💌سلام بر تو ای مولایی که
بیرق هدایت
به یمن وجود تو برافراشته است
و سینه ات مالامال از علم الهی است...
السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ
ای پرده نشین غیبت
و #سلام بر تو ، آن هنگام
که بر تخت پادشاهی عصر ظهور
خواهی نشست...
السَّلاَمُ عَلَیْکَ حِینَ تَقُومُ السَّلاَمُ عَلَیْکَ حِینَ تقعد
↳| @atre_narges_313 |↲
🌷بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ 🌷
الهی به امید رحمت تو🤲
سلام و عرض ادب و احترام
❤️امروز سه شنبه متعلق است به امام سجاد و امام باقر و امام صادق علیهم السلام ✨
🌷روزمان را با ۵ شاخه گل #صلوات به محضر مبارکشان معطر می کنیم .🌷
❤️اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم 🌺
↳| @atre_narges_313 |↲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 شهید تاسوعا سالروز شهادت
🌹 شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده
حاج قاسم :
❣یه جوان تو دل برویی بود آدم لذت میبرد نگاهش کنه!
"من واقعا عاشقش بودم" ..
#سالروزشهادت
✨هدیه به روح پاکش صلوات ✨
↳| @atre_narges_313 |↲
🍃روزی که رود
پرده غیبت
ز رخت رو به کناری
روشن بشود خانه عالم
ز تماشای رخ تو
#العجلمولایغریبم
↳| @atre_narges_313 |↲
💠آیت الله مجتهدی تهرانی رحمة الله علیه:
🔸جوانی در مسجد گوهرشاد به من گفت:
"لباسهایی که چروک و کثیف است موادی برای شستشو و تمیز کردن آنها هست؛ حال اگر قلب را زنگار بگیرد آیا وسیله ای برای پاک کردن آنها داریم؟"
🔸از سوال او خوشم آمد و گفتم :
" بله! با دو کار میشود این زنگارها را از دل برد؛ یکی تلاوت قرآن و دیگری استغفار کردن خصوصا در سحرها"
🔸 پیامبر اکرم (ص)فرمودند:
"دلها را زنگار میگیرد مانند زنگار مس، پس آنها را با #استغفار و #قرآن خواندن جلا دهید"
↳| @atre_narges_313 |↲
♨️زمانی که بی ارزش ها با ارزش میشوند!
🔹 آخرالزمان، عرصه جابه جایی و عادی شدن ارزش هاست؛ ارزش هایی که شاید هزاران نفر، برای زنده نگه داشتن آن جان خود را از دست داده اند؛ مانند #حجاب!
🔹 این ارزش والا که در این روزها مورد بی مهری قرار گرفته است؛ اما از آن مهم تر گنجینه ایست که این ارزش ها را در دل خود جای داده است؛ یعنی #کتاب_مقدس_قرآن که اُنس با آن عامل نجات و جاودانگی است؛ کتابی که درهای علم و حکمت را به روی مردم باز میکند.
🔹 امام صادق علیهالسلام در روایتی در این مورد میفرماید:
«… در آخرالزمان شنیدن آیات کریمه قرآن، برای مردم سنگین، اما شنیدن سخنان بیهوده و باطل، آسان و شیرین است.»
📚 بحارالانوار، ج ۵٢، ص ٢۵٧
📌 جای تفکر است که چه میشود که این کتاب در آخرالزمان، مورد بی توجهی قرار میگیرد؟
#امام_زمان
@atre_narges_313
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
#اسامی_حضرت_مهدی_علیه_السلام وی تحریف دیگری در حدیث دیگری انجام داده و گفته:امیرمومنان علیهالسلام
#اسامی_حضرت_مهدی_علیه_السلام
احمدحسن پس از نقل روایت:احمد،عبدالله و مهدی از غیبت شیخ طوسی مینویسد:این آخرین هشدار از سوی خدا و امام مهدی است که پس از آن چیزی نیست جز عذاب و خواری در دنیا و آتش جهنم برای کسانی که به این دعوت نپیوندد، وه چه جایگاه بدی است.
من از سوی امام محمدبنالحسنالمهدی علیهالسلام اعلام میکنم که هر کس بعد از این تاریخ(١٣رجب ١٤٢٥)به این دعوت ملحق نشود و با وصی امام مهدی بیعت نکند:
١-از ولایت علی بن ابی طالب علیهالسلام خارج است!
٢-جایش در دوزخ است، وه چه جایگاه بدی!
٣-همهی اعمالش، نماز، روزه، حجوزکات،باطل است که بدون ولایت است!
٤-رسول خدا حضرت محمدبنعبدالله صلیاللهعلیهوآله از هر کسی که به آن حضرت منتسب است، ولی به این دعوت داخل نشود،بیزار است.
(این متن در سایت احمدحسن به عنوان:"بیان برائت" موجود است)
در حدیث علی و محارب که در خطبةالبیان آمده، اگرچه معتبر نیست، ولی احمدحسن مرتکب تحریف شده و به جای:"علی"و"محارب" گفته:"فعلی محارب و طليق"¹ و او را حذف کرده، علی و محارب یک نفر شده و طليق را از خودش افزوده است!
¹-اليمانيالموعود، ص١٣٠.
↳| @atre_narges_313 |↲
#سهشنبههایمهدوی
🌼برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌼
🌺سه صلوات 🌸 سه توحید🌺
❣قرائت کنید❣
💚اجرتان با مولای غریبمان💚
↳| @atre_narges_313 |↲
♨️برای رهایی از غم، ذکر «لا إلهَ إلاّ أنتَ سُبحانَكَ إنّی كُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ» را بگوئید!
امام صادق (علیهالسلام) میفرماید:
من تعجب میکنم از كسى كه اندوهگین مىشود و به این سخن خداوند عزّ و جلّ پناه نمىبرد: «معبودى جز تو نیست، منزّهى تو، راستى كه من از ستمكاران بودم»
زیرا شنیدم كه خداوند عزّ و جلّ به دنبال آن مى فرماید: «پس [دعاى] او را برآورده كردیم و او را از اندوه رهانیدیم و مؤمنان را این چنین نجات مى دهیم».
🐳این ذکر برای حضرت یونس است که در دل ماهی خواند: «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین».
🔸«لا اله الا انت سبحانک»، یعنی خدایا! من گرفتار عمل خودم هستم، ما بندهایم، ما معصوم نیستیم، ظلم کردیم، اشتباه کردیم، خطایی کردیم. برای پاک شدن و نجات از گرفتاریها این ذکر «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین» را زیاد بخوانیم.
👌کلمه «کذلک» هر وقت در قرآن ذکر می شود، یعنی فرمول و قاعدهی خلقتی میخواهد بگوید و آن این است که این ذکر فقط برای حضرت یونس علیه السلام نبود. «و کذلک» یعنی همین طور شما مومنین که اهل ایمان هستید را هم نجات می دهیم.
🔸پس به جای اینکه بنشینیم و به خدا اعتراض کنیم، این ذکر را بگوئیم. خدا حلش می کند. حتی آنجائی که خودت هم مقصر بودی و خراب کاری کردی، باز هم از خدا کمک بخواه.
✅پس خدا قاعده به دست ما میدهد. همان طور که برای درمان بیماری پیش دکتر میرویم و دارو مصرف میکنیم. برای درمان #غم هم خدا دستور میدهد که دارویش این ذکر است: «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین فستجبنا له ونجیناه من الغم و کذلک ننجی المومنین».
✍استاد محمد شجاعی
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_دوازدهم «گرگ!» احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد. ترسان گفتم: «چکار کنیم؟»
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_سیزدهم
احمد گفت:
«این هم معجزه ای دیگر. حالا شک ندارم که آن مرد از دنیایی دیگر است.»
فکری به نظرم رسید.
گفتم:
«نکند او روح یکی از پیامبران است که از بهشت برای نجات ما آمده ؟»
احمد شانه بالا انداخت و گفت:
«هر چه بیشتر در موردش فکر کنیم گیج تر میشویم. فردا ازش میپرسیم.» به گرگها اشاره کرد و گفت:
«نگاه کن! ناامید شده اند.»
گرگ ها نا امیدانه پوزه بر خاک میمالیدند و میرفتند. به پشت دراز کشیدم احمد نیز
آسمان ستاره باران بود.
گفتم:
«وقتی فکر میکنم که خدا چقدر نزدیک است و چطور همه اعمال ما را می بیند، آرام می شوم.»
گفت:
«اگر همیشه این قدر نزدیک احساس شود
هیچ کس گناه نمی کند.»
شهابی فرو افتاد، دلم گرفت.
گفتم:
«می دانی احمد، من تا به حال حتی نمیتوانستم یک نماز کامل بخوانم. هیچ وقت آن طور که باید به یاد خدا
نبوده ام اما او کمکم کرد...
او با فرستادن آن مرد کمکِمان کرد.»
احمد گفت:
«من هم اگر زور پدرم نبود نماز نمیخواندم.» و نیم خیز شد و ادامه داد: «میآیی نماز بخوانیم؟»
هیچ پیشنهادی نمی توانست آن قدر خوشحالم کند. نماز خواندن زیر آن آسمان پرستاره و با یاد خدایی که بسیار به ما نزدیک ،بود حال و هوای عجیبی داشت.
بعد از نماز با خیالی آسوده از سرمای بیابان و حیوانات درنده خوابیدیم.
توی خواب احساس کردم کسی پایم را قلقلک
می دهد. گفتم:
«مادر، نکن هنوز خوابم می آید.»
غلتیدم و مادر را دیدم که تشت پر از آبی را در دست گرفته تا روی اجاق بگذارد من کنار اجاق خوابیده بودم. مادر تشت را روی سینه ام گذاشت.
تقلا کردم که خود را نجات بدهم اما نتوانستم به التماس افتادم، اما مادر تشت را فشار می داد.
نفسم گرفت. صدایم در نمی آمد.
ناگهان از خواب پریدم و صورت احمد را پیش رویم دیدم و خودش را که روی سینه ام افتاده بود.
تا بخواهم ...
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_چهاردهم
اعتراض کنم احمد گفت:
«هیس! آرام باش و تکان نخور عقرب روی پایت است.»
گیج خواب بودم اما با شنیدن اسم عقرب به خود آمدم و نیم خیز شدم. یک پایم از شیار بیرون مانده بود و عقربی بزرگ و زرد روی پایم راه می رفت.
احمد گفت:
«تکان نخور.»
بلند شد و چفیه اش را لوله کرد و به عقرب زد. اما عقرب به بیرون شیار نیفتاد بلکه به چفیه چسبید و همراه آن به داخل شیار افتاد. خودمان را کنار کشیدیم. عقرب حرکات عجیبی میکرد به دور خود می چرخید. انگار درد میکشید. سرانجام خود را از شیار بیرون انداخت و دور شد.
احمد گفت:
«یادت باشد تا آمدن سرور نباید پایمان را
از شیار بیرون بگذاریم.»
با تعجب پرسیدم: «سرور؟»
احمد خندید و گفت:
«اسم برازنده ای نیست؟ برای کسی که این طور ما را از سختی و بلا نجات داد؟»
خوشم آمد. چند بار نام سرور را تکرار کردم. واقعاً برازنده اش است.
عجیب بود با آن که میدانستیم حرارتِ
آفتاب به شدت دیروز است، اصلاً احساس گرما و تشنگی نمی کردیم. حتی گرسنه مان هم نبود.
اما هر چه زمان می گذشت بی تابی مان بیشتر میشد که کی دوباره آن صورت و آن چشمها را میبینیم. وقتی خورشید از وسط آسمان پایین آمد و رو به افق پیش رفت، دلشوره عجیبی به من دست داد. نمیتوانستم بنشینم یا مثل احمد بایستم و به افق خیره بشوم.
اگر سرور نیاید چه؟
اگر فراموشمان کند؟
یا نکند برای دوباره آمدنش باز باید استغاثه کنیم و دعا بخوانیم؟ ...
طاقت نیاوردم و گفتم:
«اگر نیاید چه کار کنیم؟»
احمد متوجه منظورم نشد، گفت:
«تا زمانی که در این شیار باشیم، در امان هستیم. بالاخره کسی از این جا میگذرد.» و مغموم گفت: «اما خیلی بد می شود، اگر دوباره
نبینیمش.»
معترض گفتم:
«منظور من هم همین است. حاضرم آن بوی خوش و آن صورت مهربان را یک بار دیگر ببینم و بمیرم.»
ناگهان غبار آمدنشان را از دور دیدیم. آن قدر نرم و ...
#رمان_مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
پدرمهربانم، سلام ...
کودک که بودم
تمام هراسم را،
در آغوش مادرم جا میگذاشتم
این روزها ...
آشفتگیهایم دائمی شده،
آن قدر که هیچ سایهی امنی نمییابم
نه آسمان آرام است،
نه زمین، نه آدمیان ...
این روزها
دلم فقط شما را میخواهد
اميد و پناهم
با شما آرامم ...
#درمان_فقط_شماييد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab
کسی که در خانه ای را کوبید
و زیاد در زد
بالاخره در را باز می کنند؛
درِ خانه ی امام زمان(عج) را بزن
خدا می داند کریم است
آقاست، مهربان است ..
• آیت اللّٰه ناصری(ره)
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
کسی که در خانه ای را کوبید و زیاد در زد بالاخره در را باز می کنند؛ درِ خانه ی امام زمان(عج) را بزن خ
وَ إِنِّي لَمُشْتَاقٌ إِلَى مَنْ أُحِبُّهُ
دلتنگ کسی هستم که او را دوستدارم.
#ایهاالعزیز ❤️
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تبِ فراقِ تو بیچاره کرده دنیا را
بدونِ تو به دلِ ما قرار بی معناست ..
#ایهاالعزیز
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab
حتی قمر در آسمان خدا، نور طلب میکند از این درگاه ...🌙
قابی متفاوت و جذاب از بزرگترین ماه سال و گنبد طلای امام رضا علیهالسلام / ماه در محضر شمس الشموس💕
#امام_رضا_جانم
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من درد آوردم که تو درمون کنی...
من اشک آوردم که تو بارون کنی...
#چهارشنبه_های_امام_رضایی 💚
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab
چرا ملائکه ای که مامور ثبت اعمال ما هستند هر روز عوض می شوند؟
↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_چهاردهم اعتراض کنم احمد گفت: «هیس! آرام باش و تکان نخور عقرب روی پایت ا
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_پانزدهم
سبک تاخت میکردند که به نظر می آمد هرگز به ما نمی رسند.
احساس کردم قلبم از سینه ام بیرون میجهد. دست و پایم میلرزید و میدانستم احمد هم حال و روزی بهتر از من ندارد.
در چند قدمی ما از اسب پیاده شدند. احمد جلو دوید و سلام کرد و من هم به خود آمدم و سلام کردم.
مرد جوان انتهای دستار را از صورتش کنار زد صورت چون ماهش پیدا شد. تبسمی کرد و جواب سلاممان را داد.
جلوتر رفتم. احمد را دیدم که خم شد دستش را ببوسد اما سرور او را بلند کرد و دستی به سرش کشید.
بی اختیار بو کشیدم و گفتم:
«دلمان خیلی هوایتان را کرده بود.»
گفت :
«میدانم... شما دلتنگ خدا بودید که سر نماز چنان ذکر میگفتید. اجازه بدهید من هم
نمازم را بخوانم تا بعد....»
مرد دیگر جانماز را پهن کرده بود. پارچه ای از جنس مخمل و به رنگ سبز و چنان چشمگیر که به عمرمان ندیده بودیم.
و عجیب این که آن جانماز برای بیش از دو نفر جا داشت
مرد سپید پوش، اذان میگفت و «حَيِ عَلی خَیر العَمل» را با چنان تحکمی ادا کرد که احساس کردیم ما را هم به خواندن نماز دعوت میکند.
گفتم:
«منظورش این است که ما هم با آنها نماز بخوانیم؟»
احمد گفت:
«منظورش هر چه باشد من نمازم را با آنها میخوانم.»
به دست هایشان اشاره کردم و گفتم:
«نگاه کن! آنها شیعه هستند.»
دستهایشان هنگام نماز مثل شیعیان از بغل آویخته بود. احمد پس از مکثی طولانی شانه بالا انداخت که اهمیتی ندارد و پشت سر سرور قامت بست. من هم قامت بستم.
بوی خوش چنان پراکنده بود که بی اختیار چشمانم را بستم و به کلمه کلمه نماز فکر کردم. برای اولین بار بدون کمترین مکث نمازم را کامل خواندم.
آن نماز زیباترین و خالصانه ترین نمازی بود که در طول زندگی خوانده ام. حسرتش هنوز بر دلم است.
پس از نماز دو زانو در برابر سرور نشستیم. مرد، دلنشین ترین تبسم ها را کرد و گفت:
«خوب مردان مؤمن، شب را چطور ...
#رمان_مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_شانزدهم
گذراندید؟»
گفتم:
«بسیار عالی شیاری که کشیده اید معجزه است.»
احمد گفت:
«خیلی راحت بودیم. حتی تشنه و گرسنه
و گرمازده هم نشدیم! فقط خیلی دلتنگ شما بودیم. مطمئنم که از احوال ما با خبر بودید.»
گفتم :
«این معجزه های شما فقط از پیامبران بر میآید...»
جوان پس از مکثی طولانی، لبخند زد و گفت:
«شما که خوب میدانید، پیامبری با رسالت
حضرت محمد مصطفی خاتمه یافت. مردی که شما سرور لقبش دادهاید پیامبر نیست، بلکه پیامبر زاده است.»
به پهلوی احمد زدم و گفتم:
«دیدی؟ میداند به او سرور لقب داده ایم.»
احمد پرسید:
«نسبتان به کدام پیامبر می رسد؟»
لبخندی زد و گفت:
«به آقا و سرورم محمد مصطفی که درود و
رحمت خدا بر اوست از ازل تا به ابد ...
پرسیدم: «پدرتان کیست؟»
گفت:
«حسن بن علی!»
احمد با تعجب گفت:
«امام شیعیان!» و با دهانی باز به جوان خیره شد.
گفت:
«اما شیعیان که میگویند پسر حسن بن علی از
دیده ها غایب است؟»
جوان خندید و گفت:
«آیا این طور است؟ آیا من از نظر شما غاییم
یا به چشمتان میآیم؟»
اشک از چشمان احمد جاری شد و گفت:
«پدرم اعتقاد شیعیان را به شما باور ندارد.» و محکم به زانوی خود زد و گریان گفت:
«ای پدر کجایی که ببینی آن که به او بیاعتقادی پیش چشمان من است؟» سرور دست روی شانه احمد گذاشت و با مهربانی گفت:
«اگر تو به آنچه میبینی شک نکنی، پدرت
نیز به من ایمان خواهد آورد.»
احمد گریان گفت:
«آقا، چگونه شک کنم به آنچه ...
#رمان_مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab