#انگیزشی💪
بابت آرزوهایی که محقق نشدند
بی تابی نکنید
گاهی خدا
بوسیله ی همین محقق نکردن آرزوها،
جلوی مصیبت های بعد از آن را می گیرد...
خدایا به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
یاد خدا ۴۱.mp3
10.91M
مجموعه #یاد_خدا ۴۱
#استاد_شجاعی | #آیتالله_حقشناس
√ من بعضی وقتها یهو احساس مچالگی، افسردگی، سستی، بیانگیزگی میکنم بدون اینکه هیچ اتفاقی افتاده باشه!
چرا این حالت بر من غالب میشه؟
چطوری از بین میره؟
@ostad_shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خانمها گول حرفها آقایان را نخورید!🤨
💠واقعی ازدواج کنیم نه فانتزی
#دکتر_سعید_عزیزی
#ازدواج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یکی از نشانههای اقتدار مرد
🔴 #دکتر_حبشی
#همسرداری
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#همسرداری💞
💠مواظب باشید دیگران آن قدر همسر شما را تحسین و تشویق نکنند که جای شما را بگیرند
💠یک مرد برای تشویق و تحسین بیش از هر کسی به #همسرش نیاز دارد.
یا برعکس یک خانم به تعریف وتحسین
همسرش احتیاج داره
میگی نه امتحان کن تا مثل پروانه دورت
بگرده😍😄
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#همسرداری 💞
🔻بیشتر مردان نمیدانند که حرف زدن و درد دل کردن برای بالا بردن سطوح اکسی توسین، در مقابله با استرس، به زن کمک میکند
👈بدون درک این کشش زیستی، مرد به اشتباه گمان میکند که زن از او راه حل میخواهد.
✍پس حرف زن را قطع میکند تا راه حل هایش را بگوید.
👈مرد این کار را میکند چون حل کردن مساله یکی از روش های او برای بهبود حال خودش به هنگام فشارها و ناراحتی هاست.
👼 او میپندارد که این کار به زن کمک میکند.
✍حل مساله سطوح تستوسترون مرد را بالا می برد
‼️ولی چندان تاثیری بر اکسی توسین زن ندارد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
#همسرداری💞
🔶فواید نوازش همسر
🔸نوازش نسبت به صحبت قابل ارتباطتر است، حتی اگر شما صدها پیام دوست دارم برای همسرتان بفرستید به اندازه در آغوش کشیدنش کارساز نیست.
🔸بسیاری از محققان مدعی هستند 70 درصد زوج هایی که مکررا دعوا می کنند نوازش یکدیگر را فراموش کردهاند، وقتی ارتباط خالی از نوازش می شود، آن رابطه پوچ است.
🔸نوازش بهترین راه بالا بردن صمیمیت است، شما چه طور می توانید و چه مقدار همسرتان تواناست؟
🔸حتی علم هم کاملاً نتوانسته بررسی کند که چرا احساس خوبی هنگام نوازش به ما دست میدهد، تصور کنید همه خوشحالی ها را تجربه می کنید وقتی همسرتان در آغوشتان است.
🔸نوازش احساسات جریحهدار شده را درمان می کند و نوازش کمک می کند ذهن و قلب و بدن معجزه کنند، نوازش انرژی های مثبت را انتقال میدهد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#دلبرانه😍💞
اولا : دوستت دارم
ثانیا : هر آنچه بینمان رخ داد
اولا را از یاد نبر ❤️😘
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_253
روزها گذشت و با اجازه پزشک از بیمارستان مرخص شد. پدر و مادرش برای بدرقه آمدند. مادر با بغض برای چندمین بار اصرار کرد که به خانه برود. ولی امید قبول نکرد. پدر هم که اصرار را بی فایده دید، سوئیچ اتومبیلی را به محسن داد و گفت:" این اتومبیل را به نام امید زدم. اتومبیل خودش دیگه قابل تعمیر نبود. لطفا مواظب امید باش."
مادر برایشان سبدی از خوراکی و غذا که مژگان آماده کرده بود آورد. محسن امید را با ویلچر آورد و در صندلی عقب نشاند به طوری که پایش دراز باشد. بالشی را هم پشت سرش گذاشت. از پدر و مادر امید تشکر کرد و اتومبیل را روشن کرد و راه افتادند.
امید در کمال آرامش سرش را تکیه داد و چشمانش را بست. محسن آینه را میزان کرد و گفت:" مهندس هر جا خسته شدی بگو نگه دارم استراحت کن."
امید گفت:" چشم، فعلا که جام راحته. فقط برای اینکه حوصله امون سر نره، یه موسیقی؛ چیزی بگذار." محسن خندید و گفت :" اونم به چشم. فکر اونجاش رو هم کردم."
امید چشمانش را دوباره بست. صدای موسیقی آرام به گوشش رسید. برایش ناآشنا بود. به جای خواننده، صدای جوانی به گوشش رسید که از زندگی و خاطرات پدر شهیدش می گفت.
سخنانِ او نیز مانند حاج صابر به دلش نشست. تمامِ صحنه هایی را که می شنید جلوی چشمانش مجسم می کرد.
با خود گفت:"چطور این همه سال من این چیزها رو نشنیدم؟ چرا تا به حال کسی به من چیزی نگفته بود؟ شاید هم گفتند و من نشنیدم."
این بار که به سمت جنوب می رفت با دفعه قبل خیلی تفاوت داشت. این امید دیگر امید سابق نبود. در همین مدت کوتاه، چشمش به حقایقی باز شد، که سال ها از ندانستنشان رنج می برد. حقایقی از زندگی مادرش، محمد، خودش، زهرا، پدرش،........و خیلی حقایق دیگر. پذیرفتنِ همه اینها سخت بود. ولی الان احساس می کرد که کمی آرامش دارد. اما هنوز سوالات زیادی در ذهن داشت. باید صبر می کرد تا همه چیز به مرور زمان روشن شود. باید صبور بود تا دید در تقدریت چه خواهد بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_254
مسیر طولانی بود. محسن هر چند ساعت یک بار، توقف می کرد تا کمی استراحت کنند و نمازش را بخواند و چیزی بخورند. نماز خواندنِ محسن، دیگر برای امید تمسخرآمیز نبود. طی این مدت، از این افراد، مردانگی هایی دیده و شنیده بود که متعجبش می کرد. ولی ویژگی مشترک همه شان نماز خواندن بود.
هر چه به سمت جنوب پیش می رفتند، بر دمای هوا افزوده می شد.
بالاخره نیمه های شب رسیدند.
از قبل با نگهبان هماهنگ کرده بودند.
وارد شدند و محسن با کمک نگهبان امید را به سوییتی همکف برد و روی تخت خواباند.
هر دو خسته بودند. داروهای امید را داد. به اتاق خودش رفت و بالش و پتویش را آورد. کنارِ تخت امید، پتو را روی زمین اندخت و خوابید.
امید به بودن محسن کنارش عادت کرده بود. مدت ها بود که دیگر از تنهایی خبری نبود. شب ها راحت تر می خوابید.
دستانش را بالا آورد و روبروی صورتش گرفت. در این مدت، کف دستانش هم عرق سرد نداشت. رازِ این آرامش نسبی و خوابِ راحتش چه بود؟ هر چه فکر می کرد، دلیلی جز بودنِ در کنارِِ احمد آقا و علی و محسن، پیدا نمی کرد. مگر وجودشان چه داشت که آرامش می بخشید. نفس عمیقی کشید.
این حقایقی بود که نمی توانست انکار کند. بارها و بارها با دوستانش برنامه دورهمی و...... داشتند. ولی هر بار وقتی به خانه برمی گشت با سردرد و نارحتی، تا صبح خوابش نمی برد. هر چه می کرد، از ناراحتی و غم هایش کاسته نمی شد. ولی حالا در کناری دوستی که از جنس خودش نبود؛ آرام گرفته بود. صدای نفس های عمیق محسن خبر از خوابی خوش می داد. به چهره او در تاریکی نگریست. لبخند روی لبانش نشست. پلک هایش سنگین شد و روی هم افتاد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
#نظر_شما
سلام،خداقوتبده❤️🌺
استادعزیز میخوابیدم در کانال فرمها ونگات مشاوره
شما« معجزه» خوبشدنمرابرایدیگران
بنویسمولیبلدنشدم« راهنمایی مکنید»
اولخداوبعدیکعمرمدیونشماشدم
ازفاطمهزهراعوضبگیری🌺
خدارا شکر 🌹
هر چه هست لطف خداست🌺
ای دی جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇
@asheqemola
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ
یا اللہ و یا ڪریم
یا رحمن و یا رحیم
یا غفار و یا مجید
یا سبحان و یا حمید
سلام امام زمانم🌺
سلاااام
الهی به امیدتو💖
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
از خوشبختى انسان درخواست خير از خداوند و خشنودى به خواست اوست و از بدبختى انسان است كه از خدا درخواست خير نكند و به خواست او ناخشنود باشد.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄✦۞✦✺🌹✺✦۞✦┄
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
اعتماد به نفس این نیست که
وارد جایی شوید و
خودتون رو بهتر از همه بدونید!
اعتماد به نفس یعنی
وارد جایی شوید
وخودتان را
باهیچ کس مقایسه نکنید...
خدایا شکر، الحمدلله رب العالمین❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
تربیت بی دردسر.mp3
8.54M
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_عباسی_ولدی
√ کودکم از من حرف نمیپذیره!
√ نوجوانم نه قبولم داره نه به ارزشهای من احترام میذاره!
√ جوان من که سالی یه بار هم بهم سر نمیزنه!
واقعاً علت این آسیبها چیست؟
چگونه میتوان جلوی این اتفاق را گرفت؟
منبع: جایگاه خانواده و باروری در رشد انسانی
@ostad_shojae I montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_255
باصدای آرامِ محسن از خواب بیدار شد.
دارویش را از دست او گرفت. هنوز بدنش درد داشت. محسن گفت:" ببخشید امید جان، ناچار بودم بیدارت کنم. دکترت خیلی سفارش کرد تا داروهات رو سرِ ساعت بدم."
امید تشکر کرد و دوباره دراز کشید.
محسن گفت:" من بیرونم کاری داشتی صدام کن."
امید گفت:" جایی می ری؟"
محسن لبخند زد و گفت:" نه! جایی نمی رم. می خوام نماز و دعا بخونم. گفتم بیرون از اتاق باشم مزاحم خوابت نشم."
امید گفت:" اگه می شه همین جا بخون. منم گوش می کنم."
محسن خندید و گفت:" چشم مهندس جان. هر چی شما امر کنی."
بعد سجاده اش را پهن کرد و برای نماز شب قامت بست.
امید چشمانش را بست. به صدای زمزمه وارِ محسن گوش داد. عجیب بود که این نجوا، از هر آهنگی که تا به حال شنیده بود، دلنواز تر بود. سال ها به دنبال جدیدترین آهنگ ها، با دوستانش زمین و زمان را زیر و رو کرده بود. هر بار که صدای پخش اتومبیلش را بالا می برد تا فراموش کند هر چه که آزارش می داد، هیچ نتیجه ای نداشت.
اما حالا دلش آرام می گرفت، با نجوای مردی مؤمن که نماز می خواند و با خدایش مناجات می کرد.
از شبی که با هم به امامزاده رفته بودند و جانش صفا گرفته بود با ذکر دعا، دیگر نتوانسته بود، انکار کند، اثرات دعا را. قطره اشکی از چشمش چکید.
ولی کاش می شد دلش قرص شود. به ایمانی که این مردان داشتند.
همه چیز درست بود، ولی باورش و یافتن یقین سخت بود.
تردیدی از جنسِ یقین به جانش افتاد.
خواب برچشمانش حرام شد. چشم بر قامت محسن دوخت و گوش به نجوایش سپرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_256
پلک هایش را به سختی از هم گشود.
به اطراف نگاه کرد. کسی در اتاق نبود.
خودش را جا به جا کرد.
از پنجره بیرون را نگریست. خورشید در آسمان خود نمایی می کرد. به ساعت روی دیوار نگاه کرد. نزدیک ده بود.
متعجب شد که چرا محسن بیدارش نکرده. گوشی اش را از کنار تخت برداشت. روشنش که کرد، پیام های زیادی از مادر و دوستانش بود. و چند تماس از پدرش. با تعجب به اسم پدرش خیره شد. به محبت کردن های او عادت نداشت. دگمه تماس را فشرد. صدای مردانه و بم پدر در گوشش پیچید.
با خوشرویی حالش را پرسید. امید جانش صفا گرفت از احوالپرسی او.
جوابش را داد و بعد از کمی صحبت خداحافظی کرد.
دوباره چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. چه لذت بخش بود، گرمای کلام پدر، و چقدر محتاج بود به این لحن و این محبت.
صدای در زدن، او را به خود آورد. چشمانش را گشود و بفرمایید گفت:" محسن با سینی صبحانه وارد شد.
سلام داد وکنارش نشست. کمک کرد تا بنشیند و چیزی بخورد. امید گفت:" چرا بیدارم نکردی؟ مگر نباید بریم سر پروژه؟"
محسن خندید و گفت:" انقدر راحت خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم. بعدش هم قرار نیست بریم سر پروژه."
امید با تعجب گفت:" یعنی چی؟ پس برای چی اومدیم اینجا؟"
محسن دوباره خندید و گفت:" ما نمی ریم. ولی پروژه میاد اینجا. از صبح رفتم کارها را ردیف کردم. الان هم صبحانه ات را زود بخور که خیلی کار داریم. پروژه پشت در منتظرته."
امید متعجب به در نگاه کرد. کمی سکوت کرد تا معنای حرف محسن را بفهمد.
محسن از جا بلند شد و در باز کرد. میز کار و تمام وسایل مورد نیاز را به سوییت آورده بود تا امید بتواند به راحتی به کارش برسد.
با دیدن وسایل کار، لبخندی زد و از او تشکر کرد.
صبحانه اش را خورد و با هیجان گفت:"من آماده ام بریم."
محسن کمک کرد تا بر خیزد و به به سمت میز کار برود. صندلی بلند و راحتی تهیه کرده بود تا امید بنشیند و به کارش برسد. روبروی امید نشست و لبخندی زد و گفت:" بفرما مهندس این گوی و این میدان."
هر دو خندیدند و مشغول کار شدند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#شخصیت_شناسی کاربردی
بدون پرداخت هزینه
و کاملا
#رایگان😍
فقط با
#چند_جلسه_آموزش😍👏👏
🙍♀مجردها
👰♀متاهلها
سریع عضو بشید👇👇
تا بتونید یک همسر خوب انتخاب کنید💞
و یاد بگیرید با همسرتون چطوری ارتباط سالم داشته باشید💖
رمز موفقیت اینجاست👇😍👏
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
همین امشب به ادمین پیام بدید و
🎁 یک هدیه عالی بگیرید😍👏👏
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
لطفا همگی یک همتی کنید و بنر ما را در کانال ها و گروه هاتون بگذارید
و برای دوستان تون بفرستید
تا در ثوابش شریک باشید✅
اجرتان با خدای مهربان🌺
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا،
کمک کن دیرتر برنجم،
زودتر ببخشم،
کمتر قضاوت کنم
و بیشتر فرصت دهم ...
سلام امام زمانم🌺
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
هركس به خدا توكل كند، دشوارىها براى او آسان مىشود و اسباب برايش فراهم مىگردد.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
علم روانشناسی میگه هر انسانی باید بدونه که احساس گناه کردن، گذشته رو تغییر نمیده و همچنین اضطراب هم روی آینده تاثیر نمیزاره...
پس تو حال زندگی کنیم و خیلی عالی 🧡✨
الهی به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490