هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 معیار امتحانهای الهی
👈🏻 چرا امتحان بعضی از آدمها آسان و برای بعضی سختتر است؟
#تصویری
@Panahian_ir
سلام 🌹
ایام به کام 🌸
به لطف خدا و زحمات استاد حسینی بزرگوار،
اولین کتاب داستانِ تنها مسیری،
با 10 داستانِ آموزنده برای سنین 7 تا 10 سال ؛به چاپ رسید 👌
خدارا شاکرم که بنده را قابل دانستند و سه تا از داستانها به قلم بنده است ✅
ان شااالله مورد تأیید خدای یگانه باشد 👌
حتما برای بچه ها ونوه های نازنینتون تهیه کنید 🌹
(فرجام پور)
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
برای ثبت سفارش به این آیدی پیام بدید👇
@mirmoallem
#جانم_امام_زمانم
سه شنبه ها سکوتم
ناگهانی می شود
دلم لبریز عـــطر
مهربانی می شود
همینکه قطره اشکی
چکید از دیده عشق
هوای قلب مـــــن
جمکرانی می شود
السلام علیک یامولانا
یاصاحب الزمان(عج)
یا بقیه الله فی ارضه
💠http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✨﷽✨
این سه چیز را نادیده بگیریم .
🚫شـنیدم
🚫گفتنـد
🚫 میگویند.
«مواظب باشیم براســاس این چیزها مطلبـی رو ارائه ندهیـم.
مخصـوصا تو فـضای مجازی چـون فردا در روز قیامت باید پاسخگو باشیم».
الله متعـال در قرآن می فرماید:
« چیزی را که بدان علم نداری دنبال نکن زیـرا گوش و چشــــم و قلب ،همــــه مورد پرسـش واقع خواهند شد».
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
قرآن کریم سوره مبارکه الروم آیه شریف21........
✯پــــــیام قـــــღـــرآن∞✯
🔰 وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً ۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ
🔵و از نشانههاى او آن است كه از جنس خودتان همسرانى براى شما آفريد تا در كنار آنان آرامش يابيد و ميان شما و همسرانتان علاقهى شديد و رحمت قرار داد؛ بى شك در اين (نعمت الهى،) براى گروهى كه مىانديشند نشانههاى قطعى است.
•┈┈• 🍃🌺🍃 •┈┈•
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
شهر پرنده ها🌹
روزی روزگاری، شهری بودکه پرندگان زیادی در ان زندگی می کردند.
و طوطی رئیسِ آن شهر بود.
پرنده ها با گِل و چوب های ریز برای خودشان خانه ساخته بودند.
اما یک روز، بارانِ فراوانی باریدو سیل جاری شد.
قدرتِ باران آنقدر زیاد بود که درختها را تکان می داد و لانه های پرنده ها از بالای درختها به زیر افتاد.
و خراب شد.
وقتی طوفان تمام شد.
پرنده ها دیگر لانه ای نداشتند.
طوطی همه پرنده هارا جمع کرد و گفت:
همه باید به هم کمک کنید و تمامِ لانه ها را بازسازی کنید.
به خاطرِ بارندگی گِل بسیاری بوجود آمده بود.
همه پرنده ها مشغول شدند.
وبا کمک هم یک یکِ لانه هارا از نو ساختند .والبته این بار ، لانه های محکمی ساختند که در اثرِ باران و طوفان و سیل خراب نشود .
واز آن به بعد با آرامش کنارِ هم زندگی کردند.
وخدا را شکر کردند.
(محمد حسین)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_243
یک دفعه از جاش پاشد و گفت:
_خواهش می کنم به خاطرِ همه اشتباهاتِ گذشته ام ؛ منو ببخش.
باید خیلی بیشتر ازت مواظبت می کردم.
خیلی برات کم گذاشتم .حلالم کن .
خدا حافظ.
لال شده بودم . هیچی نتونستم بگم و اون رفت و من مبهوت، نشسته بودم.
چی فکر می کردم و چی شد.😳
باورم نمی شد این حرفها را از قادر شنیده باشم.
و معنی حرفهاش را نمی فهمیدم.
چی داشت می گفت⁉️
منظورش چی بود ⁉️😳
یعنی چی که من باید حلالش کنم⁉️
مغزم هنگ کرده بود.
با صدای هانیه و سمانه به خودم اومدم.
که به سمتم می اومدند و با صدای بلند می خندیدندو همدیگر را دنبال کرده بودند.
به من که رسیدند.به پاهام چسبیدند و گفتند:
_به به خاله چه دسته گلِ قشنگی.
به دسته گل نگاه کردم. دوباره تمامِ حرفهای قادر را از اول مرور کردم.
نتونستم مثلِ همیشه ؛قربون وصدقه بچه ها برم وباهاشون بازی کنم.دلم تنهایی می خواست برای هضمِ حرفهای قادر.
دسته گل را برداشتم و بی توجه به مامان وگلین خانم ؛ رفتم اتاقم و در را بستم .
گلها را توی پارچِ آب گذاشتم.
سرم را بینِ گلهای رز فرو بردم و نفسِ عمیقی کشیدم .
تمام اون رایحه خوش را به تک تکِ سلول های بدنم فرستادم.
نمی دونم چِم شده بود .
ولی انگار قادری که دیدم با قادری که سالها می شناختم یکی نبود.
این یه کسِ دیگه ای بود.
خیره شدم به گندمزارو بارها وبارها حرفهاش را مرور کردم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_244
با صدای مامان به خودم اومدم.
وای شب شده بود و من هنوز توی اتاقم بودم.
سریع بلند شدم و رفتم پائین.
بابا ومامان کنار سفره شام نشسته بودند.
سلام دادم و سریع رفتم بیرون تا وضو بگیرم.
هنوز نمازهم نخوانده بودم.
نمازم را خوندم و کنارشون نشستم.
مامان گفت:
_چقدر می خوابی گندم؟
این طفلک ها دوست داشتند باهات بازی کنند. نگذاشتم بیان بالا .
با شرم سرم را پایین انداختم.
آخه خواب نبودم .ولی گذر زمان را حس نکردم.😔
بابا بالبخند گفت:
_چه کارش داری . بگذار بخوابه دخترم.
کاری نداره که بخواد انجام بده .
با زحمت چند لقمه شام خوردم و سفره را جمع کردم.
دلم تنهایی می خواست فقط.
خواستم برم اتاقم که بابا گفت:
_بیا کنارِ خودم ؛ کارت دارم.
رفتم کنارش نشستم.
دستش را دور گردنم انداخت و روی سرم را بوسید .و با لبخند به چشمهام نگاه کرد.
ولی من سرم را پایین انداختم.😔
که گفت:
_قربونت برم گندم طلائی من.
چقدر زود بزرگ شدی. و برای من حسرت شده که کنارت نبودم تا هر روز قدت را اندازه بگیرم و موهات را شونه کنم وببافم. هر شب وهرروزم توی بازداشتگاه با این حسرت ها گذشت.
الآنم که کنارتم .باید بسپرمت دستِ یکی دیگه تا ازت مراقبت کنه.
آهی کشید وسرم را به سینه اش چسباند وگِفت:
_خیلی دوستت دارم دخترم.
تو همیشه همان گندم کوچولویی برای من 😊
ونمی دانست که منم همه این حسرت ها را به دل دارم . و دوست دارم همیشه کنارش باشم. تا ابد.
بعد من را ازخودش جدا کرد وگفت:
_خب عروس خانم بالاخره تکلیف چیه⁉️
قراره کدوم بدبخت رو بیچاره کنی 😁⁉️
_اِه بابا.....
_شوخی کردم عزیزم.
ولی بالاخره باید جواب مردم را بدیم.
خودت می دونی که آقا سپهر که حتما تا آخر هفته پیداش می شه😊
آقا قادر هم که از همین امشب منتظرِجوابه.
همین الان می اومدم .مش حیدر جلوم را گرفته بود و جواب می خواست 😊
باید چه کار کنیم ⁉️
نمی دونم چرا لال شده بودم .
نتوتستم مثلِ قبل بگم که من قصدِ ازدواج ندارم. هیچی نتونستم بگم.
بابا دوباره نگاهی به چشمهام کرد وگفت:
_ولی من اصلا عجله ای ندارم.
تا آخر عمرم خودم کنارت هستم.
هر چی که خودت بگی و هر تصمیمی خودت بگیری برام مهمه 😊
هیچ عجله ای هم نیست .
با حرفهاش دلم آرام شد . ولی باید فکر می کردم .احتیاج به زمان داشتم . وتنهایی، شاید هم مشورت .ولی با کی⁉️🤔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
چون وعده دیدار شود ، یارنیاید
پاییز وزمستان وبهارم به چه اید
هر لحظه وهر روز شدم منتظرِ او
چون روز گذشت ، ماه و سال بیاید
من چشم به ره ، با وعده ی فردا
فردا که هیچ باز گذشت سال ؛نیامد.
تاکِی به فراقش ؛الها اشک فشانم
از اوخبری نشد؛ دگر اشک نیاید .
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
شبتون بهشت
التماس دعا
حاجاتتون روا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغازسخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
گفتار مرا تو باید آغاز کنی
آغاز سخن مرا سرافراز کنی
سلام صبحتون بخیر وشادی 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله فرمودند: 💚
بازار سرای بی خبری و غفلت است، پس هر که در آن تسبیح گوید خداوند برایش هزار هزار ثواب مینویسد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
آیه6: 💠إِنَّ الَّذينَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ💠
ترجمه : کسانی که کافر شدند برای آنان تفاوت نمی کند که آنان را (از عذاب الهی) بترسانی یا نترسانی، ایمان نخواهند آورد.
#سوره_البقره
#تفسیر_آیه6
گروه دوم ، كافران لجوج و سرسخت .
اين گروه درست در نقطه مقابل متقين و پرهيزگاران قرار دارند
در آيه ششم مى گويد آنها كه كافر شدند (و در كفر و بى ايمانى سخت و لجوجند) براى آنها تفاوت نمى كند كه آنانرا از عذاب الهى بترسانى يا نترسانى
ايمان نخواهند آورد (ان الذين كفروا سواء عليهم ء انذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤ منون ).
گروه اول از هر نظر با تمام حواس و ادراكات آماده بودند كه پس از دريافت حق آن را پذيرا شوند و از آن پيروى كنند.
ولى اين دسته چنان در گمراهى خود سرسختند كه هر چند حق براى آنان روشن شود حاضر به پذيرش نيستند، قرآنى كه راهنما و هادى متقين بود، براى اينها بكلى بى اثر است ، بگوئى يا نگوئى ، انذار كنى يا نكنى بشارت دهى يا ندهى ، اثر ندارد، اصولا آنها آمادگى روحى براى پيروى از حق و تسليم شدن در برابر آن را ندارند.
♦️تفسیر نمونه، ج اول، ص114و115♦️
🌸🍃چند ضرب المثل ایرانی- قرآنی
✅ آشپز كه دو تا شد، آش یا شور می شود یا بی نمک
«لو كان فیهماءالهة الا الله لفسدتا: اگر در آسمان و زمین جز خدای یکتا خدایان دیگری بود، فساد در آسمان راه می اُفتاد» (سوره انبیاء، 22)🌸🍃
✅ از تو حركت از خدا بركت
«و من یهاجر فی سبیل الله یجد فی الارض مراغماً كثیراً و سعة: كسی كه در راه خدا هجرت کند در زمین (پهناور خدا) برای آسایش و گشایش امورش جایگاه بسیار خواهد یافت»(سوره نساء، آیه 100)🌸🍃
✅ از آنجا مانده و از این جا رانده
«خسر الدنیا و الأخرة: کسانی که خدا را بزبان و بظاهر میپرستند در دنیا و آخرت زیان دیده است»(سوره حج آیه 11)🌸🍃
✅ هر گلی بزنی به سر خودت زده ای
«ان احسنتم احسنتم لأنفسكم: اگر نیكی كنید به خودتان نیكی می كنید».(سوره اسراء، آیه 7)🌸🍃
✅ ما را بخیر و شما را به سلامت
«لکم دینکم ولی دین: پس اینک دین شما برای شما باشد و دین من برای من»(سوره الکافرون آیه 6)🌸🍃
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✨🌷﷽🌷✨
🔆💖🔆سلام حضرت نجات ، مهدی جان
🏴🏳🏴🏳🏴🏳🏴
ببین چگونه در امواج هولناک بلا گرفتار شده ایم .
ببین چگونه از زمین و آسمان اسیر مصیبتیم .
ببین چگونه در برابر چشمان حیرت زده مان ، عزیزانمان به کام مرگ فرو می روند .
بببین چگونه بهارمان رنگ ماتم گرفت و عیدمان رخت سیاه بر تن کرد ...
🏴🏳🏴🏳🏴
بیا ای نجات بخش موعود ...
بیا و با دعای پدرانه ات فرو بنشان طوفانها را و رهایمان کن از امواج ویرانگر آخرالزمان ...
🕊 ☘اَللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ
وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم☘🕊
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
به نام خدا
حتماً بخوانيد 👇
ربات 🤖کوچک على 😁
يه روز از روز ها که على از مدرسه به خانه امد
🏨👞👞
به مامانش گفت :مامان درنزديکى ميدان نمايشگاه رباتیک باز شده🚪
وادامه داد : من دوست دارم به آنجا بروم
مامانش گفت : من غذا رو بپزم ميبرمت🍲👞
على وقتى به آنجا رفت 👞
ديد پرچم هاى کشور هاى ديگر هم انجاست 🇮🇩🇹🇷🇮🇷🇹🇴🇮🇪🇮🇳🇮🇶🇨🇺🇨🇻
از نگهبان دم در پر سيد : چرا پرچم هاى کشور هاى ديگر اينجانست ؟
🇹🇴🇮🇪🇮🇳🇮🇶🇮🇷🇮🇩🇹🇷
نگهبان جواب داد : خوشبختانه امسال از کشور هاى ديگر هم ربات هاى زيادى شرکت کرده اند
وبعد از گيشه بليط فروشى بليط فروشى 2 بليط خريدند ووارد شدند🎫
على وقتى ربات ها را ديد عاشق ساختن ربات ها شد 🤖
عمو ى على وقتى متوجه ى علاقه على شد ❤️
يکى از دوستانش را که ربات مى ساخت را صدا زد و گفت : برادر زاده ى من به ساخت ربات علاقه ى زيادى دارد❤️
وادامه داد : تو ميتوانى به او کمک کنى تا بتواند ربات بسازد؟
🤖🔨⚒🛠⛏
دوستش گفت : بله دوست عزيز حتماً!
❤️👍
مادر على فردا او را دعوت کرد 🏨
او به على کمک کرد تا ربات کوچکى بسازد🤖⛏⛏
على نام او را خال خالى گذاشت 🔴⚫️🔴
چون پيچ هاى اون مثل خال خال هاى قشنگى شده بود🔩
داستانهای کودکانه_محمد حسین😎
https://eitaa.com/dastanhay
#گندمزار_طلائی
#قسمت_245
چند روز گذشت و من درگیر بودم . با خودم، باافکارم.
لحظه ای حرف های قادر را فراموش نمی کردم.
چرا این طوری حرف زد؟
چقدر تفاوت بود بینِ حرفهاش با حرفهای سپهر.
وقتی که نخواستم به حرفهای سپهر گوش کنم سرم داد زد و صداش را بالا برد.
ولی قادر ، گفت :حق دارم . وفقط اومده ازم حلالیت بگیره.
چرا حرفهای عاشقانه سپهر ، این همه ذهنم را درگیر نکرده بود؟
ولی حرفهای قادر که از دوست داشتن و عشق چیزی نگفته بود، لحظه ای خاطرم را رها نمی کرد؟
چه اتفاقی برام افتاده بود.؟
من عاشقِ هیچ کدامشون نبودم.
ولی احساس می کردم باید یه چیزهایی به قادر بگم. باید بهش بگم که من اصلا از دستش ناراحت نیستم . باید بگم؛ که رفتارهاش آزارم نداده.
چی را باید حلال کنم ؟
هر چی بیشتر فکر می کردم کلافه تر می شدم.
و بیشتر حس می کردم که احتیاج دارم باقادرصحبت کنم .
ویه مسائلی را براش توضیح بدم.
هر چند از همه ی مسائل زندگیم آگاه بود.
ولی از حسِ خودم ؛ نه .
اون نمی دونست که من هیچ حسی نسبت به سپهر ندارم .
و باید می فهمید که ازش ناراحت نیستم .
ولی چطوری ؟
نمی تونستم به بابا بگم که می خوام با قادر حرف بزنم.
اونم که دیگه حلالیت گرفت ورفت.
نه نمی شد این جوری تمومش کرد.
اگر باید تموم می شدـ من حق داشتم که احساسِ خودم را بگم.
وگرنه یه عمر باید مثلِ یه بغضِ کهنه ؛ این حرفها را توی سینه نگه می داشتم.
من باید باهاش حرف می زدم.
بیتابی می کردم که چطور این موقعیت پیش میاد. در حالیکه اون رفت . واز حرفهاش معلوم بود که امیدی به دیدار دوباره نداره .
باید یه کاری می کردم . ولی چه کار می تونستم کنم جز صبوری؟
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون