ممنونم از شما عزیزان که دغدغه هاتون را مطرح کردید
ان شاءالله سعی می کنم
هم پاسخگو باشم
و
هم
مطالب کانال را به سمت دغدغه های شما عزیزان ببرم
تا نهایت استفاده را ببرید✅
محتاج دعای خیرتان هستم 🌺
ان شاءالله امشب
چند نکته اساسی درباره
رفتار صحیحی که منجر به رابطه خوب میشه خواهیم گفت✅
برای عصر جلسه و کلاس حضوری دارم 👌
ان شاءالله بر می گردم و در خدمتتون هستم
#چند_نکته
💞#بایدها_و_نبایدها در رابطه موفق
🔸چطوری ازدواج ما دوام بیشتری داشته باشه؟
تا حالا به این دقت کردید که چرا در برخی ازدواج ها حس رضایت وجود ندارد؟
💞لطفا دقت کنید👇
ازدواج یک بحث است و نگهداری آن یک بحث دیگری است✅
بارها دیده شده که برای رسیدن به فرد مورد نظر برای ازدواج،
حتی سالها انتظار و تلاش و صرف هزینه های فراوانی شده.
اما وقتی زوجین کنار هم قرار می گیرند، اصلا
از زندگی لذت نمی برند.
#سوال
به نظر شما بهترین روش برای حفظ و نگهداری یارتان چیست؟
لطفا همگی پاسخ بدید
تا
ان شاءالله فردا پاسخ دقیق را بذارم کانال ✅
می تونید برای ادمین بفرستید👇👇
@asheqemola
یا ناشناس پاسخ بدید👇
لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅
لینک ناشناس👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_9
تقه ای به در خورد. مادربزرگ بود، گفت: "امید جان، بیداری؟"
از روی تخت بلند شد و در را باز کرد. او را به داخل دعوت کرد.
مادر بزرگ با لبخند به چشمانش خیره شد و گفت: " نه پسرم؛ من دارم می رم. اومدم ازت خداحافظی کنم"
امید با تعجب گفت: "کجا مادر جون؟شما که تازه اومدی. امشب مامان جشن گرفته. یعنی تو مهمونی من نمی خواید باشید؟"
مادر بزرگ لبخندی زد و گفت: "الهی فدای تو پسر گلم بشم. خودت می دونی که خیلی دوستت دارم. از پیشرفتِ درس و کارت، خیلی خوشحالم. ولی شرمنده، می دونی که من اصلا حوصله این سر و صداها رو ندارم. برم اعصابم راحت تره."
امید سرش را تکان داد و گفت: "هر طور صلاح می دونید؛ ولی من هنوز دلِ سیر ندیدمتون."
مادر بزرگ لبخند زد و گونه امید را بوسید و درحالی که برمی گشت گفت:"ان شاءالله به زودی می آیم"
عصا زنان از پله ها پایین رفت و امیدهم دنبالش راه افتاد. جلوی در که رسیدند، مادر بزرگ چادرش را سر کرد. امید ساک مادربزرگ را از کنار دیوار برداشت. راننده ماشین را آماده کرده بود. مادر در حالی که با تلفن صحبت می کرد، نزدیک شد. تلفن را قطع کرد و با حرص گفت :"هر چی سفارش می دم یه چیز دیگه می گه. خدا کنه امشب آبرومون جلوی مهمونا نره."
خم شد و روی مادر بزرگ را بوسید و خداحافظی کرد.
امید خوب می دانست که مادربزرگ اهل این جور مراسم و جشن های مختلط نیست.
همیشه برایش جای تعجب داشت که پیرزنی مثل او چرا باید این همه خودش را بپوشاند و این آخرِ عمری خودش را به سختی بیندازد و بقچه پیچ کند!؟
هرچه که بود برایش قابل درک نبود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_10
بالاخره شب شد ومهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. سالن پذیرایی پر بود از میز های کوچک و صندلی های چیده شده.
یک طرف سالن، میز سلف سرویس آماده بود تا غذایی را که به بهترین رستوران شهر سفارش داده بودند، بچینند.
دور تا دور پذیرایی و روی میزها را با گل های طبیعی زینت داده بودند و عطرشان جانِ هر آدمی را تازه می کرد.
چند خدمتکار، مشغول پذیرایی از مهمان ها بودند.
درِ باغ باز بود و نسیم دل انگیز بهاری، جان تازه ای به فضای سالن می بخشید.
داخلِ باغ هم چند میز و صندلی، برای مهمان هایی که حوصله سر وصدای سالن را نداشتند، چیده شده بود.
امید به سفارش مادرش، کت و شلوار کرم رنگ پوشیده بود.
مادر نگران و دلواپس، از این طرف به آن طرف می رفت و مرتب همه ی امور را چک می کرد، تا کم و کسری نباشد.
از همه مهم تر هم ظاهر خودش و امید بود. کت و دامن بلند و پوشیده ای به رنگِ یشمی، پوشیده بود که پوستِ سفید و چهره زیبایش را جذاب تر کرده بود.
امید مشغولِ سشوار زدن به موهایش بود که مادرش در زد و وارد شد. با لبخند، قد و بالایش را نگاه کرد و قربان صدقه اش رفت.
به خاطر قد بلند، بازوان عضلانی و قد بلندی که داشت، کت و شلوار، بیشتر از هر چیزی، باوقار و زیبایش می کرد.
موهای پرپشت و خرمایی رنگش، خیلی راحت حالت می گرفت و خوش فرم می ماند.
لبخندی زد و پرسید: "مامان کجایی؟"
مادر خندید و گفت: "از دیدنت سیر نمی شم عزیز دلم. الهی که خوشبخت بشی"
امید اخم کرد و با دلخوری گفت: " ای بابا بازم که ازین حرفا زدین. خوشبختی دست خود آدمه. باشه قول می دم خوشبخت شم!"
مادر خندید و از او خواست تا سریع تر آماده شود بعد در حای که از پله ها پایین می رفت گفت: " با این تیپی که زدی باید مواظب باشم چشمت نزنن."
امید با انگشت، موهایش را فرم داد. آهی کشید و رو به آینه کرد و گفت:" بالاخره از این خونه نجاتت می دم"
یکباره به یادِ محسن و مادرش افتاد. کلافه روی تخت نشست و دستهایش را روی صورتش کشید.
دودل بود و نمی دانست چه کار باید بکند!؟ با سرو صدایی که مادرش به راه انداخته بود که نمی توانست پروژه را به محسن پس دهد؛ فکر حال و روز مادرِمحسن هم اجازه نمی داد پروژه را به دست بگیرد.
سردرگم و پریشان از جا بلند شد. در حالی که از پله ها پایین می رفت، به خودش میگفت، حتما باید یک فکر اساسی در این مورد داشته باشد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
کاش امسال جشن میلاد به میزبانی پسر باشد ...
ما همراهی کنیم و او تکبیر بگوید
ما مُحبّ شویم و او محبوب شود
ما عاشق شویم و او دلبری کند
ما سربازی کنیم و او قیام کند
ما پیروی کنیم و او فرمان دهد...
"چه زیبا می شود اگر این عید بگوییم به تبریک حضورش صلوات"
ولادت #امام_حسن_عسکری را به محضر فرزند عزیزشان امام زمان عجل الله فرجه تبریک میگوییم ...
عیدتون مبارک💥🌺🌺
@asraredarun
══💝══════ ✾ ✾ ✾
mdhy_anlyn_-_mygh_hrkhsy_khh_smr_rfth_-_nrymny.mp3
11.67M
🌸 #میلاد_امام_حسن_عسکری(ع)
میگه هر کسی که سامرا رفته
آقا کرمش به مجتبی رفته
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#ولادت_امام_حسن_عسکری مبارکباد
@asraredarun
══💝══════ ✾ ✾ ✾
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام امان زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
عیدتون مبارک🌺🌺
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
یک روز جهاد و پایمردی یک نفر از شما در راه خدا، از هفتاد سال نماز خواندن در خانه خود افضل و بالاتر است.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💖✵─┅┄
#انگیزشی💪
امیدوارترین آدمها هم گاهی ناامید میشن.
پر انرژیترین آدمها هم گاهی دلسرد میشن
.
و قویترین آدمها هم گاهی در اوج ضعف
و در نهایت ناتوانی به سر میبرن.
ولی این طبیعیه؛✅
و نمیشه همیشه تخت گاز حرکت کرد!❌
پس عزیزم در روزایی که در اوج منفیها غرق هستی،
به خاطر بیار که این روزها هم می گذره👌
ناامید نباش و بعد از یک استراحت کوتاه
توکل به خدا،
توسل به اهل بیت،
یک گردش در طبیعت،
نوشیدن یک دمنوش آرامش بخش
و
شرکت در جمع دوستان مثبت نگر و شاد،
تجدید انرژی کن و بلند شو
قوی تر از قبل💪
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
❁ ﷽ ❁
#تبریک_امام_زمانم
گدای سامره ایم و نمی رویم از رو
همیشه روی گدا از مرام عسکری است
برای مهدی اش انگار یار میطلبد
"هرآنکه کرد اطاعت"، غلام عسکری است
علی اکبر نازک کار
#ولادت_امام_حسن_عسکری مبارکباد💐💐💐💐💐💐💐💐💐
@asraredarun
══💝══════ ✾ ✾ ✾
مداحی آنلاین - پدر امام زمان - استاد رفیعی.mp3
1.01M
🌸 #میلاد_امام_حسن_عسکری(ع)
♨️پدر امام زمان(عج)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
#ولادت_امام_حسن_عسکری مبارکباد
@asraredarun
══💝══════ ✾ ✾ ✾
سلام علیکم وقت بخیر
۱،،،بله درست می فرمایید👏
ولی باز هم یه ریزه کاری های هست که گاهی اصلا بهش توجه نمی کنیم و همین مسائل ریز باعث میشه که یارمان از ما رنجیده بشه و رابطه دچار مشکل بشه.
حتما چند نمونه اینجا براتون عرض می کنم
اما در #دوره_اسرار_ارتباط_موفق
به تفصیل در موردش صحبت می کنیم به علاوه یک عالمه مطلب مفید و کاربری دیگه✅
۲،،، خب گلم اگر افکار منفی زیاد اذیتتون می کنه احتمالا غلبه مزاجی سودا دارید.
حتما برای اصلاح مزاج اقدام کنید
منشی مون راهنمایی تون می کنند👇👇
@asheqemola
جمع اینها میشه اصلاح مزاج👆
که مثل پازل کنار هم قرار می گیره
و
باعث بهتر شدن
حال جسمی و روحی ما میشه✅
✅بر همه واجبه
که طبع و مزاج خودشون را بدانند
و
بنا بر همان تغذیه و رفتار داشته باشند
تا همیشه سلامت و شاد باشند👌
🔸تا حالا به این فکر کردید که
همانطور که حساب بانکی اقتصادی یا مالی تون
نیاز به شارژ داره،
حساب بانکی عاطفی تون هم نیاز به شارژ داره😊💞
🤔چطوری⁉️
باید حتما یاد بگیریم
چه رفتارهایی حساب بانکی #عاطفی
ما را شارژ می کنه
و
چه رفتاری هایی از سرمایه
حساب بانکی عاطفی
کم می کنه🤔