eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
💞اولا، یک توضیح درباره باید بدم که لطفا همگی توجه کنید خیلی خیلی مهمه✅ انچه که درک و باورش به بهتر شدن روابط در زندگی زناشویی و حتی داشتن مجردی خوب و سالم کمک می کنه✅ در دوره ، درباره داشتن مجردی خوب، حسابی توضیح می دیم و مطالب خوب و مفیدی بیان می کنیم. دوستانی که توی دوره هستند، حسابی از این بحث لذت می برند‌.
💞واژه یک واژه مقدسه عشق موهبتی الهی است که خداوند به انسان ارزانی داشته. عشق، تمایل و خواست درونی است که فرد را نسبت به معشوق بیتاب و ازخود بی خود می کند.
💞، مثل خون در تک تک رگها جریان پیدا می کند و عاشق بیتاب و حتی بی‌خواب می شود. ، فکر و ذکر و تمام خواسته اش، معشوق است‌. هر انسانی که روح خدا در او دیده شده، از این موهبت الهی بی بهره نیست.
💞درباره شاید بشه هزاران کتاب نوشت. که توی داستان‌ها و رمان هایم سعی کردم این واقعیت را بگنجانم و البته عشق واقعی را به نمایش بگذارم.
💞 ، نیروی محرکه ای است که باعث حرکت انسان به سوی تعالی و رشد خواهد شد. عشق، امید و انگیزه ای برای رسیدن به هدف است. عشق، می سوزاند و می سازد.
💞 ، در واقع یک کوره آدم سازی است✅ درد دارد، می سوزاند، غم دارد، فراق دارد، بی خوابی دارد، بی تابی دارد، تب دارد، بیماری دارد، اما چنان شیرین و خواستنی است که هیچ کدام از اینها عاشق را خسته نمی کند💞
💞 چنان مجذوب در معشوق می شود که نه دردی می بیند و نه رنجی می چشد. تمام لذت است و شادکامی.
💞امشب می خوام کمی اذیتتون کنم😊 برای همین بیشتر از این توضیح نمدیم بقیه اش برای یه فرصت دیگه🤗 حالا انهایی که درد عشق چشیدند گزینه 1⃣ را برای ادمین بفرستند👇 @asheqemola
💞کلا چون اهل مشاوره و رمان نوشتن هستم شنیدن داستان زندگی و عشق دیگران برام جذابه👌 و از همه مهم تر نتیجه ایه که از این عشق گرفتند✅ اگر مایل هستید برام بفرستید👇 @asheqemola
چه بسا از زندگی عاشقانه شما هم یک رمان زیبا نوشتم و مایه عبرت و پند دیگران شد✅ در پناه خدا همیشه عاشق و شاد باشید🌹 این بحث ادامه داره✅ زود نتیجه گیری نکنید❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در اخرین ساعات باقیمانده😊👆 احسنت به حسن انتخاب تون👏💐
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
به نام خالق عشق💞 💞رابطه عاطفی غذای روح است💞 و تنهایی فقط برای خداست 💖رابطه عاطفی لزوما بین همسران ن
به شدت برای خانم های مجرد واجبه✅✅✅✅ تا بیاموزید چطوری یک مجردی خوب داشته باشید و چطوری یک همسر خوب انتخاب کنید✅✅✅
و به شدت برای خانم های متاهل واجبه✅✅✅ که بیاموزید روابطتون را چطور با همسرتان بهتر کنید✅✅✅ و ایراد کار را پیدا کنید
خانم های عزیز این دوره را از دست ندید👏 چون برنامه های دیگه ای براتون دارم این دوره به این زودی ها تکرار نخواهد شد❌
سلام گلم لطفا مشخصاتتون را برای ادمین ثبت نام بفرستید👇 @asheqemola
اونجا که وحشی بافقی میگه: از سَرِ کوی تو با دیده تَر خواهم رفت چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دکتر عباسی رو به زهرا کرد گفت:"مثلِ اینکه همسرتون خیلی عصبانیه؟" زهرا با چشمانی از حدقه بیرون زده به او نگاه کرد و هاج و واج گفت:"چی؟" دکتر لبخندی زد گفت:"متأسفانه جوان های امروزی هستند دیگه. اگر مثلِ جبهه بودند و اون روزها را درک کرده بودند؛ الان این طوری حرف نمی زدند. ما خدا را توی جبهه درک کردیم. کنارِ دوستانِ شهیدمون. امیدوارم اینا هم بتونن درک کنند." بعد آهی کشید و به صندلی تکیه داد. زهرا با اجازه ای گرفت و از اتاق خارج شد. هنوز از حرف های امید مبهوت بود. امید را دید که کنار تخت پدرش ایستاده. آهسته جلو رفت. امید به صورتِ باند پیچی و چشم های بسته احمد آقا خیره شده بود. زهرا جلو رفت و نگاهی به پدرش انداخت و بعد رو به امید کردو گفت:"اصلا منظورت را از اون حرف ها نمی فهمم." امید بدون اینکه به او نگاه کند، گفت:"مگه دروغ می گم؟ این منم که نمی فهمم شماها روی چه اصلی این حرف ها را می زنید؟ چرا یه کم فکر نمی کنید.؟ بس کنید دیگه. ببین این عاقبتِ حرفهاتونه." و با دستش به احمد آقا اشاره کرد. زهرا گفت:"باورم نمی شه. این حرفها از شما بعیده. یادم میاد که چند سال پیش، خونه مادر بزرگ؛ کنار هم نماز می خوندیم." امید پوزخندی زد و گفت:"اون موقع بچه بودم. عقلم نمی رسید." زهرا گفت:"ولی من از همون موقع هم عقلم می رسید." بعد قدم برداشت و به سمت پدرش آمد و دستش را در دست گرفت. با دلخوری از امید رو برگرداند. حرکات زهرا از چشمِ امید دور نماند. دلش لرزید و شکست. از این همه فاصله. چرا هر چه تلاش می کرد، زهرا دورتر و دورتر می شد. چرا نمی توانست دلش را به دست بیاورد. تکلیف دلِ بیقرارش چه بود؟ چطور باید دلش را به مقصد می رساند؟ چطور با این همه فاصله؟ اصلا مگر می شد؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
بغض گلویش را فشرد. مثلِ دوران کودکی اش؛ که وقتی زهرا قهر می کرد و جوابش را نمی داد، بغض می کرد. اما این بغض به بزرگی کوهی بود. که بین گلویش گیر کرده بود. بغضی که دلش فقط شکستن می خواست. ولی نمی شکست. نمی شکست چون او بزرگ شده بود. چون جمله مادر بزرگ در گوشش می پیچید"مرد که گریه نمی کنه" ولی کاش هیچ وقت این حرف را نشنیده بود. کاش از مادر بزرگ نشنیده بود. تا الان مثلِ کودکی که بی مهری از مادر دیده، زار بزند. صدای ناله احمد آقا، امید را به خودش آورد. سریع خم شد و توی صورتش نگاه کرد. زهرا دست پدر را نوازش کرد وگفت:"جانم بابا. بیدار شدی؟" احمدآقای خوش و خندان، الان بیمار و بی حال روی تخت بیمارستان، با تنی زخمی و چشمانی بسته، افتاده بود. حتی نمی توانست دخترش را ببیند. صدای زهرا را که شنید، گویی جانِی تازه یافت. دستِ زهرا را فشرد و گفت:"خوبی دخترم؟" زهرا خم شد و دست پدرش را بوسید و گفت:"ما که خوبیم. شما حالت چطوره؟" بغضش شکست و دیگر نتوانست چیزی بگوید. امید گفت:"احمد آقا حالتون چطوره؟" احمد آقا لبخندی زد و گفت:"خوبم. شما چطوری مهندس؟" امید با ناراحتی گفت:"آخه ما چطور باید باشیم. ببینید چی به روزِ خودتون آوردید. حالا جواب خاله را چی باید داد؟" احمد آقا لبخند زد وگفت:" این که طوری نیست. از خدا بیشتر از این خواسته بودم. لیاقت نداشتم." امید کفری شد و گفت:"توی این وضعیت هم دست از شوخی بر نمی دارید؟" احمد آقا با زحمت لبخندش را کشیده تر کرد وگفت:"امید جان شوخی چیه؟ ما یه بار از رفیقامون جا موندیم. این بار می خواستم زرنگی کنم ولی باز هم نشد. انگار حالا حالا باید رو دست این دنیا بمونیم." حرفهای احمد آقا امید را عصبی کرد. نگاهی به زهرا انداخت و با خودش گفت:"انگار حال و روز دخترش را نمی بینه؟" کف دستش دوباره از عرق خیس شد و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... هر بامدادت؛ رودخانه حیات جاری می شود ... زلال و پاک ... چون خورشید مهربان و گرم وخالصمان ساز ... سلام امام زمانم🌹 سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام صادق علیه‌السلام فرمودند: هيچ بنده اى نيست كه خداوند به او نعمتى دهد و او آن را از جانب خدا بداند مگر آن كه، پيش از سپاسگويى او، خداوند بيامرزدش.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💪 هرچقدر غصه بخوری؛ دنیا پاسخی به دلت نمی دهد شاد باش، شادبودن اگر نتواند مشکلاتت را کم کند اضافه هم نمی کند ارزش واقعی تو زمانی ست که در اوج مشکلات شادباشی و برای راه حل بکوشی رنج های حل نشدنی زندگی ات را بپذیر و در کنار انها شاد باش و لذت ببر شاد بودن و لذت بردن از زندگی نوعی شاکر بودن از خدای مهربان است🌺 بگذار خدای مهربان شاهد شادی و شاکر بودنت باشد الهی شکر، الحمدلله رب العالمین😍👏 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| فقط با یک نیت در تمام خیرهای تاریخ تا آینده‌ی موعودش شریک شوید! @asraredarun
سلام عزیزان شبتون خوش💐 یلداتون مبارک🌺🌺 ان شاءالله زمستان پر برکتی در پیش داشته باشید و زندگی هاتون پر از عشق و امید و شادکامی باشد🌹 امشب به دورهمی خانوادگی برسید بقیه مطالب را بعدا در خدمتتون هستم💐 در پناه حق 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زهرا با نگرانی گفت:"حالا به مامان چی بگم؟ اگر بفهمه؟" احمد آقا گفت:"نگران مامانت نباش. زنِ قوییه. وقتی که قرار شد برم، باهاش اتمام حجت کردم که باید آماده هر خبری باشه. ولی خب نمی خواستم یک دفعه بفهمه. سعی کن آرام آرام بهش بگی. تازه حالا طوری هم نشده. من بالاتر از این را می خواستم." ودوباره لبخندی زد و گفت:" ان شاءالله روزیم می شه." زهرا آهی کشید گفت:"شما لایق بهترین ها هستی. ولی ما چی؟ به فکر ماهم باشید. فکر کنم تا همین جا براتون کافی باشه." احمد آقا دستش را بلند کرد وروی سر زهرا گذاشت وگفت:"دخترم من آرزوی (اهلی من العسل ) را دارم. ولی راضی ام به رضای خدا. هر طور که خودش می پسنده، منم همان را می پسندم. (یکی درد و یکی درمان پسندد یکی وصل و یکی هجران پسندد من از درمان واز وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد) حتما هنوز لایق دیدارش نشدم." آهی کشید و ادامه داد:"فعلا برو ببین این مهندس جوان چرا جوش آورد." زهرا چشمی گفت و از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. نفس عمیقی کشید کنار در اتاق ایستاد وتکیه به دیوار داد. چشمهاش را بست و گفت:"خدایا شکرت" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490