eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
احمدآقا دستِ امید را دردست گرفت و آرام فشرد و گفت:" چی داره اذیتت می کنه. می دونی که مثل پسرم دوستت دارم. هر کمکی از دستم بیاد انجام می دم." بغض چنگ به گلوی امید انداخته بود. خیره به سقف، هر چه می کرد نمی توانست حرف بزند. احمد آقا دستش را نوازش کرد وگفت:"هر چی توی دلت هست بگو. می خوای مادر بزرگت را بیارم. آخه تو که کسی رو توی اتاقت راه نمی دی. بالاخره باید با یکی حرف بزنی. " قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید، از چشم احمدآقا دور نماند. نفس عمیقی کشید و گفت:"فکر نکن این سال ها ازت غافل بودم. دردت را خوب می فهمم. می دونم چی کشیدی و چه مشکلی داری. ولی باور کن کاری ازدستم نمی اومد. مجبور بودم صبوری کنم. چون قول داده بودم. دندون روی جگر گذاشتم. ولی حالا بپرس، هر چی می خوای بدونی. هر چیزی که روی دلت سنگینی می کنه. دیگه تحمل دیدنِ غصه هات را ندارم." اشک های امید بی اختیار بارید. بغضش را با زحمت قورت داد. ولی فایده نداشت. احمدآقا گفت:"مرد حرف بزن. بگو تا بهت توضیح بدم." امید آرام لب باز کردو گفت:" زهرا.. ؟" احمد آقا متعجب نگاهش کرد و گفت:"زهرا چی؟ چی شده؟ " امید گفت:"زهرا ازدواج کرده؟" احمدآقا لبخندی زد وگفت:"آها حالا فهمیدم. کی بهت این حرف رو زده؟" امیدگفت:"مهم نیست. فقط راستش رو بگید." احمدآقا نفس عمیقی کشید وگفت:"ازدواج که نه. ولی قرارِ نامزدیش رو گذاشتیم. شاید هم عقدش." امید سرش را به طرف احمدآقا چرخاند وگفت:"یعنی حقیقت داره؟ پس مادرم چی؟ مادرم می دونه؟" احمدآقا متعجب گفت:"بله مادرت در جریانه.:" آمید آهی کشید و سرش را برگرداند. دور از چشم احمدآقا اشک ریخت. احمدآقا بلند شد و روی صورتش خم شد. با صدای آرام گفت:"امید جان چیزی شده؟ یعنی به خاطرِ نامزدی زهرا این طوری به هم ریختی؟ ولی پسرِ خوب تو از خیلی چیزها بیخبری. بذار خاله و مامان بیان خودشون برات تعریف کنند. امید ملافه را با دستش روی صورت کشید و گفت:"نه... نمی خوام... دیگه هیچی نمی خوام.." تلاش های احمدآقا برای آرام کردنش فایده نداشت. ناچار اتاق را ترک کرد. وهیچ کس نمی دانست با این خبر، تمام دنیای امید از هم گسیخت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
بعد از رفتنِ احمدآقا، محسن به اتاق آمد. پنجره اتاق را باز کرد. تیر ماه رو به پایان بود. ولی نسیم ملایمی به درون اتاق وزید. محسن رو به پنجره گفت:" خوبه که گاهی، حال و هوای ما آدما هم مثلِ هوای بیرون تغییر کنه. گاهی باید به دلمون یه خونه تکونی بدیم. لازمه که حتی به قلبمون هم تکونی بدیم. گاهی داریم راه رو اشتباه می ریم وفکر می کنیم درسته. گاهی چیزهایی رو توی دلمون جا می کنیم که جاش اونجا نیست. گاهی فراموش می کنیم، ما کی هستیم و جایگاهمون کجاست. گاهی یادمون می ره هر چیزی که در اطراف ماست و هر کسی که پا به زندگیمون می گذاره، فقط و فقط ، مایه امتحانِ ماست.:" بعد نفس عمیقی کشید و به سمت امید رفت وگفت:"امید جان، ما برای هدف والاتری خلق شدیم. خودت را در گیرِ غم و غصه دنیا نکن. همه چیز می گذره.:" امید اشک هاش رو پاک کرد و گفت:"دیگه هیچی برام مهم نیست. هیچ چیز. می خواد بگذره یا نگذره." محسن لیوانی را از آبمیوه پر کرد و به لبهای امید نزدیک کرد و گفت:" بهتره به چیزهای خوب فکر کنی. حتما در پسِ این تلخی روزگارِ حکمتی هست." و کمک کرد تا امید جرعه ای بنوشد. صدای اذان بلند شد. محسن سجاده اش را پهن کرد و گوشه اتاق قامت بست. نمازش که تمام شد، از کیفش، لقمه ای بیرون آورد. به امید تعارف کرد و گفت:" افطار شد برادر، بفرما." امید نفس عمیقی کشید و گفت:"نوش جان. مگه تموم نشده؟" محسن گفت:" فردا شبِ عیده." امید دوباره خیره به سقف شد و با خود اندیشید:" خوش به حالشون که یک روز برای شادی و عید دارند. ولی من چی؟ روزِ عید، روزِ نامزدیه زهراست. روز بد بختی من. باید کاری کنم. حتما مادربزرگ می تونه کمکم کنه. باید ببینمش." به سمت محسن برگشت وگفت:" باید مادر بزرگم رو ببینم." محسن جرعه ای آب نوشید و گفت:"چشم ردیف می کنم." گوشی اش را در آورد و شماره احمدآقا را گرفت. قرار شد همان شب، مادر بزرگ به دیدنش بیاید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و وقت بخیر از لطف و راهنماییتون خیلیییی سپاسگزارم خانم فرجام پور جان😍😍 از خداوند سپاسگزارم که انسانهای خیرخواه و مهربانی مثل شما رو در مسیر زندگیم قرار داد...که همواره راهنمای راهگشایی برایم بودید و هستید😍😍 خداوند به شما توان و قدرت مضاعف عطا کنه🌷🌷 عیدتون مبارک🌺🌺 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خدا را شکر🌺 هر چه هست لطف خداست🌹🌹 ان شاءالله بتونم کمکی کنم🌺 ای دی جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇 @asheqemola
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا به توکل به اسم اعظمت می گشایيم دفتر امـــروزمان را ... باشد ڪه در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت بخش دفترم باشد ... الهی به امید تو💚 سلام امام زمانم🌺 سلام صبحتون بخیر🌹 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام رضا علیه‌السلام فرمودند: هیچ بنده ‏اى حقیقت ایمانش را کامل نمى ‏کند مگر این که در او سه خصلت باشد: دین‏ شناسى، تدبر نیکو در زندگى، و شکیبایى در مصیبت‏ها و بلاها.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
یاد خدا ۳۰.mp3
11.11M
مجموعه ۳۰ | √ «خواستنِ خود خدا» خواستنِ امام» جوری که قلب به طلب افتاده باشد، ناگهان اتفاق نمی‌افتد! مسیری دارد که باید آرام آرام آنرا پیمود تا تازه به نقطه‌ی صفر عاشقی رسید! (پادکست را بشنوید) @ostad_shojae | montazer.ir http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
💪 🔸فاصله بین داشتن و نداشتن هر چیزی، فقط یک "خواستن" است. و خواستن، یک اندیشه مثبتی است که از یک هدف متعالی، نشأت گرفته باشد. در واقع، اهداف همچون منابع نور، مقصد و مسیر زندگی انسان را روشن می کند و به حرکت او معنا می بخشد. الهی به امید خودت❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥶سوداوی ها 🔺یک مورد خیلی مهم در مورد این افراد این است که به دلیل دقت بالا ممکن است گاهی دچار وسواس فکری شوند.
🔺به این معنا که هر مسئله ای خیلی راحت می تواند ذهن این افراد را درگیر کند. یا حتی یک کلمه یک حرف، البته باید بسیار دقت کنند که دچار افکار منفی یا خدای ناکرده سوء ظن نسبت به دیگران نشوند‌❌
🔺همانطور که می دانید خدای مهربان فرموده ان بعض ظن اثم برخی از ظن و گمان ها گناه است. پس حسابی دقت کنید.
🔸به علاوه اینکه بسیار دقت کنید که دچار سوء مزاج نشوید. چون غلبه مزاجی خصوصیات طبعی را پر رنگ تر می کند✅
💞خانم‌هایی که همسران سوداوی دارید و اصلا از رفتارهایش خسته و نا امید نشوید. سعی کنید ابتدا، درک کنید که رفتارش برخواسته از طبع و مزاجش است و به او ارامش بدهید👌
💞ثانیا حتما در اصلاح مزاجش کوشا باشید👌 ثالثا، باید با دقت در خصوصیات طبعی او رفتار مناسب همان طبع و مزاج را با او داشته باشید تا کنار شما احساس ارامش کند👌
💞سعی کنیم در زندگی زناشویی، اصلا خودخواه نباشیم و فقط به خواسته های خودمان فکر نکنیم بلکه حتما حتما طرف مقابل را درک کنیم و برای رساندنش به ارامش، تلاش کنیم
❤️خانم خانه حکم منبع ارامش اعضای خانواده را دارد چون در خلقت خانم محبت، ظرافت و لطافت است، باید با به کارگیری این توانایی ها هم خودش ارامش داشته باشد و هم ارامش را در خانواده تزریق کند👌 موفق باشید💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ 👩 خانمهای گل: ☑️اگر همسرتان فقط در زمان نیاز به مقاربت مهربان میشود 👈از این مسله ناراحت نشوید و با خشم نگویید هر وقت رابطه میخوای مهربان میشوی ؟! 🔸بهتره از این فرصت استفاده کنید و همسرتان را حتی در همین مواقع لبریز از عشق و احساس نمایید 🔸مطمئن باشید این بهترین واکنش است و کم کم همسرتان عاشقتان خواهد شد 🔸رابطه که زیادتر شود عشق و محبت نیز افزون میگردد...امتحان کنید 🔸یک زن با سیاست هر از موقعیتی بهره میبره تا حاکم دل مردش بشه 👈هرچه کنی به خود کنی ...👌💞 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💞✵─┅┄
❤️🍃❤️ 😍💞 همیشه یکی هست که ❣ مهم نیست هر چقدر با هم ❣ دعوا کرده باشید و ازش ناراحت باشين ❣ وقتی میگه دوست دارم ❣ بی اختیار در جوابش ميگين ❣ من بیشتر 😍💕❣💕😘 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیصرانه چشم به در دوخت. بالاخره در باز شد و چهره زیبا و مهربان مادر بزرگ پدیدار گشت. به کمک محسن خودش را جا به جا کرد. برای اولین بار بعد از تصادفش، لبخند روی لبش نشست. سلام داد. مادر بزرگ از همان جلوی در جوابش را داد و شروع کرد به قربان صدقه رفتن. نزدبک که شد دو دستش را به دوطرف سرِ امید گرفت. گونه هایش را بوسید و گفت:" قربونت برم پسرم. چه بلایی به سرِ خودت آوردی؟" گوشه روسری اش را به دست گرفت و اشکانش را پاک کرد. محسن با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد. امیدآهی کشید وگفت:"مهم نیست. دیگه هیچی برام مهم نیست." مادر بزرگ دست امید را دردست گرفت و گفت:"چرا عزیزِدلم. چرا با خودت و با ما اینجوری می کنی. به خدا مامانت دلش ترکید. نشسته و چشم دوخته به در. که اجازه بدی بیاد تورو ببینه. پدرت که کلافه شده از بس رفته و اومده. همه مون دلمون خونه برات. چرا مادر لج می کنی؟ بگو قربونت برم دردت چیه؟" امید سرش را پایین انداخت و گفت:" مامانم می دونست دردم چیه. ولی هیچ کاری برام نکرد. اون وقتی که التماسش کردم بهم توجه نکرد. حالا دلسوزیش رو می خوام چه کار؟ پدرم که دیگه اصلا نگید." بعد رو کرد به مادر بزرگ و با چشمهای اشک آلود گفت:"کاش مرده بودم. کاش دیگه به هوش نمی اومدم." مادر بزرگ سرش را در آغوش گرفت و نوازش کرد. آرام نزدیک گوشش گفت:"نگو عزیزِ دلم. این حرف رو نزن. بیشتر از این خون به دلم نکن. دیگه طاقت دیدنِ ناراحتی ات رو ندارم. دیگه بسه امید جان." امید در آغوش مادر بزرگ اشک ریخت. دلداری های مادر بزرگ هم سودی نداشت. وقتی مادر بزرگ سرش را از خود جدا کرد. با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و گفت:" به خدا قسم از این اتاق بیرون نمی رم، تا تو رو راضی و خوشحال نبینم. بگو هر چی می خوای بدونی. هر چی توی دلت هست رو بگو." امید کمی آرام شد و گفت:"باشه می گم. ولی شما هم قول بده هر چی می پرسم راستش را بگی." مادر بزرگ نگاهی با تردید به در اتاق انداخت و گفت:"باشه پسرم. دیگه وقتشه که حقیقت را بدونی." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
امید آهی کشید وگفت:"اول درباره زهرا بگید. راسته که....؟" بعد سرش را پائین انداخت و سکوت کرد. بغض گلویش را فشرد و دیگر نتوانست جیزی بگوید. مادر بزرگ با نگرانی به او نگریست وگفت:"بله پسرم. راسته. یکی از اساتید دانشگاهشونه. خیلی وقته خواستگاری کرده. ولی رفتنِ احمدآقا و بعد هم زخمی شدنش، باعث شد تا حالا طول بکشه. " امید با بغض گفت:"یعنی زهرا خودش قبول کرده؟ خودش راضیه؟" مادر بزرگ گفت:"خب خیلی وقته که آقای سرابی پیشنهاد داده. زهرا هم فکرهاش رو کرده. احمدآقا هم قبلا تحقیقات کرده بود...." اسمِ آقای سرابی برایش آشنا بود. به یاد آورد، همان مردی که چند بار کنارِ احمد آقا در بیمارستان دیده بود. چرا همان موقع متوجه نشد. آنقدر در دریای رؤیاهای خود غرق بود که اصلا به ازدواجِ زهرا با کسِ دیگری فکر نکرده بود. از وقتی چشم باز کرد، کنارِ بی مهری های پدر، رفتارِ دوگانه مادر، فقط زهرا بود که برایش همیشه مهربان بود. تازمانی که بزرگ شدند و زهرا ازاو رو گرفت. خانه مادر بزرگ فروخته شد و بین شان فاصله افتاد. ولی هیچ روز و شبی نبود که به یاد زهرا نباشد. هر شب خسته از نا سازگاری های زمانه؛ به اتاقش پناه می برد. فقط و فقط یاد زهرا ومحبت های دوران کودکی اش و امید به ازدواج با او، آرامش بخشِ روح و روانش بود. ولی وقتی قرار است با دیگری ازدواج کند؛ دیگر دنیا را برای چه می خواهد؟ اگر زهرا کسِ دیگری را می خواهد، پس دنیا را باید دور انداخت. چون هیچ چیزِ جذابِ دیگری ندارد. پس همان بهتر که بخوابد و دیگر بیدار نشود. درد در تمام سینه اش پیچید. قلبش به سختی می زد. تمامِ دنیا رنج و درد است. اُف بردنیا. به هر چه دل ببندی همان را از تو می گیرد. تنها دلخوشی ات را باید از دست بدهی. برای چه؟ چرا؟ به کدام قانون؟ چنگ به ملافه زد و آن را در دهان فرو کرد، تا صدای هق زدنش را کسی نشود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490