هدایت شده از آوای ققنوس
📜 لقمان حکیم و دستور ارباب
روزی ارباب لقمان به او گفت: گوسفندی را ذبح کن و دو عضو از بهترین اعضایش را بپز و برایم بیاور.
لقمان گوسفند را ذبح کرد، و قلب و زبان آن را پخت و نزد اربابش نهاد.
روز دیگری اربابش گفت:دو عضو از بدترین عضوهای آن گوسفند را بپز و نزد من بیاور.
لقمان باز قلب و زبان را پخت و نزد اربابش آورد.
ارباب پرسید از تو خواستم برترین عضو گوسفند را بیاوری قلب و زبان آوردی، سپس بدترین را خواستم، باز قلب وزبان آوردی ، علت چیست؟
لقمان گفت:این دو عضو برترین هستند اگر پاک باشند، وبدترین عضو هستند اگر پلید باشند. 👌
#حکایت
#لقمان_حکیم
✨@avayeqoqnus✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عارفان علم عاشق می شوند
بهـترین مردم معلـم می شوند
عشق با دانش متمم می شود
هر که عاشق شد معلم می شود
معلمهای عزیز روزتون مبارک 🙏🌹
#روز_معلم
#معلم
✨@avayeqoqnus✨
هدایت شده از آوای ققنوس
📕 نمره قرضی
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد.
خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد، گفت: تو در امتحان نمره ۹ گرفتی.
تو تنها کسی هستی که نمره قبولی نگرفته.
پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود سرش را بلند کرد و گفت:
خانم معلم، میشود... میشود یک نمره به من ارفاق کنید؟
خانم چِن با عتاب مادرانهای سرش را تکان داد و گفت: یک نمره ارفاق کنم؟!
این ممکن نیست. من طبق جوابهایی که در برگۀ امتحانت نوشتهای به تو نمره دادهام.
بعد هم اضافه کرد: نگران نباش. من که نمیخواهم به خاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبیه کنم. تو باید در امتحان بعد تلاش بیشتری کنی و نمرۀ بهتری بگیری.
پسر با صدایی که نشان میداد خیلی ترسیده گفت: اما مادرم کتکم میزند.
خانم معلم ساکت شد. او آرزوی والدین را درک میکرد که میخواهند بچههایشان بهترین نمرهها را کسب کنند و موفق باشند؛
از طرفی نمیتوانست در برابر بچههای بازیگوشی که در امتحاناتشان ضعیف هستند، نرمش نشان دهد.
اما یک موضوع دیگر هم بود. او میدانست که کتک خوردن بچهها هم هیچ کمکی به تحصیلشان نمیکند و حتی تأثیر منفی آن ممکن است آنها را از تحصیل بازدارد.
نمیدانست چه تصمیمی بگیرد. یک نمره ارفاق بکند یا نه.
او در کار خود جداً اصول را رعایت میکرد. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت.
نگاهی به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس میلرزید و به گریه هم افتاده بود.
عاقبت رو به پسرک کرد و گفت:
ببین!، این پیشنهادم را قبول میکنی یا نه؟
من به ورقهات یک نمره «ارفاق» نمیکنم. فقط میتوانم یک نمره به تو «قرض» بدهم.
تو هم باید در امتحان بعدی ۲ برابر آن را، یعنی ۲ نمره، به من پس بدهی. خوب است؟
پسرک با شادی گفت: چشم! من حتماً در امتحان بعدی ۲ نمره به شما پس میدهم.
بعد با خوشحالی از خانم معلم تشکر کرد و رفت.
از آن پس برای این که بتواند در امتحان بعدی قرضش را به خانم معلم پس بدهد، با دقت زیاد درس میخواند.
تا این که در امتحان بعد نمرۀ بسیار خوبی کسب کرد. از طرف مدرسه به او جایزهای داده شد.
از پسِ آن «درس» که خانم معلم به او داده بود، مقطع دبیرستان را با نمرات عالی پشت سر گذاشت و وارد دانشگاه شد.
او همیشه ماجرای قرض نمره را برای دوستانش تعریف میکند و از بازگویی آن همیشه هیجان زده میشود.
زیرا میداند که نمرهای که خانم معلم آن روز به او قرض داد، سرنوشتش را تغيير داد.👌
🔸 تقدیم به همه معلم های دلسوز سرزمینمون که حق زیادی گردن تک تکمون دارند 🙏🙏🌹
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨
🍀🍃💐🍃🍀
از باغ جهان رخ ببستیم و گذشتیم
شاخی ز درختی نشکستیم و گذشتیم
دامن کِش ما بود فریب غم ناموس
زین کشمکش بیهُده رَستیم و گذشتیم
هر گَه که به ما راحتیان راه گرفتند
لَختی دل آن طایفه جستیم و گذشتیم
پا بست در آتش زدن و رفتن از این دشت
خود را به دلِ سوخته بستیم و گذشتیم
گفتند که از کعبه گذشتن نه زِ هوش است
گفتیم که ما مردم مستیم و گذشتیم
صد جا به کمند آمده بودیم در این راه
چون برق ز بند همه جستیم و گذشتیم
هر گاه که چشم من و عرفی به هم افتاد
در هم نگرستیم و گِرِستیم و گذشتیم
#عرفی_شیرازی
✨@avayeqoqnus✨
به رنج اندر است اي خردمند گنج
نیابد کسی گنجِ نابرده رنج
#فردوسی
✨@avayeqoqnus✨
.
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا!
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
این گونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟ 🥺🥀
#رسول_یونان
✨ @avayeqoqnus ✨
.
عشق وجود دارد
فقط بعضیها مثل آیدا
میمانند و شاملو میسازند ❤️
اما بعضیها مثل ثریا
میروند و شهریار را میکشند 💔
#علی_قاضی_نظام
✨ @avayeqoqnus ✨
.
تنها بنایی که اگر بلرزد
محکم تر میشود، دل است،
دل آدمی زاد ... 🌿
🔸 از کتاب "منِ او"
نوشته رضا امیرخانی
#بریده_کتاب
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📌گاهی خودت را مثل یک کتاب ورق بزن...
🔆 انتهای بعضی فکرهایت نقطه بگذار که بدانی باید همان جا تمامشان کنی
🔆 بین بعضی حرفهایت کاما بگذار که
بدانی باید با کمی تامل اَدایشان کنی
🔆 پس از بعضی رفتارهایت هم علامت
تعجب
و آخر برخی عادتهایت نیز علامت
سوال بگذار
🔆 تا فرصت ویرایش هست خودت را هر چند شب یک بار ورق بزن...
🔆 حتی بعضی از عقایدت را حذف کن...
اما فراموش نکن که بعضی را پر رنگ کنی.
#تلنگر
✨@avayeqoqnus✨
.
ولی اگه صخره و سنگ
تو مسیر رودخانه زندگیمون نباشه
صدای آب قشنگ نیست...
صبح بخیر و خوشی عزیزان 🙏🌹
✨@avayeqoqnus✨
خدای مهربانم؛
نورت را در وجودمان متجلی کن
که سخت محتاج آنیم …
خدایا؛
برکت نگاهت را در نگاهمان بریز
تا هرکجا که مینگریم نیکی باشد
و مهر …
آمین 🙏🌹
#مناجات
✨ @avayeqoqnus ✨
📚 تقلید کورکورانه!
استاد فقط لباس سفید می پوشید؛ شاگرد هم فقط لباس سفید پوشید، استاد گیاهخوار بود؛ شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و گیاه خوار شد.
استاد بسیار ریاضت می کشید، شاگرد هم تصمیم گرفت ریاضت بکشد و روی بستری از کاه خوابید.
مدتی گذشت. استاد متوجه تغییر رفتار شاگردش شد. رفت تا ببیند چه خبر است.
شاگرد گفت: من دارم مراحل تشرف را
می گذرانم.
سفیدی لباسم نشانهی سادگی و جستجو است.
گیاهخواری جسمم را پاک می کند.
ریاضت موجب می شود که فقط به روحانیت فکر کنم.
استاد خندید و او را به دشتی برد که اسبی
از آن جا می گذشت.
بعد گفت: «تمام این مدت فقط به بیرون
نگاه کرده ای در حالی که این کمترین
اهمیت را دارد.
آن حیوان را آنجا می بینی؟ او هم با موی
سفید، فقط گیاه می خورد و در اصطبلی
روی کاه می خوابد.
تو در مورد او چه فکر می کنی؟ آیا او
قدیس است یا روزی استادی واقعی خواهد شد؟
#داستان
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
زخـم هـا رو
نبـایـد نشـون هر غریبـه ای داد
جـاشـو یاد میگـیرن … 🥀
✨@avayeqoqnus✨
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نِگَه باز به من می نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
#سعدی 🌹
✨@avayeqoqnus✨
روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند،
روز و شب دارد،
روشنی دارد،
تاریکی دارد،
کم دارد،
بیش دارد،
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده،
تمام می شود، بهار می آید ...
📗 جای خالی سلوچ نوشته
✍ محمود دولت آبادی
#بریده_کتاب
✨@avayeqoqnus✨
●◇♡◇●
يك دروغ كوچك با خود هزار و يك دروغ
ديگر ميآورد، زيرا تو مجبور مي شوي از
آن دفاع كني
و از دروغ نميتوان با حقيقت دفاع كرد.
#اوشو
✨@avayeqoqnus✨
آدمی وقتی دلباخته آفتاب باشد
دیگر نور هیچ چراغ و شمعی را نمیبیند
#عباس_معروفی
✨@avayeqoqnus✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم: میگن بیرون بهار اومده
گفت: باور نکن
گفتم: چی چیو باور نکن ...
گفت: ...
♦️ این دکلمه زیبا تقدیم به شما
عزیزان 🙏🌺
#دکلمه
✨@avayeqoqnus✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه ی ما در کوچه مهربانی ست
و خدا همسایه دیوار به دیوارمان
هر روز با صدای لبخندش
از خواب بیدار میشوم
و او از پشت پنجره
برایم دست تکان میدهد
من چه خوشبختم…
جمعه قشنگی داشته باشید عزیزان 🌹
✨@avayeqoqnus✨
مشو از شکرِ حق غافل
که حق از خلق نعمت را
نمیگیرد به کفر،
اما به کُفران باز میگیرد
خدایا هزاران بار شکرت 🙏🌺
#صائب_تبریزی
#شکرگزاری
✨ @avayeqoqnus ✨
📚 ضرب المثل آنقدر شور بود که خان هم فهمید
معنی و کاربرد:
هنگامی که کسی در انجام کار های نادرست و استفاده نابه جا از موقعیت ها زیاده روی کند ، تا جایی که ساکت ترین آدم ها را هم به اعتراض در آورد از این ضرب المثل استفاده می کنند.
داستان:
در زمان های نه چندان دور هر روستایی صاحبی داشت و مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به صاحب روستا که به او خان میگفتند بدهند.
یکی از روستاها صاحبی داشت که به او قلی خان میگفتند.او نه زحمتی میکشید و نه کاری میکرد و همه ی مردم از زورگویی هایش ناراضی بودند.
قلی خان آشپزی داشت که شب و روز برایش غذا میپخت.
او آشپز بدی نبود اما چون از کار های خان و ستمکاری های اون ناراحت بود توجهی به آشپزی اش نمیکرد.
غذاهایی که آشپز میپخت بدبو ، بدطعم و بی ارزش بود اما خان هیچ اعتراضی نمیکرد و اطرافیانش هم گرچه میدانستند غذا ها بد هستند اما از ترس خان چیزی نمیگفتند.
یک روز که آشپز باشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم توی دیگ غذا افتاد.
آشپز باشی اول تصمیم گرفت که سنگ نمک را در بیاورد اما وقتی به این فکر افتاد که خان هیچ وقت توجهی نمیکند تصمیم گرفت که خودش را به زحمت نیندازد.
وقتی غذا آماده شد هر کس با بی میلی غذای خودش را کشید.با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد.
قلی خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد.اما انگار متوجه موضوعی شده باشد ، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت:« ببینم غذا کمی شور نشده است؟»
آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند از جواب آشپز عصبانی شدند و یکی از آنها فریاد کشید:«خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید!»
#ضرب_المثل
✨@avayeqoqnus✨