هر لطیفه‌ای و هر لطایف‌الحیلی شبی گذشت به تاریخ استراحت ما به سقّ کوه که شفاف گفت و سرفه نکرد نوشته‌اند به شیرین؛ خوشا به غیرت ما @ashareamirhosienhedayati
🌹 از جنس زخم‌های تن خود شمردمش برداشتم به سختی و بر شانه بردمش در کاسه‌های شیشه‌ایش چشم داشتم می‌دیدم این دوتاست ولی می‌شمردمش دستِ خدا سپردنی من خراب کرد وقتی که دست خلق خدا هم سپردمش پا روی حرف‌های ته حلق من گذاشت آن بادِ قلعه‌گیر که بر خاک مُردمش کرمی به سیبِ آدمم افتاد و باز هم از نصفه سهم من زد و تا خورد خوردمش ابلیس این تجاوز اگر آشنا نبود بیگانگی نکرده تحمل نکردمش سرگیجه‌اش به خاطر چشم سیاه کیست هم‌پایه‌ی قمار بزرگان که بردمش انگشت کم می‌آورم از هر کسی مرا چیزی شمرد و گفت و به خاطر سپردمش جادوی من نبود که بی‌ابر می‌گریست این سر که بی‌هوا به گریبان فشردمش این لقمه نان سق‌زده‌ی مثل سنگ را در چاه خشک حلق نغلتانده خوردمش آرام و دانه دانه بیا سمت من که برف کولاک کرده بود که از رخ سِتُردمش سی‌بند پنجه بسته به یک بازداشت بود حکم ابد گرفته به یک دست و بردمش از حدّ این دو چشم مراقب که بگذرد در دل خدا خدا نکند تا نگردمش از حبّ تاکِ قصر تو شیرین‌تر است زهر اما به تلخی غم فرهاد خوردمش @ashareamirhosienhedayati
🌹 میدان برایش باز شد چابکسواری کرد معبر گشود و غلت خورد و مین‌گذاری کرد ای کاش اعضای تنم راهش نمی‌دادند تقصیر قلبم بود از بس پافشاری کرد من در خودم بودم ولی کاری نمی‌کردم روحم که بیرون زد به جایم سوگواری کرد در هر خفایی منجی تن‌پروری می‌زیست با تک تک اعضا قرار و بی‌قراری کرد مانند سدّی در میان جسم و جان من هر کس مرا می‌یافت را از من فراری کرد گفتم که اعضای تنِ من لال می‌میرند تا عاقبت این زخم‌ حالی داد و هاری کرد چاکِ دهانش وا شد و هر جا دلش می‌خواست در من بُرید و دوخت و جر داد و جاری کرد در هر شکافش روز و شب میخانه‌‌ای وا بود هر بار پشت میز چرکی میگساری کرد هر دم لبی تر کرد باغی ریز می‌خندید هر جا لبی لیسید رودی گریه زاری کرد بیرون نزد تا ریشه‌هایم‌ را به چنگ آورد باغ مرا آباد و روزم را بهاری کرد هر شاخه‌ام را در هوا لرزاندم و فهمید تف کرد و خاک مرده‌ام را آبیاری کرد بی‌کهنه و بی‌چسب زخمِ بد دهانم را انگشت دست جنگ و پای صلح یاری کرد هم خورد و هم زد بی‌حیای مست و ای فریاد کاری که چشم لامروّت در خماری کرد @ashareamirhosienhedayati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 بنویس وقتی زیرِ دستت کاغذی هست پیمانه را پر کن اگر لبریزی ای مست این گوی و این میدان اگر باید سواران در تنگنا با هم بیاویزند و بن‌بست بنشین و شرحم را بده با داد و بیداد برخیز و دادم را بگیر از اصل و پیوست با نقش دیوان می‌کند دیوانه بازی قاضی نیفتد در قفایش سنگ در دست باید برای آن‌که دارد می‌گریزد راهابِ زیر قلعه را هم یافت هم بست از هر چه می‌خواهید ای خورشید و دریا پس کی به آتش می‌زند آب از فرودست با رگ رگِ اندام خود غلتید و برگشت رود خروشانم به دریایش نپیوست این پا و آن پا کرده در آغوش اگر باز این‌جا و آن‌جا رفته بر درگاه اگر بست بشکن اگر افتاده بود از دست ساقی جایی که از هفت آسمان افتاد و نشکست نشکن اگر پیدا نبود از بام و کوچه نقش نگارم ساده و چشمش سیاه است بشکن اگر دستم گرفت از طارم کج یک کاسه آب از چشم پنهان تو ای مست نوباوه در چشمت خراب آمد به دنیا سرها پراند از حلق این نوزاد تر دست با پای او برخیز اگر خوش رقصی ای خام! با چرخ او بنواز اگر پُر سنگی ای مست! @ashareamirhosienhedayati
🥀🥀🥀 شعر امام حسن(ع) كه چشم وصال را بينا كرد میرزا محمّد شفیع شیرازی متخلص به «وصال شیرازی» متوفّی سال 1262 هـ. ق در شیراز از بزرگان شعرا و ادبا و عرفای عصر فتحعلی شاه قاجار بود. علاوه بر مراتب علمی، به تمام خطوط هفت گانه مهارتی به سزا داشته و کتابهای فراوانی نیز با خطوط مختلف نگاشته است. از جمله، اینکه 67 قرآن به خط زیبای خود نوشته است. بر اثر نوشتن زیاد چشمش آب می آورد و به پزشک مراجعه می کند، دکتر می گوید: من چشمت را درمان می کنم، به شرطی که دیگر با او نخوانی و خط ننویسی. پس از معالجه و بهبودی چشم، دوباره شروع به خواندن و نوشتن می کند تا این که به کلّی نابینا می شود. سرانجام با حالت اضطرار متوسل به حضرت محمّد(ص) و آل او (صلوات‌الله علیهم) می شود. شبی در عالم رؤیا پیغمبر اکرم (ص) را در خواب می بیند، حضرت به او می فرماید: چرا در مصائب حسین (و حسن) مرثیه نمی گویی تا خدای متعال چشمانت را شفاء دهد. در همان حال حضرت فاطمه زهرا (س) حاضر گردیده می فرماید: وصال! اگر شعر مصیبت گفتی اوّل از حسنم شروع کن؛ زیرا او خیلی مظلوم است. صبح آن روز وصال شروع کرد در خانه قدم زدن و دست به دیوار گرفتن و این شعر را سرودن: از تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد آن طشت راز خون جگر باغ لاله کرد نیمه دوّم شعر را که گفت، ناگهان چشمانش روشن و بینا شد. آن گاه اضافه کرد: خونی که خورد در همه عمر، از گلو بریخت دل را تهی زخون دل چند ساله کرد نبود عجب که خون جگر گر شدش بجام عمریش روزگار همین در پیاله کرد نتوان نوشت قصه درد و مصیبتش ور می توان ز غصه هزاران رساله کرد زینب درید معجر و آه از جگر کشید کلثوم زد به سینه و از درد ناله کرد هر خواهری که بود روان کرد سیل خون هر دختری که بود پریشان کُلاله کرد یا رب به اهل بیت ندانم چه سان گذشت آن روز شد عیان که رسول از جهان گذشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 پیش دریای غمت غم‌های ما غم نیست رودها هم‌سنگِ حتی یک رَگت هم نیست هیچ اقیانوسِ بی‌تابی چنین آرام هیچ کوهی هم به این اندازه محکم نیست ای سر از منظومه‌ی دیگر درآورده ثابت و سیّار غیر از تو در عالم نیست خنجر شب را کشاندی تا به خط‌الرأس هیچ کس مثل تو در خط مقدم نیست ای سراپا آفتاب واحه‌های شام بر چه خاکی سفره‌ی مهرت فراهم نیست نیست مثل چشم‌هایت در تلاطم رود باد هم مانند موهای تو درهم نیست از سلوک‌المحسنین‌ات نقطه‌ای افتاد نسخه‌ی کامل ولی بی‌نقطه هم کم نیست بازتاب بوی تو یک نفحه و یک دشت خاطرات خون تو یک روز و یک دَم نیست ای نشسته در دل و در سینه و در سر نیست زخمی جز تو و غیر از تو مرهم نیست نیست صیادی در این میقات جز یحیی غیر از اسماعیل ماهی گیر زمزم نیست کیستی در آسمان شام غیر از ماه ماه این میدان به جز ماه محرم نیست کودک زاینده رودِ تشنه ای دریا! قصه‌ی باران برای اشک نم‌نم نیست ای لباس تازه‌ی تن‌های ما ای درد! بی‌ سر آمد یار و بار اولش هم نیست @ashareamirhosienhedayati
1_2153193379.mp3
4.28M
آمده ام، آمدم ای شاه پناهم بده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 تسلیمم ای سپاه سلحدار چشم او خونریزی ای کمانکشِ پیوسته رو به رو دست از سرش کشیده و بر سر نهاده من جانم به لب رسانده و از لب گرفته او حرفی در این میان همه را می‌زند کنار آوردی اش به لب بگشایش به گفت‌وگو دیگر نمی‌کشم بروم راهِ بی‌امید دیگر نمی‌روم بکشم بارِ آرزو من هم یکی از این دو سه دهقان له شده غلتانده غلّه‌ی عرق آلوده در گلو ننوشته و نوشته‌ات آرامی است و من گلدانیِ ورق ورق افتاده کوبه‌کو خود را گرفته در بغل و دلشکسته رفت این کاسه کوزه را تو شکستی سرِ سبو آجر کشیده از پی و بر سر نهاده خشت بر لب گرفته چادر و از من گرفته رو غم پس نداده در پی و پستوی میکده کو استکان مشتری لب پریده گو از بین ما طوایف حربی نمی‌گذشت تیری که خم نبود و کمانی که پشت و رو ای ضامن کشیده به عمری مخاصمه ای زاغه‌ی گشوده به بابِ بگو مگو آتش بزن به دامن گلدار طایفه در چادر ملائکه‌ی عِرض و آبرو میدان گرفته بر طبقِ نقره‌ی تو زر بر تخته سنگ شیشه‌ای شانه‌ی تو مو چابکسوار من که کف آورده بر دهان از خود گذشته‌ی متواری به هر دو سو @ashareamirhosienhedayati
امیر حسین هدایتی.aac
3.68M
جدایی واقعیت داشت مثل تلخ از شیرین شبیه لیلی از مجنون و مثل نادر از سیمین جدایی واقعیت داشت مثل خشکی از دریا شبیه نیمه شب از ظهر و مثل حاضر از دیرین عبور از لایه‌ی اول به آخر بود در امکان فرود از پایه‌ی آخر به اول بود در تمکین نشان می‌داد دارد خط می‌اندازد به دستانت نوازش کردن موهای زبرِ یک سرِ سنگین جدایی سنگِ زیر اتفاقات بزرگی شد که باید می‌کشیدی تا بیفتد آسمان پایین ترنج و پنجه‌های پیش‌دستی کرده بر چاقو که تنها زخم دردِ استخوان را می‌دهد تسکین برای سلطنت بر تخت و فرش و ظرف جنگیدی کنار لشکر تنهایی‌ات فرمانده‌ی غمگین اگر ابن‌السلامی الوداعی خواند با لیلی چه عهدی نامقدس شد چه پیمان‌نامه‌ای غمگین تو ای دنبال حالات خودت برعکس چرخیده دلت افتاده آن بیرون سرت افتاده آن پایین جدایی کشتنِ هم بین میز و صندلی‌ها بود و لای پرده‌ها تکفین و در یخچال‌ها تدفین @ashareamirhosienhedayati
🌹 جدایی واقعیت داشت مثل تلخ از شیرین شبیه لیلی از مجنون و مثل نادر از سیمین جدایی واقعیت داشت مثل خشکی از دریا شبیه نیمه شب از ظهر و مثل حاضر از دیرین عبور از لایه‌ی اول به آخر بود در امکان فرود از پایه‌ی آخر به اول بود در تمکین نشان می‌داد دارد خط می‌اندازد به دستانت نوازش کردن موهای زبرِ یک سرِ سنگین جدایی سنگِ زیر اتفاقات بزرگی شد که باید می‌کشیدی تا بیفتد آسمان پایین ترنج و پنجه‌های پیش‌دستی کرده بر چاقو که تنها زخم دردِ استخوان را می‌دهد تسکین برای سلطنت بر تخت و فرش و ظرف جنگیدی کنار لشکر تنهایی‌ات فرمانده‌ی غمگین اگر ابن‌السلامی الوداعی خواند با لیلی چه عهدی نامقدس شد چه پیمان‌نامه‌ای ننگین تو ای دنبال حالات خودت برعکس چرخیده دلت افتاده آن بیرون سرت افتاده آن پایین جدایی کشتنِ هم بین میز و صندلی‌ها بود و لای پرده‌ها تکفین و در یخچال‌ها تدفین @ashareamirhosienhedayati
🌹 حرف او را می‌زنی با من تمامش را نگو دست و دامن چینِ کالش را و خامش را نگو زهرِ مارِ سمّی خوش خط و خالش را نپرس بوی تند نافه‌ی آهوی رامش را نگو فرصتش را داشتی صدها نشانش را نده مهلتش را یافتی تنها پیامش را نگو پیک او را برده‌ای بالا که بنشانی به صدر بین رسوایان عالم احترامش را نگو بحث او را می‌کنی با من دهانت را ببند ناز او را می‌کشی با خود مرامش را نگو از الف تا یای بسم‌الله و میمِ والسلامش را نگو اختیارش را اگر داری جوابم را بده زیر و بالا می‌زنی باشد مقامش را نگو صحنه از خونِ که رنگین ساخت حالش را بجو شانه از نعش که سنگین کرد نامش را نگو زخم او را می‌زنی بر من مداوایم نکن سوز و سازش را و شرح التیامش را نگو قابِ قبح‌اش را اگر دیدی چَکادش را نبین دادِ حُسن‌اش را اگر داری خِتامش را نگو پنجه در حلقوم من دارد صدایم را درآر از زبانم می‌کشی لُبِّ کلامش را نگو نامه با خطّ که آوردی که حالا می‌رسی هر کسی، مُهر از سرش بردار و نامش را نگو @ashareamirhosienhedayati
🌹 چشم تو باز بوده به ما چون دو پنجره ای آفتابِ شعله درِ در محاصره ای ملت عظیمِ تک افتاده در سخن ای دستِ گرم و پنجه‌ی نرم! ای مناظره ای روح پر تلاطم و دریای خوش کنار شیرین و شور دیده به قصوای خاطره با پرده‌ی کشیده به رخسار مثل ماه یا ایّها المزمّل! بر دحو و دایره شرّابه‌های سبز سیه جامه‌ی تو ریخت در بزمِ ورطه بر سرِ امواج قاهره ای شعله را کشیده به هر جا که سوخته با شمع رفته در نخِ ابروی پُر گره فرزند و زن سپرده به نَقب مُحاجّه خود را نشانده باز به صحن مناظره سردابه از رموز تو جوشان برآمده آه ای ابامسیح به صحرای ناصره! @ashareamirhosienhedayati
🌹 با دو لبِ باز بحث عشق و هوس نکن با دو پرِ بسته نیز فکر قفس نکن پنجره می‌گفت من کجا و کجایم نور سرش را به شیشه کوفت که بس کن کِی بدوم پشت در اگر زدی ای دوست کی بزنم زنگ را که آمدی ای دوست بار خدایا مُهیمنی و مدبّر پشت همین در تو هم مُردّدی ای دوست @ashareamirhosienhedayati
🌹 خودمانیم اگر می‌شد و مهلت هم بود آن که می‌گفت تو حوّایی اگر آدم بود اگر این دایره‌‌ی بسته محیطی هم داشت جا برای دو نفر در همه‌ی عالم بود اگر این سنگ که در دست بتان یعنی هیچ زیر دندان تو در حدّ خودش محکم بود می‌شد از طاقیِ دنیا گذری کرد خراب محتسب مست و عسس خواب و مراقب کم بود تاری از موی تو در گوشه‌ی نشکسته‌ به دست نُت معیوب مرا پنجه زد و درهم بود خودمانیم مگر عطر تو جانی کم داشت در بُن لاله‌ی گوش‌ات چه تکانی هم بود چه برافروخته بود ایزد و می‌زد به چراغ بیم‌اش از لاله برافروزیِ نامحرم بود منبر از گُرده نهادم که بفرما شلاق! گفت و ناگفتِ من از شأن نزول‌ات کم بود لعنت آموز تو هر جا بدن آمد دریاب زیرِ دالّ دو خمِ درد، غنیمت دم بود آه اگر یک دَم دل‌سوختگان دودی داشت داد اگر کوه فقط نقطه‌ی روی غم بود دجله‌ی فنّ بدل خورده به پل رفت و تمام پشتِ وارو زدن‌اش بر تشک بی‌نم بود قطره از کرخه به چشم‌ات نچکاندی کارون! نا نخِ تیر عبای تو در این پرچم بود هر شیار صدف مرمریِ ساحل تو عرقی ریخت به جامی که به دست جم بود آن که با نرم‌ترین بوسه تو را برخیزاند اگر این حضرت لفّاظ نسیما دم بود یا سرِ سوره‌ی یوسف بگذاریم قرار یا دمِ آیه‌ی هر جا قمر و مریم بود @ashareamirhosienhedayati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 جسم اگر این است ابزار حیاتی بیش نیست این بدن با این حرارت ضایعاتی بیش نیست عشق با ارواح آمد با همان ارواح رفت تحفه‌ی شهر بدن‌ها منکراتی بیش نیست غم که تا فردا و فرداها دوام آورده بود گفت مستی کن که دنیا سوروساتی بیش نیست مطمئن بودم خطایی از تنم رخ داده است گفت اطمینان دمای بی‌ثباتی بیش نیست یک دلیل آورد غم یک یک دلیل آورد غم پاسخی هم دادم و لاطائلاتی بیش نیست زنده‌ام در گور و از حقِّ حیاتم می‌خورم توشه‌ام ته مانده‌ی حق حیاتی بیش نیست لب به لب با گور در شیب و فراز انداخته این مَلک گاریچی بی احتیاطی بیش نیست مشت باز بی دفاع من به دیواری نخورد لات هم در کوری این جاهل مناتی بیش نیست ریگِ شلفیّات و دشنام از دهانش ریخته هر بتی سنگش سر راهی‌ست لاتی بیش نیست تیشه باید کام کرمانشاه را شیرین کند سنگ‌ها و صخره‌ها نقل و نباتی بیش نیست آسمان بی ستون یکجا سرِ فرهاد ریخت کوه کندن حفر سوراخ نجاتی بیش نیست نی حکایت یا شکایت از جدایی کرد و رفت این شکر خوردن دو بند از خاطراتی بیش نیست وزن شکواییّه‌‌اش با هفت من کاغذ هنوز فاعلاتُن فاعلاتُن فاعلاتی بیش نیست @ashareamirhosienhedayati
🌹 شاید سیاهی با سیاهی بودنش دام است اما پناه ما مچ‌اندازان ناکام است من فکر می‌کردم سیاهی گور من باشد اما قدم‌گاه نخست پای اعدام است من فکر آری فکر آری فکر می‌کردم اما فقط خالی، فقط خنثی، فقط خام است جادوگران و جنّیان و جانیان را باش از جمعِ قوم خویش می‌ترسم که اقوام است ارواح لاغر مردنی با ناله‌ای برپا این صور احضار است، این شیپور اعزام است با دست‌هاتان صورت خود را بپوشانید تنها خطر دیدار اجساد خوش‌اندام است بر سینه‌کش‌ها جا بیندازم برای جمع از مرز خود بیرون دویدن بی‌سرانجام است یا در سراشیبی به این تندی عقب ماندن سر دادنِ محکوم، بی فریادِ حکّام است هر شب سُویدای سیاهی را که می‌کاوَم بالاتر از رنگ است و مثل لکّه بدنام است این گوشه و آن گوشه بنشان و رهایم کن من صیدم و رامم اگر صیادم آرام است این زخم‌ها خون مُردگی‌ها این کبودی‌ها پرهای پاپَرهای کفترخانه‌ی شام است سر تا به پا خود را در آغوش تو می‌گیرم آغوش اگر باز است احساسات هم رام است لوحی قدیمی بود و از گِل بود و خامی کرد با خط میخی نیز دشنامِ تو دشنام است @ashareamirhosienhedayati
🌹 سنگ بردار و بزن اين شب آويزان را  تا كه بر هم بزنی خواب خوش شيطان را  سنگ «قانون» دهان كوب زمين است بزن! آه! موسيقی خشم تو همين است، بزن زندگی زير لگدهای هيولا سخت است  رقص شيطان وسط مسجد الاقصی سخت است  باز كن دفتر اين پنجره‌ی نارس را  خط بزن فصل كبوترکشی كركس را  چيست در كار هيولا؟ قطرات خونت طعم والتّينت يا شاخه‌ی والزّيتونت بازهم صاعقه افتاده به گيسوهايت تيز برّان شده آواز پرستوهايت ناگهان راه بر اين نغمه‌ی جاری بستند  ناگهان پنجره‌ای را كه نداری بستند  پنجه اندخته اين بار هيولا در تو  تا كه خاموش شود ليله الاسری در تو  وای گر نور تو بر روزنه‌ی شب نزند اين تبر نيست اگر بر تنه‌ی شب نزند  يا كه خالی كند از دغدغه شب‌هايش را  شب درانداخته با پنجه‌ی گرگت ای شهر! شانه خالی نكن از بار بزرگت ای شهر معجزات تو همين بود، رهايت كردند  شب مضاعف شد و فانوس حياتت می سوخت زير شلاق، ستون فقراتت می‌سوخت چند وقت است كه ويران شده‌ای اما من طعمه‌ی گردنه گيران شده‌ای اما من… پای اين قبله كه در آتش و دود افتاده‌ست  چند وقت است كه شيطان به سجود افتاده‌ست آب در كاسه‌ی خشم است كه خون خواهد شد  چشم اگر باز كنی «كن فيكون» خواهد شد  با فقط آه تو افلاك تكان خواهد خورد  كوه در حافظه‌ی خاك تكان خواهد خورد  نفس ويران شده در حنجره‌ی من ای قدس! اولين خانه‌ی بی‌پنجره‌ی من ای قدس! شب آواره از آغوش تو بالا نرود خون پاك تو به حلقوم يهودا نرود قوم نمرود در مصر كه غوغا نكنند  استخوانهای تو را طعمه‌ی سگ‌ها نكنند چنگ در گيسوی افروخته‌ی باد بزن! درد آوارگی‌ات را همه جا داد بزن كوچه‌هايت اگر از ابرهه و نيل پر است آسمانت ولی از خشم ابابيل پر است  شهر من! سنگ تو خاصيت باران دارد  سنگ، خون جگر توست كه حريان دارد  آخرين بار كه گيسوی تو پر پر می‌شد  سنگ در مشت تو ای شهر كبوتر می‌شد  تيغ در دست خطرناك‌ترين دژخيم است  نوبتی باشد اگر، نوبت ابراهيم است @ashareamirhosienhedayati