eitaa logo
آوای ققنوس
8.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
549 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🟢 سنگريزه ريز است و ناچيز اما اگر در جوراب يا کفش باشد، ما را از راه رفتن باز مي دارد؛ 🟠 در زندگی هم بعضی مسائل ريز هستند و ناچيز اما مانع حرکت ما به سمت خوبی ها و آرامش می شوند؛ 🟣 کم احترامی يا نامهربانی به والدين، نگاه تحقيرآميز به فقرا، تکبر و فخرفروشی به مردم، منت گذاشتن هنگام کمک کردن، نپذيرفتن عذر خطای دوستان، بخشي از سنگريزه های مسير تکامل ما هستند. 🟡 آنها را به موقع کنار بگذاريم تا از زندگی لذت ببريم. @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁 برخیز که ✨ صبحی دیگر از پاییز است 🍁 این منظرہ ✨ پر شرار و شورانگیز است 🍁 نقاش کشیدہ ✨ نقشی از مهر و سپهر 🍁 این تابلو از ✨ عشق و هنر لبریز است صبح شنبه تون پر از حرکت و برکت و سلامت باشه رفقا 🌞🪴 ☀️ @avayeqoqnus ☀️
. به خدا که وصل شوی، آرامش وجودت را فرا می‌گيرد. نه به ‌راحتی می‌رنجی، و نه به ‌آسانی می‌رنجانی. آرامش، سهم دل‌هايی‌ست که به سمت خداست... 🌹 @avayeqoqnus
📕 اسکناس مچاله شده و ارزش انسان سخنران معروفی در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت. این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.  سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم. @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀🍁🍀 تصمیم گرفتم بچسبم به عشق… تنفر، بار سنگینیه که تحمل کردنش خیلی سخته. @avayeqoqnus
☘💐☘💐 ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم   دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم   رم دادن صید خود از آغاز غلط بود حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم کوی تو که باغ ارم روضه خلد است انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم   صد باغ بهار است و صَلای گل و گلشن گر میوه یک باغ نچیدیم، نچیدیم   سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل هان واقفِ دم باش رسیدیم، رسیدیم   وحشی سبب دوری و این قسم سخن‌ها آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم @avayeqoqnus ✨  
. 📗 ضرب المثل "نه کور میکنه نه شفا میده" 🖇 معنی: این ضرب المثل برای اشاره به بی‌اثر بودن كاری یا رفتاری به كار می‌رود. 🖇 داستان: قصابی بود که چند روزی چشمش درد می‌كرد و حسابی سرخ شده بود به طوری كه اطرافش را خوب نمی‌دید. روزی قصاب كه درمانده شده بود مغازه‌اش را بست و یكراست به مطب حكیم باشی رفت. حكیم باشی از دوستان قدیم قصاب بود؛ تا او را دید سلام و احوالپرسی كرد و گفت: خدا بد ندهد. این طرف‌ها آمدی. قصاب گفت: بد نبینی حكیم باشی، دو روزی هست چشمم می‌خارد و می‌سوزد. امروز اینقدر خاریده كه جلوی پایم را هم خوب نمی‌بینم. آمده‌ام تا دوایی از شما بگیرم؛ تا هم درد چشمم كمتر شود و هم بتوانم بهتر ببینم. حكیم باشی بلند شد و چند نوع دارو را با هم تركیب كرد. در شیشه‌ای ریخت و به دست قصاب داد و گفت: روزی سه بار صبح، ظهر و شب هر بار دو قطره در هركدام از چشم‌هایت می‌ریزی. قصاب تشكر كرد و به خانه‌اش رفت. از فردای آن روز قصاب روزی سه بار صبح و ظهر و عصر و هر بار دو قطره از آن دارو را در چشمش می‌ریخت. یك هفته گذشت ولی داروها خیلی اثر نكردند. بینایی مرد كمی بهتر شد ولی چشمش هنوز می‌خارید و سرخ بود. قصاب دوباره به دیدن دوستش حكیم باشی رفت و به او گفت: رفیق این دوایی كه به من دادی، تأثیر كمی داشت و چشمم هنوز درد می‌كند. حكیم باشی بلند شد و كتابهایش را ورق زد. بعد چند گیاه را جوشاند و بعد از ساعتی با عصاره گیاهان جوشانده و چند داروی دیگر داروی جدیدی ساخت و آن را در شیشه ریخت و به دست مرد قصاب داد و گفت: این دارو را هم به همان روش داروی قبلی دو هفته مصرف كن. انشاء الله شفا پیدا می‌كنی. قصاب داروهای جدید را هم به همان شكلی كه حكیم دستور داده بود مصرف كرد ولی بعد از دو هفته، هیچ بهبودی در چشمش ایجاد نشد. دوستان و همسایه‌ها به او گفتند: به تازگی حكیم جدیدی به شهر بغلی آمده؛ بهتر است یك روز صبح زود برود و چشمش را به آن طبیب هم نشان دهد. قصاب كه چاره‌ای نداشت یك روز صبح زود به همراه پسرش به راه افتاد و تا ظهر خود را به شهر بعدی رساند و یكراست به ملاقات حكیم آن شهر رفت. مرد قصاب چشمانش را به آن طبیب نشان داد و داروهایی كه حكیم روستای خودشان برای او تجویز كرده بود را به طبیب نشان داد و گفت: این دارویی است كه نه ما را كور می‌كند و نه شفا می‌دهد تا از دست این درد و سوزش چشم خلاص شویم. طبیب دارو را گرفت و بو كرد. بعد رو به قصاب گفت: این دارو را چگونه مصرف می‌كردی؟ قصاب گفت صبح‌ها دو قطره در چشم می‌ریختم و بعد به سركار می‌رفتم، شیشه را هم با خود می‌بردم تا ظهر كه در مغازه هستم دارو را در چشمم بریزم و شب‌ها دوباره شیشه را به خانه می‌آوردم تا دارو را در چشمم بریزم. حكیم باشی لبخندی زد و گفت: حكیم شهر شما بهترین دارو را برای درمان ناراحتی چشم شما تجویز كرده. او فقط فراموش كرده به تو بگوید كه چند روزی دست‌های كثیفت را به چشمت نزنی. بهتر است برای اینكه بهبودی كامل پیدا كنی یك هفته در منزل بمانی و بعد از ریختن دارو چشمانت را با پارچه‌ی تمیزی ببندی. بعد داروی تازه‌ای در شیشه ریخت و به دست قصاب داد. مرد قصاب تشكر كرد و با پسرش به روستای خود برگشت و به دستور طبیب یك هفته به سركار نرفت و در خانه ماند تا استراحت كند. او موقع ریختن دارو در چشمش دستهایش را می‌شست، و بعد چشمانش را با دستمال تمیز می‌بست تا اینكه كم كم بهتر شد. و بعد از دو هفته با چشمانی كاملاً سالم به سركار خودش برگشت. بعد از مدتی طبیب برای خرید گوشت به مغازه‌ی قصاب رفت و هنگامی كه او را خوب و سرحال دید گفت: خدا را شكر داروهای من اثر كرد و چشمانت خوب شده. قصاب خنده‌ای كرد و گفت: نه بابا، طبیب دیگری باعث بهبود من شد. دارویی كه تو تجویز كردی نه كور می‌كرد، نه شفا می‌داد.👌😁 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. صدا کن مرا صدای تو خوب است صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیتِ حُزن می روید در ابعاد این عصر خاموش  من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد 🥀🍃 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. خـداونــدا تو را ستايش مي كنم؛ و از تو می خواهم که همه چیز را در این زندگی گذرا و زمینی به بهترین وجه تدبیر کنی؛ زیرا تنها تو می دانی که چه چیز به صلاح من است. ای روزی دهنده بی منت ما را به سمت درهای گشوده از رحمتت هدایت کن تا بهترینها نصیب تک تکمان گردد. آمین 🙏🌹 شبتون خوش و در پناه خدای بزرگ 🌙🪴 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. چایت را بنوش نگران فردایت نباش از گندمزار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها صبح بخیر و شادی رفقا 🌞🌹 ☀️ @avayeqoqnus ☀️
🌸 💫 مشو از شکرِ حق غافل ✨ که حق از خلق نعمت را 💫 نمی گیرد به کفر، ✨ اما به کُفران باز می گیرد ☀️ @avayeqoqnus ☀️
. 📗 برگ سبز کوچک و شاخه مغرور یک روز گرم شاخه‌ درختی مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند. او از این کار بسیار لذت می‌برد. یک برگ سبز و درشت و زیبا محکم به انتهای شاخه چسبیده بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت می‌کرد. در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه‌ی خشکی که می‌رسید آن را از بیخ جدا می‌کرد و با خود می‌برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند تا این که به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می‌داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت. در راه برگشت، باغبان چشمش به آن شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد. ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می‌گفت: «گرچه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده‌ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتتت من بودم.» @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. سلام بر کسانی که قلب انسان ها را امانت الهی می دانند... 🌿 @avayeqoqnus
. من بنده خوبانم هر چند بدم گویند 🍀 با زشت نیامیزم هر چند کند نیکی 🌺 @avayeqoqnus
. هیچ‌ نیمه ی ‌گمشده‌ای وجود ندارد! تنها چیزی که وجود دارد تکه‌هایی از زمان است که در آن‌ها، ما با کسی حال خوشی داریم؛ حالا ممکن است سه دقیقه باشد، دو‌ روز، پنج سال یا همه‌ی عمر … 🔸 از کتاب "زندگی من" ✍ آنتوان چخوف @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 صبح است و نوای بلبلی می آید زان طُرّه نسیم سنبلی می آید همچون مژه در دیده ی ما جا دارد خاری که ازو بوی گلی می آید صبح تون پر از امید و لبخند رفقا 🌞🌹   ☀️ @avayeqoqnus ☀️
. آرامش یعنی؛ قایق زندگیت را دست کسی بسپاری که صاحبِ ساحلِ آرامش است. ⚜ الا بذکرالله تطمئن القلوب ⚜ لحظه هاتون مملو از آرامش عزیزان 🌸🌿 ☀️ @avayeqoqnus ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 📕 بزرگمهرِ سحرخیز بزرگمهر، وزیر دانای انوشیروان، هرروز صبح زود خدمت انوشیروان می‌رفت و پس از ادای احترام رو در روی انوشیروان می‌گفت: سحر خیز باش تا کامروا گردی. شبی انوشیروان به سرداران نظامی‌اش دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید لباس‌هایش را از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند. صبح روز فردا وقایع طبق خواسته انوشیروان اتفاق افتاد. بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. چون صلاح ندید برهنه به درگاه انوشیروان برود، به خانه بازگشت و دوباره لباس پوشید. آن روز دیرتر به خدمت پادشاه رسید. پادشاه خندید و گفت: مگر هر روز نمی‌گفتی سحر خیز باش تا کامروا باشی؟ بزرگمهر گفت: دزدان امروز کامروا شدند، زیرا آنها زودتر از من بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار می‌شدم و به درگاه پادشاه می‌آمدم، من کامرواتر بودم. @avayeqoqnus ✨  
. 🍁 شب مانده و چشم‌ها پر از شبنم ها 🌙 در حال عبورند دمادم غم ها 🍁 در شهر شلوغ ما تماشا دارد 🌙 تنهایی دسته جمعی آدم ها @avayeqoqnus
🍀 لبخند بزنید به تمام آنهایی که زندگیشان را گذاشته‌اند برای آزار دادنتان... باور کنید هیچ چیز به اندازه‌ لبخند شما، معادلاتشان را بهم نمی‌ریزد. 😊 @avayeqoqnus
🌸 وگر بر رفیقان نباشی شفیق به فرسنگ بگریزد از تو رفیق 🔸 از بوستان سعدی @avayeqoqnus
🍁🪴🍁🪴 دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد ای بوی آشنایی دانستم از کجایی پیغام وصلِ جانان پیوندِ روح دارد سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد هم عارفانِ عاشق دانند حالِ مسکین گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد پایی که برنیارد روزی به سنگِ عشقی گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق در روز تیرباران باید که سر نخارد بی‌حاصلست یارا اوقاتِ زندگانی اِلّا دمی که یاری با همدمی برآرد دانی چرا نشیند سعدی به کنجِ خلوت کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد @avayeqoqnus